در پارهای مواقع از حیات دو صد ساله اخیر این دیار، حال و روزمان حال و روز و حکایت موری بود افتاده به طاس لغزنده زمان و سوانح عمرمان عینهو سوانح رفته بر «لحاف ملانصرالدّین». هر قلدر و قدارهبندی که با همپالگیهایش، در هر آنجا، چه دور و چه نزدیک ثغورمان، دست به یقه شد، یک دو «لنگ» و «زیر یک خم» گرفتن و «بزکِش» کردنِ بعدِ...
استتیک و ژیمناستیک و پلاستیک
در پارهای مواقع از حیات دو صد ساله اخیر این دیار، حال و روزمان حال و روز و حکایت موری بود افتاده به طاس لغزنده زمان و سوانح عمرمان عینهو سوانح رفته بر «لحاف ملانصرالدّین». هر قلدر و قدارهبندی که با همپالگیهایش، در هر آنجا، چه دور و چه نزدیک ثغورمان، دست به یقه شد، یک دو «لنگ» و «زیر یک خم» گرفتن و «بزکِش» کردنِ بعدِ «سرشاخ» نگذشته، غلتی زد و جستی زد و یکهو، مثل اجل معلق، فرود آمد، یا به جفت پا و یا که به ما تحت، درست وسط کاسه کوزه ما که داشتیم ماست خودمان را میخوردیم و به طرفهالعین میافتادیم در وسط وسط معرکه؛ حالا، خر بیار و باقالی بار کن! تا بجنبیم، چشمی بمالیم و سری بخارانیم، حضرات گورشان را گم کرده و رفته، لحاف پاره ما را هم با خود برده بودند به یغما. تازه، ما میماندیم و انگشت حیرتی گزیده به دندان که: پس این طور! از اوّلش هم دعوا سر ژنده لحاف ما بود! شگفتا! حیرتا! یا به قول معمول و دیرین خودمان: العجب ثمالعجب!
جنگ دوم عالمگیر پیشکش، با همه فجایع و مصایب گریبانگیر - البته فعلاً؛ بعدها به آن نیز باز خواهیم گشت ـ هذهالساعه امّا، جنگ اول را که یقیناً خاطرتان هست که جز مرگا مرگ خلایق، قحطی، و تیفوس و هزار درد بیدرمان، نهضت مهاجرت را هم روی دستمان گذاشت و آوارگی ابناء وطن را به خطه عثمانی؛ همان که «مدرس» و «عشقی»اش را رضاخان ماکسیم راهی دیار باقی کرد؛ «عارف»اش در منتهای فقر و مسکنت در ده کورههای همدان دق مرگ شد و «نظامالسلطنه»اش هم از برکت پیوند و بستگی با حضرت «عبدالحسین میرزا فرمانفرما» و «شیخ خزعل»، سُرو مُر و گنده ماند، آلافش هم اُلوف شد از سر تصدق همان خویش و قومی با یاران و یاوران «دولت فخیمه برتانیه اعظم».
از هر کدام از آن قداره بندیهای منطقهای یا که عالمگیر چه شررها به جانمان افتاد، چه زخمها که بر پیکرمان فرود آمد و داغمه بست و ماند و قانقاریا شد سرانجام. جز اینها هم بود امّا: بقایا و یادگارانی به اقصا نقاط مُلک؛ یادگارانی از همه دست و همه رنگ، از ساز زن ضربی گرفته تا رقاص، از شبه «نازی» گرفته تا ... ساززناش را شماره پیش معروض داشتم؛ رقاصاش را به این شماره ایکال کردم که تحفه نصیب آمده از جنگ عالمگیر نخستین بود: علیا مخدره «مادام کُرنلی». اینک گزارش احوالش به نقل از الواح جراید زمانه:
در گوشه و کنار شهر ما، عدهای هنرمند، هنرمند واقعی وجود دارند که مردم شهر ما را با ذوق و علاقه خاصی با رشتههای تازه هنر مدرن آشنا میکنند. این هنرمندان اغلب مؤسسات هنری اختصاصی دارند و به جای فرهنگ و شهرداری، شخصاً این مؤسسات را اداره میکنند. و هنرمندانی هم که از خرمن هنری آنان خوشهچینی میکنند، دلشان به این خوش است که هنر را فقط به خاطر هنر فرا گرفتهاند؛ والّا فرهنگ ما که ارزشی برای این فعالیتهای هنری قائل نیست.
یکی از این هنرمندان، "مادام کُرنلی" است که سالیان دراز به تعلیم باله به همشهریان ما اشتغال دارد. هرسال، در ستون آگهی روزنامههای مهم پایتخت، چشم ما به اعلانهایی بر میخورد که در آنها خبر از نمایش بزرگ سالانه "انستیتوی مادام کُرنلی" داده شده است. امسال چشم مردم شهر ما به این آگهی نیفتاد و بر آن شدیم با مراجعه به انستیتوی مادام کرنلی، از علت عدم انعقاد نمایش سالانه و اصولاً طرز کار وی و برنامه انستیتویاش اطلاعاتی به دست آوریم. به انستیتوی مادام کُرنلی، در خیابان باغ سپهسالار، رفتیم.
از مادام کُرنلی پرسیدیم: وقت شما را نخواهیم گرفت و مانع از کار شما نخواهیم شد.
مادام کُرنلی لبخندی زد و گفت: انستیتوی استیتک و فیزیک فعلاً به علت فرا رسیدن فصل تابستان تعطیل است و بنابراین وقت دارم که هر اندازه و هرچه دلتان بخواهد، سؤال کنید و جواب بدهم.
این جمله به ما جرئت داد که اوّل از قضایایی سؤال کنیم که هیچ بانویی حاضر به جواب دادن آن نیست. پرسیدیم: شما چند سال دارید و اهل کجا هستید؟
مادام کُرنلی از شنیدن این سؤال شاید از آزادی که به ما داده بود پشیمان شد. به افق خیره شد و انگار که حسابهایی میکرد، بالأخره گفت: پرسیدید اهل کجا هستم؛ اهل لهستان هستم.
خواستیم بگوییم که اول پرسیدیم چند سالتان است و بعد اهل کجا هستید که مادام کرنُلی دیگر مجال سؤال به ما نداد و آزادی ما را محدود کرد و این طور گفت: موقعی که من به دنیا آمدم، لهستان ضمیمه روسیه بود. پدرم از نجبای لهستان و از افسران سنت دراگون بود. وقتی دو سه ساله شدم، با خانوادهام به سنپطرزبورگ یا لنین گراد فعلی رفتم. به زودی، از سنپطرزبورگ به تفلیس آمدیم و من تحصیلات ابتدایی را در این شهر انجام دادم. در ضمن، به مدرسه اختصاصی باله رفتم. در این وقت، جنگ بینالمللی پیش آمد و متفقین آن روزی قفقاز را تصرف کردند. خانواده ما از تفلیس روانه مسکو شد. به زودی، انقلاب شوروی پیش آمد. ولی، این تغییرات مانع از آن نبود که من دنباله کار هنری خود را رها کنم. بنابراین، به کنسرواتوار عالی دولتی موزیک و باله رفتم و تا سال 1922 در آنجا تحصیلاتم را به پایان رساندم و به تفلیس مراجعت کردم.
کُرنلی نام خانوادگی خودتان است؟
_ خیر نام خانوادگی شوهر است. راستی، فراموش کردم بگویم که نامم’’ اوژنی” است. در تفلیس، با یک ایتالیایی ازدواج کردم و شدم مادام کُرنلی.
_ بعد از ازدواج چطور شد که دنباله کار هنری خود را رها نکردید؟
_ من عاشق هنر بودم و این عشق هنوز هم به قوت خود باقی است. از تفلیس روانه سویس شدم و در بزرگترین مؤسسه هنری آن شهر رقصهای پلاستیک را آموختم.
_ شوهرتان از این کار راضی بود؟
_ ابداً. ولی، به هرحال، من در رشته باله فیزیک، استیتیک و ژیمناستیک را فرا گرفته و از سویس به آلمان رفتیم.
_ در آلمان چه کاری داشتید؟
_ چون در رشته سینما هم کار کرده بودم و تحصیلاتی داشتم، وارد کارخانه فیلمبرداری ”اوفا’’ شدم و چند سال در آنجا بودم.
_ بعد چه شد؟
_ بعد، هیچی؛ بازگشت ما به روسیه امکان نداشت و به همین جهت به ایران مهاجرت کردیم. ولی، وضع ما طوری بود که نمیدانستیم چکار کنیم.
_ بالأخره چکار کردید؟
_ از طرف اشخاصی به دربار معرفی شدیم و من به سمت مربی رقص در دربار کار کردم و از سال 1930 کلاس خود را در همین محل دایر کردم که الآن مدت بیست و دو سال است بدون وقفه مفتوح است.
_ بیست و دو سال قبل آیا محیط برای کار شما مساعد بود؟
_ ابداً. عدهای نامههای تهدید آمیز میفرستادند؛ عدهای مخالف کار من بودند و فقط طبقه اول مملکت و آنهایی که به خارجه مسافرت کرده بودند و با هنر مدرن آشنایی داشتند، از ارزش کار من با خبر بودند و همینها بودند که فرزندان خود را به من سپردند که تعلیم باله بدهم.
_ شاگردهای شما زبان شما را چگونه میفهمیدند؟
_ آنها زبان مرا نمیدانستند و من هم فارسی بلد نبودم. ولی، به هرحال، هم آنها با مقصود من به زودی آشنایی پیدا کردند و هم من توانستم جملات لازم را یاد بگیرم.
_ کودکان ایرانی به نظر شما استعداد دارند؟
_ خیلی زیاد. و همین امر موجب تشویق مرا فراهم کرد. از همه مهمتر این که ایرانیها موسیقی اروپایی و علمی را نمیشناختند و این مانع بزرگی بود که کار را فلج میکرد. ناچار، یک دوره موسیقی علمی هم به آنان یاد دادم تا بتوانند آهنگها را تشخیص بدهند و از آن پس دیگر برای بچهها اشکال نداشت که با هنر باله آشنا شوند.
_ از میان شاگردان شما کسی توانسته در فن خودش استاد شود؟
_ البته؛ من شاگردانی مثل "ژاله صبا" تربیت کردهام که اینک در فرانسه هنر خود را تکمیل میکند و در محافل هنری پاریس اشتهار فراوان دارد.
خوشحال شدیم که لااقل زحمات این بانوی با پشتکار که جوانی خود را صرف تعلیم و تربیت همشهریهای ما نموده، لااقل این نتیجه را داشته که دست پرودههای او مایه افتخار وطن ما گردند. پرسیدیم: هنر مترقی باله هر روز در پیشرفت است. شما دقایق و نکات تازه را چگونه درک میکنید و آیا به این نکات توجه دارید؟
مادام کُرنلی فکری کرد و گفت: من هنر را به خاطر خود هنر میخواهم، نه به عنوان وسیله امرار معاش. روی این اصل هم، هر یکی دو سال یک سفر به اروپا میروم و با ترقیات این هنر آشنا میشوم. در آخرین سفر خود با ”سرژلیفار’’ هنرمند بزرگ آشنا شدم و او در نامهای که به مقامات ایرانی نوشت، از من خیلی تعریف کرد. سرژ لیفار به همین جهت مرا به همکاری خود پذیرفت.
_ کلاس شما ”انستیتوی استتیک فیزیک’’ نام دارد؛ معنی این جمله چیست؟
_ باله فقط برای رقص نیست، بلکه قبل از هر چیز برای زیبایی اندام و سلامت بدنی اهمیت دارد. به همین جهت، بالرینها، یعنی رقاصههای باله، دارای زیباترین اندامها هستند. باله برای ایرانیها از واجبات است؛ زیرا عادت به قوز کردن دارند. من در کلاسهای خود، جدیدترین روشها را که در دنیا مرسوم است، برای تعلیم باله به کار میبرم. به همین جهت، شاگردان من با هنر مدرن و مترقی دنیا کاملاً آشنا هستند.
_ چرا امسال نمایش سالانهتان را ندادید؟
_ برای این که هوا گرم بود و از طرف دیگر تعطیلات تابستان و رفتن شاگردان به ییلاق و پیش آمدن ماه رمضان مرا از این کار بازداشت. قصد دارم بعد از ماههای سوگواری، یک نمایش طبق معمول هر سال بدهم تا پیشرفتهای یکساله کار انستیتو معلوم شود.
_ کلاس شما کی باز میشود؟
_ از بیستم شهریور کلاسها دوباره افتتاح خواهد شد.
هوا گرم شده بود و دیگر سؤالی نداشتیم. موقع خداحافظی، از مادام پرسیدیم: آرزویی هم دارید؟
_ آرزو دارم در تهران یک اُپرا ایجاد شود. و در ضمن بتوانم هنرم را در میان همه طبقات و به خصوص طبقات پائین اشاعه دهم. زیرا فعلاً طبقات اول وسیله آن را دارند که فرزندان خود را با باله آشنا سازند. 1
به هر روی، آرام آرام، حیطه ترقص آموزی به خلایق رو به توسعه گذارد و آموزشگاههای گونه گون چون قارچ از دل خاک پایتخت سر برآورد؛ نه آموزش مختص دربار رضاخان ماکسیم و طبقه ممتازه ماند، نه گونههای رقص منحصر به باله؛ قر دادن فرنگی مآبانه به طبقه متوسط هم تسری یافت؛ رقصهای دیگر هم پشت سر هم قطار، از «تانگو» بگیر تا «پاس دوبل»، از «سامبا» بگیر ... تا بعد و بعد. از قدیم ندیما گفته بودند: یا مکن با فیلبانان دوستی، یا بنا کن خانهای در خورد فیل. چنین کردیم سمعاً و طاعتاً: هم رستورانها، کلوپها، هتلها و نوشگاهها واجد پیست رقص شدند؛ هم ترقص آموزندگان تکثیر؛ هم رقاصان الی ماشاءالله! رسید روزگاری که حتی صاحب «مورنینگ دنس» هم شدیم؛ چشم و دلمان روشن! البته و صد البته، ترقص لازمهاش تمهید مقدماتی ضرور بود، از لباس بگیر تا پیرایش و آرایش و ... از تدارک این مقدمات هم غافل نماندیم که کار نیکو کردن از پر کردن بود در این دیار به سنوات آزگار؛ چنین کردیم؛ چنان که در شمارههای آتی، افتد و دانی. فعلاً، باز هم «زت یاد!».
پی نوشت:
1. روشنفکر. س1، ش9: پنجم شهریور 1332 خورشیدی.