«شهید آیتالله سیداسدالله مدنی، در دوران اقامت در شهر تبریز» در گفتوشنود با زندهیاد محمدحسن عبد یزدانی
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
ظاهرا آشنایی شما با شهید آیتالله سیداسدالله مدنی، پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در تبریز روی داده است؛ اینطور نیست؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بله؛ بنده شهید بزرگوار آیتالله سیداسدالله مدنی را اولین بار در منزل شهید آیتالله سیدمحمدعلی قاضی طباطبائی زیارت کردم. در روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فرمانده لشکر ارومیه، برای ایشان نامه نوشته و کمک خواسته بود. من در آن موقع، در دادگاه انقلاب اسلامی کار میکردم. آیتالله قاضی امر فرمودند: «فردا بیا، با تو کار دارم!». وقتی رفتم، دیدم سید موقر و بزرگواری در محضر ایشان نشستهاند. شهید قاضی فرمودند: «ایشان آیتالله مدنی هستند» و مرا به ایشان معرفی کردند. سپس نامه فرمانده لشکر ارومیه را به من دادند و فرمودند: «نوشته از ما نیرو میخواهد، اما ننوشته چرا؟ به ارومیه بروید و ببینید قضیه از چه قرار است؟ مگر ارتش نیرو ندارد؟ ما از اینجا، چه نیرویی میتوانیم برای آنها بفرستیم؟» من همراه با شوهرخواهرم ــ که با سرهنگ ساکتی، فرمانده لشکر ارومیه دوست بود ــ به آنجا رفتیم. معلوم شد که برای نگهبانی از زاغهها و انبار اسلحه، نیرو میخواهند؛ چون به سربازهای آنجا اعتماد ندارند و میخواهند افراد انقلابی و متعهد، به تشخیص و زیر نظر آیتالله قاضی، برای انجام این کار به آنجا اعزام شوند. همین کار را کردیم و زیر نظر شهید قاضی، افراد را شناسایی، گروهبندی و اعزام کردیم.
بههرحال بنده در منزل آیتالله قاضی و با آن سلام و علیک، آیتالله مدنی را شناختم. بعدها که ایشان به تبریز تشریف آوردند، اغلب در خدمتشان بودم، اما تا اینجا، ایشان در همین حد که من یک مسلمان انقلابیام، از من میدانستند و از سوابقم اطلاعی نداشتند! نکته مهمی که باید به آن اشاره کرد، فتنهگریهای کسانی بود که میخواستند با تأسیس حزب خلق مسلمان زیر نظر آقای شریعتمداری، در آذربایجان دودستگی و تفرقه ایجاد کنند و شهید قاضی، همواره مانع میشد و میگفت: «با وجود حزب جمهوری اسلامی، ایجاد حزب دیگری تحت همین عنوان صحیح نیست، مضافا بر اینکه ما سابقه ذهنی مثبتی از کلمه "خلق" نداریم!»؛ به همین دلیل طرفداران آقای شریعتمداری، دل خوشی از شهید قاضی نداشتند! در آغاز کار، عدهای از روحانیون که با شهید قاضی خوب نبودند، دور شهید مدنی جمع شدند. افرادی مثل: آقای واعظی، آقای شربیانی، آقای حکمآبادی و دیگران. واقعیت این است که اینها نه با شهید قاضی بودند، نه با شهید مدنی و برای خودشان، کمیته جداگانهای باز کرده بودند! دشمن هم از این نوع برخوردها، سوءاستفاده میکرد و به تفرقه بین اقشار مختلف، دامن میزد. کسانی بودند که در خدمت آقای مدنی، از آقای قاضی بد میگفتند و بالعکس! نتیجتا قشر علاقهمند به روحانیت را دو دسته کرده بودند! البته نه شهید قاضی و نه شهید مدنی، افرادی نبودند که راحت حرف کسی را قبول کنند، ولی بههرحال این توطئهها، روی مردم عادی و بیخبر از واقعیتها، تأثیرات خودش را میگذاشت!
از اینگونه اقدامات، به نمونهای اشاره کنید.
با توجه به اوضاع و شرایط آن دوره، کسی حاضر نبود امور مربوط به زندان را به عهده بگیرد. شهید قاضی، اخوی بنده را به دلیل سوابق زندان سیاسی و شناخت او از اوضاع زندان، برای اداره آنجا تعیین کردند. برادرم سی نفر از افراد انقلابی را جمع کرد تا زندان را اداره کنند. کل خرج زندان و زندانیان را هم، شهید قاضی میدادند. بنده هم در دادگاه انقلاب، مسئولیتی به عهده داشتم. کسانی که با این انتصابات موافق نبودند، میخواستند به هر شکل ممکن، قدرت را از آیتالله قاضی بگیرند و بیت آیتالله مدنی را تبدیل به پایگاه خود کرده بودند! البته آیتالله مدنی شخصیتی نبودند که تحتتأثیر اینها قرار بگیرند، ولی آشکارا هم با آنها برخورد نمیکردند تا برای اغتشاش بهانه به دست کسی ندهند. بههرحال به ایشان میگویند: برادران عبد یزدانی و اطرافیانشان، زندان را غارت کردند و بردند و خوردند! یک روز دیدیم که ایشان، همراه عدهای از تجار و معتمدین تبریز و خبرنگار روزنامه «کیهان» برای بازدید از زندان آمدند. برادرم ابتدا آنان را به کارگاههای مختلف زندان میبَرد. این کارگاهها در واقع، به پیمانکارانی تعلق داشت که زیرنظر مدیر و انجمن زندان کار میکردند. آنها موقعی که انقلاب شد، در این کارگاهها را بسته و رفته بودند! اخوی از صاحبان این کارگاهها خواست که بیایند و درها را باز کنند؛ چون ما از لحاظ شرعی نمیتوانستیم این کار را بکنیم. تلفن زدند و صاحبان کارگاهها آمدند و درها را باز کردند و دیدند به هیچیک از اموال و وسایل کارگاهها دست نخورده و حتی خاکی که روی آنها نشسته بود، نشان میداد که کسی به آنجا نیامده! افرادی که به شهید مدنی گزارش داده بودند که این دو و اطرافیانشان، اموال این کارگاهها را بُردند و خوردند، نمیدانستند در برابر این صحنهها، باید چه توضیحی به آیتالله مدنی بدهند! کسانی که این حرفها را زده بودند، روحانیونی بودند که با تظاهر به دفاع از حقوق مردم، زیر چتر آیتالله مدنی رفته بودند! پس از آن، قرار بر این شد که کسانی که اینطور با آبروی مردم بازی میکنند مجازات شوند، اما شهید قاضی مانع شدند و فرمودند: «حالا که شکها برطرف شده، نیازی به مجازات نیست!» و هر چه دیگران اصرار کردند، شهید قاضی زیر بار نرفتند و فرمودند: «نیازی به دامن زدن به آتش اختلافات نیست؛ از خطای برادر دینی خود بگذرید؛ چون تنها کسی که از این اختلافات بهره میبرد، دشمن است!».
باز یک بار دیگر آیتالله قاضی امر فرمودند: «فردا خودت، اخوی و مدیر داخلی زندان، بیایید به منزل من. آیتالله مدنی درباره زندان، از شما سؤالاتی دارند!». من بو بردم که باز، توطئهای در کار است و از ما، پیش آیتالله مدنی سعایت شده! چند بریده روزنامهها از فرمایشات حضرت امام درباره زندانیان سیاسی و همینطور کپی حکم تیرِ خودم در دوره طاغوت را در جیب گذاشتم و به راه افتادم! آیتالله مدنی ما را که دیدند، فرمودند: «شما آقایان در زندان، خیلی خسته شدهاید، چند روزی به مشهد تشریف ببرید و نایبالزیاره ما هم باشید؛ افرادی جای شما را میگیرند و وظایفتان را انجام میدهند!» من گفتم: «حضرت آیتالله! آیا من یا یکی از همکارانم، اظهار خستگی کردهایم؟» ایشان فرمودند: «نه؛ ما احساس میکنیم اینطور است!» من گفتم: «پس دست کم به عنوان دستمزد، از محضر شما دو مجتهد بزرگوار میخواهیم که ما را دست خالی رها نکنید و اشکالات و اشتباهات ما را بیان و رفع کنید». آیتالله مدنی فرمودند: «من در شما اشکالی ندیدهام!» گفتم: «بههرحال این تصمیم، قاعدتا دلیلی داشته است؟» شهید قاضی فرمودند: «آیتالله مدنی اینطور صلاح میدانند!». وقتی کار به اینجا کشید، من گفتم: «پس اجازه بدهید بپرسم که ما باید امر امام را اطاعت کنیم یا امر کسی دیگر را؟» هر دو بزرگوار فرمودند: «بدیهی است که باید امر امام را اطاعت کنید». بریده روزنامهها و کپی حکم تیرم را درآوردم و به دست آیتالله مدنی دادم. در بریدهها نوشته شده بود: امام فرمودهاند: «آنهایی که زندان و زجر کشیدهاند، باید در رأس امور باشند». عرض کردم: «فقط مستحضر باشید که در کُل ایران، کمتر کسی پدر و مادرش، به هنگام اختفای او و در نتیجه حملات ساواک، از دنیا رفتهاند!» شهید مدنی بریدهها و حکم تیر مرا که دیدند، بهشدت ناراحت شدند و رو کردند به همان فردی که بدگویی ما را کرده بود و فرمودند: «بگو ببینم اینها چیست؟ چرا لال شدی؟» او دست و پایش را گم کرد و گفت: «حاج محمدحسن آقا، افتخار انقلاب ماست!». شهید مدنی به قدری ناراحت بودند که نزدیک بود سکته کنند! ایشان فریاد زد: «معلون! پس آن نسبتها چه بود که به این بنده خدا دادی؟» آن فرد بلند شد و فرار کرد و حتی عبایش هم، جا ماند! آیتالله قاضی سعی کردند آیتالله مدنی را آرام کنند و فرمودند: «حاج محمدحسن عادت ندارد به این چیزها استناد کند، آنچه گفت یکی است از هزارها!» از آن به بعد آیتالله مدنی، هر بار که مرا میدیدند، اظهار شرمندگی میکردند، که برای من بسیار سنگین بود، طوری که نهایتا روزی خدمتشان عرض کردم: اگر بخواهند با این شیوه، همواره مرا شرمنده کنند، دیگر خدمتشان نخواهم رفت! و ایشان با بزرگواری فرمودند: «باشد، دیگر نمیگویم!»
ویژگیهای برجسته شخصیت شهید آیتالله مدنی، از نگاه شما که با بزرگان زیادی سروکار داشتهاید، چه بود؟
به نظر من، ایشان واقعا یکی از اوتاد بودند. در جلوگیری از خواستههای نفسانی، ولو در استفاده از غذای حلال، یگانه بودند. در سیاست بسیار خبره مینمودند و اهالی شهر و خصوصیات مردم، صنوف و طیفهای مختلف را خیلی خوب میشناختند. آشنایی ایشان با مردم، بهخصوص تکتک روحانیون، بهقدری عمیق و گسترده بود که گویی جد اندر جد، در تبریز زندگی کرده بودند! چون خودشان از جوانی در سیاست وارد شده بودند، همه را کامل میشناختند. بسیار سادهزیست و رقیقالقلب بودند و انسان از همان برخورد اول، تحت تأثیر شخصیت جذاب، مهربان و در عین حال جدی ایشان قرار میگرفت. پس از شهادت آیتالله قاضی ــ که مسئولیت به عهده ایشان قرار گرفت ــ ضدانقلاب هر آتشی که توانست، سوزاند و خطر تا جایی پیش رفت که کمیتهها، ارتش و پادگانها هم، با آنها اعلام همبستگی کردند! اینها تا وقتی که آیتالله قاضی زنده بودند، جرئت نداشتند چنین کاری بکنند. آیتالله مدنی پس از شهادت آیتالله قاضی، واقعا تنها مانده بودند و من مطمئنم که در دلشان میگفتند: «آقای قاضی کجایی؟ که من تنها ماندهام!» اما به دلیل آن خصوصیات عرفانی و الهیای که داشتند، خدا به ایشان کمک میکرد. حزب خلق مسلمان، حقیقتا خیلی ایشان را آزار داد و فتنههای گستردهای را در شهر به راه انداخت! خدا ایشان را رحمت کند.