مردمی که از لحظه نخست، آزادی امامی را میخواستند!
نام شهید سیدحسین امامی از مقطعی بر سر زبانها افتاد که وی در ساختمان دادگستری تهران به اعدام احمد کسروی تبریزی مبادرت کرد. از آن لحظه مجامع مذهبی و بدنه مردم، با توهینهایی که از کسری به دین و بزرگان آن شنیده بودند، به گونهای متحد و یکپارچه خواستار آزادی وی شدند. قاضی پرونده وی نیز چارهای جز این ندید که برای آزادی وی وثیقه تعیین کند. زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین شیخ محمدرضا نیکنام شاهد بوده است:
«مرحوم
نواب فرمود: من آمدم مرحوم شهید حاج سیدحسین امامی را دیدم، که جوانی خوشقیافه و خوشتیپ بود. دیدم اگر او خود را به کسروی نزدیک کند، میتواند خواسته ما را اجرا کند. برای همین لباس زیبایی برای حاج سیدحسین امامی تهیه کردیم و موهای صورت خود را کوتاه کرد و جوری که مشخص نشود به جاهایی وابستگی دارد، به کسروی نزدیک شد. تا اینکه ایشان تصمیم گرفت کسروی را داخل دادگستری بزند، در داخل اتاقی که محل حضور کسروی است. او یک منشی به نام حدادپور داشت که برای حفظ کسروی در محل کار هم مسلح رفت. امامی همراه یکی از دوستان ما به دادگستری رفت. دوست ما بیرون ایستاد و امامی به مستخدم گفت: بگویید امامی است. کسروی گفت: در را باز کن داخل بیاید. امامی داخل رفت. کسروی گفت: امامی جان کجا بودی؟ او هم اسلحه را کشید و همانجا زد و نابودش کرد. حدادپور، منشی کسروی، اسلحه را کشید و تیری به پای امامی زد و پای ایشان مجروح شد. امامی به داخل راهرو آمد و فریاد زد: اللهاکبر، دشمن قرآن را کشتم! امامی را به علت جراحت به بیمارستان بردند. بیمارستان هم فوری به نیروی انتظامی زنگ زد که یک نفر اینجا آمده پای او تیر خورده و ما داریم او را جراحی میکنیم. مأموران آمدند. پای مرحوم امامی پانسمان شد و او را برای بازداشت بردند. پرونده در دادگستری باز شد. پرونده قتل عمد و مسلحانه در دادگستری بررسی شد؛ چون این مسئله برای دولت آن وقت چیز بیاهمیتی نبود، پرونده را به یکی از شعب دادند که بررسی کند. در بیرون آن شعبه مردم سروصدا میکردند که باید قاتل کسروی آزاد شود. شبها که در مساجد جلساتی برقرار بود، با خوشحالی این مطلب پیگیری میشد. خود مرحوم نواب هم در گوشه و کنار فعالیت میکرد، که نباید امامی در زندان بماند و باید بیرون بیاید. بازپرس میاندیشید که از طرفی در مقابل افکار مردم قرار دارد و از طرف دیگر مسئله قتل است آن هم قتل عمد. کسروی هم از کارمندان دادگستری بود و از این هم نمیشود بگذرد. پس قرار وجه نقد به مبلغ زیادی صادر کرد که با پرداخت اینقدر پول، ایشان میتواند آزاد شود. رفقای ما که در آن وقت تعدادشان نسبتا زیاد بود، برای آزادی امامی در بازار پول جمع کردند. احتمال میدهم که ظرف سه روز، به قدر کفایت پول جمع و به دادگستری سپرده شد و مرحوم شهید امامی از زندان بیرون آمد. مبلغ آن یادم نیست، ولی آن زمان مبلغ سنگینی بود. بازاریان تهران کوتاهی نکردند و کمک کردند و ایشان هم از زندان بیرون آمد. اینکه چه کسانی کمک کردند، خاطرم نیست. آنها در بازار به مغازهها میرفتند و صحبت میکردند. این زمینه کاملا آماده بود که کسروی خطرناک شده و نسبت به امام صادق(ع) جسارت میکند و در اذهان مردم مانده بود. بهخصوص که یکبار هم خود شهید نواب او را زده بود و سروصدا بلند شده بود. روزنامهها هم مینوشتند و اینها خیلی چشمگیر شده بود و بر مردم و در کمک به آزادی امامی مؤثر بود. کسروی رفت و خاتمه یافت، اما سروصدای تشکیلات فدائیان اسلام از همین زمان شروع شد...».
شهید سیدحسین امامی، در کنار شهید سیدمجتبی نواب صفوی
مواجهه امامی با کسروی، سرآغاز فدائیان اسلام
شهید سیدمجتبی نواب صفوی صرفا برای مبارزه با احمد کسروی و به توصیه و تشویق مراجع نجف، از عراق به ایران آمد. او در فرآیند این سفر، با یاران اولیه خویش از جمله شهید سیدحسین امامی آشنا شد. آنان در خلال مواجهه با کسروی، بهتدریج دریافتند که باید در قالب یک تشکل به فعالیتهای خویش ادامه دهند. آیتالله سیدمرتضی مستجابی، از فعالان جناح مذهبی نهضت ملی ایران، دراینباره مینویسد:
«اقدام اولیه برای اعدام احمد کسروی، زمینه تأسیس جمعیت فدائیان اسلام توسط مرحوم نوابصفوی را فراهم کرد. کسروی علیرغم این تهدید و اقدام نواب، به رفتار ضد دینی و لائیک خود ادامه میداد و بالأخره در پی بالا گرفتن احساسات ضد کسروی، رژیم ناچار شد او را محاکمه کند. در روز محاکمه، دوشنبه 20 اسفندماه سال 1324ش، در شعبه 7 بازپرسی دادگستری تهران، سیدحسین امامی و جواد ساعتفروش و چند تن دیگر، کسروی و محررّش، هر دو را کشته و برگشتند. سیدحسین امامی هم مجروح شد و تمامی عاملین این اعدام ــ که همراه امامی در دادگستری بودند ــ دستگیر شدند. پس از دستگیری آنها، تعدادی اعلامیه به حمایت از ایشان و نیز در مخالفت با بازداشتها، از سوی مردم صادر شد و مردم کوچه و بازار به جشن و شادی پرداختند. علما و مراجع شیعه بهویژه علمای نجف اشرف، فعالیت خود را برای آزادی سیدحسین امامی و دیگران انجام دادند و به فاصله مدتی کوتاه، سیدحسین امامی آزاد شد. چند نفر بعدی نیز، در همان دادگاه تبرئه شدند...».
جناح مذهبی و ملی نهضت ملی ایران، مخالف نخستوزیری عبدالحسین هژیر
عبدالحسین هژیر در دوران مسئولیتهای پیشینِ قبل از صدارت، به عنوان یکی از وابستگان به سیاست انگلستان و بهائیزاده شناخته میشد. هم از این روی مذهبیون و ملّیون، نسبت به نخستوزیری وی نگاهی مثبت نداشتند و بدان معترض بودند. موسی اسدی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، در تکنگاشتی درباره زندگی هژیر، در این فقره آورده است:
«با حمایت انگلیسیها، دربار و بالاخص اشرف پهلوی، مجلس در 25 خرداد هژیر را به عنوان نخستوزیر برگزید. مردم و در رأس آنها آیتالله کاشانی، که از ماهیت واقعی هژیر خبردار بودند، در روزهای 25 و 26 خرداد در مسجد شاه و بازار، اجتماعی عظیم بر ضد هژیر برپا کردند، که حضور تعداد زیادی طلبه و بازاری در آن مشهود بود. مخالفان با پرچمهای سیاه و شعارهای مخالف دولت، در خیابانهای لالهزار و شاهآباد به حرکت درآمدند و شعار مردهباد هژیر سر دادند و اعلامیهای هم از طرف آیتالله کاشانی در مخالفت با دولت هژیر، پخش شد. این حرکت در روز پنجشنبه 27 خرداد به رهبری نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام ــ که پرچم سرخ در دست داشت ــ ادامه داشت که منجر به درگیری بین مردم و نیروهای انتظامی شد و تعدادی از طرفین مجروح شدند، اما بالاخره هژیر در جلسه 8 تیر همان سال با 88 رأی از 96 رأی، به سمت نخستوزیری منصوب گردید...».
میخواهید انتخابات قلابی برپا و خودتان را به مردم تحمیل کنید!
عبدالحسین هژیر پس از اتمام دوره صدارت، به وزارت دربار منصوب شد و در انتخاباتهای مهم و به دستور شاه، به کارسازی تقلب میپرداخت. در انتخابات مجلس شانزدهم نیز، که ملّیون و مذهبیون برای حل مسئله نفت شرکت کرده بودند، به کارگردانی او تقلب شد. پس از اعلام نتیجه آرا، دکتر
مصدق و جمعی از ملّیون و اطرافیان ــ که شهید سیدحسین امامی نیز در زمره ایشان بود ــ در برابر کاخ مرمر متحصن شدند. در آنجا میان امامی و هژیر جملاتی ردوبدل گشت که در تاریخ ماندگار شده است. محمدمهدی عبدخدایی، دبیرکل کنونی فدائیان اسلام، آن را به ترتیب پیآمده روایت کرده است:
«میگویند: آن روزی که دکتر مصدق از منزلش حرکت میکند، مرحوم سیدحسین امامی زیر بغل دکتر مصدق را گرفته بوده و جلودار قضیه بوده است. آرام حرکت میکنند، به دربار میآیند. جلوی دربار مینشینند، اعلام تحصن میکنند. وزیر دربار از طرف شاه میآید تا با متحصنین صحبت کند. در آنجا یک برخورد تندی بین امامی و عبدالحسین هژیر میشود. اینها را همه شاهدان عینی که آنجا بودند، میبینند. شاهدها میبینند که بین سیدحسین امامی و هژیر برخورد تندی میشود. امامی میگوید: میخواهید انتخابات قلابی برپا کنید و خودتان را میخواهید به مردم تحمیل کنید. دکتر مصدق با صراحت میگوید: عبدالحسینخان! وجدانا این انتخاباتی که میخواهید انجام بدهید، انتخابات آزاد است؟ و میگویند حتّی اشاره میکند با عصایش به هژیر، که عبدالحسینخان: تو اجیری، هژیر نیستی!... بالاخره نمایندگان تحصنکنندگان، که عبارت از دکتر مصدق و چند نفر دیگر بودند، به نظرم
کریم سنجابی هم بوده، با شاه ملاقات میکنند. شاه میگوید: ما نمیتوانیم بگذاریم انتخابات آزاد باشد؛ چون
حزب توده و نیروهای وابسته به جناح چپ سازماندهی شده کار میکنند، جناح شما سازمانی ندارد که سازماندهیشده کار کند و اصولا آنهایی که سازماندهیشده کار میکنند، موفقترند. بعد از شهریور 1320 هم نمایندگان مجلس دوره چهاردهم به مجلس شورای ملّی راه پیدا کردند، که دیگر در مجلس شانزدهم نباید باشند. نظر شاه این بوده است...».
درآمیختن فریاد اللهاکبر با صفیر گلوله!
اعتراض گروههای موسوم به ملی، تنها در حد تحصن در برابر دربار باقی ماند! میتوان گفت که آنان در نوعی بنبست سیاسی گرفتار آمده بودند، اما فدائیان اسلام با اعدام انقلابی عبدالحسین هژیر توسط شهید سیدحسین امامی، طریق ابطال و تجدید انتخابات دوره شانزدهم را گشودند. مهدی قیصری در اثر «رهبری به نام نواب»، در گزارش ماجرا مینویسد:
«طبق سنّت، عبدالحسین هژیر جهت برچیدن عزاداری وارد مسجد شد و در جایگاه رجال قرار گرفت. امامی نیز او را سایه به سایه تعقیب کرد و در مقابل او نشست. لحظهای تأمل کرد، سپس اسلحه را از جیب خود بیرون کشید و بیدرنگ به قلب هژیر شلیک نمود. اولین تیر به هژیر اصابت کرد و دومین گلوله در اسلحه گیر کرد. صدای اللهاکبر با صدای شلیک گلوله در هم پیچید. ظهیرالاسلام غش کرد و وکلا و دیگر رجال، هر کدام به گوشهای فرار کردند. امامی که خشمگین شده بود، قصد داشت به هر طریقی شده او را بکشد، به همین علت به سمت او رفت و به او حمله کرد. گروهی فکر میکردند لامپ ترکیده است! مأموران امامی را گرفتند؛ بنابراین ابتدا او را به یکی از مغازههای پیرامون مسجد و سپس به دژبانی منتقل کردند. هژیر بلافاصله به بیمارستان منتقل شد، اما در 14 آبان، پرونده حیات او نیز بسته شد. در تهران حکومت نظامی اعلام و بازجویی از سیدحسین امامی نیز آغاز شد. اول فکر میکردند قتل هژیر توطئه سیاسی بوده است، که پشت پرده آن عدهای از مخالفان هژیر مانند
رزمآرا قرار دارند...».
اگر صد بار هم بیایی، پاسخ من همان است که گفتم!
از جمله نکات جالب درباره واپسین روزهای حیات شهید سیدحسین امامی، دیدار
حسین فردوست، ندیم دیرین و صمیمی پهلوی دوم، با وی، در محل زندان دژیان است. او از سوی شاه و با ذهنی سیاستزده به نزد امامی میرود، اما با صحنه و گفتههایی بر خلاف انتظار مواجه میشود! همان بهتر که دراینباره، رشته کلام را به فردوست بسپاریم:
«هنگامی که سیدحسین امامی، عضو فدائیان اسلام، عبدالحسین هژیر، وزیر دربار محمدرضا، را ترور کرد، من برای گفتوگو با وی، در زندان دژبان به ملاقاتش رفتم. هنگامیکه وارد سلول شدم، دیدم نشسته، تسبیح میانداخت و دعا میخواند. او تا مرا دید، به نماز ایستاد. نمیدانم چه نمازی بود، که خیلی طولانی شد. حدود سه ربع ساعت در گوشه اتاق روی صندلی نشستم و او به هیچوجه متوجه من نبود و مرتب راز و نیاز میکرد. همین که نمازش تمام میشد، نماز دیگری را شروع میکرد، دیدم که با این وضع نمیشود. زمانی که نمازش تمام شد، اشاره کردم و گفتم: این کارها را کنار بگذار، من عجله دارم. پذیرفت و روی تخت چوبی نشست و به دیوار تکیه زد، پایش را بالا گذارد و به تسبیح انداختن پرداخت. او پرسید: چه میخواهی؟ گفتم: مرا میشناسی؟ گفت: میشناسم، تو فردوست دوست شاه هستی. پرسیدم: چه کسی به شما دستور داد هژیر را ترور کنی؟ اگر حقیقت را بگویی، بخشیده شده، آزاد میشوی و اگر این قول را قبول نداری، من خود ضامن شما میشوم و میآیم اینجا کنار شما مینشینم، تا شما را آزاد کنند. جواب داد: البته محمدرضا میتواند این کار را بکند، ولی من به طور صریح میگویم که وظیفه شرعی خود را انجام دادهام و خوشحالم که این وظیفه را انجام دادم و مجازاتم هر چه باشد ــ که اعدام است ــ قبول دارم... . پس از این گفتوگو، گفتم که حالا شب و دیروقت است و ممکن است شما خسته باشید، اگر اجازه بدهید فردا دوباره به دیدار شما میآیم. او پاسخ داد: آمدن شما اشکال ندارد، ولی بیخود وقت خودتان را تلف میکنید... و دوباره برخاست و به نماز ایستاد. روز بعد هم که برای تحقیق بیشتر نزد او رفتم، مشغول دعا و نماز بود. دوباره مطلب را تکرار کردم. او پاسخ داد: اگر صد بار هم بیایی، پاسخ من همان است، وظیفه دینی من حکم میکرد که هژیر را به قتل برسانم و هیچ درخواستی هم ندارم!... پس از این جریان بود که او در ساعت 2 بعد از نیمهشب، در میدان سپه تهران به دار زده شد...».
شهید سیدحسین امامی
پرواز در شب!
شهادت سیدحسین امامی اما، داستانی غریب دارد. او پیشاپیش خود را برای شهادت آماده ساخته بود، اما دوستانش درصدد نجات وی و درصدد بودند که در شب اعدام وی در میدان توپخانه، وی را از دست مأموران آزاد کنند. رژیم که از این تصمیم آگاه شده بود، اعلام کرد که اعدام امامی به تعویق افتاده است، اما آن را در همان موعد مقرر اجرا کرد. محمود فاضلی بر تارنمای تاریخ شفاهی ایران، اینگونه ماجرا را به تاریخ سپرده است:
«با اعلام حکم اعدام برای امامی، دوستانش تصمیم گرفتند تا در شب اجرای حکم، به مأموران حمله کرده و برادر فداکار خود را آزاد کنند. با اینکه این کار خیلی مشکل بود، اما علاقه و وفاداری ایجاب میکرد تا فدائیان اسلام بار دیگر خطر کنند. شب 17 آبانماه فدائیان اسلام، برای نجات امامی آماده شدند، اما ناگهان جوانی روزنامه بهدست وارد اتاق شد و گفت: حکم به تأخیر افتاده است! فدائیان اسلام ناچار آن شب متفرق شدند، ولی صبح روز بعد فریاد روزنامهفروشها مبنی بر: اعدام امامی، اعدام امامی، دلها را لرزاند و اشک حسرت را بر گونهها جاری کرد. رژیم که از تصمیم فدائیان اسلام مبنی بر آزادسازی امامی آگاه شده بود، خبر تأخیر اجرای حکم را در جراید منتشر کرد. دادگاه دستور داد تا در تاریخ 17/ 8/ 1327، در میدان توپخانه حکم اجرا شود. اما شبانه خیابانهای اطراف توپخانه را به بهانه حفر چاه بسته و سربازانی را مأمور حفاظت از میدان نمودند. ساعت 2 نیمهشب، صدای آژیر آمبولانس که از خیابان فردوسی وارد میدان توپخانه شد، سکوت را در هم شکست. پزشک ضربان قلب را کنترل کرد. قلب سیدحسین آرام بود. نماینده دادستان حکم را قرائت کرد. در سحرگاه 18 آبان 1328، حکم اعدام این عضو 25 ساله فدائیان اسلام به مرحله اجرا درآمد. مخبر روزنامه "باختر"، مشاهدات خود را چنین شرح میدهد: هنگامی که منشی دادگاه در حکم خواند که قاتل متهم است به قتل هژیر، امامی با صدای بلند فریاد زد: افتخار میکنم! پس از خوانده شدن حکم، امامی گفت: اجازه بدهید یک سوره قرآن بخوانم... و سپس با صدای بلند اذان گفت و چند سوره از قرآن را خواند و آخرین کلامش این بود: زنده باد اسلام!».