پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
متولی رسمی سرکوبگری، خشونتورزی، شکنجه و قتل مخالفان
اگر خواسته باشیم تا جان کلام را در آغاز آن گفته باشیم، باید به این نکته بسنده کنیم که
پرویز ثابتی، با سرکوبگری، خشونتورزی، شکنجه و قتلِ هوشمند، توانست خود را به رأس هرم قدرت نزدیک سازد و مورد اعتماد پهلوی دوم قرار گیرد. او گویی سلاحی جز «مشت آهنین» نمیشناخت و در روزهای اوجگیری انقلاب اسلامی نیز، همین را تجویز میکرد! دکتر مظفر شاهدی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، دراینباره میگوید:
«با حضور پرویز ثابتی در رأس
اداره کل سوم ساواک (امنیت داخلی) در دهه 1350، که شاهد تشکیل کمیته مشترک ضدخرابکاری (کمیته مشترک ساواک و شهربانی) هم هستیم، دامنه سرکوبگریها، خشونتورزیها، شکنجه و قتل مخالفان و منتقدانِ سیاسی حکومت، بیش از هر زمان دیگری شدت گرفت. از اواسط دهه 1340 تا سالهای پایانی حیات رژیم پهلوی، رقمِ دائمی و همزمانِ زندانیان سیاسی در زندانهای مختلف کشور، که ساواک نقش تعیینکنندهای در فرایندِ دستگیری، شکنجه، پروندهسازی و محکومیتِ حبسِ آنان ایفا میکرد، هیچگاه، کمتر از سههزار نفر نشد. هنگامی که تحرکات انقلابی مردم ایران در سالهای 1356-1357 شکل گرفته و گسترش یافت، همین پرویز ثابتی ــ که بخش اعظمی از سبعیت و بدنامی ساواک، ناظر بهکارنامه سیاه آن سازمان در دوره مدیریت او بر اداره کل سوم بود ــ به مسئولان امر در دولت و حکومت پیشنهاد داده بود برای مهار انقلاب صدها تن از رهبران و سازماندهندگان انقلاب در سطوح و بخشهای مختلف کشور دستگیر و زندانی شده و همزمان با آن، تظاهرکنندگان، با شدت و حدتِ هرچه تمامتری سرکوب و بلکه قتلعام شوند. که البته در آن برهه رژیم محتضر پهلوی، هر آنچه در توان داشت، علیه انقلابیون بهکار گرفته بود! پرویز ثابتی که از ماهها قبل بر آن باور رسیده بود که رژیم پهلوی را راه نجاتی باقی نمانده است، در آبانماه سال 1357 برای همیشه از کشور خارج شد...».
نصیری ساواک را به ثابتی سپرده بود!
شاید برای درک واقعیت نقش پرویز ثابتی در اداره ساواک، سخنان محمود طلوعی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، کافی باشد، که در این فقره نوشته است:
«ثابتی در تمام عملیات پر سر و صدای ساواک در سالهای 1352 تا 1356، نقش اصلی را به عهده داشت و شبکه ساواک در وزارتخانهها و سازمانهای دولتی و حتی بخش خصوصی، زیر نظر مستقیم او عمل میکردند. گزارشهایی که از طریق نصیری به شاه داده میشد، عمدتا از طرف ثابتی و دار و دسته او تنظیم میگردید و نصیری که بیشتر سرگرم سوءاستفادههای مالی و خوشگذرانی بود، بخش اعظم کارهای ساواک را به ثابتی و عوامل او سپرده بود. ثابتی در انتصاب مقامات دولتی و انتخاب نمایندگان مجلس نیز نقش اساسی داشت و گزارش منفی ساواک درباره هرکس که نامزد احراز یک مقام دولتی یا نمایندگی مجلس میشد، برای جلوگیری از انتصاب یا انتخاب وی کافی بود. عدهای از مقامات دولتی هم، مستقیما با ساواک کار میکردند و به این ترتیب ثابتی در مقام مدیر کل اداره سوم ساواک، بیش از هر مقام دیگر دولتی بر امور کشور تسلط داشت...».
هر چهارشنبه بعداز ظهر، دیدار با نخستوزیر هممسلک!
علاوه بر مناسبات نزدیک ثابتی با شاه، عباس میلانی، مورخ سلطنتطلب، از دیدارهای منظم ثابتی با امیرعباس هویدا، نخستوزیر بهائی وقت، سخن گفته است. ادعایی که با سخنان هویدا در دادگاه، مبنی بر عدم دخالت وی در اداره ساواک در تضاد مینماید:
«از اواخر دهه 1360
، کار امنیّت داخلی در واقع یکسره در دست پرویز ثابتی بود، که ریاست اداره سوم ساواک را به عهده داشت. درحالیکه هر شنبه و پنجشنبه، نصیری به دیدن شاه میرفت و امور امنیتی را به اطلاعش میرساند، هر چهارشنبه بعدازظهر هم، اغلب پس از آنکه بیشتر کارمندان دفتر نخستوزیری راهی منزل شده بودند، پرویز ثابتی در دفتر نخستوزیری به دیدار او میرفت...».
مهندسی شکنجههای ثابتی، توسط سیا و موساد
بر حسب اسناد و شواهد، ساواک از بدو تأسیس، از ساختارسازیهای سیا و موساد، فراوان بهره گرفته است. هم از این روی میتوان پرویز ثابتی را در زمره مهمترین سر پُلهای امنیتی شاه با آمریکا و اسرائیل قلمداد کرد. دکتر جواد منصوری، مبارز و پژوهشگر تاریخ انقلاب اسلامی، به این موضوع چنین پرداخته است:
«کلیت این موضوع، که دستور شکنجه مردم توسط آمریکا تعیین میشد، قطعی است. در واقع ساواک باید تمام جریانهای مخالفان رژیم پهلوی، که در عین حال مخالف آمریکا هستند، را به روشهای مختلف یعنی کشتار، شکنجه، زندان و تبعید سرکوب کند. علاوه بر این بازجوها و شکنجهگران هم، توسط آمریکا و اسرائیل دوره دیده بودند و ابزارهای شکنجه نیز، غالبا اسرائیلی بود و آمریکاییها گرداننده کمیته مشترک ضد خرابکاری بودند. جالب است بدانید که اصلا سیا در ساواک دفتر داشت. دفتر موساد هم، از سال 1343 به بعد تأسیس شد. از این طریق تبادل اطلاعات صورت میگرفت، آموزش داده میشد، ابزار میدادند، گزارش میگرفتند و راهنمایی میدادند. اصلا پرویز ثابتی بدون چون و چرا، عضو سیا و موساد بود. او عامل آنها بود. بهائی هم بود. هیچ تردید نکنید. جالب است بدانید که بعدها وقتی شاه از ایران فرار کرد، در هفته اول بهمن 1357، اسرائیل یک هواپیما ویژه به تهران فرستاد و همه عوامل خود را سوار کرد و با خودش برد، که مبادا به دست ما بیفتند. همه تربیتشدههایش را جمع کرد با خودش برد. فقط دو نفر از آنها نرفتند که مشخص نشد چرا آنها را نبردند...».
من همیشه با شکنجه مخالف بودهام!
اولین نشانههای حیات پرویز ثابتی پس از سپری شدن 31 سال از پیروزی انقلاب اسلامی، پس از مصاحبهای خودنمایی کرد که عرفان قانعی فرد با وی انجام داد و تحت عنوان «در دامگه حادثه» منتشر ساخت. او در پی انتشار این کتاب و در مصاحبه با «صدای آمریکا»، ادعایی غریب را مطرح ساخت:
«بنده همیشه به سهم خودم، با شکنجه که یک چیز غیرقانونی بود، مخالفت کردهام و چون حقوق خوانده بودم، به سهم خودم همیشه با هر چیزی که منجر به شکنجه شود، مخالفت کردهام و هیچ وقت نه خودم شکنجه و نه بازجویی کردهام. فقط هفت هشت ده نفر آدم را دیدهام، که کسانی بودند که میخواستند مصاحبه تلویزیونی بکنند، آن هم تازه محدود بود؛ مثلا آقای (پرویز) نیکخواه بود، آقای (کورش) لاشایی، آقای (سیاوش) پارسانژاد بود، بهرام مولایی و سه چهار نفر دیگر که یک موقعیتی داشتند و بهشان تضمین داده بودند که اگر همکاری بکنید، تعقیب نمیشوید. اینها بازجوها را نمیشناختند. بازجوها به من گفتند اینها آدمهای مهمی هستند و اگر شما به آنان اطمینان بدهید، چون قیافه شما را میشناسند، قبول میکنند. در زمان
مصدق که آقایون جبهه ملی سمبل دموکراسی و آزادهخواهی میدانند، تمام مدت در زندانها شکنجه بوده است...».
مضحکه نفی شکنجه در ساواک!
انتشار ادعاهای ثابتی در انکار شکنجه مبارزین از سوی ساواک، تا مدتها اسباب حیرت و حتی طنز در میان بسیاری از مبارزان انقلاب بود. چه اینکه اولا: بسیاری از شکنجهشدگان ساواک، همچنان آثار سبعیت مأموران ثابتی را بر تن داشتند و ثانیا: هیچگاه ادعا نکرده بودند که ثابتی شخصا به شکنجه ایشان پرداخته است، بل او دستور آزار آنان را داده بود. دکتر حسین آبادیان، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، دراینباره نوشت:
«در صفحه 290 ، ثابتی یکی از بزرگترین دروغهای عمر خود را گفته است! او میگوید گزارش دادگاه گلسرخی را در سال 2010 یا 1389، یعنی 37 سال بعد از دادگاه و متعاقب آن اعدام خسرو گلسرخی و کرامتالله دانشیان مشاهده کرده است. سال 1352، اوج قدرت ثابتی و یکی از مخوفترین سالهای حکومت پلیسی رژیم قبلی بود. چگونه ممکن است مدیر کل امنیت داخلی ساواک، یکی از پرسروصداترین محاکمات تاریخ معاصر ایران را در اوج قدرت خود مشاهده نکرده و بعد از 37 سال، آن را دیده باشد؟ نکته دیگر اینکه ثابتی در مورد دستگیری گلسرخی، به همان افسانههای رایج بسنده کرده است. حال آنکه گلسرخی خود در دادگاه خویش میگوید: علت دستگیری و شکنجه او، چیزی جز این نبوده است که سه سال پیش از این، در جلسهای خصوصی گفته بود: اگر فردی از اعضای خاندان سلطنتی گروگان گرفته شود، میتوان آزادی او را مشروط به آزادی زندانیان سیاسی کرد. گلسرخی میگوید: سه سال بعد از این سخن که جدی هم نبوده است، او را دستگیر کردهاند و تحت شکنجه قرار دادهاند، تا به کاری که نکرده اعتراف کند! همه کسانی که آن دادگاه را دیدهاند، میدانند که گلسرخی چون اتهامی نداشت، از خود دفاعی هم نکرد. سرانجام هم به جرمی ناکرده، اعدام شد. ثابتی میگوید که به واقع برای گلسرخی و دانشیان، پروندهسازی کردند تا ایشان را نابود کنند! اینها از طریق یکی از عوامل نفوذی ساواک در گروه موسوم به گلسرخی، با نام امیر فطانت، به ایشان دست یافتند و به بهانه توطئه برای ربودن رضا پهلوی، تیربارانشان کردند! ثابتی نمیگوید گلسرخی چه اقدام عملی برای ربودن رضا پهلوی کرده بود، که مستوجب اعدام شناخته شد؟ قتل در زیر شکنجه هم، منحصر به حسن نیک داوودی نبود. همانطور که شکنجه برای گرفتن اعتراف درباره عملی که انجام نشده است و واقعیتی ندارد، منحصر به گلسرخی نبود. مورد دیگر از موارد فراوان، حسین عزتی کمرهای است که او هم با تقی شهرام از زندان ساری گریخته بود. نفس فرار شهرام امری بود مشکوک، کمااینکه حوادث بعد از این فرار هم بهشدت مشکوک بودند. اولین تبعات فرار شهرام این بود که درست یک روز بعد از فرار او و همراهان، حسین عزتی در 16 اردیبهشتماه سال 1352، در آبادان و زیر شکنجه کشته شد. در حقیقت ساواک میخواست از او اطلاعاتی بگیرد، که نداشت! تصویر مراد نانکلی هنوز در کمیته مشترک سابق هست. او را چنان شکنجه کرده بودند که صورت و بدنش به شکلی وحشتناک در هم شکسته و تغییر کرده بود و در همین حال به قتل رسید.
علیاصغر بدیعزادگان را آنقدر سوزانیدند، تا کشته شد. حتی در اوج انقلاب در شهر ما، سیدعلی علوی، که جوانی 22ساله بود و دوره خدمت سربازی خود را میگذرانید، در بندرعباس آنقدر توسط مأموران امنیتی رژیم سوزانیده شد که زیر شکنجه درگذشت و عکسهای بدن سوزانیدهشده او در دوره انقلاب، در نمایشگاههای عکسی که در زادگاهش برگزار میشد، به نمایش درمیآمد. تعداد این جنایتها به دهها مورد بالغ میشود، اما در صفحه 308 ثابتی ضمن اینکه بحث شکنجه توسط ساواک را رد میکند، میگوید خودش ندیده است کسی تحت شکنجه قرار گیرد، اما در این زمینه بسیار شنیده است! این از آن سخنان محیرالعقولی است که فقط میتواند از دهان کسانی مثل ثابتی بیرون بیاید...».
از فراوان چهره هایی که به عدم وجود شکنجه در ساواک واکنش نشان دادند، رضوانه میرزا دباغ، فرزند بانو مرضیه دباغ ــ که هر دو از شکنجهشدگان کمیته مشترک بودند ــ است. او در مصاحبهای اظهار داشت:
«اصطلاحا این نهادهای حقوق بشری، همهاش کار فرمالیته انجام میدهند. فقط تبلیغات میکنند. به هیچ وجه سراغ ما زندانیهای دوران رژیم پهلوی نیامدند. پرویز ثابتی، که رئیس ساواک بود و در مقطع پیروزی انقلاب به اسرائیل پناهنده شد، مدعی است که اصلا شکنجهای وجود نداشته است! منکر همه شکنجهها شده است. یکبار برنامهریزی شد و افراد شکنجهشده در تجمعی شرکت کردند و گفتند: اگر شکنجهای نشده، پس این افراد را چه کسی شکنجه داده است؟ اگر شما مدعی حقوق بشر هستید، پس چرا کاری نمیکنید؟ البته خیلی از مبارزین که شکنجه شده بودند، هیچ ادعایی ندارند و بلکه معتقدند که تکلیفشان را انجام دادهاند...».
وقتی ثابتی زمزمه فرار شاه را میشنود!
بخشهای زیادی از مصاحبه ثابتی با قانعی فرد، جلوههایی گویا از ترس و عدم قدرت مقاومت شاه را نمایان میسازد. این در حالی است که او در این زمینه، سعی دارد تا نَم پس ندهد! به اذعان او پهلوی دوم از آغاز سال 1357، تصمیم به فرار از ایران داشته است! شاید به همین دلیل ثابتی نیز احتمالا به دلیل ناسپاسی مردم، در آبانماه همان سال فرار را بر قرار ترجیح داده است:
«اولینبار در خرداد ۱۳۵۷، موقعی که پیشنهاد دستگیری ۱۵۰۰ نفر را داده بودیم و شاه با بازداشت سیصد نفر موافقت کرده بود، در ملاقاتی که در ایــن رابطه با
فردوست داشتم، از ایشان شنیدم: اگر مردم اینقدر ناسپاس باشند، ممکن است بگذارند و بروند. گفتم: کجا بروند؟ چطور چنین امری ممکن است؟ در پاسخ گفت: ایشان تا چه اندازه میتوانند این ناسپاسیها را تحمل کنند؟ میگذارند از مملکت میروند، این یک واقعیت است... او قبلا این مطلب را به یکی از همکارانم نیز گفته بود، که برای من تازگی نداشت. بار دوم در مرداد ۱۳۵۷ که هنوز
آموزگار نخستوزیر بود، جلسهای در نخستوزیری با شرکت
قرهباغی (فرمانده ژاندارمری)، صمدیانپور (رئیس شهربانی) سرلشکر مولوی (رئیس پلیس تهران) و من تشکیل شده بود، تا راجع به پرداخت پاداش به عناصر پلیس، که مدتی بود با متظاهرین در خیابانها درگیر بودند، تصمیمگیری شود. در این جلسه، این بار آموزگار گفت: اگر مردم به این اندازه قدرناشناس باشند، اعلیحضرت ممکن است رها کنند و بروند! من پس از خروج از جلسه، نزد هویدا رفتم و ماجرا را گفتم و افزودم: موقعی که نخستوزیر مملکت جلوی نظامیها چنین حرفی را بزند، آنها شلوارشان را خراب خواهند کرد و من نمیفهمم این حرفها چگونه از دهان فردوست و آموزگار خارج میشود؟ هویدا اشارهای به عکس شاه که پشت سر او بود کرد و گفت: اگر اینها از خود او چنین حرفی را نشنیده باشند، جرئت نمیکنند که چنین گهی را بخورند!... بار سوم امکان کنارهگیری شاه، به وسیله مهناز افخمی از قول والاحضرت اشرف نقل شد. در شهریورماه در منزل یکی از دوستان میهمان بودیم. مهناز افخمی، که از دیدار والاحضرت اشرف برگشته بود، عنوان کرد که والاحضرت به او گفته است: با ناسپاسی مردم، اعلیحضرت ممکن است از مملکت بروند!...».