پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ یکی از مفاهیم مهم در روابط بینالملل مفهوم قدرت است. اینکه چه تعاریفی از آن میشود و چه مصادیقی دارد جای سؤال است. بااینحال، آنچه درباره آن اجماع نظر وجود دارد سیریناپذیر بودن قدرت است. در واقع، در میان علمای علم روابط بینالملل این اجماع نظر وجود دارد که قدرت تمنای سیریناپذیری دارد؛ یعنی کشورها تا آنجا که بتوانند در جهت کسب قدرت و توسعهطلبی گام برمیدارند. این موضوعی است که در تاریخ همواره وجود داشته است و به مقطع زمانی خاصی محدود نمیشود.
بیشک این مسئله در دوران معاصر نیز مشاهده میشود؛ چون گسترش روابط میان کشورها و تسهیل شدن مراودات بر اثر پیشرفت علم و تکنولوژی، زمینه توسعهطلبی را بیشتر فراهم کرده است. در این فضا کشورها تمام تلاش خود را برای توسعهطلبی و افزایش قدرت بهکار بستهاند. یکی از مقاطع توسعهطلبی کشورها در دوران معاصر، دوره بعد از جنگ جهانی دوم است. در این دوره، کشورهای جهان به دو قطب شرق و غرب تقسیم شده بودند و هر یک از قطبها خواهان شکست دیگری و محدود کردن قدرت آن بود. در حقیقت، در این دوره میان دو ابرقدرت رقابت وجود داشت و هر یک از این دو ابرقدرت تلاش میکرد از بسط و افزایش قدرت دیگری بکاهد و تا آنجا که ممکن است عمق راهبردی خود را افزایش بخشد. این هدف را از یک طرف دنیای غرب به رهبری آمریکا و از طرف دیگر دنیای شرق به رهبری اتحاد جماهیر شوروی در سر داشت.
بیتردید یکی از موارد و مصادیق این موضوع حمله آمریکا به ویتنام در دهههای 1960م و 1970م است. اینکه چرا آمریکا به ویتنام حمله کرد و چه منافعی از حمله این کشور به ویتنام بهدست میآمد موضوعی است که جای تأمل دارد. این پرسش و پرسشهای بسیار دیگری در این زمینه مطرح است که تلاش میشود در سطور زیر تا حدودی به آنها پاسخ داده شود.
پیشینه جنگ در ویتنام
ویتنام کشوری است در جنوب شرقی آسیا که قرنها زیر سلطه بیگانگان بود. به گزارش مورخان، حدود 111 سال قبل از میلاد، امپراتوری چین این منطقه را به تسخیر خود درآورد، اما در حدود سال 1000م یا به عبارت دقیقتر 938م، ویتنامیها چینیها را بیرون کردند و کشوری مستقل را بنیان گذاشتند. در قرن نوزدهم فرانسه ویتنام را تسخیر کرد، اما پس از آنکه خود در جنگ جهانی دوم اشغال شد، نتوانست سلطه گذشته را بر ویتنام اعمال کند. در این حین، هوشی مین، رهبر کمونیست ویتنام، بعد از سی سال سفر به دور دنیا به ویتنام بازگشت و با هدف استقلال ویتنام از قدرتهای خارجی، فعالیتهای خود را آغاز کرد. این موضوع برای فرانسویها خبر خوبی نبود و بنابراین تلاش کردند مانع از تحقق هدف او شوند. هوشی مین در شمال ویتنام طرفداران بسیاری پیدا کرد، اما جنوب این کشور همچنان هوادار فرانسه بود. به این ترتیب، ویتنام به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم و درگیر جنگ داخلی شد.[1]
هوشی مین، که در جنگ جهانی دوم اطلاعات بسیاری را در اختیار سرویس اطلاعات آمریکا قرار داده بود، از آمریکا خواست تا علیه فرانسه به ویتنام شمالی کمک کند، اما برای آمریکا آنچه اولویت داشت رویارویی با اتحاد جماهیر شوروی و ترس از کمونیسم بود. در حقیقت در فضای نظام دو قطبی، آمریکا به رهبری ژنرال آیزنهاور بیم آن را داشت که کشورهای جنوب شرق آسیا به دامان کمونیسم پناه برند. به این ترتیب، آمریکا به طرف دیگر جنگ، یعنی فرانسه، پیوست و حتی در سال 1950م اولین کمکهای خود به نیروهای فرانسوی را که در ویتنام میجنگیدند ارسال کرد.[2]
آوارگان ویتنامی
خروج فرانسه از ویتنام و ورود آمریکا به جنگ
فرانسه در سال 1954م در یک نبرد شدید با نام «دین بین فو» از ویتنام شکست خورد و تصمیم گرفت این کشور را ترک کند و به متارکه جنگ تن دهد. در همین سال بود که کنفرانسی در ژنو تشکیل و برای خروج فرانسه از ویتنام چارهاندیشی شد. بر اساس توافقی که در این کنفرانس شکل گرفت تصمیم بر آن شد که نیروهای فرانسوی به صورت مسالمتآمیز از ویتنام خارج شوند و این کشور به صورت رسمی به مناطق شمالی کمونیست و جنوبی غیرکمونیست تقسیم شود؛ همچنین قرار شد در این کشور یک انتخابات آزاد برگزار و کشور متحد شود؛ امری که در واقعیت به دلیل مداخله آمریکا رخ نداد؛ زیرا واشنگتن بیم آن را داشت که کمونیستها در ویتنام رأی بیاورند و تمام تلاشهای این کشور نقش بر آب شود. با وجود این، در ویتنام جنوبی انتخابات برگزار شد که شخص مورد نظر آمریکا، یعنی نگو دین دیم، رأی آورد. این فرد چندان با بستر جامعه ویتنام ارتباط نداشت و از حمایت مردمی گسترده برخوردار نبود؛ درنتیجه مخالفان او در جنوب، حرکتی با عنوان ویتکنگ یا جبهه آزادی بخش ملی به راه انداختند.[3]
این حرکت برای آمریکاییها تحملناپذیر بود و آنها هراس داشتند که ویتنام درکل به جهان شرق روی آورد. آنها تئوری دومینو را درباره ویتنام، لائوس، تایلند، هند و بنگلادش مطرح میکردند. درحالیکه چین و کره شمالی به دام کمونیسم پناه برده بودند ترس از دومینووار شدن این مسئله آنها را به جنگ وارد کرد؛ در نتیجه واشنگتن مستقیم وارد مسائل ویتنام شد و جنگی را آغاز کرد که سالها طول کشید. بهانه دولت آمریکا برای حمله به ویتنام برخورد قایقهای انفجاری نیروهای نظامی ویتنام شمالی با کشتیهای آمریکایی در آبراههای بینالمللی بود. به این ترتیب، در ماه مارس سال 1965م بود که برای اولین بار نیروهای نظامی آمریکا در خاک ویتنام پیاده شدند و حمله را آغاز کردند. رئیسجمهور وقت آمریکا در زمان حمله لیندون جانسون بود.[4]
هدف از ورود به خاک ویتنام ابتدا محدود بود و آمریکاییها میخواستند فقط از نیروهای ویتنام جنوبی در مقابل نیروهای ویتنام شمالی و ویت کنگها دفاع کنند تا آنها بتوانند خود را با شرایط وفق دهند و در مقابل حریف بایستند. همین هدف محدود باعث شد آمریکاییها چندان انگیزهای برای نبرد نداشته باشند و به نوعی در ویتنام سرگردان بودند. در نتیجه از سال 1965م تا سال 1969م آمریکاییها بخشهایی از ویتنام شمالی را بمباران کردند،[5] اما مسیر جنگ آنگونه که آمریکاییها میخواستند پیش نرفت.
بمبافکن بی52 طی یازده روز بیش از پانزدههزار بمب بر فراز ویتنام ریخت
سرزمین ویتنام به شکلی بود که درگیری و جنگ متمرکز را برای آمریکا دشوار کرده بود. سرزمین سرسبز با جنگلهای انبوه امکان استفاده از تکنولوژی پیشرفته را از آمریکاییها سلب میکرد. سربازان ویتنامی نیز خود را در میان شاخ و برگها استتار و با این کار رهگیری را برای نیروهای آمریکایی دشوار میکردند؛ بهخصوص که شناخت محیطی نیروهای آمریکایی از سرزمین ویتنام کم بود و این دست بالا را به نیروهای نظامی ویتنام میداد. به این ترتیب تلفات نیروهای آمریکایی در ویتنام بسیار زیاد شد. افزون بر این، بسیاری از این نیروها درگیر بیماریهای روحی و روانی شدند و توان ادامه مبارزه را از دست دادند.[6]
نیروهای آمریکایی در جنگ ویتنام
نیکسون و خروج از جنگ
در سال 1969م در آمریکا انتخابات برگزار شد و ریچارد نیکسون به قدرت رسید. او طرح ویتنامیسازی جنگ را مطرح کرد. بر اساس این طرح قرار شد نیروهای نظامی آمریکا از جنگ خارج شوند و بیشتر امور پشتیبانی و لجستیکی را برای نیروهای ویتنامی انجام دهند. به این ترتیب، در جولای 1969م بود که خروج نیروهای آمریکایی از ویتنام آغاز شد. این تصمیم نیز در چهارچوب کلی فضای جنگ سرد تحلیل و ارزیابی میشود. در حقیقت از سال 1969م بود که با روی کار آمدن نیکسون تنشزدایی در روابط آمریکا با شوروی در دستور کار دو طرف قرار گرفت؛ به خصوص که در رأس سیاست خارجی دولت نیکسون هنری کیسینجر قرار داشت که بر این باور بود نیازی نیست آمریکا در همه جای جهان حضور داشته باشد و بسیاری از اهداف و مقاصد را میتوان از طریق برونسپاری عملی کرد.[7]
لو دوک تو (رهبر کمیته سازماندهی مرکزی حزب کمونیست ویتنام) و هنری کیسینجر پس از امضای قرارداد پاریس در سال 1973م
در واقع، آمریکاییها به این نتیجه رسیدند که نمیتوانند بدون حضور شوروی و سایر بازیگران، صحنه بینالمللی را مدیریت کنند و به نوعی برابری هستهای با مسکو را پذیرفتند. روابط میان دو طرف به حدی گرم شد که ریچارد نیکسون در سال 1972م برای اولین بار از اتحاد جماهیر شوروی دیدن کرد. در همین سال بود که طرفین پیمان «سالت یک» را امضا کردند که براساس آن هر دو طرف میبایست سلاحهای راهبردی خود را کاهش میدادند و در مواردی تولید آن را متوقف میکردند.[8]
در پایان باید گفت که دلیل اصلی حمله آمریکا به ویتنام به مسئله ساختار نظام بینالملل در دوره جنگ سرد باز میگردد. در حقیقت ساختار نظام دو قطبی و رقابت دو ابرقدرت اتحاد جماهیر شوروی و آمریکا سبب شد واشنگتن حمله به ویتنام را کلید بزند. این مسئله به خصوص از آن جهت اهمیت داشت که پیش از این چین و کره شمالی به جهان کمونیسم پیوسته بودند و آمریکا بیم آن را داشت که ویتنام و لائوس و دیگر کشورهای جنوب شرق آسیا نیز درگیر این مسئله شوند؛ چیزی که به زعم خود آمریکاییها در قالب تئوری دومینو مطرح بود و میتوانست حلقه بلوک شرق را در جنوب شرقی آسیا تکمیل کند و دست آمریکا را در مقابل مسکو ببندد. به تعبیری، پیوستن ویتنام به بلوک شرق میتوانست به بسط نفوذ شوروی و افزایش توان آن کمک رساند. این امر آمریکا را بر آن داشت تا به ویتنام حمله کند.
پینوشتها:
[1]. فلیپ گوین،
جنگ ویتنام، ترجمه سهیل سمی، تهران، انتشارات ققنوس، 1396، صص 5-15.
[3]. جیم اوکانر،
جنگ ویتنام چیست، ترجمه مهرداد تویسرکانی، تهران، انتشارات پیدایش، 1401، صص 3-20.
[4]. «خونینترین نبرد قرن بیستم: پانصدهزارتن بمبی که آمریکاییها بر سر مردم بیگناه ریختند»،
همشهری آنلاین، (4 مهر، 1402).
[6]. فلیپ گوین، همان، صص 110-130.
[7]. احمد نقیبزاده،
تاریخ دیپلماسی و روابط بینالملل، تهران، انتشارات ققنوس، 1393، صص 265-276.