کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

عجبا! این همه جان کندیم؛ یعنی کشک؟

18 خرداد 1394 ساعت 14:32

مولف : سیروس سعدوندیان

از آغاز آنچه روزگار «تجدد» و بر آمدن «ایران جوان» یا «ایران نوین» خوانده شد، یعنی از بدو بر تخت جستن رضاخان ماکسیم، در ادبیات و سخن متجددین زمانه، شماری واژگان از کثرت و شدت تکرار بی‌وقفه، چه با مناسبت و چه بی‌مناسبت مُقام، به مثابه کلیشه‌ای کلیدی در اندیشه رجال پهلوی درآمد...


 
از آغاز آنچه روزگار «تجدد» و بر آمدن «ایران جوان» یا «ایران نوین» خوانده شد، یعنی از بدو بر تخت جستن رضاخان ماکسیم، در ادبیات و سخن متجددین زمانه، شماری واژگان از کثرت و شدت تکرار بی‌وقفه، چه با مناسبت و چه بی‌مناسبت مُقام، به مثابه کلیشه‌ای کلیدی در اندیشه رجال پهلوی درآمد؛ وردی که بر زبان و قلم جملگی ایشان جاری و ساری بود و به عینه اورادی از جنس«هیپنوپیدیا» 1 در هر گفتار و نوشتار عیان: «مورد تحسین قرار گرفتن در انظار خارجه» و «در عداد ملل و ممالک متمدنه در آمدن» دو ورد مکرر سنوات «تجدد» بودند و بر زبان سرآمدان ملک جاری به روز و شب. گمان غالب آن بود که این دو آرزو از رهگذر رها کردن عادات و رسوم دیرین خودی، در یک کلام: اضمحلال سنن دیرسال، و تقلید از همه چیز فرنگان قابل حصول است و لاغیر. به اذهان علیل سرآمدان هرگز خطور نمی‌کرد که تقلید از غیر را در هیچ جای عالم درج و منزلتی نیست جز نزد خود ایشان. این بی‌منزلتی را هم یا دیر دریافتیم و یا هرگز در نیافتیم و هنوز هم که هنوز است، پاره‌ای هموطنان در همین باور ناصواب روزگار را به تقلیدی نابجا و نابهنجار پی ‌می‌سپردند. در همان سنوات اوج پای گرفتن این باور، کم نبودند فرنگیانی که به قول امروزی ها: صاف توی برجکمان بزنند و بیهودگی تقلید را چون شوخ شیخ پیش چشممان آوردند. دریغ امّا، به مذاقمان خوش نیفتاد و به روی سنگ پاسانی مبارک نیاوردیم. «ماری رز» بانو یکی از آن فرنگان بود و حاصل مصاحبه‌اش با جراید زمانه بدین قرار:
در یک خانواده هنرمند انگلیسی به دنیا آمده است. مادربزرگش زیباترین زنان عصر خود و بزرگ‌ترین خواننده دنیا بوده و به قدری میان مردم محبوبیت داشته که صدها خاکسترنشین داشته و جوانان حاضر بودند کالسکه او را با دست حرکت دهند. پدر او رهبر ارکستر بزرگ انگلستان و مادرش، که آمریکایی بوده، صدای خوبی داشته، او هم خواننده بوده است. روی این جهت، «ماری رُز» هم خواننده، آن هم چه خواننده‌ای، از آب درآمده است.
              _ دست تصادف یک جوان ایرانی به نام آقای «عدل» عاشق او می‌شود و چون این عشق بی‌آلایش بوده، منجر به ازدواج می‌گردد. خانم ماری رُز، که از نجیب‌زاده‌های انگلستان است، در سال 1922 روانه ایران می‌گردد و شاید برای اولین بار بعد از انقلاب شوروی، یک خارجی از راه روسیه پا به شهر ما می‌گذاشت. ورود او به شهرهای ما، داستان خوشمزه‌ای دارد: موقعی که به جلفا می‌رسد، از واگنهای درجه پنجم، که مخصوص حمل حیوانات بوده، پیاده می‌شوند و از این پس برای رسیدن به ایران، از راه آهن عجیب‌الخلقه‌ای استفاده می‌کنند؛ بدین معنی که ماری رُز و همراهان سوار یک چهار چرخه شده و چند مرد گردن کلفت این ترن باشکوه و مجلل را با دست حرکت می‌دادند تا به جلفای ایران می‌رسند. در اینجا، درشکه‌ای که از تبریز آمده بود، انتظار عدل و بانو را می‌کشید که سوار آن شده و روانه تبریز می‌گردند.
              _ قبل از ورود به تبریز، به دهی می‌رسند که در آنجا خویشاوندان شوهرش انتظار ورود او را داشته‌اند. اسپند و کندر دود کردند و از عروس فرنگی استقبال نمودند و تا ماری رُز آمد به خود بجنبد، دید چشمش دیگر جایی را نمی‌بیند و همه جا را سیاهی گرفته است. بعد از چند دقیقه، فهمید که چادر سیاه سرش کرده‌اند تا از چشم نامحرمان مانند دیگر بانوان محفوظ بماند.
              _ تصادفاً، ورود او به شهر تبریز در ماه محرم و ایام سوگواری بود. ماری رُز از دیدن سینه‌زن و قمه‌زن و زنجیرزن به قدری می‌ترسد که از حال می‌رود. ولی، کم‌کم با این مراسم آشنا شده و چند بار هم برای دیدن «تعزیه شیر و فضه» می‌رود و خیلی از دیدن آن راضی برمی‌گردد. زیرا این بانوی هنرمند، که به سنتها و شعائر خود احترام می‌گذارد، از دیدن مردمی که شعائر مذهبی خود را زنده می‌کردند، خوشحال می‌شود.
              _ تبریز برای ماری رُز کوچک بود. از این جهت، تصمیم می‌گیرند به تهران بیایند و از اینجا مصیبت شروع می‌شود. زیرا جاده‌ها خراب و شاهسونها ناامنی ایجاد کرده بودند و از همه بدتر، وسیله نقلیه راحتی هم موجود نبود. به هرحال، یک دلیجان چهار اسبه، مثل آنهایی که در فیلم‌های سینما دیده‌اید، کرایه می‌کنند و ماری رُز و همسرش سوار آن شده روانه پایتخت ایران یا شهر ما می‌گردد. در بین راه، هرجا که سرازیری بوده، اسب‌ها تاخت می‌کردند و شمر هم غاشیه‌دارشان نمی‌شد؛ نه ترمزی در کار بود و نه قدرتی که جلوی آنها را بگیرد. اسب‌ها آن‌قدر شلنگ تخته می‌انداختند تا مقابل یک سربالایی برسند. وقتی سربالایی شروع می‌شد، آن وقت، حیوانات زبان بسته قدم از قدم جلو نمی‌گذاشتند و به این ترتیب مسافرین دلیجان ناچار بودند پیاده شده و وسیله نقلیه را با دست فشار داده و رو به جلو ببرند.
              _ مسافرت به این ترتیب روح پرور تا تهران ادامه داشت. ماری رُز با دیدن شهر تهران خستگی راه را از تن به در کرد. آن وقت، خیابان‌ها خاکی بود. امّا، با وجود این، دست اندازش کمتر از حالا بود. درخت‌های قطور بر همه جای شهر ما سایه می‌انداخت و مناظری شاعرانه به وجود می‌آورد. تهران اگر فرنگی نبود، لااقل مردم شهر راحت بودند. ماری رُز در خیابان علاءالدوله زندگی می‌کرد و با مردم شهر ما و طرز زندگی آنها آشنا شد. بعد از چهار سال، وی تهران را ترک کرد و به انگلستان بازگشت و در آنجا تعلیم صدای خود را شروع نمود و یک خواننده بزرگ از آب درآمد. زیرا، همان‌طوری که در مقدمه گفتیم، پدر و مادرش از هنرمندان بودند و به طور خصوصی او را تحت تعلیم قرار دادند و ماری رُز بعد از چند سال تمرین،یک «سوپرانو»ی قابل از آب درآمد و از آن پس قدم در جاده شهرت و موفقیت گذاشت.
              _ موقعی که بیش از بیست و پنج سال نداشت، کار «پروفسیونل» خود را شروع کرد و قطعاتی از بزرگ‌ترین آهنگسازان نامی جهان، از قبیل موتســـارت و باخ را در رادیــــو «بی.بی.سی» به همراهی ارکستر می‌خواند. بعد از انگلستان، روانة بلژیک شد و در رادیو بروکسل خواننده شد و صدایش مثل لشکر جرار اسکندر حتی تا بالای سدّ یأجوج و مأجوج هم رسید. بعداً به آلمان و سپس به هلند رفت و در لاهه قراردادی با او بستند و کنسرت‌های مجلل و باشکوهی ترتیب داد. از هلند به پاریس رفت و در این شهر هنر پسند نیز هنرنمایی کرد. خلاصه، زندگی خود را وقف هنر کرد. امّا، هر کجا بود، دلش هوای شهر تهران را می‌کرد. زیرا گذشته از روزهای خوشی که با شوهرش در شهر ما گذرانیده بود، کودکی به نام «پرویز» هم در اینجا داشت و همین موضوع سبب شد که ماری رُز پس از بیست و هشت سال دوری از شهر ما، دوباره به ایران باز گردد.
              _ اما، این بار هواپیمای چهار موتوره او را در فرودگاه مهرآباد به زمین گذاشت. ماری رُز پس از بیست و هشت سال دوری از شهر ما، دوباره به ایران باز گردد. ماری رُز در فرودگاه تهران خیال می‌کرد هنوز به تهران نرسیده است. وقتی به او گفتند در تهران هستی، تعجب کرد. زیرا پیش خود این طور فکر می‌کرد که اگر ایران خیلی ترقی کرده باشد، به جای درشکه و دلیجان چهار اسبه، یک دلیجان هشت اسبه برایش خواهند آورد. امّا، چقدر تعجب کرد که یک اتومبیل آخرین سیستم را در انتظار خود دید.
              _ در شهر ما، ماری رُز فقط خیابان شاهرضا، خیابان شمیران و تجریش و سپس «هتل دربند» را دید و از تعجب شاخ در آورد. ای بابا، چطور تهران این قدر بزرگ شده؟! این قدر تغییر قیافه داده است؟! به هرحال، هتل دربند خانه جدید او شد. این قضیه در یک ماه قبل اتفاق افتاد. ماری رُز خیال می‌کرد که در تهران از سرما خشک خواهد شد. ولی، باز با یک تغییر دیگر مواجه گردید که آن تغییر آب و هوای شهر باشد که بر اثر مساعی مجدّانه و شبانه‌روزی اولیای محترم شهر ما اتفاق افتاده است.
              _ همین موضوع، که یک هنرمند «انگلیسی ـ ایرانی» پس از بیست و هشت سال دوباره به شهر ما قدم گذارده، «همشهری 2» را بر آن داشت که خودی به هتل دربند رسانیده، سر و گوشی آب دهد و دریابد که از دریچه دو چشم زاغ انگلیسی، شهر ما این مدت چه تغییراتی یافته است. ماری رُز «همشهری» را با آغوش باز پذیرفت و پس از چاق و سلامتی و مصافحه، سر درد دل باز شد.
              _ خوب،؛ خانم ماری رُز، خوش آمدید! صفا آوردید! ان‌شاءالله که به وجود مبارک خوش می‌گذرد. شهر ما را چگونه یافتید؟
              _ کیلی کیلی کوب (خیلی خیلی خوب).
              _ و بعد به زبان فرانسة سلیسی ادامه دادند: عجب شهر شما تغییر کرده است! من ابداً در انتظار دیدن این صحنه‌ها نبودم. همه چیز در شهر شما رنگ و روی مدرن یافته است.
              _ قدیم بهتر بود یا حالا؟
              _ قدیم به نظر من که فرنگی بودم، بهتر می‌نمود. زیرا شهر شما حالتی شاعرانه داشت.
              _ مردمش چطور؟
              _ مردمش؟ هنوز نمی‌توانم در این‌باره اظهار عقیده کنم.
              _ خانم‌های شهر ما چطور؟
              _ خانم‌های شهر شما خیلی تغییر قیافه داده‌اند، زیبا و آخرین مُد شده‌اند. قدیم، صورت گرد و چاق و سفید می‌پسندیدند و موقعی که رنگ پوست مرا می‌دیدند، آه می‌کشیدند. امّا، حالا همه‌شان با چشم تعجب به من می‌نگرند و از پوست سفید فرنگی خوششان نمی‌آید. تمدن غربی خیلی در ظاهر بانوان تهران تأثیر داشته است.
              _ از لحاظ اجتماعی چطور؟
              _ راستش را بخواهید، زن‌های تهران قدرت خود را از دست داده‌اند. یادم می‌آید: بیست‌و‌هشت سال قبل، مادرشوهر من در خانه خود حاکم مقتدری بود؛ امر می‌داد؛ کلفت و نوکرها را به خط می‌کرد و تمام امور داخل خانه را مثل یک وزیر کاردان زیر نظر داشت. امّا، امروز این اصول از میان رفته و زن‌های شهر شما چندان کاری ندارند. این در داخل؛ امّا، در اجتماع هم آن نقشی را که باید بازی کنند، به عهده ندارند.
              _ در دل به تشخیص ماری رُز آفرین فرستادم و بعد پرسیدم: موسیقی ما را چگونه یافته‌اید؟
              _ اوه! خیلی خوب. من آواز ایرانی را دوست دارم. موسیقی شما تاریخ دارد. امّا، در این بیست‌و‌هشت سال، کوچک‌ترین تحولی در آن راه نیافته است. ولی، در عوض می‌بینم و حس می‌کنم که موسیقی فرنگی در شهر شما توسعه یافته است.
              _ شما برای چه به شهر ما آمده‌اید؟
              _ برای دیدن پسرم پرویز که تازه زن گرفته است، و یک ماه دیگر هم از خدمت مرخص می‌شوم.
              _ در مدت توقف، کار هنری نمی‌کنید؟ کنسرتی، رسیتالی ترتیب نمی‌دهید؟
              _ خودم خیال نداشتم. ولی، فکر می‌کنم به این کار مجبور شوم. قصد من این است که اگر بشود، ترتیبی بدهیم از فرنگ موسیقیدان‌های خوب به شهر شما بیایند، کنسرت بدهند و مردم را با موسیقی جدید آشنا سازند.
              _ وقت ماری رُز را خیلی گرفته بودم. گفتم: دو تا سؤال دارم که تا جوابش را ندهید، دست از سرتان بر نمی‌دارم. و بعد، پرسیدم: چه چیزی در شهر ما و مردم شهر ما مورد پسند شما واقع شد و چه چیز را برای شهر ما توصیه می‌کنید؟
              _ همه چیز شهر شما خوب است؛ جز این که می‌بینم اغلب سنت‌های خود را به خاطر تقلید از فرنگی‌ها فراموش می‌کنید. ما سنن باستانی خود را حفظ کرده‌ایم و اگر قرار باشد در آن دخل و تصرفی بشود، باطن را نگاه می‌داریم و ظاهر را تغییر می‌دهیم.
              _ آخرین سؤال من این بود: اگر احیاناً شوهر شما طبق قانون شهر ما زن دیگری روی شما می‌گرفت و هوو سرتان می‌آورد، چه می‌کردید؟
              _ ماری رُز خندید و گفت: غصه نخورید! در فرنگ این موضوع بیشتر رواج دارد و مردم شهرهای فرنگ بیشتر از مردم شهر شما عملاً سرزنشان هوو می‌آورند.
              _ خندیدیم؛ چاق سلامتی کردیم؛ مصافحه به عمل آوردیم. ماری رُز به عشق هنر و «ترادیسیون»3 هایش به اتاق خود رفت و «همشهری» هم پاشنه‌های گیوه خود را ورکشیده و روانه شهر شد. 4
 
 

ای کاش و صد کاش «متجدد» مآبان همپالگی آن قزاق سر و جان فدای غرب را به قدر ذرّه‌ای شعور بود تا میمون‌وار از پی شبه فرنگی شدن آن قدرجان نمی‌کندند و می‌دانستند که نزد فرهیختگان عالم «اصالت» را بها و منزلتی است که هیچ جنس غیر اصیل و مشابه غیر هرگز نداشته و نخواهد داشت. تکریم و بزرگداشت و حفط سنن و شعائر ملّی و مذهبی در چنان جایگه رفیع و والایی واقع است که از گرد و خاک سپنج هیچ قزاق و قزاق زاده‌ای ابا ندارد و گزند و خسران نخواهد دید؛ با شیراندرون شده، با جان به در رود.
فعلاً، بازهم « زت زیاد» تا شماره آتی و حکایتی دیگر. 

پی نوشت:
 
1.  تبلیغ بالینی، تبلیغ به هنگام خواب؛ تبلیغ متداوم و مستمر، در همه جا و هر زمان که از ممّر آن، مقوله و موضوع تبلیغ در ذهن مخاطب کاملاً نقش می‌بندد و گاه به حدی است که فرد موضوع تبلیغ را از ذهنیات و افکار خویش تمیز نمی‌دهد و آن را خود پرداخته حس می‌کند.
2 . نام مستعار مخبر روشنفکر.
3 . سنت.
4 . روشنفکر، س 1، ش 29، هشتم بهمن 1332 خورشیدی.


کد مطلب: 5

آدرس مطلب :
https://www.iichs.ir/fa/article/5/عجبا-این-همه-جان-کندیم-یعنی-کشک

تاریخ معاصر
  https://www.iichs.ir