محمود اسلامی تربتی
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
در محلهای که سه سرشناس داشت!
پدرم زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ علیاکبر اسلامی تربتی، در مهر 1283ش، در روستای بایگ، در چند کیلومتری تربت حیدریه به دنیا آمد. او مقدمات علوم اسلامی را در تربت و سطوح عالی را در مشهد و دروس خارج را در قم فراگرفت. پدرم در قم ازدواج کرد و صاحب چهار فرزند شد. من در سال 1320، متولد شدم. ما در قم، در خانههای متعددی زندگی کردیم و نهایتا در محله یخچال قاضی، در کوچه مهدیزاده مستأجر شدیم. صاحبخانه آقای عباس فیض قمی بود. خانه کنار آن را، علامه سیدمحمدحسین طباطبائی اجاره کرده بودند و این دو خانه که هر دو ملک مرحوم فیض بود، از زیرزمین با دری مشترک به هم راه داشت. من با سیدنورالدین، پسر علامه، همسن و همبازی بودم و از همان درِ زیرزمین، رفتوآمد میکردیم. اسباببازیهایمان هم، توپهایی بود که خودمان با پارچه کهنه و کِش درست کرده بودیم. گاهی اوقات هم با قوطی کبریت، ماشین میساختیم. متأسفانه سیدنورالدین، همبازی کودکی من، در جوانی درگذشت. آخرین خانه، خانهای قدیمی با مساحت 213 متر، در همان محله یخچال قاضی بود. در آن محله ما با امام خمینی (حاج آقا روحالله خمینیِ آن زمان) همسایه شدیم. آن خانه در آغاز، یک سال در اجاره ما بود و بعد همان را، ششهزار تومان خریدیم. آقایان میرزایی، که قاضی بود، مهدیزاده، که تاجر بود و هر سال روضهخوانی داشت و در ماه رمضان افطاری میداد و حاج آقا روحالله خمینی، که مدرس حوزه بود، سه نفر سرشناسِ محله بودند. ما در این خانه، با فرزندان امام همبازی بودیم و با هم بزرگ شدیم. امام دختر کوچکی داشتند به نام «لطیفه»، که یک روز در حوض خانه افتاد و غرق شد! در آن روز، امام در منزل نبودند. من سر کوچه ایستاده بودم و تا ایشان آمدند، دویدم و این خبر را به ایشان دادم و فکر کردم خیلی کار مهمی انجام دادهام!
اکثر تابستانها، پدر به همراه خانواده به تربت میرفت و امام به همدان یا محلات سفر میکردند. آخر تابستان هر کدام دیرتر برمیگشتند، دیگری به دیدنش میرفت. خانه روبهروی منزل امام، متعلق به آقا شیخ فضلالله محلاتی بود. مدتی مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی، این خانه را اجاره کرد و بعد آیتالله فیض گیلانی آن را از مالک خرید. این خانواده همسایه بسیار خوبی برای ما بودند و در حق من و همسرم، پدری و مادری کردند و خیلی بر ما حق دارند؛ چون هم پدر من در تبعید بود و هم همسرم بعد از ازدواج، از تهران به قم آمده بود و در قم غریب بود.
ازدواج خواهر کوچکم، با یک روحانی مبارز
حدودا هجدهساله بودم ــ که خواهر کوچکم، که مدتی مرا از سربازی معاف کرده بود ــ در پانزدهسالگی با حجتالاسلام والمسلمین علیاصغر مروارید ازدواج کرد. خطبه عقدشان را علامه طباطبائی و امام خمینی، که استادان فلسفه و فقه ایشان بودند، خواندند. آقای مروارید از روحانیان مبارز و بنام بود، که به علت منبرهای تندی که علیه رژیم میرفت، مدتها در زندان و مدتی در تبعید بهسر برد. به خاطر دارم یک بار که به ملاقات او در زندان قصر رفته بودیم، خبر داد که با
آیتالله طالقانی و مهندس
بازرگان همبند است. گاهی در زمستانهای سرد، او را به خلخال، که هوای سرد کُشندهای داشت و در تابستانهای گرم، او را به شهرهای گرمسیری مثل زابل تبعید میکردند! خواهرم هم با بچههای کوچکش در این مناطق، همراه همسرش بود و زندگی و جوانی دشواری را گذراند. گاهی هم از این زندان به آن زندان به دنبال شوهرش بود، که بداند در کدام زندان است و آیا زنده است یا نه و اگر زنده است چه زمانی آزاد میشود؟
در موسم «انقلاب شاه و ملت!؟»
در سال 1340 و با حقوق ماهیانه 250 تومان، در آموزش و پرورش قم استخدام شدم. وقتی در روستا معلم بودم، برای رأیگیری انقلاب سفید (شاه و ملت)، به آنجا آمدند. رأیگیری در مدارس انجام میشد. با ماشین جیپ آمدند و یک پیت حلبی که در آن را قفل زده بودند و سوراخی برای انداختن رأی روی آن بود، با هزار برگه رأی، هشتصد موافق و دویست مخالف، تحویل مدیر مدرسه دادند! گفتند: «از این برگههای موافق بدهید به مردم تا در صندوق بریزند، مقداری از این مخالفها هم خودتان بریزید! ما روز بعد برای شمارش میآییم!». روز بعد (ششم بهمن) کدخدا و آقای رضایی، رئیس مدرسه، آمدند و کنار صندوق نشستند. بعضی آمدند و رأی دادند. هر وقت هم کسی نمیآمد، خودشان انگشت میزدند و رأی داخل صندوق میانداختند! بعد صورتجلسه کردند و رفتند. یک نفر گزارش داده بود که من رأی ندادهام و درست هم بود. آقای رضایی شیشه اتاق معلمها را شکست و شکایتی نوشت، که همان شخص گزارشگر آمده و شیشه را شکسته و قصد دزدی یا خرابکاری داشته و شما روی حرف او حساب نکنید! من گفتم: آخر کار او نبوده! گفت: «شما حرف نزن، الان بفهمند رأی ندادهای، ساواک ما را میخواهد و گرفتار میشویم، بگذار همان که جاسوسی کرده، خودش گرفتار شود!».
سال پرماجرای قم
روز 25 شوال به مناسبت شهادت امام صادق(ع)، از طرف آیتالله گلپایگانی و در مدرسه فیضیه، مجلس سوگواری برگزار شد. مرحوم حاج انصاری واعظ، به منبر رفت. عدهای مأمور که چماقهایشان را زیر لباس مخفی کرده بودند، در جاهای مختلف مجلس نشسته بودند و از همان اول سخنرانی، مدام صلوات میفرستادند، تا مجلس را بر هم بزنند! طلبهای گفت: بگذارید آقا حرفش را بزند، اما فایدهای نداشت! وقتی شلوغ شد و مجلس به هم ریخت، آقای علمی، از عالمان حوزه و متصدی مدرسه فیضیه، در حال خارج شدن از مدرسه بود که یکی از مأموران با چماق به سر او زد! او اعتراض کرده بود که «چرا می زنی؟» گفته بود: «بگو جاوید شاه، زندهباد ولیعهد!» او هم بهاجبار گفته بود! اما باز هم او را زده بود! گفته بود: «من که گفتم جاوید شاه، چرا میزنی؟» مأمور جواب داده بود: «چون از ته دل نگفتی!». میگفتند: طلبهای را هم از طبقه بالا به پایین پرت کردند و کشتند! چند طلبه در برابر در حجره آیتالله گلپایگانی ایستاده بودند، که کسی به ایشان صدمه نزند! خلاصه درگیری و زد و خورد شدیدی بین مردم و ساواکیها پیش آمد.
بعد از این ماجرا، امام خمینی در مدرسه فیضیه سخنرانی کردند. من لب حوض نشسته بودم و گوش میدادم. امام گفت: «ساواک به وُعاظ گفته راجع به سه مطلب صحبت نکنید: نگویید اسلام در خطر است، به اعلیحضرت توهین نکنید، از اسرائیل هم چیزی نگویید. مگر شاه اسرائیلی است؟ همه بدبختی ما از این سه تاست. ای بدبخت، ای بیچاره، انگلیسیها پدرت را آوردند و بردند و مردم خوشحال شدند از رفتن پدرت. تو مثل پدرت نشو که اگر بیرونت کردند، مردم خوشحالی کنند...». سحر دو روز بعد، قبل از اذان صبح، در کوچهمان سروصدایی شنیدیم. پدرم در را باز کرد تا ببیند چه خبر شده است. افسری داد زد: «در را ببند!». درِ هر خانهای، مأموری گذاشته بودند. نگذاشتند هیچ کس بیرون برود. بعد از طلوع آفتاب، حاج آقا مصطفی خمینی از بالای پشت بام منزلش، که روبهروی منزل امام بود، گریهکنان فریاد زد: «آقا را بردند!». آن روز به صحن حرم حضرت معصومه(ص) رفتیم. آیتالله مرعشی نجفی درس را تعطیل کردند و روضه موسی بن جعفر(ع) خواندند و در میان روضه، گریزی به زندانی شدن امام زدند و به دستگیری ایشان اعتراض کردند. مردم بعد از این روضه، به خیابانها آمدند و شعار سر دادند: «یا مرگ یا خمینی». بر اثر تیراندازی، سه یا چهار نفر کشته شدند، که قبرشان در قبرستان نو، نزدیک قبر مادرم است. اختناق شدیدی حاکم شد. امام در خانهای در قیطریه محبوس بودند. آیتالله حاج سیداحمد خوانساری به ملاقات ایشان رفتند و خبر سلامتی ایشان را به مردم دادند و کمی آرامش برقرار شد. مدتی بعد امام آزاد شد. دفعه بعد ایشان را به ترکیه و سپس نجف تبعید کردند.
تخممرغها را نشکنید!
زمانی که امام هنوز تبعید نشده بودند، یک بار در تابستان، آقایی به نام جوانمردی، که از متدینان بازار قم بود، رهبر انقلاب را به باغی در روستایی نزدیک قم دعوت کرد. امام با بعضی از دوستان از جمله پدرم، راهی روستا شدند. بعد از بازگشت پدرم برای ما تعریف کرد که روستاییان اسفند دود کردند و جلوی پای آقای خمینی، تخم مرغ به زمین میزدند و میشکستند! ایشان پرسیده بودند: «برای چه اینها را میشکنید؟» گفته بودند: «برای رفع چشم زخم!» امام گفته بودند: «اینها را نشکنید، اسراف است، تخم مرغ را بخورید».
پدرم در قامت وکیل تامالاختیار امام
بعد از تبعید امام خمینی، روزی حجتالاسلام معادیخواه، یکی از اعلامیههای امام را در مسجد اعظم آستانه حضرت معصومه(س) میخواند. بعد از خواندن اعلامیه، مأموران ساواک سروکلهشان پیدا شد. درگیری بین آنها و مردم هم شروع شد. من از راه رودخانه فرار کردم! البته در قدیم هم مثل امروز، غیر از بعضی مواقع، معمولا فقط از وسط رودخانه آب رد میشد. این را گفتم که کسی فکر نکند من شناکنان از رودخانه رد شدهام!
بعد از تبعید حضرت امام، پدرم وکیل تامُالاختیار ایشان بود و بیت رهبر انقلاب اسلامی را اداره میکرد و شهریه طلاب را میپرداخت. در ایام سوگواری هم، مجلس روضه در آنجا برقرار بود. بعد از مدتی ساواک درِ منزل امام را بست و دو مأمور کنار منزلشان گذاشت، ولی باز کوچه شلوغ میشد و مردم برای دهنکجی به حکومت، روزهای عید و عزا میآمدند و چهارچوب درِ منزل امام را میبوسیدند و میرفتند! با بسته شدن درِ منزل امام، حساب و کتاب وجوهات و پرداخت شهریه طلاب، به منزل ما منتقل شد. وقتی مبلغ قابل توجهی جمع میشد، پدرم مرا شبانه به منزل آقای اعرابی، داماد امام، میفرستاد، که پولها را به ایشان برسانم و پولی در خانه ما نباشد. آقای اعرابی هم اول ماه، پولها را در اختیار تقسیمکنندگان شهریه امام ــ که از طرف پدرم تعیین شده بودند ــ قرار میداد، تا از طرف امام شهریه طلاب را بدهند. البته چون دفتر اسامی طلاب را ساواک از منزل امام برده بود، پدرم دفتر مرحوم آیتالله گلپایگانی را گرفت و با استفاده از آن، دفتری تنظیم کرد که بر اساس آن، شهریه امام را بپردازد. یک بار بعد از تبعید امام، که هنوز درِ منزل امام باز و مراسم روضهخوانی برپا بود، یکی از واعظان معروف، روی منبر، پدرم را «آیتالله» خطاب کرد. بعد از پایان مراسم، پدرم وقتی به منزل آمد، تلفنی به او گفت: «دیگر این تعبیر را در مورد من بهکار نبرید». به پدرم گفتم: «حالا او شما را آیتالله خطاب کرده، شما چکار دارید که اعتراض میکنید؟» گفت: «تو نمیفهمی محمود، آیتالله، آقای گلپایگانی است، آیتالله، آقای خمینی است، مراتب علمی باید حفظ شود».
یک روز به دندانسازی رفته بودم. برگشتم و هرچه در زدم، پدرم در را باز نکرد! بعد از کلی معطلی، یک مأمور شهربانی در را باز کرد و گفت: چه کار داری؟، گفتم: اینجا خانهمان است، گفت: بیا تو! تقیزاده، معاون ساواک، و پنج مأمور دیگر، در حال بازرسی خانه بودند. بعضی از کتابها، دفتر شهریه و دفترچه بانک مرا، که مبلغ یکصد ریال در آن گذاشته بودم که شاید جایزه ببرم، را بردند. اسم یکی از مقلدین امام، که مبلغ قابل توجهی وجوهات از اهواز آورده بود، در دفتر بود. پدرم فورا مرا به اهواز فرستاد و گفت: «برو او را پیدا کن و به وی بگو: رساله امام را از خانه بیرون ببر و اگر آمدند سراغت، نگو مقّلد امام هستم، بگو مقلّد آیتالله شاهرودی در نجف هستم! چون اسلامی در قم وکالت ایشان را دارد، پول را به ایشان دادم تا به آیتالله شاهرودی برساند». تیرماه بود که شبانه بلیط قطار گرفتم و به اهواز رفتم. آن آقا را که آهنفروش بود، پیدا کردم و پیغام را دادم. بعد از مدتی از طرف ساواک تماس گرفتند که بروم و دفترچه بانکم را پس بگیرم. بعد از چند روز، مجددا مرا به ساواک احضار کردند. پرسیدند چه کسانی به منزلتان میآیند و با پدرتان ارتباط دارند؟ گفتم: «من مشغول تدریسم و شغلم معلمی است و از کارهای پدرم خبر ندارم!». چند سال بعد هم پدر را به تربت تبعید کردند، که این تبعید هشت سال به درازا کشید!
مبارز بیادعا
در زمان تبعید امام، نانوایی به نام حاج علی ایرانپور، از فدائیان ایشان بود؛ چون پدرم نماینده امام بود، بعضیها جرئت نمیکردند خودشان وجوهاتشان را برای پدرم بیاورند. در این مواقع او، که شجاع و بیباک بود، وجوهات را از آنها میگرفت و برای پدرم میآورد! گاهی هم اعلامیه امام را از نجف به ایران میرساند. یک بار اعلامیه را در بقچهای پیچیده و آورده بود، که مأموران به او بدگمان شدند و او را دستگیر کردند. او در زندان بهشدت شکنجه شد و تا پای مرگ پیش رفت! سالها بعد از انقلاب، او را در یک نانوایی در قم دیدم. اول او مرا شناخت و با هم یاد ایام گذشته کردیم. بیمناسبت ندیدم که یادی از او بکنم، که مردی انقلابی بود و در عین حال بیادعا.
درگذشت مجتهدی پارسا
پدرم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با رأی مردم مشهد، نماینده مجلس خبرگان شد. قبل از انتخابات از طرف صداوسیمای مشهد، برای سخنرانی تبلیغاتی دعوت شد. پدرم در نواری صحبت کرد و نوار را همراه با عکسش، به مشهد فرستاد و گفت: «من به مشهد نمیآیم، هرکس رأی داد، داد، ندادند هم نداند!» بااینحال حدود یک و نیم میلیون نفر، به ایشان رأی دادند. پاسدار و محافظ فرستادند که قبول نکرد و همیشه میگفت: «کسانی که ترور و شهید شدهاند، غیر از آقای
مطهری، همه محافظ داشتهاند. خداوند باید انسان را حفظ کند». یک روز به ایشان گفتم: «میخواهند برایتان پاسدار بفرستند، قبول کنید، چرا اینقدر مخالفت میکنید؟» پدر گفت: «به دو پاسدار، باید ماهانه پنجهزار تومان از بیتالمال حقوق بدهند، که مراقب من باشند! تازه من میخواهم بروم ماست و نان و سبزی بگیرم، پاسدار دنبال خودم ببرم؟» چون دوست نداشتند پاسداری بفرستند که برایشان خرید کند و میخواستند خودشان کارهایشان را انجام دهند. گاهی هم که رانندهای نبود، برای شرکت در جلسه خبرگان، خودش با اتوبوس به تهران و سپس با تاکسی به جلسات میرفت. یک بار که نگهبان دیده بود، پدر از تاکسی پیاده شده، او را راه نداده و باور نکرده بود که نماینده خبرگان با تاکسی به مجلس برود!
یک روز در جوانی با پدرم در راهی می رفتیم، نمی دانم چطور شد که یک قدم از او جلوتر افتادم! به من گفت: «برای من مهم نیست، اما مردم وقتی ببینند فرزندی از پدرش جلو میافتد، حمل بر بیادبی پسر میکنند!». این جمله آویزه گوش من شد، که هرگاه با ایشان همراه میشوم، یک قدم عقبتر حرکت کنم. در کوچه و خیابان به هرکس میرسید، سلام میکرد، کاری نداشت که طرف روحانی است یا بازاری، کارگر است یا باربر، همیشه تقدم در سلام داشت. معمولا درِ خانه را که میبستیم، محکم آن را به هم میزدیم، میگفت: «در را این جور نبندید، کاملا در را جلو بیاورید و آهسته ببندید، تا صدای آن مزاحم کسی نشود». گاهی به اتفاق به بازار میرفتیم و یک گونی برنج میخرید، مثلا به قیمت پنجاه تومان (چون برنج کیلویی 29 یا سی ریال بود). با باربر تمام میکرد، که: چقدر بدهم تا فلان جا ببری؟ میگفت: مثلا دو تومان. پدرم میگفت: پانزده ریال میدهم و او قبول میکرد. وقتی به منزل میرسیدیم، پانزده ریال او را میداد و پنج یا ده ریال هم اضافه به او میپرداخت و میگفت: بیا پدرجان، این را هم بگیر! من میگفتم: او از اول میگفت دو تومان بدهید و شما چانه زدید و پنج ریال آن را کم کردید و حالا به او میدهید؟ میگفت: «حقش همان پانزده ریال بود، ولی حالا با دادن پنج یا ده ریال اضافی، او را خوشحال کردم و دیدی که دعا کرد و رفت». ریزهکاریهایی در زندگی داشت که بیشتر افراد به آن توجه نمیکنند. در یک کلمه باید بگویم: او نمونهای از اخلاق اسلامی بود. پدرم بالاخره بعد از یک عمر زندگی با زهد و پارسایی، در 18 اسفند سال 1367 و در 84 سالگی درگذشت. ایشان گفته بود در زمین بکر دفن شود و به پیشنهاد بعضی اقوام، در بقعه سی و شش صحن بزرگ حرم مطهر حضرت معصومه(س)، در بخشی که زمین بکر داشت، به خاک سپرده شد. خدایش رحمت کند.