شرقشناسی، نظریهای است که در قرنهای نوزدهم و بیستم میلادی توسط برخی از اندیشمندان غربی مطرح شد. این نظریه انسانهای شرقی را بهصورت فرودستانِ محتاج دانششناختی غرب در قالبهای ذهنی گوناگون برساخت، اما این تنها تالی فاسد آن نبود
استعمارگران و روحیات ایرانیان از منظر شرقشناسی؛
شرقی که غرب به ما شناساند
4 آذر 1403 ساعت 17:16
مولف : سیدهاشم منیری
شرقشناسی، نظریهای است که در قرنهای نوزدهم و بیستم میلادی توسط برخی از اندیشمندان غربی مطرح شد. این نظریه انسانهای شرقی را بهصورت فرودستانِ محتاج دانششناختی غرب در قالبهای ذهنی گوناگون برساخت، اما این تنها تالی فاسد آن نبود
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ نخست زبان بهوجود میآید و ذهنیت را میسازد. ذهنیتِ ایجادشده مرزهای میان عرصههای مقبول و نامقبول انسانی را ترسیم میکند و پیاپی با مقولهسازی فعالیتهای انسانی، و از طریق شاخصهای تقابلی دوگانهای همچون «ما» و «دیگری»، تفاوت و همسانی، تجدد و عقبماندگی، عقل و جهل، توسعه و کمتوسعه و انسان سفید و انسان غیرغربی، آن را کُدگذاری میکند. در دوره مدرن، موجودیتهای جغرافیایی و زمینههای تاریخی گوناگون، انسانهای شرقی را بهصورت فرودستانِ محتاج دانششناختی غرب در قالبهای ذهنی گوناگون برساخت تا نهتنها غرب بهعنوان «دیگری» برتر شناخته شود، بلکه استعمارگری غرب «توجیه» گردد. این ذهنیت در تاریخ مدرن ایران از دوره صفوی به اینسو، ورود استعمار به ایران را عادی، حقیقی و درست تلقی میکند! این جستار بر آن است ضمن ارائه یک چهارچوب تحلیلی ـ نظری، نخست چگونگی ورود استعمارگران غربی به روحیات ایرانیان را ترسیم کند و سپس علل و انگیزههای توجیه آن را بر اساس نظریه «شرقشناسی» بررسی نماید.
نقطه عزیمت غرب استعماری
اگر سدههای دوازدهم و سیزدهم میلادی را ملاک قرار دهیم، از بسیاری جهات تاریخی و اقتصادی، دلیل چندان محکمی در دست نیست که به اعتبارش بتوان بهیقین گفت که تجربه تجدد نخست در غرب، و نه در شرق و ممالکی چون ایران رخ خواهد نمود، اما واقعیت تاریخ این شد که تجدد نخست به غرب آمد و در همانجا رواج پیدا کرد. درک چرایی این قضیه، یا به روایتی، مسئله «تعطیل» یا «تأخیر» تجدد در ایران، یکی از مشکلات تاریخ ماست. از یکسو، نظریهپردازان معتقدند که «آنها»، یعنی غرب (استعمار)، آمدند و راه را بر شکوفایی اقتصادی و فرهنگی ما بستند، اما یک نظر دیگر هم در تقابل با این است که میگوید علل سیاسی، فرهنگی و اقتصادی درونی، نهتنها به سیطره استعمار کمک کرد، بلکه به مسخ تجدد در ایران انجامید.[1]
ازاینرو، مسئله «شرق» قرنها توجه اروپاییها را به خود جلب کرد و شرق و بهویژه «ایران» را در شرایط «دیگر بودی» قرار داد و هویت بهعنوان یک مسئله از طریق قرارگرفتن در کنار دیگری «بیگانه»، خارجی یا دشمن، مورد بازآفرینی و «ساخت» یک گفتمان قرار گرفت. در این مرحله، تجدد و خودشناسی، همراه و ملازم یکدیگر، خویشتن خویش را از ذهن و زبان دیگری میسازد و تجربه تاریخی و تجدد فکری را قاعدتا از نظام قدرت و رژیم حقیقت غرب، که شامل متون فرهنگی و ادبی است، میشنود؛ به همین خاطر، سودای دگرگونی، تغییر و توسعه از گفتمانهای بارز و رایج ذهن تاریخی مشروطه و پسامشروطه میشود و هژمونی غرب را شکل میدهد.
هژمونی استعماری تاریخی غرب
بیگمان این اصل بدیهی که میگوید هر قرائتی، ناگزیر یک عمل سیاسی است، تحول اجتنابناپذیر ارزشهای سیاسی و تزریق نابهنگام، اما تدریجی مفاهیمی به نام «مدنیت»، «مشروطیت»، «قانون»، «فرهنگ»، «مدرن» و... را خواهینخواهی به جامعه را در پی دارد و گفتمان «تفاوت» را امکانپذیر میسازد. روشنگری غرب و هژمونی آن، بر اساس یکرشته فعالیتهای منسجم علمی، «شرق» را از حیث سیاسی، جامعهشناسی، نظامی، ایدئولوژی و علمی بهوجود آورد. این روند با مرگ شاهعباس صفوی سرعت گرفت و بهتدریج شیرازه تفاوت «ما» و «آنها» خود را در جهش/ پسرفتِ خردگرایی و انقلاب علمی در وجوه مختلف حیات اجتماعی نشان داد. بیگمان این وضعیت، همان نقطهای است که زمینه «توجیه» استعمار را برای ورود به ایران و تمدنسازی!! (یا همان غارت منابع) مهیا ساخت. تضاد علمی، انزوای تاریخی، شکستهای سیاسی، رکود فرهنگی، منوط و وابسته به یک فضای گفتمانی «غربزده» و «هماهنگ» با آن شد. ادوارد سعید، بهدرستی این فضای گفتمانی را در مورد «شرق»های «دیگری»، تبیین کرده است.
سعید، با توجه به آموزه میشل فوکو، درباره دانش و قدرت، همکاری آگاهانه شرقشناسان و قدرتهای استعماری را آشکار میسازد. شرقشناسان در نظر، «شرق» را دریافتند و قدرتهای استعماری در «عمل» بر آن چیره شدند.[2] از سوی دیگر، ساخت باورهای مشترک نژادپرستانه و امپریالیستی توسط شرقشناسان دانشگاهی، جامعه را به گذار از نظام اربابورعیتی و شیوه سنتی نظام تولیدی کشاورزی به سمت شیوه تولید سرمایهداری و انباشت سرمایه فراخواند و انگیزه قدرتهای غربی را بر آن داشت که سربازان، کارشناسان و میسیونرهای مذهبی خود را به دورترین گوشههای جهان، ازجمله ایران، روانه سازند. افرادی مانند آن لمبتون، سر جان ملکم، سر پرسی کاکس، ادوارد براون، شاپور ریپورتر و دهها تن دیگر ازجمله این افراد هستند. با ورود تأثیرگذار این افراد، انقیاد فرهنگی، ترویج اقتصاد بازار آزاد و مفاهیم وارداتی، انگاره گذشته پیشین کمرنگ یا محو گردید و بذر مفاهیم غیربومی و هویت ساختگی آنها به دیگرانِ فرودست القا شد.
روحیات ایرانیان پیش از ورود استعمار
پیش از ورود استعمارگران، ایران کشوری با تمدن کهن و هویت ملی قوی بود. ایرانیان دارای روحیهای خودباور، اصیل و مقاوم بودند. این روحیه در تاریخ، در برابر تهاجمات بیگانه مقاومت کرده بود، اما ورود استعمارگران غربی، با تفکر برتریطلبانه و نژادپرستانه خود، به این روحیه لطمه زد و احساس ناامنی و سرخوردگی را در میان ایرانیان تقویت کرد. استعمارگران با تحقیر فرهنگ، تاریخ و تمدن ایران، به دنبال تضعیف روحیه مقاومت ایرانیان بودند. ادبیات شرقشناسی در مدت بیش از سه قرن پر است از توصیفاتی از مردم مشرقزمین، بهطوریکه انسان شرقی، «غیرمنطقی، فاسد (در حضیض انحطاط)، کودکمنش و «دیگرگونه» بود، اما انسان اروپایی منطقی، باتقوا، بالغ، و «طبیعی» یا «نرمال» معرفی میشد.[3] این خلقیات بهگونهای پیش رفت که برخی شرقیها باگذشت زمان نهتنها برتری فنی غرب، بلکه برتری اخلاقی و نژادی آنها را «باور» و خود در امر خودشرقیکردن خویش مشارکت کردند. یکی از پیامدهای این امر، احساس حقارت نسبت به غربِ متجدد و باور به محو سنتهای دیرینه و ارزشهای تثبیتشده دینی بود.[4]
استعمارگران با نمایش قدرت نظامی و فناوری پیشرفته خود، اعتمادبهنفس ایرانیان را کاهش دادند و به آنها القا کردند که قادر به مقابله با قدرتهای غربی نیستند. عهدنامهها، پیمانها و موافقتنامههایی که از دوران قاجار بین ایران و فرانسه، ایران و انگلیس و سایر قدرتها منعقد میشد، عدم خودباوری به استعدادهای داخلی و اعتماد بیشازحد به نیروهای استعماری و امپریالیستی را نشان میدهد، اما با ورود استعمارگران به ایران تضاد فرهنگی و هویتی نمایان شد. استعمارگران با تحمیل فرهنگ و ارزشهای خود بر ایرانیان، به هویت ملی آنها آسیب زدند و باعث ایجاد تضاد فرهنگی و هویتی در میان ایرانیان شدند، اما با وجود همه این فشارها، در نهایت روحیه مقاومت در میان ایرانیان تقویت شد و بیداری ملی در جامعه رقم خورد؛ بسیاری از روشنفکران و نخبگان ایرانی به مبارزه با استعمار پرداختند و مروّج احیای هویت ملی ـ اسلامی، استقلال و انسانمداری بومی شدند.
گذرگاههای ورود و چالشهای پیشرو؛ سکولاریسم
ازآنجاکه دین اغلب بهعنوان یک نیروی مقاومت در برابر استعمارگران غربی عمل کرده است، آنها با هدف تسلط بر منابع و بازارهای جدید، تلاش کردند ارزشهای سکولار را در جامعه ایرانی رواج دهند تا از این طریق، پایههای قدرت سنتی و دینی را تضعیف کنند؛ البته استعمارگران با اهداف مختلفی به ترویج سکولاریسم در جوامع مستعمره پرداختند. یکی از این هدفها تضعیف نفوذ روحانیان و رهبران دینی در جامعه بود؛ زیرا آنها از این طریق میتوانستند «کنترل» بیشتری بر جامعه اعمال کنند. بهعلاوه، این امر بهرهبرداری اقتصادی را تسهیل میکرد؛ زیرا ارزشهای سکولار، مانند فردگرایی و رقابت، با نظام سرمایهداری و بهرهبرداری اقتصادی سازگارتر بود. ترویج فرهنگ غربی و ارزشهای سکولار از طریق تغییر نظام آموزشی، تأسیس دانشگاه، تغییر متون درسی و اعزام دانشجو به خارج از کشور تحمیل میشد؛ همچنین، تغییر قوانین و ترویج رسانههای غربی اعم از مطبوعات، کتاب، رادیو و تلویزیون و هنر برساختن یک هویت جعلی، از مواردی است که بهعنوان گذرگاههای استعمار و چگونگی ورود آن شناخته میشود.[5]
نتیجهگیری
شرقشناسی، نظریهای است که در قرنهای نوزدهم و بیستم میلادی توسط برخی از اندیشمندان غربی مطرح شد. مهمترین ادعاهای شرقشناسی برای توجیه استعمار و ورود به ایران در سه مؤلفه قابلطرح است: الف) برتری نژاد و تمدن غرب: شرقشناسان معتقد بودند که نژاد و تمدن غرب از شرق برتر است و وظیفه غرب، متمدنسازی شرق است؛ ب) عقبماندگی شرق: آنها شرق را بهعنوان منطقهای عقبمانده و فاقد پیشرفت علمی و فناوری معرفی میکردند؛ ج) نیاز شرق به رهبری غرب: شرقشناسان مدعی بودند که شرق به دلیل عقبماندگی خود، به رهبری و هدایت غرب نیاز دارد؛ ازاینرو استعمار، تأثیرات عمیقی بر روحیات ایرانیان گذاشت و باعث ایجاد احساس تحقیر، ناامنی و سرخوردگی در میان آنها شد. بااینحال، مقاومت ایرانیان در برابر استعمار نشان داد که روحیه ملی و هویت ایرانی، حتی در سختترین شرایط نیز حفظ شده است. کلید حفظ این روحیه، دین، ارزشها و باورهای تثبیتشده مذهبی و تاریخی و مبارزان دینی ایران است.
پینوشتها:
کد مطلب: 25662