«یادها و یادمانهایی از شب واقعه، در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی-4» در گفتوشنود با مجید هدایتزاده
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
شما از چه مقطعی و چگونه با حزب جمهوری اسلامی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. زمانی که شهید بزرگوار محمدعلی رجایی کابینه خود را تشکیل داد، از شهید محمدصادق اسلامی برای تصدی وزارت بازرگانی دعوت کرد، اما بنیصدر نپذیرفت و شهید رجایی، ایشان را سرپرست وزارت بازرگانی کرد. من به توصیه شهید اسلامی، به جلسات تخصصی حزب جمهوری اسلامی، مخصوصا جلسات ویژه روزهای یکشنبه میرفتم.
شما عضو حزب بودید؟
خیر؛ ولی در جلساتشان شرکت میکردم. این هم نکته جالبی است که دید بلند سران حزب را نشان میداد، که از کارشناسان غیرحزبی هم دعوت میکردند تا نظرات آنها را بشنوند. معمولا احزاب این کار را نمیکنند! بههرحال من به این ترتیب با حزب جمهوری اسلامی آشنا شدم.
از منظر شما، شهید آیتالله دکتر بهشتی با ایجاد حزب جمهوری اسلامی، چه اهدافی را دنبال میکرد؟
اهداف حزب همهجانبه بودند و حزب فقط روی یک هدف خاص، متمرکز نبود، اما مهمترین وظیفه آن، پاسداری از ارزشهای انقلاب اسلامی بود؛ از همین روی تلاش میکرد جلوی ایجاد مشکلات در نظام نوپای جمهوری اسلامی را بگیرد و برای حل آنها، راهحلهایی بیابد. در مجموع
شهید آیتالله بهشتی و به تبع آن حزب جمهوری اسلامی، همه توان خود را صرف ساختارسازی و تربیت نیروهای توانمند، متعهد و انقلابی میکردند.
ارزیابی شما از عملکرد حزب جمهوری اسلامی چیست؟
به نظر من در آن دوره، حزب بسیار خوب و قوی عمل کرد و با تدوین برنامههای خرد و کلان و انتخاب نیروهای متعهد و متخصص، امور را بهدرستی سامان داد. با مطالعه کتاب «مواضع ما»، جهانبینی و آرای حزب در زمینههای مختلف را میتوان دریافت.
به نظر شما ریشه مخالفتها با حزب جمهوری اسلامی، در آن دوره چه بود؟
حزب جمهوری به اصول و ارزشهای انقلاب اسلامی، از جمله «اصل ولایت فقیه» و شعار «نه شرقی، نه غربی»، بهشدت پایبند و ملتزم بود. جریانهای معاند، با این اصول مخالف بودند و به همین دلیل، با حزب هم مخالفت میکردند؛ چون میدانستند با قدرت گرفتن حزب، منافع آنها به خطر خواهد افتاد. جریانهی وابسته به غرب و شرق، شناخت خوبی از بنیانگذاران حزب داشتند و میدانستند که آنها اجازه مخالفت با احکام اسلامی و وابستگی به بیگانگان را نخواهند داد؛ به همین دلیل با تبلیغات گسترده سعی میکردند آنان را به انحصارطلبی، دیکتاتوری و ارتجاع متهم کنند! سردمدار این جریان هم، ابوالحسن بنیصدر بود که کتاب «کیش شخصیت» او، آیینه تمامنمایی از منش و شخصیت خودِ اوست! او فرد بسیار قدرتطلبی بود که قبل و بعد از انقلاب، تلاش کرد خود را طرفدار اسلام جا بزند، که البته خیلی زود هویت واقعیاش آشکار شد.
شما ابوالحسن بنیصدر را، از چه مقطعی و در کجا شناختید؟
من برای اولینبار، او را در نوفللوشاتو دیدم. علاقه زیادی داشت که افراد را دور خودش جمع کند و برایشان حرف بزند! بار اولی که حرفهایش را شنیدم، احساس کردم عقایدش بسیار شبیه به تودهایهاست! اسمش را پرسیدم، گفتند: ابوالحسن بنیصدر است! بعد هم که به ایران برگشت و عضو مجلس خبرگان شد و به نظر من در آنجا هم، خیلی خوب هویت واقعی خود و مخالفت عمیقش با اصل ولایت فقیه را نشان داد. او در مورد انتخاب رئیسجمهور معتقد بود که فرد باید علم و تخصص داشته باشد و دینداری و تقوا، ملاک نیست! موقعی که رئیسجمهور شد، با روحانیت به مقابله پرداخت و به جای گرایش به مردم و نیروهای انقلابی، با منافقین دست دوستی داد! او هر روز با درج مقالاتی در روزنامهاش (انقلاب اسلامی)، سعی میکرد در جامعه چالش ایجاد و افکاری التقاطی و انحرافی را مطرح کند و وحدتِ موجود در میان مردم را به هم بزند! او در این راستا در روز عاشورای سال 1359، در میدان آزادی سخنرانی وحدتشکنی انجام داد که در آن هوادارانش کف و سوت زدند! بعد هم که در روز 14 اسفند 1359، آن غائله را در دانشگاه به راه انداخت که نهایتا به صدور حکم عدم کفایت سیاسی او توسط مجلس منجر شد و بسیاری از کسانی که به او رأی داده بودند، با پی بردن به ماهیتش از او روی برگرداندند!
به نظر شما علت نفوذ گسترده منافقین، در نهادها و دستگاههای مختلف نظام جمهوری اسلامی چه بود؟
مجاهدین خلق (منافقین)، زمانی که متوجه شدند انقلاب اسلامی پیروز خواهد شد، تلاش کردند با مسلمان جلوه دادن خود و استفاده از فضای آزادی که انقلاب برای همه فراهم کرده بود در دستگاههای حساس نظام نفوذ کنند! فراموش نکنیم که نفاق، همواره و در تاریخ، از هر دشمن دیگری پیچیدهتر عمل کرده است! از سوی دیگر انقلاب نوپای اسلامی، هنوز نتوانسته بود سیستم امنیتی ساختارمندی را تشکیل بدهد و مسئولان نظام هم، با مسائل امنیتی، آن گونه که باید آشنا نبودند و نمیخواستند بین آنها و مردم، مانعی وجود داشته باشد. منافقین از این ویژگی مردمی بودن مسئولان، نهایت سوءاستفاده را کردند و به ترور بخش زیادی از آنها پرداختند.
اشاره کردید که عضو حزب جمهوری اسلامی نبودید و به عنوان یک فرد غیرحزبی، در جلسات آن شرکت میکردید. چه شد که شب انفجار حزب، در آن جلسه تاریخی حضور پیدا کردید؟
من با شهید محمد رواقی ــ که از دوره دانشگاه با او آشنا بودم ــ آن روز داشتم در بخش بازرگانی ـ دولتیِ وزارت بازرگانی کار میکردم که ایشان آمد و گفت: قرار است در حزب، در مورد موضوع مهمی صحبت شود. گفتم: من دارم نمودار تورم وارداتی را تهیه میکنم که به دکتر بهشتی ارائه کنم؛ کارم که تمام شد میآیم. همین کار را هم کردم و چون قرار بود درباره تورم بحث شود، خودم را به دفتر حزب رساندم. آن شب فضای عجیبی بر حزب حاکم بود! در آنجا متوجه شدم که محمدرضا کلاهی، به تمام مسئولان ردهبالا تلفن زده و اعلام کرده است که حتما در جلسه آن شب حزب ــ که بسیار مهم است ــ شرکت کنند! وقتی به حیاط حزب وارد شدم، دیدم شهید آیتالله دکتر بهشتی، نماز مغرب را خواندهاند و دارند نماز عشاء را میخوانند. بلافاصله در صف نماز ایستادم و به ایشان اقتدا کردم. بعد از نماز، با چند تن از دوستان درباره ترور حضرت آقا در مسجد ابوذر، صحبت و خدا را شکر کردیم که ایشان را برای ما حفظ کرد. من به دوستان تأکید کردم، که باید حفاظت از جان دکتر بهشتی را بیشتر کنیم. در این میان کلاهی، به سراغ تکتک حضار رفت و به آنها تأکید کرد: هر چه سریعتر به سالن بروید؛ چون دکتر بهشتی منتظر هستند! من در سالن، در کنار شهید سیدمحمد رواقی و سمت راستِ شهید قندی نشستم. شهید عباسپور هم، در ردیف پشت سر من بود. شهید علیاصغر آقا زمانی، داشت با شهید بهشتی صحبت میکرد. من رفتم و از ایشان خواستم تا اجازه بدهد نمودار تورم را خدمت دکتر بهشتی بدهم و مرخص شوم. شهید بهشتی با مهربانی از من خواستند منتظر بمانم تا جلسه تمام شود و بعد بیایم و به طور مشروح، برای ایشان توضیح بدهم.
جلسه که شروع شد، ابتدا به پیشنهاد چند تن از حضار، درباره انتخابات ریاستجمهوریِ پس از بنیصدر، صحبت شد؛ سپس دکتر بهشتی پشت تریبون قرار گرفت. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که همه جا با نور زرد و قرمزِ وحشتناکی، روشن شد و من از هوش رفتم! موقعی که به هوش آمدم، دیدم یک صندلی روی من افتاده و به همین دلیل، آوار مستقیم روی من نیفتاده بود! یادم آمد دکتر قندی در کنار من بود. پیکرش را تکان دادم و صدایش را نشنیدم! تکه تیرآهنی به بدنم خورده بود که خیلی درد داشت! از بالای آوار صدای امدادگران را شنیدم که فریاد میزدند: کسی اینجا هست؟ زیر آوار دعاهایی را که میدانستم میخواندم! سرانجام امدادگران، پیکر نیمهجان مرا از زیر آوار بیرون کشیدند و به بیمارستان شهدای تجریش، منتقل کردند. در آنجا بود که خبر شهادت دکتر بهشتی، محمد رواقی و... را شنیدم! در بیمارستان اصرار کردم که به هر شکل ممکن، مرا به مراسم شب هفت شهدای سرچشمه برسانند و نهایتا ناچار شدند مرا با تخت بیمارستان به مراسم ببرند! متأسفانه منافقین توانستند در یک شب، عده زیادی از بهترین خدمتگزاران مردم را از انقلاب بگیرند!
و سخن آخر؟
زیر آوار که بودم، نذر کردم که اگر زنده ماندم و ویلچرنشین نشدم، به جبهه بروم و در کنار بسیجیها بجنگم و خداوند دعایم را اجابت کرد! در آن مقطع، مرحوم آقای عسگراولادی وزیر بازرگانی بودند و از من خواستند که به عنوان معاون بازرگانی خارجی، به خدمت خود ادامه بدهم. به ایشان گفتم: نمیتوانم و باید نذرم را ادا کنم! ایشان گفتند: قرار است با حضرت امام دیدار داشته باشیم؛ هر چه ایشان فرمودند، به همان عمل کنید! چند روز بعد خدمت امام رفتیم و آقای عسگراولادی در پایان جلسه، نذر مرا خدمت امام عرض کردند. حضرت امام خطاب به بنده فرمودند: «تا وقتی آقای عسگراولادی به شما نیاز دارند، جبهه شما اینجاست، بمانید و کمک کنید و بعد به جبهه بروید!». اینگونه بود که معاونت بازرگانی خارجی وزارت بازرگانی را قبول کردم و در خدمت مرحوم آقای عسگراولادی ــ که انصافا شخصیت متقی، مبارز، انقلابی و بزرگواری بودند ــ به خدمت ادامه دادم.