«شهادت آگاهیِ آیتالله عطاءالله اشرفی اصفهانی، در آیینه خاطرهها» در گفتوشنود با احمد اشرفی اصفهانی
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
در سیونهمین سالگرد شهادت آیتالله عطاءالله اشرفی اصفهانی، ایشان را بیشتر با چه خصالی به خاطر میآورید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم ابوی به عنوان یک شخصیت جامعالاطراف، از ویژگیهای اخلاقی بسیار برجسته و والایی برخوردار بودند، که من به برخی از آنها اشاره میکنم. اولا: بسیار خوشاخلاق بودند و با همسر و فرزندان، رفتار بسیار صمیمانه و دوستانهای داشتند. همواره برای همسرشان ــ که از سادات بودند ــ احترام خاصی قائل میشدند. من هرگز از ایشان، نسبت به اهل منزل، تندی یا خشونتی ندیدم! هرگز به خاطر نمیآورم که به همسرشان دستوری بدهند یا تقاضایی بکنند. کارهای شخصیشان را خودشان انجام میدادند. همیشه به ما سفارش میکردند که مادرتان سیده هستند و باید احترام زیادی برای ایشان قائل باشید و رضایتشان را جلب کنید. بسیار توصیه والده را به ما میکردند. والده سیزده سال پس از شهادت ابوی، زنده بودند و ما سعی کردیم که تمام مواردی را که ایشان توصیه کرده بودند، رعایت کنیم. من فرزند آخر بودم و خداوند این توفیق را نصیبم کرد، که والده از این سیزده سال، اغلب اوقات را در منزل من تشریف داشتند. ایشان بیمار بودند و چندین بار، در بیمارستان هم بستری شدند و خداوند توفیق خدمتگزاری به ایشان را نصیب من فرمود.
ثانیا: مرحوم ابوی به دخترها، نوعروسها و نوههایشان، همواره رعایت حجاب و به همه ما، نماز اول وقت را توصیه میکردند و میگفتند: «اگر اینها را رعایت کنید، همیشه دعای خیر من، مشمول شما خواهد بود». بسیار متواضع و فروتن بودند و سعی میکردند امر به معروف و نهی از منکر را با اعمال و رفتارشان و به شکلی غیرمستقیم، انجام دهند. هرگز ندیدم که ایشان از نماز اول وقت، غفلت کنند و بهاصطلاح، از آن کم بگذارند. واقعا و به طور طبیعی، برای خانواده الگو بودند. حتی بچهها هم تحتتأثیر شخصیت ایشان بودند و اگر از نوههای ایشان سؤال کنید، خاطرات خیلی زیبایی از پدربزرگشان دارند. من در طول مدت عمرم، علما و روحانیون زیادی را دیدهام، ولی انصافا رفتار و منشی که در ایشان دیدم، در کمتر کسی مشاهده کردهام!
امام خمینی در پیام خویش به مناسبت شهادت آیتالله اشرفی اصفهانی، قدمت آشنایی و ارتباط خود با ایشان را شصت سال ذکر کردند، که مدتی بسیار طولانی است. ارزیابی شما از این مراوده دیرین و نزدیک چیست؟
مرحوم ابوی، خیلی به حضرت امام علاقه داشتند. گرچه از نظر سنی، تقریبا همردیف بودند و خیلی از دروس حوزه علمیه را با هم گذرانده بودند و بهاصطلاح همکلاس بودند، اما همیشه مانند شاگردی نسبت به استادش، در برابر امام تواضع و خشوع نشان میدادند. به طور مرتب با ایشان دیدار داشتند و وقتی دوسه ماه از دیدارشان میگذشت، احساس ناراحتی و دلتنگی میکردند و میفرمودند: «با احمد آقا تماس بگیرید، که برایم وقت ملاقات بگذارد!». امام هم به مرحوم حاج احمد آقا و مرحوم آقای توسلی فرموده بودند: «هر وقت آقای اشرفی خواستند برای ملاقات بیایند، برایشان وقت بگذارید!». آخرین ملاقات ایشان با حضرت امام هم، 48 ساعت قبل از شهادتشان بود!...
در آن ملاقات، شما هم ایشان را همراهی کردید؟
بله؛ جلسه خاصی هم بود. مرحوم ابوی، چند بار سعی کردند دست امام را ببوسند، که ایشان نگذاشتند و دست شهید را فشردند! موقعی که برگشتیم، بسیار مسرور بودند. همه سر سفره جمع بودیم، که ایشان فرمودند: «احساس میکنم این دیدار، آخرین ملاقاتم با حضرت امام بود! ایشان دوبار مرا در آغوش کشیدند و احساس میکنم دیگر ملاقاتی در بین نباشد!». موقعی هم که میخواستند از منزل همشیره، به سمت کرمانشاه حرکت کنند، فرمودند: «لباسهای سیاهتان را آماده کنید؛ چون این ممکن است آخرین ملاقات من با شما باشد!». روز جمعه هم، موقعی که میخواستند برای نماز جمعه تشریف ببرند، به والده فرمودند: «اگر دیگر مرا ندیدید، حلالم کنید!». من پیش از آن، در هیچ روز جمعهای، چنین جملاتی را از ایشان نشنیده بودم!
پس به نوعی، نزدیک بودن شهادتشان را حدس زده بودند؟
بله؛ ایشان به خبرنگاری که چند روز قبل از شهادتشان، با ایشان مصاحبه کرده بود، فرموده بودند: «امیدوارم چهارمین شهید محراب، من باشم!». باید بگویم که ایشان پس از شهادت آیتالله صدوقی، برای شهادت لحظهشماری میکردند. موقعی که آیتالله صدوقی شهید شدند، من در تهران بودم. به ایشان زنگ زدم و گفتم: خبر دارید؟ فرمودند: «بله؛ در همین ماهها و روزها، منتظر شهادت پدرتان هم باشید. بعد از شهید صدوقی، نوبت من است!» در سفر آخری هم که به خمینیشهر و اصفهان رفتند، از هر کسی که برای ملاقات با ایشان میآمد، حلالیت میطلبیدند! میفرمودند: «شاید دیگر مرا نبینید و این، آخرین ملاقات من با شما باشد!».
این سفر، چه مدت پیش از شهادت آیتالله اشرفی اصفهانی انجام شد؟
حدود یک ماه و چند روز. در اصفهان که بودند، فامیل گلایه میکردند: ما میخواهیم ایشان را ببینیم و محافظان نمیگذارند! ایشان به من گفتند: «در منزل یکی از بستگان، همه فامیل دور و نزدیک را دعوت کنیم تا همه اقوام مرا ببینند!». در آنجا هم فرمودند: «خوب به چهره من نگاه کنید؛ شاید این آخرین دیدارمان باشد!». بعد هم در مورد تقوا، نماز اول وقت، حجاب، احکام قرآن درباره خانواده و امثال اینها، توصیههایی فرمودند و از همه حلالیت خواستند. فضای جلسه، کاملا فضای خداحافظی بود! در مجموع، مسافرت تاریخی و بینظیری بود و تکتک سخنان و حرکات ایشان، نشان میداد که کاملا به شهادت خودشان آگاه هستند و کوچکترین نگرانیای از این بابت ندارند.
ظاهرا امام خمینی هم، به ایشان توصیه کرده بودند که «به نماز جمعه نروند!»؛ اینطور نیست؟
بله؛ بعد از شهادت آیتالله صدوقی، امام فرمودند: «شما این هفته به نماز جمعه نروید!...» و مرحوم ابوی هم، اطاعت امر کردند، اما خیلی نگران بودند و میفرمودند: «چون امر امام است، اطاعت میکنم، ولی میترسم منافقین تصور کرده باشند که ترسیدهام!». ایشان از روزی که به امامت جمعه منصوب شدند، حتی یکبار هم نماز جمعه را ترک نکرده بودند و در تمام اوقات سرما و گرما و بیماری، به این مراسم تشریف میبردند.
به عنوان واپسین سؤال، یکی از خصال آیتالله اشرفی اصفهانی، تقید به حضور در جبههها بود، که میتواند نمادی از شهادتطلبی ایشان قلمداد شود. دراینباره، چه خاطراتی دارید؟
بله؛ ایشان در این موضوع، بسیار ثابتقدم بودند. گاهی هم لباس بسیجی میپوشیدند و حتی با این لباس، نماز جمعه هم خواندند! همیشه مردم را به رفتن به جبههها و ارسال نیازهای جبههها تشویق میکردند. ایشان با اینکه سنشان بالا بود و دو بار هم عمل جراحی کرده بودند و خیلی سخت راه میرفتند، مرتبا به جبههها سر میزدند و هیچ ترس و وحشتی، از حوادث احتمالی نداشتند. رزمندگان و فرماندهان سپاه و ارتش هم، از حضور ایشان بسیار خوشحال میشدند و همیشه استقبال گرمی از ایشان میکردند. فرماندهان همیشه نگران بودند که یک وقت دشمن متوجه حضور ایشان نشود و به ایشان صدمهای نرسد، ولی خودشان ابدا ترسی نداشتند و همیشه میگفتند: «شهادت در جبهه و در کنار رزمندگان، برای من افتخار است». هر بار که از جبهه برمیگشتیم، با خوشحالی میگفتند: «امروز که در کنار رزمندهها بودم، جزء عمرم حساب نمیشود!». از دیدار با رزمندگان، چنان نشاطی پیدا میکردند که من در هیچ جای دیگری، این روحیه را در ایشان نمیدیدم! بسیار نسبت به رزمندگان، علاقه و تواضع داشتند و طوری با آنها حرف میزدند که گویی یک طلبه ساده هستند! ذرهای غرور و تکبّر، در وجود ایشان نبود. همیشه میگفتند: «به این شعارهایی که مردم درباره من میدهند، گوش ندهید و غرور به شما دست ندهد! من طلبهای بیش نیستم؛ مردم لطف دارند و به خاطر اینکه ما را خادم انقلاب میدانند، این حرفها را میزنند؛ یک وقت این چیزها در روحیهتان تأثیر نگذارد». همیشه توصیه میکردند: «با مردم مدارا کنید و با آنها ارتباط خوبی داشته باشید و بدانید که انقلاب را همین مردم عادی به ثمر رساندند؛ بنابراین قدر این مردم را بدانید و تا جایی که میتوانید، به آنها خدمت کنید...».