«روایتی از دیدار علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی، با اقوام خویش در کربلا» در گفتوشنود با سیدحسین موسویان
جناب عالی نوه خواهر زندهیاد علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی هستید. از کیفیت ارتباط بین این خواهر و برادر چه شنیدهاید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم بهلول فقط یک خواهر به نام صدیقه داشت که سه دختر به نامهای: معصومه، عفت و نصرت داشت. مادر من معصومه، بسیار به مرحوم بهلول علاقه داشت و پس از فوت ایشان، خیلی دوام نیاورد! در دوران زندانی شدن ایشان در افغانستان، همیشه به حرم حضرت رضا(ع) میرفت و به افغانیهایی که میآمدند، نامه میداد که ببرند و به شیخ بهلول برسانند! میگفت: هشتادتا نامه دادم تا بالاخره یکی از آنها به دست مرحوم بهلول رسید. ایشان همیشه در نامه مینوشت: میخواهم بیایم و شما را ببینم، چه کار باید بکنم؟ مرحوم بهلول پشت یکی از این نامهها، جواب مادرم را نوشته و به آن افغانی پس داده بود که به ایران بیاورد و به دست پدر من برساند. ایشان در آن نامه نوشته بود: «خود را برای دیدن من به زحمت نیندازید؛ انشاءالله در عراق همدیگر را خواهیم دید!».
بالاخره در عراق، ایشان را دیدید؟
بله؛ در سال 1345 پدرم با اصرار زیاد مادر، ما چهار بچه را برداشتند و قاچاقی رفتند به عراق! اول رفتیم آبادان پیش آقایی به اسم مکی! مادرم خود را معرفی کرد و گفت: خواهرزاده آقای بهلول است. ایشان هم ما را خیلی احترام کرد و با بلمی، قاچاقی بردند به آن طرف آب! آن طرف، شرطهها همه پنجاه نفری را که رفته بودیم، گرفتند و میخواستند به زندان ببرند که پدرم یکی از آنها را به امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) قسم داد و گفت: «من سید هستم؛ ما را به این بزرگواران ببخش!». آن شرطه، یکمرتبه زد زیر گریه و اجازه داد که برویم! او حتی نامهای هم به ما داد و گفت: هر جا گرفتار شدید، این نامه را نشان بدهید و بگویید: فلانی داده و دیگر به شما کاری ندارند!
نهایتا چگونه با علامه بهلول ملاقات کردید؟
چهار پنج ماهی در نجف بودیم و آیتالله سیدعبدالله شیرازی، وقتی فهمیدند از اقوام شیخ بهلول هستیم، خیلی به ما محبت کردند و پرسیدند: «دلتان میخواهد کجا باشید؟» ما گفتیم: کربلا! بعد به کربلا رفتیم و حدود یکسال و نیم، آنجا بودیم و من در همان جا در مدرسه علوی، درس خواندم. بالاخره یک روز در ایوان خانه نشسته بودیم که پیرمردی به سراغ پدرم آمد و پرسید: «سیدمحمدعلی موسوی اهل بیلُند گناباد را که اسم زنش معصومه است، میشناسید؟». پدرم گفت: شما که هستید که صاحب این مشخصات را میخواهید؟ گفت: «من شیخ بهلول هستم؛ آمدهام خواهرزادهام را ببینم!». پدرم به من گفت: زود برو مادرت را خبر کن و بگو: آمد کسی که منتظرش بودی! مادرم سر سجده نماز بود و چنان به سجده شکر رفت که تا مدتها پیشانیاش ورم داشت! ما سه سال هم در نجف، با مرحوم بهلول زندگی کردیم.
از رابطه علامه بهلول با امام خمینی در مدت اقامت در نجف، چه خاطراتی دارید؟
حضرت امام هر سال ده، بیست روز، در ایام خاصی به کربلا میآمدند. در یکی از این دیدارها، ملاقات ایشان با مرحوم بهلول پیش آمد. نماز که تمام شد، کسی به امام خمینی اطلاع داد: شیخ بهلول آمده! امام فرمودند: «کجاست؟». مرحوم بهلول بلند شد و رفت و دست امام را بوسید. امام گفتند: «حالا که آمدهاید، منبر بروید». ایشان منبر رفت و روضه امام حسن(ع) را خواند و همه را به گریه انداخت! مرحوم بهلول همیشه میگفت: «کاری را که ما شروع کردهایم، این سید تمام خواهد کرد!». من بچه بودم و در آن جلسه حضور داشتم. این حرف، مربوط به سالهای 1348 و 1349 است.
حضرت امام در نجف، در مسجد ترکها نماز میخواندند. شوهرِ خواهر من آقای سالاری، روبهروی آن مسجد، مغازه عبادوزی و عبافروشی داشت. مرحوم بهلول میرفت و آنجا مینشست و موقع نماز، به امام اقتدا میکرد. امام هم هر وقت ایشان را میدیدند، به او احترام می گذاشتند و تعارف میکردند که جلو برود! اما ایشان نمیپذیرفت و میگفت: «امام براساس آیه فضلالله المجاهدین، از همه علما بالاتر است!».
چه شد که علامه بهلول، با آن سوابق در مبارزه با رضاخان، تصمیم گرفت که به ایران برگردد؟
مادرم صددرصد مطمئن بود که کسی به ایشان کاری ندارد و اصرار کرد که ایشان برگردد! وقتی مرحوم بهلول برگشت، ایشان را به ساواک بردند و یک ماه هم آنجا بود! در آنجا میگویند: «هر کاری را که کردهای، بنویس!». ایشان هم به اندازه یک دفترچه 200 برگ، بازجویی پس میدهد و به آنها میگوید: «مردن و ماندن برایم فرقی نمیکند، زنده بمانم پیش دخترخواهرم میروم، بمیرم پیش پدر و مادر و خواهرهایم میروم!». آنها دیدند برای این پیرمرد، ماندن و رفتن فرقی نمیکند و فقط از او تعهد گرفتند که علیه رژیم شاه حرف نزند! ایشان در سال 1349، به ایران آمد و ما در سال 1350 آمدیم. حاج آقا یک ماه بیشتر در تهران نماند و به مشهد آمد. اولینبار در چهارراه زرینه مشهد، منبر رفت و جمعیت زیادی جمع شدند!
از منبرهای ایشان در عراق و ایران و تفاوتهای آن، چه به یاد دارید؟
در نجف که بودیم، مرحوم بهلول صبح به منزل آیتالله سیدعبدالله شیرازی میرفت. در آنجا صبح و بعدازظهر روضه بود و هر دو را ایشان منبر میرفت. منبرهایش داستانمحور بودند و غالبا هم در آنها، از اشعار خودش استفاده میکرد. حاجآقا هرگز در عمرش، برای روضه پولی مطالبه نکرد! اگر میدادند، میگرفت و آن پول هم فقط یک ساعت نزدش میماند و فوری آن را بین فقرایی که میشناخت یا تشخیص میداد، تقسیم میکرد.
خاطره جالبی را هم از منبر رفتن مرحوم بهلول، در قبل از انقلاب نقل میکنند. یکبار ایشان در قم منبر میرود و رئیس شهربانی، دستور دستگیری ایشان را میدهد! حاجآقا فرار میکند و به ده حاجیآباد میرود. مأموران میریزند که تکتک خانههای آنجا را بگردند و نزدیک بوده که حاجآقا را پیدا کنند که زن تازهعروسی، بیلی را در دست میگیرد و خطاب به مردان ده میگوید: اینها میخواهند به بهانه پیدا کردن شیخ بهلول، توی خانههای شما سرک بکشند و متعرض زن و بچههایتان بشوند؛ غیرت شماها کجا رفته؟ شیخ بهلول اصلا ده ما را بلد نیست! مردان با شنیدن این حرفها، با بیل و داس و هر چه که به دستشان میرسد، مأموران را میزنند و از ده بیرون میکنند! مرحوم بهلول میگفت: «اگر شجاعت آن زن نبود، مرا پیدا میکردند!» بعد هم حاجآقا، شش ماه در غاری در نزدیکی قم مخفی میشود و آن زن به وسیله افراد معتمد، برایش غذا میفرستاد. بعدها حاجآقا همیشه به آن ده و مخصوصا آن زن و خانوادهاش سر میزد و رسیدگی میکرد.
در میان خصال علامه بهلول، برخی به علاقه ایشان به پرستاری از نوزادان اشاره و تأکید میکنند. علت این امر چه بود؟
مرحوم بهلول عاشق نوزادان بود و موقعی که کسی بچهدار میشد، به خانهاش میرفت و به مادر بچه میگفت: «برو به کارهایت برس و من از بچهات نگهداری میکنم!». گاهی تا صبح بیدار میماند و از بچهها نگهداری میکرد! یکبار میخواستیم با اتوبوس به سفر برویم و هنوز یک ساعت به حرکت اتوبوس باقی مانده بود. رفتیم و روی نیمکتی نشستیم و یک آقای کت و شلواری شیک هم آمد و کنار ما نشست. زن فقیری، با دو سه تا بچه زار و نزار هم آمد. ظاهرِ مرحوم بهلول، همیشه مثل فقرا بود و کسی توقع نداشت که در آن لحظه، دههزار تومن پول ــ که به پول آن زمان، خیلی زیاد بود ــ در جیب حاجآقا باشد! زن به سراغ آن آقا رفت و شروع به التماس کرد، ولی آن آقا، به او توجهی نکرد! حاجآقا بچهها را خیره نگاه میکرد و آن زن هم، حال و روز بدی داشت! حاجآقا بلند شد و رفت و بچه را از بغل او گرفت و بوسید و دست کرد توی جیبش و جلوی چشمهای حیرتزده من و آن آقای کتوشلواری و زن فقیر، بسته دههزار تومانی را به او داد و گفت: «برو خرج زندگی و بچههایت کن!». زن که داشت سکته میکرد، پول را گرفت و دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض کرد و دست بچههایش را گرفت و سریع دور شد، که نکند این مرد ظاهرا فقیر، پول را از او پس بگیرد! من واقعا عصبانی شدم و گفتم: حاجآقا! اینها کولی هستند و کار و کاسبیشان همین است! ایشان دستی به شانهام زد و گفت: «خیر؛ اینطور که تو فکر میکنی نبود!». ایشان چیزهایی را میدید و میفهمید که دیگران نمیدیدند و نمیفهمیدند.
و سخن آخر؟
مرحوم بهلول در عمر قریب به صد سالهاش، هیچ چیزی را برای خود نخواست و جز برای رضا خدا، کار نکرد. فوقالعاده سادهزیست بود و با اینکه همه روی اعتمادی که به ایشان داشتند، پولهای زیادی به ایشان میدادند، اما هرگز یک ریال هم در جیب نداشت و همه را بین فقرا تقسیم میکرد. از کسانی که برای خودشان مرید میتراشند و کراماتی را به خود نسبت میدهند، خوشش نمیآمد و با آنها مقابله میکرد! همیشه میگفت: «تقوا داشته باشید، احکام خدا را رعایت کنید و از چیزی نترسید».