کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

یادها و یادمان‌هایی از شهید آیت‌الله سیدحسن مدرس و خاندان او

پدرم گفت: خاندان مدرس دست به سینه نمی‌گذارند، بلکه دست به کمر می‌زنند!

11 آذر 1399 ساعت 12:00

آنچه پیش روی دارید خاطراتی است که مهندس محسن مدرسی، فرزند مرحوم دکتر سیدعبدالباقی مدرسی و نوه شهید آیت‌الله سیدحسن مدرس، به مناسبت سالروز شهادت ایشان نگاشته و در اختیار تارنمای پژوهشگاه مطالعات تاریخ معاصر ایران قرار داده‌اند. این مکتوب در خویش، نکات و اشاراتی بدیع دارد که می‌تواند مدرس‌پژوهان را به آفاقی جدید رهنمون سازد.


مهندس سیدمحسن مدرسی
 
بسم رب الشهدا و الصدیقین
قسمت نگر که کشته شمشیر عشق یافت
مرگی که زندگان به دعا آرزو کنند
***
شاد مرغی که او به ترک دانه گفت
و از ریاض قدس بهرش گل شکفت
هم بدان قانع شد و از بند رست
هیچ دامی پرّ و بالش را نبست
من به عنوان مسن‌‌ترین فرد از نسل سوم خاندان شهید آیت‌الله سیدحسن مدرس (رضوان‌الله تعالی علیه)، که در قید حیات هستم و با توجه به نزدیک شدن به 10 آذر و هشتادوسومین سالگرد شهادت ایشان و روز مجلس شورای اسلامی ــ که در ادامه شمّه‌ای از چندوچون این نام‌گذاری گفته خواهد شد ــ مایلم به خاطره‌ای درباره بزرگداشت ایشان، پس از شهریور 1320 اشاره کنم.
 
سیدمحسن مدرسی
 
پس از خلع رضاخان و سلطنت فرزندش ــ که فضای سیاسی متفاوتی در کشور ایجاد کرده بود ــ و به طور مشخص در دوره شانزدهم مجلس شورای ملی، اعضای جبهه ملی به دربار فشار آوردند تا یادبودی برای شهید آیت‌الله سیدحسن مدرس و جلب قلوبی از خاندان وی، از سوی دربار انجام شود. یک روز عصر آقای سیدابوالحسن حائری‌زاده به اتفاق آقای سیدجلال تهرانی به منزل ما آمدند و مطلب را عنوان کردند که شاه تصمیم گرفته از خاندان شهید مدرس دلجویی کند! پدرم زنده‌یاد دکتر سیدعبدالباقی مدرسی گفت: «من شک دارم!» در ادامه اعلام کردند که سه روز دیگر، مجلس تذکری در مسجد سپهسالار ــ که محل تدریس ایشان بوده ــ برگزار خواهد شد و شاه شخصا در آن جلسه حضور خواهد یافت، شما هم تشریف بیاورید.
در روز موعود، من به اتفاق پدر، به مسجد سپهسالار (شهید مطهری) رفتیم، ولی کمی دیرتر از زمانی که گفته بودند رسیدیم. به محض ورود به شبستان شرقی، پدر دید که سخنران مجلس، سیدشمس‌الدین قنات‌آبادی است و به جای شاه هم، غلامرضا آمده، ولی حسین علاء، وزیر دربار، هست و جبهه ملی‌ها هم هستند. پدر به من گفت: برگردیم! علاء جلو آمد که نگذارد، ولی پدر کار خودش را کرد! ایشان بلافاصله عقب رفت و آقای تهرانی جلو آمد. پدر گفت: «شما آقایان ارج مدرس را فروختید!» و به منزل برگشتیم. پدر بسیار عصبانی بود. من تا آن موقع، هرگز پدر را چنین ندیده بودم! ایشان به اتاق خودشان رفتند. بعد وضو گرفتند و به نماز ایستادند و سپس به تلاوت قرآن پرداختند. برای ناهار هم نیامدند و به اشعار مولانا روی آوردند. مرحومه مادر، از من پرسیدند: «چرا آقا این‌جوری شدند؟» داستان را برایشان تعریف کردم. مادر به اتاق پدر رفتند و سؤال کردند: «آقا! ناهار نمی‌خورید؟» پدر پاسخ منفی دادند!
چند روزی از این ماجرا گذشت. عصر حدود ساعت 4:30 یا 5 بود که از مدرسه برگشته بودم که در منزل را زدند. رفتم و در را باز کردم و مردی موقر با لباس شیک و پالتو را پشت در دیدم. او را شناختم. پرسید: «آقای دکتر سیدعبدالباقی منزل هستند؟ به ایشان بگویید شیخ‌الاسلام ملایری هستم!» برگشتم و پیغام او را به آقاجان رساندم. ایشان بلافاصله کت و شلوار پوشیدند و جلوی در منزل رفتند. بعد به اتفاق، به اتاق ایشان برگشتند. من طبق روال خواستم بروم داخل خانه، که پدر فرمودند: «محسن! چای بیاور، ببین اگر خانم شیرینی دارند، آن را هم بیاور!» رفتم و آوردم. پدر به من گفتند که بیرون بایستم. این اولین‌بار بود که پدر اجازه ندادند وارد اتاق بشوم! آن آقا ساعتی بودند و رفتند. من رفتم که سینی چای را ببرم، پدر که کاملا با روحیه من آشنا بودند و کنجکاوی مرا می‌دانستند، خودشان گفتند: «ایشان عذرخواهی دربار را برای ما آورده بودند. آقای شیخ‌الاسلام ملایری فردی هستند که به اتفاق آقای مدرس به دیدن رضاشاه رفته بودند...» هرگز مطالب آن‌وقت‌ها از یادم نرفته و نخواهد رفت. در تمام این زمان‌ها، برادر بزرگ‌تر من آقای سیدحسین مدرسی، اصلا‌ به این کارها کاری نداشت. به مدرسه می‌رفت و به منزل برمی‌گشت و به اتاق خودش می‌رفت و خط می‌نوشت و نقاشی می‌کرد!
به‌هرحال از این ماجرا، چند ماهی گذشته بود. یک روز عصر درِ منزل را زدند. در را باز کردم و دیدم آقای سیدجلال تهرانی هستند. آمدم و به پدر اطلاع دادم. پدر به پیشواز ایشان رفتند و هر دو به اتاق ایشان رفتند. من هم طبق روال چای بردم و تعارف کردم و روی صندلی کنار در، نشستم. دیدم آقاجان دارند می‌خندند! شنیدم که آقای تهرانی می‌گویند: «شاه اظهار تمایل کردند که شما در کابینه قوام‌السلطنه، وزیر صحیه بشوید، لذا مرا مأمور کرده‌اند که تأییدیه شما را بگیرم!» من بسیار خوشحال شدم که پدر وزیر می‌شوند و با ماشین به منزل می‌آیند! آقاجان جواب دادند: «آقای تهرانی! شما که ما را خوب می‌شناسید؛ خاندان مدرس بلد نیستند دست به سینه بگذارند، بلکه دست را به کمر می‌زنند، به نظر من بهترین فرد برای این کار آقای دکتر اقبال هستند، هم دکتر قابلی هستند و هم دکتر خصوصی آقای قوام‌السلطنه هستند و هم بسیار زیبا بله قربان می‌گویند!» در نتیجه دکتر اقبال وزیر شد و پدر رئیس بهداری اصفهان شدند.
در پایان یک نکته ناگفته از مرحوم پدر را به عنوان حسن‌ختام نوشته‌ام، ذکر می‌کنم. در روز 15 آذرماه 1364، حال پدر بسیار وخیم بود و همه ما دور بستر ایشان جمع شده بودیم و گریه می‌کردیم! ایشان چشمشان را باز و با اشاره دست، همه را دعوت به سکوت کردند و جملاتی را بریده بریده گفتند که من، نقل به مضمون می‌کنم. ایشان گفتند: «من به آقا (مرحوم مدرس) قول داده بودم که اگر اجازه بدهند طب بخوانم، هرگز از کسی که معاینه می‌کنم، حق ویزیت نگیرم و این کار را هم نکردم. افسوس می‌خورم که وقتی برای آخرین‌بار به دیدار آقا رفتم، از شدت ذوق، یادم رفت عینک ایشان را با خود بیاورم. دم آخر که داشتم از آقا خداحافظی می‌کردم، ایشان یک بسته به من دادند. فکر کردم پول است، در صورتی که یک کفن بود...» و چشم از جهان فروبستند.
در ختام سخن، مناسب می‌بینم که درباره تقارن ماه آذر با سرگذشت خاندان شهید آیت‌الله مدرس هم، به نکته‌ای اشاره کنم. آقای مدرس در 10 آذر 1316 به شهادت رسیدند. پدر در 15 آذر سال 1364 به رحمت خدا رفتند. برادر بزرگم در 10 آذر سال 1383 فوت شد (خدایش بیامرزد). من در روز 9 آذر 1343، در روز نیمه شعبان و تولد صاحب حجت(عج)، ازدواج کردم. و مجلس شورای اسلامی 10 آذر را به عنوان سالگرد شهادت آیت‌الله مدرس برگزار و این روز را روز مجلس نام‌گذاری کرد. این پیشنهادِ آقای ناطق نوری بود. والحمدلله اولا و آخرا!


کد مطلب: 17381

آدرس مطلب :
https://www.iichs.ir/fa/interview/17381/پدرم-گفت-خاندان-مدرس-دست-سینه-نمی-گذارند-بلکه-کمر-می-زنند

تاریخ معاصر
  https://www.iichs.ir