«شهید آیتالله عطاءالله اشرفی اصفهانی، در میدان علم و عمل» در گفتوشنود با زندهیاد آیتالله سیدجلالالدین طاهری اصفهانی
زندهیاد آیتالله سیدجلالالدین طاهری اصفهانی، پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، با شهید آیتالله عطاءالله اشرفی اصفهانی، همرزم بود و در دوران برقراری نظام برآمده از آن نیز، با آن بزرگ در یک جبهه بهسر میبرد و بسیاری از اطلاعیههای مهم را به اتفاق وی صادر میکرد. وی در گفتوشنود پیآمده، به برخی خاطرات خویش از منش چهارمین شهید محراب اشاره کرده است. شایان ذکر است که این مصاحبه، در سال 1362 انجام شده است
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
جنابعالی از چه مقطعی و چگونه، با شهید آیتالله عطاءالله اشرفی اصفهانی آشنا شدید؟
بسمالله الرحمن الرحیم. بنده هنگامی که در سال 1323 به قم مشرف شدم، ایشان را در آنجا زیارت کردم. ایشان در حجرهای در مدرسه فیضیه اقامت داشتند و یک زندگی طلبگی بسیار ساده و دور از هر نوع آلایشی را در آنجا میگذراندند. ایشان خودشان در حجره، غذا تهیه و صرف میکردند. همیشه برای نماز، به آیتالله حاج سیدمحمد خوانساری و اگر ایشان گاهی تشریف نمیآوردند، یا پس از رحلتشان، به آیتالله شیخ محمدعلی اراکی اقتدا میکردند.
آیا شما با ایشان، همدرس هم بودید؟
بله؛ بنده این توفیق را داشتم که در بعضی از دروس، با ایشان باشم. از جمله درسهای: آیتالله بروجردی، آیتالله خوانساری و آیتالله صدر. البته ایشان در مقطعی، در درس آیتالله حجت هم شرکت میکردند، که من توفیق حضور در آن درس را نداشتم. به نظرم در آن اوایل، در درس حضرت امام هم شرکت میکردند، تا وقتی که آیتالله بروجردی ایشان را همراه با دو تن از علمای خمینیشهر، از جمله آیتالله جبلعاملی، مکلف کردند که به کرمانشاه بروند و در آنجا، حوزه علمیهای را راهاندازی کنند. با توجه به اینکه در آن منطقه، مشکلات خیلی زیاد بودند، انصافا ایشان بودند که ماندند و مقاومت کردند؛ چرا که آن دو بزرگوار، پس از مدتی برگشتند.
شما در دوران اقامت ایشان در کرمانشاه و پیش از پیروزی انقلاب اسلامی هم، با آیتالله اشرفی اصفهانی، ملاقاتی داشتید؟
بله؛ من موقعی به آنجا رفتم که ایشان برای فوت آیتالله سیداحمد زنجانی، مجلس فاتحهای گذاشته بودند و اصرار داشتند که این فاتحه، زیر نظر خودشان انجام شود و حتما در منبر، به وجود مبارک حضرت امام هم دعا شود. یادم هست که در آن روز، یک روحانینمای ساواکی ــ که به غلط این لباس مقدس را بر تن کرده بود ــ به منبر رفت و مسیر جلسه را برگرداند و مجلس متشنج شد! آیتالله اشرفی به نشانه اعتراض، جلسه را ترک کردند و ما هم، پشت سر ایشان جلسه را ترک کردیم. در آن منطقه بعضیها سعی میکردند تا خط بعضی از آقایان و مراجع دیگر حاکم شود و شهید اشرفی، تمام تلاششان این بود که خط امام را در آنجا حاکم کنند و الحق والانصاف، که در این مسیر خیلی زحمت کشیدند. به نظرم ساواک هم، این قضیه را خیلی خوب فهمیده بود که اگر در کرمانشاه ــ که یک منطقه مرزی است ــ به نفع امام سروصدایی بلند شود، کنترل آن دشوار خواهد بود! در عین حال با دستگیری ایشان هم، در آنجا بلوا به پا میشد! به همین دلیل سعی داشت تا به شکلی با قضیه مدارا کند!
ملاقاتِ بعدی شما با آیتالله اشرفی اصفهانی در چه مقطعی روی داد؟
من دیگر در تبعید و زندان بودم و از ایشان خبری نداشتم تا زمانی که حضرت امام به نوفل لوشاتو رفتند و بعد به ایران برگشتند. در یکی از ملاقاتها، که قرار بود خدمت امام مشرف شوم، ایشان را دیدم که گویا در انتظار بودند که به ملاقات امام بروند. در آنجا کمی با هم صحبت کردیم. بعد هم که حضرت امام، ایشان را به امامت جمعه کرمانشاه منصوب کردند.
یکی از موارد اشتراک نظر شما با ایشان، در ماجرای صدور اعلامیه علیه بنیصدر بود. از آن ماجرا، چه خاطراتی دارید؟
بله؛ بنده، شهید آیتالله مدنی، شهید آیتالله دستغیب، شهید آیتالله صدوقی و شهید اشرفی اصفهانی، تصمیم گرفتیم با هم، درباره مسائل کلی کشور اطلاعیه بدهیم و بعد هم اگر لازم شد، دستهجمعی خدمت حضرت امام برویم. البته یکبار این توفیق دست داد، اما آن روز آیتالله اشرفی نتوانستند بیایند و بنده در خدمت آن سه بزرگوار، خدمت امام رفتیم و صحبت کردیم. چند اعلامیه مشترک هم دادیم که امضای همه ما پای آنها هست.
در سیره شهید آیتالله اشرفی اصفهانی، بهویژه پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا هنگام شهادت، چه نکاتی را برجسته میبینید؟
ایشان مجموعهای از فضایل و سجایای برجسته اخلاقی بودند، اما تواضع ایشان انصافا کمنظیر بود. یکبار مرا به هوانیروز باختران دعوت کردند. موقع ظهر قرار شد که نماز جماعت برگزار شود، که آیتالله اشرفی تشریف آوردند. من به حکم اینکه ایشان حدودا 25 سال از من بزرگتر بودند، استدعا کردم که ایشان نماز را اقامه کنند، که به هیچوجه قبول نکردند! من نماز ظهر را خواندم، ولی برای نماز عصر، ایشان را قسم دادم و گفتم: اگر قبول نفرمایید، من نمیخوانم! ایشان وقتی اصرار مرا دیدند، نماز عصر را خواندند. بعد هم به منزل ایشان رفتیم. آن روز وقتی به خانه محقر ایشان وارد شدم، حقیقتا ترسیدم! آن بزرگوار هدف دشمن بودند و باید مسائل امنیتی، درباره ایشان بهشدت رعایت میشد، اما اگر کسی درِ آن خانه را میزد و آقازادههایشان نبودند، خود ایشان میرفتند و در را باز میکردند! من در آن روز، بسیار ناراحت شدم و گفتم: آقا! شما نروید در را باز کنید؛ اگر دشمن این عادت شما را بداند، خیلی راحت میتواند ترورتان کند! ایشان به گونهای به من پاسخ دادند که یعنی «ما عمرمان را کردهایم و چه بهتر، که با شهادت از دنیا برویم!» عرض کردم: شهادت برای شما هدف که نیست، بلکه وسیلهای است برای خدمت به اسلام. الان شما در کرمانشاه منشأ اثر هستید و وجودتان برای اسلام و انقلاب ضروری است. چشم امید امام به امثال شماست. ایشان گفتند: «در هر صورت وقتی قرار باشد اجل بیاید، تقدیم و تأخیر ندارد!». عرض کردم: بله؛ ولی واجب است که انسان احتیاط کند. من گمان میکنم اگر امام هم از این وضعیت باخبر شوند، ناراحت بشوند! همان جا تصمیم گرفتم به محض اینکه خدمت حضرت امام رسیدم، این مطلب را عرض کنم!
امام خمینی نسبت به خبر شما، چه واکنشی داشتند؟
خدمت حضرت امام عرض کردم که خانه ایشان از لحاظ امنیتی، ابدا در جای مناسبی نیست و خودشان میروند و در منزل را باز میکنند و احتیاط هم نمیکنند! از سپاه بخواهید که ایشان را به خانه امنتری منتقل و تیم حفاظتی ایشان را تقویت کنند. حضرت امام هم دستور داده بودند که ایشان را به منزل بزرگتر و امنتری ببرید. اما آقازادهشان میگفتند: هر چه اصرار کردیم، حاج آقا گفتند: «من در همین منزل راحت هستم و چند روزی بیشتر، از زندگی من باقی نمانده است!...». بههرحال، یکی دیگر از ویژگیهای برجسته ایشان، احتیاط شدید در امور مالی بود، بهطوری که در چندین نوبت، اموالشان را خدمت علما مصالحه کردند! یکبار در قم، سمینار ائمه جمعه برگزار شده بود و ایشان هم تشریف داشتند. یادم هست که دست ایشان میلرزید و من با دیدن این صحنه، واقعا متأسف شدم! یادم هست که ایشان خدمت آیتالله نجفی مرعشی رفته و دههزار تومان را با اصرار به ایشان داده بودند، که اگر شبههای در مالشان هست، رفع شود!
در مورد تقیّد ایشان به حضور در جبههها، چه خاطراتی دارید؟
ایشان با وجود کهولت سن ــ سن بالای هشتاد سال ــ بسیار برای رفتن به جبههها اصرار داشتند و حتی لباس رزم میپوشیدند و وقتی اسم جبهه میآمد، آرام و قرار از کف میدادند! به جبهه میرفتند و در کنار برادران رزمنده، در سنگرها مینشستند و با آنها حرف میزدند و از آنها دلجویی میکردند. هر قدر هم فرماندهان نظامی اصرار میکردند که برگردند، میگفتند: «هر اتفاقی برای این جوانها بیفتد، برای من هم میافتد!». عاشق رزمندگان بودند و به همه توصیه میکردند که جنگ را مسئله اصلی بدانند و حتی اگر از نظر سنی یا توانایی جسمی، قادر به جنگیدن نیستند، دستکم به جبههها بروند و رزمندگان را دلداری و به آنها روحیه بدهند. ویژگی دیگر ایشان، رسیدگی مستمر به محرومان بود. امکان نداشت کسی از ایشان درخواستی بکند و درخواستش اجابت نشود! همیشه میگفتند: «به فکر کوخنشینها باشید، وگرنه فرهنگ کاخنشینی، در شما رسوخ خواهد کرد!».