«روایتی از یک حضور مداوم در منطقه کردستان، در دوران دفاع مقدس» در گفتوشنود با زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین نورالدین حیدری زنجانی
در روزهایی که بر ما گذشت، روحانی مجاهد زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین نورالدین حیدری زنجانی، روی از جهان بر گرفت و رهسپار ابدیت گشت. وی در دوران دفاع مقدس، به شکلی مداوم در جبهه غرب به سر برد و در همان مقطع، فرزندش نیز در جبههها به شهادت رسید. آن مرحوم در گفتوشنود ذیلآمده، به بیان خاطراتی از دوره حضور در منطقه کردستان پرداخته است. روحش شاد
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
گفتوشنود را از این نکته آغاز میکنیم که جنابعالی، از چه مقطعی و چگونه با امام خمینی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده در سال 1317، در زنجان به دنیا آمدم. بعد از گذراندن دوره دبستان و دبیرستان، به حوزه علمیه زنجان رفتم و پس از طی سطوح اولیه، برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفتم، تا از محضر بزرگانی چون حضرت آیتالله بروجردی استفاده کنم. در آنجا بود که با حضرت امام و افکار و نهضت ایشان آشنا شدم و در کنار تحصیل، به فعالیتهای مبارزاتی هم پرداختم.
شما در مقطع پس از پیروزی انقلاب اسلامی، از چه روی به کردستان عزیمت کردید و چه عاملی باعث شد در آنجا ماندگار شوید؟
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، رسم بود که طلاب در ایامی که حوزه تعطیل بود، یعنی رمضان، محرم و صفر، به دفتر تبلیغات مراجعه میکردند تا برای تبلیغ به جاهای مختلف بروند. من هم در سال 1359، رفتم و اعلام آمادگی کردم. به من گفتند: آیتالله سیداسدالله مدنی در همدان هستند و خواستهاند که تعدادی از طلبهها، به آنجا بروند. من خواستم مرا به همدان بفرستند. وقتی کارم در دفتر تبلیغات تمام شد و خواستم بروم، طلبه شهید باقری را دیدم که گفت: داریم دنبال شما میگردیم، کجایید؟ پرسیدم: «چه خبر شده است؟» گفت: در جبهه کردستان، به طلبه نیاز دارند و ما گفتهایم اگر آقای حیدری مسئولیت ما را بپذیرند، ما چند طلبه هستیم که حاضریم همراه ایشان، به جبهه کردستان برویم! من گفتم: «نامهام را گرفتهام که در همدان، خدمت آیتالله مدنی بروم و کار درستی نیست که بگویم نامهام را عوض کنند! من به همدان میروم و بعد از ماه رمضان که برگشتم، هماهنگ میکنیم و به کردستان میرویم». شهید باقری فرمود: اگر شما قول بدهید که بعد از اتمام دوره تبلیغ در همدان، به کردستان خواهید آمد، من و چند نفر از طلبهها، به کردستان میرویم و در آنجا منتظر شما میمانیم!... بعد از اتمام دوره تبلیغ، دیدم که عدهای از طلبهها را به جبهه میفرستند و اعلام آمادگی کردم تا همراه آنها بروم. به کرمانشاه رفتم و یک شب، در مقری که برایمان تعیین کرده بودند، ماندم. فردای آن روز، طلبهها را در میدانی جمع کردند و به آنها لباس رزم و اسلحه دادند. یکی از فرماندهان سپاه آمد و اوضاع و احوال کردستان را برایمان تشریح کرد. بعد هم گفت: آنهایی که میخواهند به جبهه جنوب بروند، سمت چپ بایستند و آنهایی که میخواهند به کردستان و غرب بروند، سمت راست بایستند. دقت که کردم، دیدم همه دارند به سمت چپ میروند! علت را پرسیدم، گفتند: جنگ در کردستان خیلی سخت است و کردها، سر رزمندهها را میبرند، اما جنگیدن در جبهه جنوب آسانتر است! این حرفِ بچهها، مرا به تردید انداخت و تصمیم گرفتم به جبهه جنوب بروم، ولی یکمرتبه به یاد قولی افتادم که به شهید باقری داده بودم و در سمت راست ایستادم!
ظاهرا در شرایط دشواری به کردستان رفتید؛ اینطور نیست؟
بله؛ وقتی به کامیاران رسیدیم، دیدم همه مردم مسلح هستند و در شهر میچرخند و فهمیدم حوادث زیادی در اینجا رخ خواهند داد! دلهره عجیبی به دلم افتاد و به خودم سرکوفت زدم که چرا به جنوب نرفتم، اما به یاد سخن حضرت امام افتادم که فرموده بودند: تکلیف است و به این ترتیب، خود را تسلی دادم! بعد از کامیاران، به گردنه مروارید رسیدیم و دیدیم تعداد زیادی ماشین، در حاشیه جاده توقف کردهاند! گفتند: ضد انقلاب به جاده کمین زده است و بچههای سپاه دارند، منطقه را پاکسازی میکنند و باید منتظر بمانیم تا پاکسازی تمام شود و بعد راه بیفتیم. بعد به طرف سنندج رفتیم. دفتر تبلیغاتِ آنجا، جنب اداره شهربانی سابق و در یک کوچه تنگ قرار داشت! میخواستم وارد ساختمان شوم که دیدم شهید باقری اسلحه به دست، از ساختمان خارج شد! به من گفت: شما بمانید تا من بروم و برگردم؛ در جایی درگیری شده است و باید بروم! بعد ما را به مقرهایی که برای بسیجیان و پیشمرگان کرد درست کرده بودند، بردند.
در وهله نخست، چه مدت در آنجا بودید؟
دو ماهی در آنجا بودم و بعد تصمیم گرفتم به قم برگردم و بعد از دیدنِ خانوادهام، به جبهه جنوب بروم. شبی که تصمیم داشتم فردا صبحِ آن، برای تسویه حساب بروم و راهی قم شوم، امام را خواب دیدم! عدهای از طلاب دور ایشان را گرفته بودند و هر کسی، سؤالی میپرسید. من هم در گوشهای منتظر ایستاده بودم که نوبتم برسد. بعضیها سؤالات فقهی و بعضیها سیاسی میپرسیدند. من فکر کردم از امام بپرسم: آیا به جنوب بروم یا در کردستان بمانم؟ امام جوابم را ندادند و فقط با تعجب به من نگاه کردند که: یعنی چه که کردستان را رها کنی و به جنوب بروی؟ با این خواب، تصمیمم عوض شد و سالهای سال، در کردستان ماندم!
از دیدار با رهبر معظم انقلاب اسلامی در منطقه کردستان، چه خاطرهای دارید؟
یک روز خبر دادند که ایشان به کردستان آمده و فرمودهاند: «میخواهم با طلبههای حاضر در منطقه، ملاقاتی داشته باشم». شهید باقری آمد و به من گفت: من میخواهم برای ایشان ــ که نماینده امام هستند ــ نامهای بنویسم و بگویم تصمیم دارم برای ادامه تحصیل به حوزه قم برگردم و میخواهم در این زمینه، از شما کسب تکلیف کنم! شهید باقری نامه را به آقا داد. آقا خواندند و پرسیدند: «صاحب نامه کیست؟»، شهید باقری گفت: منم! ایشان فرمودند: «ما طلبه شده و درس خواندهایم که به اهدافی برسیم و امروز آن اهداف، در خطر هستند! باید ماند و مراقبت کرد، که این اهداف از بین نروند...». این هم دلیل دیگری برای ماندنم در کردستان شد.
بعد از تصمیم به ماندگاری در کردستان، به چه فعالیتهایی پرداختید؟
بعد از آنکه تصمیم گرفتم در کردستان بمانم، با تعدادی از طلبههای اهل سنّت، که با ضد انقلاب جنگیده و در اثر فشار آنها مجبور به هجرت شده بودند، یک دوره مشترک آموزشی دیدیم. همه در سنندج جمع شدیم و قرار شد در مقر لشکر 28 کردستان، یک دوره دهروزه برگزار شود. دوره را که دیدیم، قرار شد در مقرها تقسیم شویم. شهید سروان همتی گفت: سپاه در دامنه کوههای دور تا دور شهر، مقرهایی را به صورت یک خط کمربندی امنیتی درست کرده است، هر کسی که میخواهد به این مقرها بیاید، این طرف بایستد و هر کسی که میخواهد برای تبلیغ به شهر برود، طرف دیگر بایستد. من تصمیم گرفتم، تا به مقر بروم. ایشان مرا به مقر حاجیآباد برد و گفت: «مراقب باش تا کسی متوجه نشود طلبه هستی!». به این ترتیب ما توانستیم با مردم محلی، ارتباط برقرار کنیم و هر مشکلی که پیدا میکردند، پیش ما میآمدند و از ما میخواستند اختلافاتشان را حل کنیم. به این ترتیب یک ارتباط قلبی و خدایی، بین روحانیان و پاسداران با مردم بومی برقرار شد، که هنوز هم برقرار است. مردم بومی وقتی میدیدند که بچههای رزمنده، با نهایت خلوص و صداقت، به آنها خدمت و امنیت آنها را تأمین میکنند و برای آنها، شهید میشوند، آنها هم متقابلا، جانشان را به خطر میانداختند و به ما کمک میکردند. حتی زنان پیشمرگه مسلمان، به هوای گرفتن آذوقه و نامه، از وسط جمع ضد انقلاب پیش ما میآمدند و اخبار آنها را به ما میدادند. بههرحال، حضرت امام فرموده بودند: «رابطهتان را با مردم تقویت کنید و با آنها باشید». من هم سعی کردم تا رابطهام را با روستاییان قویتر کنم و آنها هم در مقابل، به ما کمک و محبت میکردند. دین ما دستور میدهد، تا به هر کسی که به او ظلم میشود، کمک کنیم. اینها که برادران دینی ما و مورد ظلم مضاعف بودند. ازآنجاکه شهدا و رزمندگان خلوص داشتند، خدا و ائمه(ع) هم کمک میکردند.
ارتباط شما با ماموستاهای کردستان، چگونه برقرار شد؟
از زمان آموزش و دوره مشترکی که اشاره کردم، رابطه ما با ماموستاهای کرد برقرار شد. خود من هم علاقه زیادی داشتم که با آنها ارتباط برقرار کنم و به هر روستایی که میرفتم و میدیدم ماموستایی دارد، به دیدنش میرفتم و احوالپرسی میکردم. همیشه در جلساتی که با آنها داشتیم، روی این نکته تأکید میکردم که «ما هر دو مسلمانیم و انقلاب ما هم، انقلاب اسلامی است. در حال حاضر یک دشمن مشترک داریم که باید او را عقب برانیم. مباحث دینی و فقهی، جایش در حوزههاست. حالا فقط باید روی مشترکات متمرکز شویم و نباید موارد اختلافی را مطرح کنیم...». آنها وقتی توجیه میشدند که امام و انقلاب و روحانیت چه میگویند، آنقدر جذب میشدند که جان خود را هم برای حفظ نظام اسلامی و مبارزه با دشمن میدادند.