خاطرهها و گفتنیهایی از دوره اختناق رضاخانی و شهریور 1320، در آیینه خاطرات زندهیاد امیرعبدالله کرباسچیان
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
این روزها رسانههای دولتی انگلیس که رضاخان را در اطراف قزوین کشف و بر گرده ملت سوار کرد، فراوان سخن از دیکتاتوری در ایران میگویند و با تمام وجود، در کوره آشوب و اغتشاش در ایران میدمند! آنان بیخبری جوانانی را هدف گرفتهاند که تصوری از دیکتاتوری انگلیسساخته ندارد و درصدد است با توطئهگری، آب رفته سلطه را به جوی کشورمان بازگرداند. در این برهه، بازگشت به گذشته و بازخوانی خاطرات آنان که شاهد دیکتاتوری خشن و توحشآمیز رضاخانی بودهاند، بههنگام و حتی ضرور به نظر میرود. در مقالی پیآمده تلاش شده است روایت این پدیده، در آیینه خاطرات زندهیاد امیرعبدالله کرباسچیان بازخوانده شود. او به دلیل آنکه از بدو طفولیت ظلم قزاق را با تمام وجود لمس کرده بود، از دوران نوجوانی به صف مبارزان پیوست و در مبارزات نهضت ملی ایران، نقشی نمایان داشت. حیات سیاسی او فراز و نشیبهایی داشت، که بررسی آن مجالی دیگر میطلبد. امید میبریم که انتشار این دست مطالب، آگاهیبخش و روشنگر باشد
زندهیاد امیرعبدالله کرباسچیان
کشف حجاب و شهادت مادر
اولین خاطره تلخ زندهیاد امیرعبدالله کرباسچیان از دوران تلخ رضاخانی، به ماجرای
کشف حجاب مربوط است. او در این رویداد و در اثر حمله پاسبانی باتوم به دست به مادرش در خیابان، او را از دست داد! وی در آن دوره اگرچه خردسال بود، اما خاطره تلخ آن فقدان را هیچگاه فراموش نکرد و تا پایان حیات، از آن یاد میکرد و بر آن تأسف میخورد. درباره کشف حجاب نیز شایان ذکر است که رضاخان در پی سفر به ترکیه و مشاهده تغییرات ظاهری و اجباری مردم این کشور به دست مصطفی کمال آتاتورک، تصمیم گرفت تا آن الگوی تقلیدی را عینا در ایران به اجرا گذارد! این تصمیم در کشور، پیامدهای فراوانی بر جای نهاد:
«زمان کشف حجاب، بین پنج تا هفت سال داشتم. تصور کنید یک بچه به این سن چقدر قوه ادراک دارد، ولی با همه اینها آنقدر موج کشف حجاب شدید بود، که عمیقترین تأثیرات را در زندگیام گذاشت. قبل از کشف حجاب هم یادم میآید که میگفتند: رضاشاه میخواهد چادرها را بردارد. یک روز با مادرم از بازار وارد میدان سیداسماعیل شدیم، که منتهی به خیابان سیروس (شهید مصطفی خمینی فعلی) میشود. پاسبانی با باتوم به طرف ما آمد. دستم در دست مادرم بود، یعنی آنقدر کوچک بودم که نمیتوانست دستم را رها کند. ناگهان باتوم را به سر ایشان کوبید و مادرم بیحال شد و افتاد و پاسبان هم چادر را گرفت و پاره کرد! بعد با همان بیحالی و نیمهبیهوشی، خودش را به دکانی که کاهفروشی بود، کشید. صاحب مغازه فوری در را بست. من هم داخل بودم. او کهنهای آورد و سر مرحوم مادرم را بست. مادرم گفت که من اینطور که نمیتوانم بروم. آن مرد رفت و تکه پارچهای آورد. نمیدانم چادر بود یا پارچه. مادرم نالان و متکی به من، یعنی دست روی شانهام گذاشت و خودش را به منزل رساند. متأسفانه وی پس از این واقعه بهبود نیافت. حتی استحمام هم لازم داشت، که خواهرانم در منزل ایشان را با دیگ آب جوش و تشت استحمام میدادند و نهایتا مادرم فوت کرد. در آن دوران، حمام در خانهها نبود. خانههایی که بهندرت اعیان و اشراف مثلا متمکنین درجه یک بودند، میگفتند حمام سرخانه دارند...».
اعلیحضرت ملک مجانی از کسی نمیخواهد!؟
غصب املاک حاصلخیز مالکان در دوران رضاخان، از رویکردهای شاخص و ثابت حکومت وی بهشمار میآید. قزاق در دوره سلطنت، از زمینخواران بزرگ جهان بهشمار میرفت و هنگام حمله متفقین، بیش از آنکه نگران مردم منطقه شمال کشور باشد، نگران املاک به زور گرفتهشده خود بود! رضاخان کار دستیازی به زمینهای مردم را عمدتا از طریق ارتش و درجهداران آن انجام میداد. این اقدام تا آن پایه مشهود و مکرر گشته بود، که عدهای بر این باور بودند که شاه ارتش نوین را برای سرکوب مخالفان و غصب املاک مردم سامان داده است! زندهیاد امیرعبدالله کرباسچیان در بخشی دیگر از یادها و یادمانهای خویش، خاطراتی را از سروان
محمود افشارطوس، متولی املاک رضاخان در شمال کشور، نقل کرده است:
«در زمان رضاخان، سروان محمود افشارطوس ــ که بعدا در زمان دولت دکتر
مصدق رئیس شهربانی شد ــ در شمال کشور خدایی میکرد! پیرمردهایی که زنده هستند، میگویند باید هر شب یک دختر باکره در خانهاش میبود و اگر دختر نبود، قبول نمیکرد! او فرد خبیث و جنایتکاری محسوب میشد و رئیس املاک پهلوی بود. از جمله فجایع وی که در دوران رضاخان روایت کردهاند این است که وی بیچارهای را که مالک دهی بود و عدهای از آن ارتزاق میکردند به محضر ثبت اسناد دعوت کرد. او هم در محضر حاضر شد و بعد سند ملک را نوشتند، که به نام اعلیحضرت همایونی یعنی رضاخان کنند. سند را جلوی مالک گذاشتند. قاعده بر این بود که مبلغی بهعنوان قیمت این ده، به وی بدهند. افشارطوس 28 تومان آن زمان را به وی داد. آن مرد محترم، یعنی صاحب آن ده، میگوید: قربان! این چیست؟ افشارطوس چون نماینده املاک پهلوی بود، باید در محضر حاضر میشد و از طرف شاه امضا میکرد، میگوید: این قیمت ملک شماست. مالک جواب میدهد: شما 28 تومان به من میدهید؟ این را هم ندهید! افشارطوس در جواب میگوید: بفهم چه میگویی، اعلیحضرت ملک مجانی از کسی نمیخواهد!
عبدالحسین تیمورتاش وزیر دربار رضاشاه بود. او هم فردی مانند همین افشارطوس، خصوصا از لحاظ ناموسی و عفتی بود. بعدها معلوم شد که تیمورتاش، در زندان چطور کشته شده است. ظاهرا و آخرالامر وقتی نمیمیرد،
پزشک احمدی بالش را روی دهانش گذاشت و روی آن نشست! بعد هم علت مرگ را سکته قلبی اعلام و او را در ابنبابویه دفن کردند. مرحوم داییام میگفت: من از مریدهای مرحوم آقا سید اسدالله درویش بودم. آقا سیداسدالله درویش در تهران و شاید در ایران، از لحاظ اخلاص و صفا تک بود. ایشان هم در ابنبابویه دفن بود. داییام در خواب یکی از منسوبانش را که در ابنبابویه دفن بود، میبیند که میگوید: از وقتی آقا سیداسدالله را آوردند، آتش تیمورتاش خوابیده است و ما راحت شدیم...».
دوران دیکتاتوری رضاخانی و اختناق حاکم در جامعه
ممانعت رضاخان از شعائر مذهبی جامعه، از سرفصلهای اختناق و دیکتاتوری اوست. البته او تا پیش از نیل به سلطنت، خود را فردی مذهبی نشان میداد و قزاقان را برای اقامه عزاداری حسینی(ع)، به صف میکرد! بااینهمه از آن روی که اربابان او را برای تغییر ساختارهای فرهنگی و اعتقادی جامعه ایران برکشیده بودند، ناگزیر آن روی دیگر خویش را عیان ساخت و با مظاهر گرایش مردم به دین، به ستیز پرداخت. مردم ایران در آن دوره، با وجود آنکه در دشواری و فشار بهسر میبردند، معتقدات و آداب دینی خویش را ترک نگفتند و گاه مخفیانه، بدان مبادرت میورزیدند. امیرعبدالله کرباسچیان دراینباره میگوید:
«داستان دوران دیکتاتوری رضاخانی، داستان دیگری بود و نظیر داستانهای دیکتاتوریهای دوران محمدرضا نبود، بلکه اختناق کامل و توأم با توحش حاکم بود؛ مثلا همانطور که درباره خودم اشاره کردم، خانمی دست بچه حدود پنج، شش ساله خود را گرفته بود و عبور میکرد. بعد یکمرتبه با باتوم طوری در فرق سرش میکوبیدند، تا بیهوش شود! البته وحشیگریها همواره در تاریخ بوده، ولی در قرون اخیر بهندرت چنین وضعیتی دیده شده است. در ملأ عام مردم را میگرفتند و میبردند و تیرباران و اعدام میکردند. در خانهها روضهخوانی را ممنوع کرده بودند و مساجد را بستند. البته نه بهصورت مهر و موم، ولی عملا بستند؛ چون برای مسجد شرایطی گذاشته بودند که آقایان حاضر نمیشدند تحت آن شرایط نماز بخوانند. شرطشان این بود که تماس و گفتوگویی با مأمومین و نمازگزاران نداشته باشند و فقط بیایند و نمازشان را بخوانند و بروند! همچنین در مساجد، روضهخوانیها و حتی عزاداریهای ایام عاشورا تعطیل شد؛ یعنی هیچ پیشنمازی حق نداشت نماز بخواند و اگر صاحبخانهای مجلس روضهخوانی برقرار میکرد، او را میگرفتند داغ و درفش میکردند و سپس رهایش میکردند، ولی کسانی که این عشق حسینی(ع) را در دل داشتند، نمیتوانستند از این کار دست بردارند. حتی یادم هست در صندوقخانهها طوری که صدا بیرون نرود و پاسبان گشت نفهمد، مراسم عزاداری برگزار میکردند.
پیامدهای اختناق قزاق، در دوره پس از اشغال ایران
راوی فقید بر این باور است که سیاستها ورویکردهای اختناقآمیز و ضد دینی رضاخان، به طریقی دیگر در دوران پس از اخراج وی از ایران نیز اجرا شد. به عبارت دیگر بقایای دربار و عناصر و جریاناتی که در دوره بیستساله، در مسیر اهداف وی حرکت میکردند، علاوه بر اشغالگرانی که عملا حافظ میراث قزاق بودند، از عوامل حفظ اجرای این رویه بودند. بااینهمه کرباسچیان بر این باور است که باورهای دینی مردم، همراه با خوی مقابله با اشغال ایشان، مانع از آن شد که فرآیند هویتسوزی رضاخانی، به شکل گذشته ادامه یابد و ناچار تا 28 مرداد 1332، تا حدودی تعدیل گشت:
«البته بعدها و پس از شهریور 1320، دو مشکل مهم در این کار بود، که مردم هر دو مشکل را نادیده میگرفتند؛ یعنی هر پیشامدی را به جان میخریدند: یکی اشغال ایران توسط روس، انگلیس و آمریکا و دیگری حکومت نظامی. یکی از مواد حکومت نظامی این است که اجتماع بیش از پنج نفر ممنوع است و در صورت اجتماع بیش از پنج نفر، مأمورین حق دارند اینها را با قوه قهریه متفرق کنند. البته روزنامهها و نشریات را هم مرتبا توقیف میکردند، که در آن دوره "نبرد ملت" که ارگان فدائیان اسلام بود، شاهد این موضوع هست. نبرد ملت یک مدت توقیف شد؛ سپس روزنامه اصناف و بازاریان، یعنی "اللهاکبر" منتشر شد. حکومت نظامی مادهای داشت که میتواند روزنامهها و نشریاتی را که مخل امنیت بداند، توقیف کند و آنها به استناد این ماده نشریات و به استناد ماده پنج هم، اشخاص را توقیف میکردند. جالب اینجا بود که با وجود اشغال ایران و حکومت نظامی، مردم بدون توجه به اینها کار خودشان را میکردند و احساسات خودشان را کما هو الحق ابراز میکردند. چون ما در محور کار بودیم، شاید عظمت کار آن روز آنها را نتوانسته باشیم درست حس کنیم، ولی الان کاملا حس میکنم آن روز مردم چه کردند و اجتماعات را خودجوش برگزار میکردند، که پیام و خواستههای خود را به نحوی به دولت برسانند. قعطنامه صادر میکردند و یا وعاظی مثل آقای فلسفی، در منابرشان اتمام حجت میکردند. کسانی که کسروی را از میان برداشتند، قاتل نیستند و قوانین عادی قتل و مجازات قاتل، مطلقا نباید درباره اینها اجرا بشود؛ زیرا اینها حکمی را اجرا کردند که یکی از احکام اسلام است. اگر شاه مملکت مسلمان است، اگر دولت مسلمان است، باید با عمل خودشان اثبات کنند که مسلمان هستند. اینها یک حکم اسلامی را اجرا کردند و آن حکم ارتداد است و ارتداد توأم با طغیان، سرکشی، اهانت و هتک حرمت. اجتماعات مردم از جنوب تا شمال کشور برقرار بود. البته جاهایی نمیتوانستند، چون در تصرف روسها بود. اینها مطلقا اجازه تظاهرات، اجتماعات مذهبی و غیره را نمیدادند، اما مردم نیز در این شهرها به صورتی که میتوانستند، ابراز میکردند؛ مثلا کتبی اعتراض میکردند، چون کسی نمیتوانست جلوی آن را بگیرد. طومارهایی امضا و تکمیل میکردند و بهوسیله اشخاص به تهران برای دولت و دربار میفرستادند. البته دربار طبق قانون اساسی، فقط جنبه تشریفاتی داشت؛ یعنی قانون اساسی را درست تنظیم کرده بودند. نمیخواهم بگویم قانون اساسی کاملا اسلامی و منطبق با اصول امروز بود. چنین ادعایی ندارم. البته اگر آن اصل دوم متمم قانون اساسی و نظارت فقهای تراز اول اجرا میشد، تا حدی مشکلات کمتری پیش میآمد. شهید مظلوم آیتالله شیخ فضلالله نوری وقتی به مجلس رفت، دید آن پنج نفر تراز اول که در متمم قانون اساسی مشروطه تعیین شده بودند، حضور ندارند. از همان جا مخالفت ایشان شروع شد، که فقیه تراز اول اگر نباشد که بتواند صلاحیت تطبیق با قوانین اسلام را داشته باشد، این مجلس مشروع نیست و فرمود: مشروطه مشروعه میخواهیم، اما کسروی با عنوان بسیار زشتی که نمیتوانم بیاورم، در کتاب "تاریخ مشروطیت" نام ایشان را میبرد. این حرفها را که نمیگوید، بلکه میگوید آن شیخ فلان مستبد و سلطنتطلب. آقا شیخ فضلالله نوری، اصلا سلطنت مستبد و مطلقه را قبول نداشتند. برای آزادی پنج نفری که در کشتن کسروی دست داشتند و بهعنوان قاتلین او دستگیر شده بودند، مقدماتی لازم بود. این مقدمات یا باید مشروع باشد یا نامشروع. نامشروع آن را که نداشتیم، چون نامشروع آن قدرتهای خارجی و سفرای خارجی بودند، که میتوانستند نخستوزیر را انتخاب کنند. به همین علت وقت میگرفتند و پیش شاه میرفتند و تحمیل میکردند. آنها نقطه مقابل ما بودند و ما افتخار هم میکردیم و میکنیم. پس فقط نیروی طبیعی میماند. تظاهرات مردمی از بنادر جنوب تا بنادر شمال، اعم از مخفی و علنی با شور و هیجان برگزار میشد. آن روز جمعیت ایران پانزدهمیلیون نفر بود. به این موضوع کاملا توجه کنید، ولی نمیگذاشتند تجمع مردم از پنج نفر بیشتر شود و رسما کامیون سرباز نگه میداشت و پایین میریختند و تجمعات را متفرق میکردند. در زمان حکومت نظامی، فقط یک تظاهرات شد و آن تظاهرات واگذاری امتیاز نفت به نفع شورویها بود، که کامیونهای سربازان شوروی هم دنبال آن عده تودهای بودند، که به طرف مجلس میرفتند و بعد هم متفرق شدند. البته این شور و هیجان چندین ماهه، بیش از چهار، پنج ماه هم طول نکشید...».
رضاخان در سفر به خوزستان، در دوران پیش از زمامداری
وقتی مردم اشغال کشور را جشن گرفتند!
شاید یکی از نشانههایی که به مدد آن میشد از شدت اختناق و دیکتاتوری رضاخان سراغ گرفت، شادی مردم در پی خلع و اخراج رضاخان در شهریور 1320 بود. کمتر در تاریخ پیش آمده است که ملتی اشغال کشور خود به دست اجانب را جشن بگیرد، صرفا به این دلیل که سایه یک دیکتاتور خشن از سر او کم شده است. مردم در آن سال، چراغانی نیمهشعبان را باشکوهتر از هرسال برگزارکردند و عزای حسینی(ع) را نیز. این رفتارها گرایش مردم به چیزهایی را نشان میداد که قزاق سالها آنها را ممنوع ساخته بود. راوی فقید دراینباره آورده است:
«اگر جنگ جهانی دوم اتفاق نیفتاده بود، جو خفقان همچنان در ایران ادامه داشت و واقعا برای انسان تأثرانگیز است ملتی از اینکه کشورش اشغال شده است، جشن بگیرد. 20 شهریور سال 1320 بود که رضاشاه فرار کرد. آن روز مردم شیرینی، نقل و شربت پخش میکردند و کسی هم بحمدالله نمیتوانست جلوگیری کند. یادم هست بر سر زبانها افتاده بود که وقتی رضاشاه از ایران رفت، پاسبانی به خانهای که برای فرار رضاشاه جشن گرفته بودند، رفت و با اعتراض گفت: آقایان! اینجا چه خبر است؟ خفه شوید و این مراسم را جمع کنید! افراد خانه هم بیرون آمدند و گفتند: آقا! حوضی که آب ندارد، قورباغه نمیخواهد، برو پی کارت! پاسبان با آنها درگیر شد. آنها هم ریختند سرش و او را خلع لباس کردند و او با پیراهن و زیرشلواری فرار کرد! آنچنان فشار، خفقان و فجایع در این مدت بهوجود آوردند که شاهد چنین واکنشهایی بودیم. وقتی رضاخان با آلمانیها پیمان دوستی بست و میخواست زیر لوای هیتلر حکومت کند، به جرم آلمانوفیلی، وی را از حکومت برداشتند. مردم خوشحال بودند؛ چون ایرانی وطنش به جانش بسته است، اما چرا در اشغال مملکتشان جشن گرفتند؟ برای اینکه از شر بیدینی رضاشاه آزاد شده بودند. رضاشاه دو عیب بزرگ داشت: بیدینی و فساد مالی و ناموسی، که آن را به حد اعلا رسانده بود، و الا زمامدار بود؛ زیرا جاده هم کشید، اشرار و راهزنها را هم سرکوب کرد. البته بعضی از بیگناهها هم در بین آنها بودند. همه اینها بود، اما در مقابل متأسفانه آن حرص شیطانی مالپرستی که دو استان مازندران و گیلان را سرتاسر به نام خودش کرد و فجایعی که در دوران او بود، فراموشنشدنی است...».