شهید حجتالاسلام والمسلمین سیدعبدالکریم هاشمینژاد از پیروزی انقلاب اسلامی تا شهادت، در آیینه نکتهها و روایتها
درکیستی «جوانمرد فاضل»
در آغاز این یادمان، بههنگام مینماید که لَختی بر زندگینامه حجتالاسلام والمسلمین سیدعبدالکریم هاشمینژاد تمرکز داشته باشیم. در تکنگاشتهای که تارنمای مرکز اسناد انقلاب اسلامی درباره ایشان نشر داده است، چنین میخوانیم:
«سیدعبدالکریم هاشمینژاد اشرفی معروف به سیدحبیب، در سال 1311ش در شهر بهشهر و در خانوادهای متدین و مستضعف به دنیا آمد. وی از کودکی دارای هوش و ذکاوت استثنایی بود و تا چهاردهسالگی، به حوزه علمیه آیتالله کوهستانی میرفت. در مدت چهار سال، دروس مقدمات حوزه و مقداری از سطح فقه و اصول را به پایان رساند و چنان نبوغی از خود نشان داد که آیتالله کوهستانی شخصا به امور تحصیلی او اشراف یافت، تا استعداد سرشار وی به هدر نرود. پس از این ایام، با کسب اجازه از محضر استاد، عازم حوزه علمیه قم شد و به ادامه تحصیل در زمینه فقه و اصول پرداخت. وی پس از اتمام دروس سطح، در درس خارج فقه و اصول
آیتالله بروجردی، امام خمینی و علامه طباطبائی شرکت کرد و بیش از ده سال، در این حوزه به تحصیل و تحقیق پرداخت. وی از محضر اساتید دیگری همچون آیات: محمد صدوقی، سیدرضا صدر، و سیدمحمد داماد استفاده کرد. پس از فوت آیتالله بروجردی، عازم مشهد شد و در آنجا علاوه بر تدوین فقه و اصول، در درس فقه آیتالله سیدمحمدهادی میلانی نیز شرکت کرد. در سال 1355 و در 25 سالگی ازدواج نمود و مراسم عقدش، در جوار حرم امام رضا(ع)، با حضور آیتالله میلانی برگزار شد. وی از سال 1340 با برپایی جلسات وعظ و تبلیغ، به آگاهی و بیداری مردم پرداخت. پس از قیام 15 خرداد 1342، به سفرهای تبلیغی در ماههای محرم، صفر و رمضان پرداخت و با مسافرت به شهرهای مختلف، اذهان مردم را نسبت به سیاستهای رژیم پهلوی روشنی میبخشید. در این سفرها، ساواک او را تعقیب میکرد. وی به علت شرکت در قیام 15 خرداد 1342، به مدت 41 روز در زندان شهربانی کل کشور محبوس شد. پس از آزادی به مشهد بازگشت و به فعالیتهای سیاسی اجتماعی خود ادامه داد. هاشمینژاد بعدازظهر روز 22 مهر 1342 در مسجد فیل، در حضور چندهزار نفر علیه اصلاحات ارضی به سخنرانی پرداخت و کشف حجاب در زمان رضاشاه را بزرگترین خیانت به دین و قانون اساسی خواند. وی جهت آشناکردن جوانان با مسائل دینی و سیاسی، کانون فرهنگی جوانان را در مشهد تأسیس کرد. در سال 1343 نیز با همکاری سیدحسن ابطحی، کانون بحث و انتقاد دینی را جهت ارشاد نسل جوان برپا کرد. وی در 18 تیر 1354 به جرم اقدام علیه امنیت کشور، از سوی سازمان اطلاعات و امنیت استان اصفهان دستگیر و در زندان شهربانی اصفهان محبوس شد؛ همچنین در سال 1354 با تهییج احساسات طلاب مدرسه میرزا جعفر و مدرسه آیتالله میلانی در ایام فاطمیه ــ در خصوص کشتار طلاب قم که منجر به تظاهرات مردمی شد ــ دستگیر و به دو سال حبس محکوم گردید. در 1 آبان 1356 با شنیدن خبر شهادت آیتالله حاج آقا مصطفی خمینی، بر شدت مبارزات خود افزود و همراه آیتالله خامنهای و آیتالله واعظ طبسی، در مشهد به پخش اعلامیه و تشویق مردم به اعتصاب و راهپیمایی پرداخت، که این بار نیز دستگیر شد. پس از آزادی، ساواک قصد داشت او را ترور کند، که ناموفق ماند. با اوجگیری نهضت اسلامی، فعالیتهای شهید هاشمینژاد نیز گستردهتر شد. پس از بازگشت امام خمینی به ایران، وی به قصد ملاقات امام در مدرسه علوی، به تهران آمد و پس از آن بهطور جدی به فعالیتهای خود ادامه داد و تلاش کرد تا انقلاب را از گزند دشمنان در امان دارد. وی که در اولین دوره مجلس شورای انقلاب اسلامی، از طرف مردم مشهد به نمایندگی برگزیده شد، سرانجام در مهرماه 1360 توسط سازمان منافقین ترور شد و به شهادت رسید...».
شهید حجتالاسلام والمسلمین سیدعبدالکریم هاشمینژاد
در حال ایراد یک سخنرانی (مشهد؛ سال 1358)
اشک افشاندن بر شهدای موشکباران دزفول
همانگونه که اشارت رفت، این مقال مروری بر کارنامه شهید هاشمینژاد در پَسِ پیروزی انقلاب اسلامی را میجوید؛ چه اینکه مقاطع قبلی در منابع مربوطه، بهتفصیل مورد بررسی قرار گرفته است. از جمله عرصههای کوشش شهید، حضور در جبهههای جنگ تحمیلی است. رهبر معظم انقلاب اسلامی در خاطره پیآمده، از سفر مشترک خویش با آن بزرگ به شهر دزفول، هنگام موشکباران شدید این شهر گفتهاند:
«او در قضایای جنگ تحمیلی، دو نوبت به مناطق جنگی آمد. یک بار از تهران، به اتفاق هم به اهواز رفتیم و چند روزی با ما ماند و بعد به اتفاق، به دزفول رفتیم. عصر همان روز، او در مسجد جامع دزفول برای مردم قهرمان آن شهر، که چندی پیش در اثر اصابت موشکهای ۹ متری عراق، تعداد زیادی شهید داده بودند، چنان با حرارت صحبت کرد، که روحیه قوی آنها را چند برابر کرد. همان شب با شهید هاشمینژاد و تعدادی از برادران دزفولی و چند دوست طلبه، در زیرزمین دفتر حزب جمهوری اسلامی در دزفول خوابیده بودیم، روی یک زیلو و چند تکه روزنامه. ساعت ۱۲ نیمهشب، در برابر صدای مهیب چند موشک ۹ متری عراقی، از خواب بیدار شدیم. با شهید، به محل حادثه که حدود دویست متر آن طرفتر بود، رفتیم. در هنگام مشاهده صحنه دلخراش حادثه، به چشمان شهید هاشمینژاد نگاه کردم، اشک در چشمان او حلقه زده بود. بااینحال، صدای او هرگز دچار ذرهای لرزش نشد. او با صدای رسای خود، به بازماندگان شهدا دلداری میداد و مردم قهرمان دزفول را میستود. شهید هاشمینژاد، آن شب یک حامی قوی برای شهیددادههای دزفول بود. او شب به مردم دزفول روحیه داد. او در دزفول لباس رزم بر تن کرد و به خط مقدم جبهه رفت تا برای یک لحظه هم که شده، در لباس پرافتخار پاسداری و دفاع از اسلام باشد. قبلا هم، به پایگاه هوایی دزفول رفته بود و به محلی که بنیصدر در آن زندگی میکرد، سرزده بود. او در آنجا به درد دلهای افسران، که از آلودگیهای بنیصدر در رنج بودند، گوش داد. او در آن شب با این خاطره تلخ و درحالیکه شدیدا متأثر بود، خوابید و نیمهشب با صدای بمب بیدار شد...».
دوستان قدیمیِ مشهد را بفرستم تا از شما محافظت کنند!
رهبری در نگاهی کلی به کارنامه شهید هاشمینژاد، بهویژه در مقطع پس از انقلاب، بر شجاعت و صراحت وی تأکید و خاطره واپسین دیدار خویش با «ناطق خطابههای پرشور» را به ترتیب پیآمده روایت میکنند:
«ایشان در برخورد با امواج گوناگون فکری، صریحا حرفش را میزد، بیملاحظه و بیمحابا اظهار نظر میکرد، این شجاعت در مجلس خبرگان، در برخورد با کسانی که روی اصول تعیینکنندهای مثل ولایت فقیه خدشه میکردند، آشکار شد. پیش از پیروزی انقلاب و در سخنرانیهای حاد ایشان آشکار شد که منجر به بازداشت ایشان و محکومیت به دو سال زندان شد. شجاعت ایشان در مراحل گوناگون، تبلور بسیار داشت. چند روز، شاید ده یا دوازده روز قبل از شهادت، ایشان به تهران آمدند. هروقت ایشان به تهران میآمدند، من واقعا احساس میکردم که به وجود هاشمینژاد افتخار میکنم! چون یک شخص واقعا برجستهای بود. وقتی میآمد و من باخبر میشدم که آمده، مثلا میدیدم در سخنرانی فلان میدان یا فلان اجتماع بزرگ ایشان شرکت کرده و میدانستم که ایشان آن شب با فردای آن روز پیش ماست، حقیقتا خوشحال میشدم. غالبا وقتی میآمدند، به منزل ما وارد میشدند و آخرین دیدار من با ایشان، در یکی از این مناسبتها بود. در یک سخنرانی که یادم نیست که به چه مناسبتی بود ــ به نظرم در 17 شهریور بود ــ ایشان به تهران آمدند. من بیمار بودم. ایشان آمدند به منزلی که من از بیمارستان، به آنجا برده شده بودم. آمدند آنجا و من حال بسیار سختی داشتم و ایشان هم بسیار متأثر بود از وضع حال من. بههرحال سخنرانی را کردند و یک شب را با ما بودند و بعد رفتند مشهد. بعد از چند روزی که گذشت، صحبت کاندیدایی من برای ریاستجمهوری شد. ایشان تلفن کرد از مشهد و خیلی اظهار خوشحالی کرد و گفت: من واقعا خوشحال شدم که شما کاندید شدی و اینکه قبول کردی کاندیداتوری ریاستجمهوری را و اصرار کرد که حفاظت کن خودت را و گفت: اگر فکر میکنید در تهران حفاظت ضعیف است، از مشهد عدهای از دوستان قدیمی خودمان را بفرستم، تا از شما محافظت کنند. فراموش نمیکنم این را که اینقدر ایشان مصرانه به من میگفت: شما از خودت محافظت کن. تصور میکنم از آن تلفن تا شهادت ایشان، دو الی سه روز بیشتر فاصله نداشت. بههرحال ایشان در فعالیتهای بعد از انقلاب، به این صورتی که ذکر کردم، نقشهای برجستهای داشتند...».
خادم محرومان، در روزهای پرمشغله پس از انقلاب
از جمله مهمترین مدخلها به سیره شهید هاشمینژاد در تمامی ادوار و بهویژه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، سادهزیستی وی و توجه همیشگی به محرومان بود. نویسنده اثر تاریخی ـ پژوهشی «زندگینامه سیاسی شهید هاشمینژاد» از انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، دراینباره آورده است:
«موقعیت بالای اجتماعی شهید هاشمینژاد، هیچگاه عامل غرور، تکبر و روحیه خودخواهی در او نمیشد، بلکه بالعکس بسیار متواضع و فروتن بود و خود را از دیگران جدا نمیدانست. از دیگر خصوصیات وی، اهتمام به خدمت به مردم بود. هیچ شرایطی نتوانست رابطه بین شهید هاشمینژاد و توده مردم را از بین ببرد. با محرومین بسیار صمیمی و همراه بود و نسبت به این قشر، شدیدا احساس مسئولیت میکرد و تمامی تلاش خود را در جهت رفع مشکلات آنان بهکار میبرد و خود را نسبت به این کار متعهد میدانست. درباره رفتار او با محرومین و مردم، نقل است پیرزنی که شهید هاشمینژاد ماهیانه مبلغی به او کمک میکرد، پلههای زیادی را طی میکرد تا به دفتر کار او در ساختمان حزب جمهوری بیاید و ماهیانهاش را بگیرد. مرحوم هاشمینژاد هر چه به او میگفت: از این پله بالا نیا، اذیت میشوی، آن پیرزن جواب میداد: نه، من باید بیایم و شما را از نزدیک زیارت کنم! زمانی که وارد اتاق مرحوم هاشمینژاد میشد، عبایش را میبوسید و ماهیانهاش را میگرفت و میرفت. شهید هاشمینژاد، عاشق مردم بود. در لطافت و رأفت روح، کمنظیر بود و از مشاهده مشکلات و گرفتاری مردم، بهویژه محرومین، بسیار متأثر میشد. یکی دیگر از خصوصیات اخلاقی وی، دوری از تجمل بود. زی طلبگی که آن را در زندگیاش کاملا رعایت میکرد، مهمترین خصوصیت وی بود. او دارای زندگی ساده و دور از تشریفات بود. در این رابطه یکی از دوستان و همکاران او میگوید: شبی از جلسهای برمیگشتیم. دیروقت بود. بعضی از دوستان همراه او آمده بودند، تا اینکه به منزل رسیدند. ایشان به آنها اصرار کردند که داخل خانه بیایید و هرچه باشد، با هم شام میخوریم. چون خیلی دیروقت بود، همسر ارجمندشان هم استراحت کرده بودند و ایشان حاضر نشد او را بیدار کند و خودشان به آشپزخانه رفتند. شام آن شب کوکوی سبزی بود. ظرفی را که غذا در آن بود، با پارچهای برداشتند و آوردند جلوی دوستان گذاشتند و بعد مقداری نان و یک پارچ آب. خیلی بیآلایش و ساده نشستیم با دوستان غذا خوردیم... زندگی او با تودههای مردم، چندان تفاوتی نداشت. زندگی شهید هاشمینژاد، بسیار ساده و بیآلایش بود. او همان شهریهای را که همه طلاب و مدرسین حوزهها میگرفتند، دریافت میکرد و از وجوه شرعی، در زندگی شخصی خود و خانوادهاش استفاده نمیکرد...».
قاتلان «سید»، در کسوت داعشیان!
شهید سیدعبدالکریم هاشمینژاد، بهرغم اصرار دوستان و اطرافیان، حاضر به پذیرش محافظت از خویش نشد. بهسادگی رفتوآمد میکرد و ترور او، کار دشواری بهشمار نمیآمد. هم از این روی و در هفتمین روز از مهرماه 1360، منافقین توسط یکی از اعضای خویش به نام هادی علویان، شمع وجودش را در دفتر حزب جمهوری اسلامیِ مشهد خاموش و نظام اسلامی را از تلاش و تکاپوی خستگیناپذیر وی محروم ساختند. بهرام نوروزی از دستگیرکنندگان تیم ترور وی، در باب فضای ذهنی قاتلانش چنین میگوید:
«یکی از همکاریهایی که منافقین دستگیرشده با ما داشتند، لو دادن اعضای خانه تیمی بود که شهید هاشمینژاد را به شهادت رساندند. خداوند کمک کرد و ما رفتیم و روی این خانه کار کردیم. از جمله افرادی که در خانه دستگیر شدند، یک پسر بچه پانزده یا شانزدهساله به اسم حسین خُردو بود. اینقدر جثه ریزی داشت که مشهدیها به او خُردو میگفتند! یک روز حسین را آوردیم و شروع به اعتراف کرد. گفت: ماجرا این بود که ما اول، در فاز سیاسی در دانشگاه، روزنامه مجاهد میفروختیم. بعد از مدتی که فاز نظامی شروع شد، منافقین ما را در خانه تیمی آوردند. روی فکر من و آن نفر دوم کار کردند. گفتند: شما از این به بعد نباید روزنامه مجاهد بفروشید. گفتیم: چه کنیم؟ گفتند: میروید و از حزب جمهوی، روزنامه جمهوری اسلامی میگیرید و میفروشید! گفت: ما دو تا را آنها به روزنامه جمهوری اسلامی نفوذ دادند. رفتیم به درون حزب و روزنامهفروشی میکردیم. این منافقین هرچند وقت یکبار، به ما یک فتقبند میدادند. میبستیم و با آن به حزب رفتوآمد میکردیم، که برای ما عادی شود. بنا داشتند که در این فتقبند، نارنجک بگذارند و به ما بدهند و با آن برویم و بیاییم. گفت: یک شب تصمیم گرفتند که فردا صبح شهید هاشمی را ترور کنند. مسئول تشکیلات ما، جهانگیر بود و جهانگیر هم زیر نظر رشید بود. مسئولان تشکیلات به ما اینگونه دیکته کردند که شما فردا صبح باید بروید، نارنجک را ببندید و روزنامه را بگیرید! چون این ساعت هاشمینژاد میآید و این ساعت میرود. لذا شما باید این نارنجک را دربیاورید، جلوی سینه شهید هاشمینژاد بگیرید؛ چون اگر او بماند، فلان است و بهمان و کلی آیه و حدیث آوردند که اگر شما این کار را انجام دهید مستقیم به بهشت میروید! و... همین کاری که الان داعشیها دارند انجام میدهند؛ یعنی داعشیها، درست شبیه منافقیناند. گفت: تصمیم گرفته بودند تا یکی از ما دو تا برویم. فردا آنها به دوستم گفتند: تو برای عملیات ترور برو! من خیلی غبطه خوردم و ناراحت شدم! خلاصه دوستم تقریبا با همان فرمول، به حزب میرود، نارنجک را میکشد و پشت سر آقای هاشمینژاد منفجر میکند و ایشان را به شهادت میرساند. میگفت: دوستم دستش قطع شده بود، اما همین منافقین که در دور و نزدیک بودند، به سرش ریختند و داد و فریاد کردند که این جزء منافقین است و همان جا او را زدند، که دیگر نفس نداشته باشد؛ چون اگر زنده میماند، از او اعتراف میگرفتند و همه چیز لو میرفت. خب دستگیری این فرد چند ماه طول کشید، تا این خانه تیمی زده شد و حسین خُردو دستگیر شد و اینقدر تعقیب و مراقبت گذاشتیم، تا در یکی از شهرستانها جهانگیر را هم دستگیر کردیم و از او اطلاعات خوبی گرفته شد. او بعد با جرثقیل دور فلکه حضرت، در همان محلی که شهید هاشمینژاد به شهادت رسیده بود، اعدام شد. مردم هم ریختند و با لنگ کفش او را میزدند...».