«قیام تاریخی 30 تیر 1331، جستارهایی در حاشیه و متن» در گفت و شنود با دکتر محمد شفیعیفر
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
به عنوان نخستین پرسش، به رغم اختلافاتی که میان پهلوی دوم و احمد قوام وجود داشت، چرا شاه بار دیگر در 25 تیرماه 1331، به نخستوزیری وی رضایت داد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. البته شاه معمولا با نخستوزیرانی که بهاصطلاح دارای جایگاه و استقلال عمل بودند، مشکلاتی داشت. ازآنجاکه
احمد قوام هم از زمان دوسالگی شاه، نخستوزیر بود، بسیار بر میزان نگرانی او میافزود. چون نگران بود که مبادا او بخواهد دوباره قاجاریه را احیا کند. اما از این طرف، شاه با
دکتر مصدق هم مشکلاتی داشت. به همین دلیل هم وقتی در 25 تیرماه 1331، دکتر مصدق همزمان با پست نخستوزیری، در پی به دست آوردن سِمت وزارت جنگ برآمد و شاه را تهدید به استعفا کرد، شاه بهیکباره در برابر او، قوامالسلطنه را برکشید. در واقع شاه اگر کسی کمتر از دکتر مصدق را روی کار میآورد، مجلس او را تأیید نمیکرد. در واقع قوامالسلطنه را انتخاب کرد، که او را مقابل دکتر مصدق قرار دهد. چون شاه فرمانده کل قوا بود و همیشه اختیار معرفی وزیرجنگ را خودش برعهده داشت. منتها دکتر مصدق، چون میخواست شاه و دربار را محدود کند و از شاه امتیاز وزارت جنگ را بگیرد، تهدید به استعفا کرد. شاه هم به خاطر اینکه سریع نان را به تنور بچسباند، قوام را معرفی کرد و مجلس هم به او رأی داد.
آیا به نظر شما، برای پهلوی دوم قوامالسلطنه مطلوبتر از مصدقالسلطنه بود؟
بالاخره مقوله ملی کردن صنعت نفت، تا حدود زیادی با دکتر مصدق عجین شده بود. دکتر مصدق از دوره مجلس چهاردهم، با این موضوع در ارتباط بود و بعد از آن هم، رئیس کمیسیون مخصوص نفت شد. مصدق اساسا برای اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت آمده بود. حتی بعد از ملی شدن صنعت نفت، وقتی مجلس دکتر مصدق را به عنوان نخستوزیر پیشنهاد کرد، ایشان به مجلس گفته بود: «من وقتی نخستوزیر میشوم که اول قانون ملی کردن صنعت نفت را تصویب کنید!». به همین دلیل اگر دکتر مصدق از صحنه بیرون میرفت، شاید آن بازی به مقدار زیادی به هم میخورد. میشود گفت که در مقطعی که از آن صحبت میکنیم، نبودِ دکتر مصدق هم برای دربار خوب بود و هم برای انگلیس. البته در مجلس کسانی بودند که اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت را پیگیری کنند، اما پیگیری آن توسط نخستوزیر به عنوان رئیس قوه مجریه، بهتر میتوانست مسئله را جلو ببرد. به همین خاطر اگر دکتر مصدق از صحنه بیرون میرفت، اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت، موضوع عبثی میشد؛ چون مصدق با آن خصلت سماجتی که داشت، سرِ حرفش میایستاد و کار را به نتیجه میرساند. از طرفی و همانطور که اشاره کردم، رفتن مصدق برای انگلیسیها هم خوب بود؛ چرا که عوامل انگلیس علاوه بر شاه، روی اعضای دربار، نخبگان جامعه و نمایندگان مجلس هم نفوذ زیادی داشتند. در واقع از سال 1285، که انقلاب مشروطه شکل گرفت و پس از آن وقوع انقلابکمونیستی در روسیه و حذف نیروهای روسوفیل، نفوذ انگلیس در میان نخبگان ما بیشتر شد. از همان دوران بود، که ایران کاملا در دامن انگلیس افتاد. انگلیسیها حتی در میان نیروهای ارتش هم، طرفدار داشتند؛ لذا شاه و انگلیس برای اینکه یک کم از فضای موجود فاصله بگیرند، قوامالسلطنه را ترجیح میدادند. نه به خاطر اینکه به قوام علاقه داشتند، بلکه بالاخره بین بد و بدتر، سعی کردند بد را انتخاب کنند.
از آن سو این سؤال هم مطرح است که احمد قوام بهرغم ضرباتی که از شاه دریافت کرده بود، از چه روی مجددا نخستوزیری را پذیرفت؟
بالاخره قوامالسلطنه هم هر قدر با شاه مشکل داشته باشد، اگر پستی به او پیشنهاد شود، دلیلی ندارد که رد کند! قوامالسلطنه از سی، چهل سال قبلتر، دائما پست و مسئولیت داشت. طبعا اگر بعد هم دوباره به او پستی را پیشنهاد میکردند، حتما میپذیرفت. واقعا نمیتوان گفت، که او نباید این پست را قبول میکرد. چون هر وقت کشور دچار مشکلی شده بود، قوام به صحنه میآمد؛ مثلا در سال 1325، که مسئله بحران آذربایجان پیش آمد، قوامالسلطنه با ترفندی، آن را به گونهای حل کرد که برایش اعتباری هم رقم زد. در واقع از شخصیتهایی که به درست یا غلط، وجهه ملی به خود گرفتهاند، در مواقع نیاز این طور استفاده میکنند. چون نقشآفرینی آنها، هم برای خود آن شخصیتها خوب است و هم برای کشور. البته اینطور هم نبود که قوام، با شاه مشکل چندان جدیای داشته باشد؛ چون بعد از جنگ جهانی دوم، از میزان قدرت و نفوذ شاه کاسته شده و رفتن رضاشاه، فضای کشور را باز کرده بود. به همین دلیل، قوامالسلطنه هر قدر هم که با شاه مشکل داشت، به خاطر فضایی که ایجاد شده بود، بهتر میتوانست در اداره امور کشور مانور دهد و مثل دوره رضاشاه، دیگر دست و پایش بسته نبود. حتی شاید موقعیت بهتری هم، برایش فراهم میشد. به همین دلیل میتوان گفت وسوسه مسئولیت جدید و قدرت وجود داشت، که قوام پیشنهاد نخستوزیری را پذیرفت.
برخی معتقدند دکتر مصدق به دلیل ناکامی در به سرانجام رساندن کارِ ملی شدن نفت، دنبال فرصتی برای تَرک صحنه بود. به نظر شما آیا او میخواست محترمانه صحنه سیاست را تَرک کند؟
البته در آن شرایط، نمیخواست این کار را انجام دهد؛ چون تقریبا تازه روی کار آمده بود. ایشان اصلا پست نخستوزیری را قبول کرد با این شرط که قانون ملی کردن صنعت نفت را اجرایی کند؛ لذا در این مقطع، واقعا نمیتوانیم بگوییم که دکتر مصدق میخواست صحنه را ترک کند. البته برای نزدیکیهای کودتای 28 مرداد 1332، میشود چنین تحلیلی کرد. ایشان در آن شرایط، فقط میخواست از شاه امتیاز بگیرد. چون ملی کردن صنعت نفت، یک مبارزه استقلالطلبانه علیه استعمار انگلیس بود و ایشان میخواست از این فضای جنبشی، استفاده کرده و قدرت شاه را کم کند. همانطور که پیشتر گفتم، دکتر مصدق بهشدت دنبال این بود که شاه و دربار را محدود کند؛ به همین دلیل وقتی بعد از قیام 30 تیر به صحنه برگشت و وزارت جنگ را در دست گرفت، علاوه بر کاهش بودجه ارتش و دربار، فعالیتهای خواهر شاه را هم محدود کرد. در واقع دکتر مصدق پس از بازگشتش، سیستم دربار را به شدت تحتفشار گذاشت. او با استعفای خود، واقعا میخواست دندانهای تیز استبداد را کُند کند؛ البته دکتر مصدق، آرمانش دموکراسی غربی بود و مشروطه پارلمانی را خیلی دوست داشت. به همین دلیل هم میگفت که در این سیستم، شاه باید یک مقام تشریفاتی باشد و چندان نباید در امور کشور دخالت کند. دکتر مصدق میخواست از ملی شدن صنعت نفت استفاده و فضا را در عرصه سیاسی یک مقدار بازتر کند و به آرمان خود تحقق ببخشد. البته ایشان در عرصه سیاسی، کمی رمانتیک فکر میکرد!
بههرحال آیا دکتر مصدق به هنگام استعفا، عکسالعمل مردم را پیشبینی میکرد، یا خیر؟ چون با مبنا قرار دادن هریک از این دو فرض، میتوان نتایج بسیار مهمی گرفت؟
نه! دکتر مصدق قیام را پیشبینی نمیکرد، اما فکر هم نمیکرد که شاه بلافاصله استعفای او را بپذیرد و قوام را بیاورد! ایشان تهدیدی کرد با این هدف که شاه در قضیه وزارت جنگ کوتاه بیاید، هرچند که شاه کوتاه نیامد و قوامالسلطنه را به مجلس معرفی کرد و اکثریت نمایندگان مجلس هم، بلافاصله به او رای مثبت دادند. تنها نمایندگان اقلیت مجلس، با نخستوزیری قوامالسلطنه مخالف بودند، که در رأس آنها
آیتالله کاشانی و بعضی از اعضای
جبهه ملی قرار داشتند. لذا آن موقع، دکتر مصدق میخواست که از شاه امتیاز بگیرد و با قدرت برای هدفِ ملی شدن صنعت نفت، فضای بیشتری باز کند؛ چون با قراردادهای دارسی و 1933/1312، که پیشتر بسته شده بودند و وضعیتی که انگلیس در جریان استخراج نفت ایران بهوجود آورده بود، عملا سودی به ایران نمیرسید. اما بعد از ملی شدن نفت، انگلیس با تحریم نفت ایران و با کمک همپیمانان غربی، فشار را بر ما بیشتر کرد؛ بهطوری که وضع اقتصادی مردم، بدتر از قبل شد. علاوه بر اینکه هیچ کشوری نفت ما را نمیخرید، انگلیس هم در بوشهر نیرو پیاده کرده و ناوگانش را به حرکت در آورده بود. انگلیس همچنین در شورای امنیت و دیوان داوری لاهه، از ایران شکایت کرده بود. در چنین شرایطی، دکتر مصدق میخواست تا از این فرصت استفاده کند و قوه مجریه قدرت بیشتری بگیرد و اندکی مشکلات موجود را حل کند.
دکتر مصدق هیچ یک از یاران و همپیمانان خود را در جریان استعفای خویش قرار نداد. آیا از منظر شما، چنین رفتاری غیرمسئولانه قلمداد نمیشود؟
بله! غیر مسئولانه بود. بالاخره در یک فرآیند سیاسی، وقتی یک سیاستمدار همراهانی دارد که برای او فعالیت و رأی جمع میکنند، از نظر اخلاقی غیر مسئولانه است که بیخبر از آنها، چنین اقدامی انجام دهد. شاید دکتر مصدق فکر نمیکرد که شاه، به همین سادگی استعفایش را بپذیرد. چون اگر واقعا هدفش این بود که صحنه را ترک کند، باید اطلاع میداد. او تصور میکرد که من استعفا میدهم، شاه هم مجبور میشود که درخواستم را بپذیرد، لذا اصلا کسی متوجه استعفای من نمیشود! احتمالا تحلیل دکتر مصدق از این مسئله، قدری نادرست بوده است. ارزیابی من این است که اگر دکتر مصدق، واقعا هدفش این بود که صحنه را ترک کند، به هوادارانش که در رأس آنها آیتالله کاشانی قرار داشت، اطلاع میداد که مسئله این است. یا به طرفدارانش میگفت: در این شرایط چون نمیشود کاری انجام داد، بهتر است که من استعفا دهم. در واقع او به هوادارانش اطلاع نداد، برای اینکه میخواست یکدفعه استعفا داده و همه را غافلگیر کند! با این حرکت شاه مجبور میشد از موضع خود کوتاه بیاید. البته دکتر مصدق، گاهی از این دست تصمیمهای غیرمسئولانه میگرفت. چون بعدا در جریان کودتای 28 مرداد 1332 هم، چنین رفتاری کرد و این غیرمسئولانه بودن رفتارش، در آنجا هم دیده شد.
احمد قوام از سربند بحران آذربایجان، در جامعه ایران برای خود وجههسازی کرده بود. بااینهمه چرا مردم در رویداد 30 تیر، او را جدی نگرفتند؟
البته چندان هم اینطور نبود که مردم قوامالسلطنه را جدی نگرفته باشند؛ چون وقتی او به عنوان نخستوزیر به مجلس پیشنهاد شد، اکثریت به عنوان نماینده مردم در مجلس، به او رأی دادند! اگر آیتالله کاشانی مخالفتش را با او شروع نمیکرد و در پی آن جنبشی شکل نمیگرفت، همچنان مردم سر جای خود نشسته و شرایط موجود را پذیرفته بودند. در واقع پس از اینکه قوام کار خود را به عنوان نخستوزیر شروع و تهدیداتی را آغاز کرد، آیتالله کاشانی تنها کسی بود که مقابل این جریان ایستاد. ایشان بود که با مواضع خود، مردم را به صحنه آورد. به همین دلیل، با اقدامات و فعالیتهای آیتالله کاشانی، جامعه احساس کرد که با آمدن قوامالسلطنه، اهداف نهضت ملی ایران، در حال از بین رفتن است؛ لذا مردم به صحنه آمدند و به شکل گسترده در قیام 30 تیر شرکت کردند. به نظرم اگر آیتالله کاشانی حرکتی نکرده بود، اتفاقی نمیافتاد و مردم شرایط را میپذیرفتند! چون مردم تصور میکردند: چه قوام باشد، چه مصدق، ملی کردن صنعت نفت که اتفاق افتاده و قانونش هم تصویب شده است، تا به حال دکتر مصدق نخستوزیر بوده و حالا نیست و دیگری آمده است. با آمدن قوام، قانون که تغییر نکرده است. در واقع در آن روزگار، مردم از قضایای سیاسی پشت پرده سردرنمیآوردند و آرمان بلندتری از آنچه اتفاق افتاده بود، نداشتند که همچنان در صحنه حضور پیدا کنند. البته در شرایطی که آیتالله کاشانی و نمایندگان اقلیت با نخستوزیری قوام مخالفت میکردند، برخی از اعضای جبهه ملی و دوستان نزدیک دکتر مصدق هم، با قوام کاملا هماهنگ شده بودند! چون تصورمیکردند همه چیز تمام شده و باید به آن سمت بروند.
در واقع شما از حامیان فرصتطلب دکتر مصدق و نهضت ملی صحبت میکنید. اینطور نیست؟
این رویداد در تاریخ سیاست، مسبوق به سابقه است و چندان عجیب نیست. افراد بهیکباره، از این سوی سیاست به آن سو حرکت میکنند. اینکه در هر دورهای، باد به کدام سمت میوزد، در فرهنگ سیاسی جامعه ما بسیار تأثیر دارد. اگر واقعا آیتالله کاشانی حرکت نمیکرد، شاید مردم ما قوام را به عنوان نخستوزیر میپذیرفتند! چون قوام سابقه حلّ بحران آذربایجان را هم داشت و مشکلی پیش نمیآمد، اما وقتی آیتالله کاشانی به صحنه آمد و در مورد او روشنگری و مصاحبه کرد و بیانیه صادر نمود، یک مقدار فضا برای مردم روشنتر شد و آنها به سمت آیتالله آمدند. از طرفی جایگاه آیتالله کاشانی، با قوام بسیار تفاوت داشت. قوام یک نخبه سیاسیِ سنگین و رنگین بود و در زمینه ملی هم، مردم یک تجربه خوب از او در خاطر داشتند، اما آیتالله کاشانی پشتوانه مذهبی داشت و در میان توده مردم، مجتهد و صاحب فتوا شمرده میشد. در مقطعِ پس از ملی شدن صنعت نفت، که دولت اوراق قرضه ملی منتشر میکرد، ایشان با صدور بیانیههایی به مردم اعلام کرد: «خرید این اوراق ثواب دارد!». ایشان با مواضع حمایتآمیز خود، مردم را ترغیب به خرید این اوراق و کمک به دولت مصدق میکرد؛ لذا جایگاه مذهبی آیتالله کاشانی را قوام نداشت. پایگاه اجتماعی قوام، سیاسی بود و تجربه تاریخی نشان داده است که این پایگاه در جامعه ما، چندان پردوام نیست. معمولا وقتی این پایگاه سیاسی برجسته میشده که نیروهای مذهبی پشتاش بودهاند. نیروهای مذهبیِ آن روزِ جامعه ایران هم، آیتالله کاشانی و اطرافیان او بودند، که آنها هم فضا را علیه قوام سازماندهی کرده بودند. والّا قوام به لحاظ سیاسی، جزء نخبگانی بود که میتوانست پایگاه داشته باشد. هرچند که آن پایگاه، نمیتوانست با پایگاه نیروهای مذهبی برابری کند. به همین دلیل اگر آیتالله کاشانی حرکت نمیکرد، قوام پایگاهش سر جای خود بود و میتوانست دوام پیدا کند. البته قوام در مجلس پانزدهم، حزبی به نام دموکرات ایران را هم داشت، که بعد از رفتن او تقریبا متلاشی شد. در واقع قوامالسلطنه، به شکل گسترده پشتوانه اجتماعی نداشت. فقط مردم یک سابقهای از او داشتند، که در جریان بحران آذربایجان یک کاری کرده است، بگذریم از اینکه آن سابقه هم، خیلی خاکستری بود! دراینباره نقل و سخن فراوان است، اما آنچه آیتالله کاشانی به عنوان یک رهبر مذهبی در جامعه مطرح میکرد، تأثیر دیگری داشت. ما در 30 تیر و علاوه بر تهران، دیدیم که از کرمانشاه هم تعداد زیادی کفنپوش، به سمت تهران حرکت کردند و این کاملا معنای مذهبی داشت. به همین خاطر پایگاه اجتماعی قوامالسلطنه در برابر آیتالله کاشانی، چندان گسترده نبود. البته ارتقای سطح دانش اجتماعی و سیاسی مردم هم، در این مسئله تأثیر داشت. بعد از رفتن رضاشاه، تقریبا اولین دورهای بود که مردم، اینطور گسترده به صحنه آمده بودند و فضای سیاسی باز شده بود. مطبوعات هم، یک مقدار آگاهیهای سیاسی مردم را بالا برده بودند. اما باز هم آن طور نبود، که مثلا بتوانند مسائل سیاسی را به طور بسیار واضحی تشخیص بدهند. بعد هم هنوز آن فضای سنتی ـ مذهبی بر جامعه ما غلبه داشت و اگر میماندند که بین اینکه میان آیتالله کاشانی و قوام چه کسی را انتخاب کنند، هیچ وقت سراغ قوام نمیرفتند.
ارزیابی شما از نقش آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی در رویداد 30تیر چیست؟ و با فقدان ایشان، شرایط سیاسی در آن روزها، به چه سمت و سویی پیش میرفت؟
همانطور که اشاره کردم، اگر ایشان به صحنه نمیآمد، همه چیز تمام شده بود! آیتالله کاشانی برای بازگشت دکتر مصدق به منصب نخستوزیری، اقدامات خطرناکی انجام داد. ایشان بعد از انتخاب قوامالسلطنه به صدارت، با صدور اعلامیه شدیدالحنی خطاب به افسران و سربازان، با آنها اتمام حجت و اعلام کرد: نیروهای نظامی کشور، نباید در شرایطی که همه دستاوردهای ملی در حال از بین رفتن است، ساکت باشند! آیتالله کاشانی از سوی دیگر با انجام مصاحبههای مطبوعاتی با خبرنگاران داخلی و خارجی، علاوه بر دربار، برای آمریکا و انگلیس هم خط و نشان کشید! ایشان در 29 تیرماه نیز، در تلگرافی دو، سهخطی برای
حسین علاء، وزیر وقت دربار، نوشته بودند: به شاه برسانید اگر در بازگشت دولت دکتر مصدق تا فردا اقدام نفرمایند، دهانه تیز انقلاب را با جلوداری شخصِ خودم، متوجه دربار خواهم کرد!... در واقع ایشان شاه را تهدید کرد که اگر دکتر مصدق بازنگردد، این دفعه به جای قوامالسلطنه، سلطنت او در خطر قرار خواهد گرفت! تهدید جدی آیتالله کاشانی، حتی باعث شد که نمایندگان اقلیت مجلس هم، در نامهای از شاه بخواهند که نباید این فضا ادامه پیدا کند و بهتر است که دکتر مصدق برگردد. آیتالله کاشانی با آنکه به شکل مرسوم، مرجع تقلید نبود که بخواهد فتوا بدهد، اما عملا در بیانیه خود از مردم خواست، که در آن «جهاد بزرگ» شرکت و به صاحبان سیاست استعماری ثابت کنند که دیگر حاضر به پذیرش سلطه استعماری انگلیس نیستند. در واقع آیتالله کاشانی به مردم فهماند که در شرایط آن روز، بحث نخستوزیری قوامالسلطنه و وقایعی از قبیل آن، اقداماتی ایذایی برای از پاانداختن نهضت ملی است. آیتالله تعبیرش این بود که: رفتن دکتر مصدق، به معنای بازگشت انگلیس است، به همین دلیل باید در این «جهاد اکبر» شرکت کنیم و اجازه ندهیم که انگلیس دوباره بر ما سلطه یابد... با وجود آنکه در 28-29 تیرماه و به حمایت از دکتر مصدق و نهضت ملی، مغازهها و بازار تعطیل شده بودند، اما در روز 30 تیرماه، مردم به صورت علنی وارد عرصه شدند و قوامالسلطنه را مجبور به استعفا کردند. نخستوزیری قوامالسلطنه، بیش از چهار روز دوام نیاورد، از 27 تیرماه تا 30 تیرماه، که جریان تمام شد. با توجه به این اقدامات متهورانه و خطرناک، اگر قیام 30 تیر رخ نمیداد و پیروز نمیشد، مسلما آیتالله کاشانی را به دار میآویختند! چون قوامالسلطنه دستور بازداشت ایشان را صادر کرده بود. اما مردم متوجه این موضوع شدند و با تجمع در برابر خانه آیتالله، مانع از دستگیری ایشان شدند. با ناموفق شدن این حرکت، اقتدار قوام هم فرو ریخت. بنابراین آیتالله کاشانی بود که این قیام را شکل داد و در واقع قیام 30 تیر 1331، یعنی آیتالله کاشانی و ادامه یافتن اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت. چون با آنکه در 24 اسفندماه 1329، قانون ملی شدن صنعت نفت در مجلس شورای ملی تصویب شده و پس از آن در 29 اسفندماه، مجلس سنا هم آن را تصویب کرده بود، اما ریزهکاریهای اجراییاش همچنان ادامه داشت. این موضوع را هم نخبگان جامعه میدانستند، والّا عموم مردم تصور میکردند چون قانون ملی کردن صنعت نفت به تصویب رسیده، موضوع تمام شده است! اما آیتالله کاشانی متوجه بود که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. به همین دلیل بود که اصرار داشت دکتر مصدق برگردد و روند نهضت ملی ادامه یابد. هرچند سیزده ماه بعد و در 28 مرداد 1332، جریانات به سمت دیگری رفت و آن اتفاق ناگوار رخ داد.
با وجود آنکه دکتر مصدق، بازگشت خود را مدیونِ آیتالله کاشانی بود، چرا بعد از قیام 30 تیر، عملا از ایشان جدا شد؟
بله! دکتر مصدق بازگشتش به نخستوزیری را مدیون آیتالله کاشانی بود؛ چون او برای بازگشت خود، هیچ تلاشی نکرده بود. مصدق بعد از استعفا، به منزلش رفت و دیگر کاری به مسائل بعدی نداشت! اما وقتی به واسطه قیام 30 تیر به صحنه بازگشت، علاوه بر دریافت حکم وزارت جنگ از شاه، به مدت شش ماه اختیارات فوقالعاده قانونگذاری را هم از مجلس گرفت. بعد از آنکه مدت اختیارات ششماهه تمام شد، دوباره اختیارات یکساله از مجلس گرفت. در واقع دکتر مصدق بعد از سپری شدن مدتی، کل اختیارات قانونگذاری را از مجلس گرفت! به همین خاطر قدرتش نسبت به قبل از قیام 30 تیر، بسیار افزایش یافته بود و شاید تصور میکرد که محور همه چیز خودش است! لذا به این باور رسیده بود که وقتی اداره و اختیار همه چیز به دست اوست، میتواند هر کاری انجام بدهد! بعد هم فکر میکرد که آیتالله کاشانی در مورد برخی مسائل، حساسیت بیجا به خرج میدهد! چون آیتالله با اینکه خیلی به دکتر مصدق وابستگی نداشت، اما برایش مهم بود که چه کسی پای کار ملی کردن صنعت نفت باشد. ایشان بعد از بازگشت دکتر مصدق هم، درباره این موضوع که چه کسی وزیر باشد، حساس بود. در واقع ایشان روی افراد و سیاستها و برنامههایشان دقت نظر داشت، ولی دکتر مصدق معتقد بود که اینگونه مسائل، چندان اهمیت ندارد که فلان کس این کار را انجام دهد یا بهمان کس. یا مثلا فلان شخص که بدون دریافت حقوق برای ما کارمیکند، چرا باید مورد ایراد و اشکال قرار گیرد؟ اما آیتالله کاشانی معتقد بود که آن فرد، جاسوس انگلیس است و دلیلی ندارد چون بدون حقوق کار میکند، ما او را بپذیریم. آیتالله بسیار روی اینگونه ریزهکاریها، حساسیت و دقت نشان میداد، اما دکتر مصدق این طرز فکر را نمیتوانست تحمل کند.
در واقع زمانی که پیروزی بهدست آمد، اعضا در ادامه راه دچار اختلاف نظر شدند. دکتر مصدق تا یک جاهایی، کاملا با آیتالله کاشانی همراه بود، اما بعد از قیام 30 تیر، وقتی تقریبا تمامی قدرت به دست او افتاد، در اداره امور کشور میان او با آیتالله کاشانی، ملّیون و پیشتر فدائیان اسلام، اختلاف نظر پیش آمد؛ چون بسیاری از قوانینی را که مجلس شورایملی تصویب کرده بود، دکتر مصدق اجرا نمیکرد و بهانه میآورد که فعلا آن مسئله امکان اجرایی ندارد! مثلا با آنکه مجلس قوامالسلطنه را مهدورالدم شناخته و دستور به محاکمه او و مصادره اموالش داده بود، اما دکتر مصدق مانع از اجرای حکم شد! یا از طرفی با آنکه مجلس تصویب کرده بود فروش مشروبات الکلی ممنوع شود، اما دکتر مصدق معتقد بود که فروش مشروبات الکلی، برای کشور درآمد دارد! در مورد دیگر آیتالله کاشانی به عنوان رئیس مجلس شورای ملی، به همه رؤسای مجالس کشورهای اسلامی نامه نوشته و از آنها دعوت کرده بود که در کنفرانس بزرگ اسلامی، که در آذرماه آن سال برگزار میشود، شرکت کنند، اما با وجود اعلام آمادگی همه آنها، دکتر مصدق در آستانه تشکیل کنفرانس، اعلام کرد که به دلیل نبود بودجه، امکان برگزاری آن وجود ندارد! در واقع دکتر مصدق با این اقدام، اعتبار آیتالله کاشانی را کاملا زیر سؤال برد! همانطور که اشاره شد، بعد از پیروزی چون روی جزئیات اداره امور کشور، اختلاف نظر پیش آمد، آنها از هم فاصله گرفتند. درحالیکه قبلا هدف همه آنها، ملی کردن صنعت نفت بود و با هم علیه انگلیس و شاه قیام کرده بودند.
آیا میتوان گفت که دکتر مصدق در پی قیام 30 تیر و بهدست آوردن بخش اعظم اختیارات، مغرور شد و به این نتیجه رسید که کشور را به شکل انفرادی اداره کند؟
حالا هم غرور است و هم اینکه کسی که دستش در اجرای امور است، ممکن است تا حدود زیادی منتقدان را نبیند! آن طرفیها هم، شاید ملاحظات اجرایی او را نبینند. ولی بالاخره دکتر مصدق نخستوزیر بود و به عنوان رئیس قوه مجریه، او بود که تصمیم میگرفت تا امور اجرایی را پیش ببرد؛ مثلا مجلس فروش و استعمال مشروبات الکلی را ممنوع کرده بود، اما دکتر مصدق در اجرای آن قانون، خیلی حساسیت نداشت. او میگفت: حال ما مشروبات الکلی را ممنوع بکنیم یا نه، چه اتفاقی میافتد؟ نمیدانست که آیتالله کاشانی اعتبارش میان مردم را به دلیل جایگاه مذهبیاش بهدست آورده، در غیر اینصورت که آیتالله کاشانی نمیشد. لذا دکتر مصدق، شاید تا حد زیادی دچار عملگرایی شد و نهایتا بر سر جزئیات اداره امور کشور، چالش پیش آمد. او فکر نمیکرد که مجلس، روی این مسائل حساسیت داشته باشد. در غیر اینصورت دلیلی نداشت که دکتر مصدق از آیتالله کاشانی فاصله بگیرد. برای اینکه آیتالله کاشانی مهمترین پشتوانه دکتر مصدق بود و اگر او نبود، اصلا دکتر مصدق دوباره به نخستوزیری نمیرسید. بر سر همین دست موضوعات بود که هر چه زمان جلوتر رفت، فاصله میان آنها بیشتر شد. آیتالله کاشانی و دکتر مصدق، بر سر موارد عدیدهای اختلاف نظر پیدا کردند، تا اینکه دکتر مصدق به این نتیجه رسید، که اگر آیتالله کاشانی رئیس مجلس نباشد، بهتر است! لذا یک کاندیدای دیگر را برای ریاست مجلس پیشنهاد کرد. از طرفی دکتر مصدق، همان مجلس نیمبندِ هفدهم را هم تحمل نکرد و تصمیم به انحلال آن گرفت. این همان مجلسی بود که پیشتر و به خاطر محکمکاری، در شهرهایی که احساس میکرد ممکن است مخالفینش رأی بیاورند، انتخابات را برگزار نکرده بود. او نهایتا به جای 136 نماینده، 79 نماینده را راهی مجلس کرد. بعد هم آنها به دو قسمت تقسیم شدند: یک گروه 42 نفره که طرفدار دکتر مصدق بودند و یک گروه 32 نفره، که طرفدار آیتالله کاشانی بودند. نهایتا دکتر مصدق، آیتالله کاشانی را از ریاست مجلس انداخت! لذا هر دو طرف، دلخوریشان از هم بیشتر شد؛ چرا که هر دو برای خود حقی قائل بودند. آیتالله کاشانی که اعتبارش به لحاظ بینالمللی و داخلی، آنطور مورد تعرض قرار گرفته و زیر سؤال رفته بود، رفته رفته در زمره شاخصترین منتقدان دکتر مصدق قرار گرفت و این شکاف، روزبهروز عمیقتر میشد. معروف است که در روز قبل از کودتای 28 مرداد، ایشان بهرغم همه دلخوریهای گذشته، نامهای به دکتر مصدق مینویسد و خبر وقوع کودتارا به او میدهد و تأکید میکند: «اگر واقعا همچنان خواهان پیشرفت نهضت ملی هستید و نمیخواهید قهرمانانه میدان را ترک کنید، من شما را از یک کودتای حتمی به وسیله
زاهدی آگاه میکنم، تا فردا هیچ عذر و بهانهای نماند و اگر مایل باشید، افرادی را برای مذاکره میفرستم...». اما دکتر مصدق در پاسخ به ایشان مینویسد: اینجانب مستظهر به پشتیبانی ملت هستم! البته قبلا هم که آیتالله کاشانی برای اصلاح امور تذکراتی داده بود، دکتر مصدق در پاسخ به ایشان گفته بود: شما دخالت نکنید! به همین دلیل هم ایشان برای مدتی به لواسانات رفت. آیتالله کاشانی در مجموع و در ماههای پایانی حکومت دکتر مصدق، به این نتیجه رسیده بود که او از چهارچوب همکاری و ائتلاف خارج شده و حالت دیکتاتورمآبانه پیدا کرده است. چون دکتر مصدق همه اختیارات قانونگذاری مجلس را گرفته بود و هر کاری که میخواست را میتوانست انجام دهد. از طرفی مشورت هم نمیپذیرفت! به نظرم با دقت به مجموعه شرایط، تحلیلگر میتواند بگوید چه کسی تقصیر بیشتر یا کمتری داشت و یا تقریبا سهم هر یک در ایجاد این شرایط چقدر بود. دکتر مصدق آغازکننده این مشکلات و اختلافات شده بود، اما آیتالله کاشانی هم در اختلافات پیشآمده کوتاه نیامد. اگر ایشان منافع کلانتر نهضت و جامعه را در نظر میگرفت، شاید کودتا اتفاق نمیافتاد! آیتالله کاشانی در آن شرایط، اصلا نیازی ندید که بایستد و مردم را دعوت به حضور کند و همانطور که قوام را پایین کشیده بود، کودتاگران را هم بر سر جای خود بنشاند. شاید اگر این کار را میکرد، نهضت ملی موفق میشد. البته برخی هم بر این باورند که با ترور شخصیت سنگینی که درباره آیتالله انجام شده بود، او قدرت بسیجکنندگی سابق را نداشت. به نظر میرسد که دراینباره، چندان نمیتوان قضاوت جزمی کرد. نتیجتا اختلافات دکتر مصدق و آیتالله کاشانی بعد از قیام 30 تیر، بستر این جدایی و تشدید فاصله را فراهم کرد. طبیعی است که بعد از هر پیروزی و در مقطع پیاده کردن طرحهای اجرایی، اختلاف بهوجود میآید. قبلا یک دشمن مشترک داشتند، لذا همه با هم در برابرش ایستادند. اینها نقطه اشتراکشان، ملی کردن صنعت نفت و اخراج استعمار سیاسی و اقتصادی انگلستان بود. اما در جزئیات اداره امور کشور، قطعا اختلاف نظر داشتند و همین هم باعث صفآراییهای بعدی شد. دکتر مصدق در یک وادی متفاوت بود، همانطور که آیتالله کاشانی هم، اصلا فضای فکریاش چیز دیگری بود؛ لذا بر سر اعمال رویکردها و نحوه اجرا، میانشان اختلاف افتاد و نهایتا، این چالش به نهضت ملی ضربه سختی وارد کرد.
به نظر شما چرا پس از قیام 30 تیر، دکتر مصدق مانع از محاکمه و مصادره اموال احمد قوام شد. آیا واقعا او در کشتارهای آن روز، نقشی نداشت؟
بالاخره در قیام 30 تیر 1331، تعدادی از مردم کشته شدند و در آن مقطع هم، قوام نخستوزیر بوده و نیروهای نظامی هم، تحت فرمان او بودهاند. حال قوام هم دستور نداده باشد، بالاخره وقتی چنین اتفاقی میافتد، باید نخستوزیر را مورد سؤال، تعقیب و محاکمه قرار داد که حتی اگر شاه هم بانی این وقایع بوده، حقیقت بر مردم روشن شود. عدهای اعتقاد داشتند: قوامالسلطنه با آنکه چهار روز نخستوزیر بوده، اما وقتی ما اعتراض کردیم و نخستوزیری او را نپذیرفتیم، میتوانست استعفا دهد و با مردم مقابله نکند. به همینخاطر هم بود که مجلس، قوامالسلطنه را مسئول آن اتفاق تلقی کرد و حکم به مهدورالدم بودن او و مصادره اموالش داد. اما دکتر مصدق معتقد بود چون این فرد تا دیروز نخستوزیر بوده و اگر او امروز اعدام شود، نخستوزیرکُشی در کشور باب خواهد شد و فردا روز هم نوبت به من یا دیگری خواهد رسید، باید قوام را رها کرد و دیگر دنبال اجرای حکم او نبود! ضمن اینکه مشهور است که مصدق اعتقاد نداشت که قوام دستور تیراندازی به مردم را داده است، اما دکتر
مظفر بقائی بعد از مصوبه مجلس دراینباره، در به در به دنبال اجرای حکم در مورد قوام بود. به همین دلیل هم دکتر مصدق، برای قوامالسلطنه محافظ مخصوص گذاشته بود! تیمسار
افشار طوس، رئیس شهربانی کشور، از سوی دکتر مصدق مأموریت یافته بود که اجازه ندهد کسی به قوام نزدیک شود! البته آن زمان سازمانهای جاسوسی و عوامل سیا، از این فرصت استفاده کردند و خیلی راحت افشار طوس را دزدیدند! بعد از دزدیده شدن افشارطوس، چون به مدت یک هفته خبری از او نشد، احتمال دادند که ربودن رئیس شهربانی، حتما کار دکتر مظفر بقائی بوده، برای اینکه به قوام یا اسرار حمایت مصدق از او دست پیدا کند. در این مقطع، دکتر مصدق دچار یک اشتباه تحلیلی شد. او خیلی راحت علیه دکتر بقائی اعلام جرم، حزبش را منحل و نهایتا خودِ بقائی را دستگیر کرد! درحالیکه آن رُبایش، کار سازمان سیا و قصدشان گوشمالی دادن افشارطوس بود، اما عواملشان در این کار، کمی زیادهروی میکنند که منجر به کشته شدن رئیس شهربانی میشود. با انتشار خبر کشته شدن افشارطوس، ائتلاف به هم ریخت و همه تقصیرها را به گردن یکدیگر انداختند. از آنجا بود که بسترهای کودتای 28 مرداد 1332 فراهم شد.
چرا مردمی که در روز 30 تیر قاطعانه به خیابانها آمدند، با گذشت سیزده ماه و در 28 مرداد 1332، دکتر مصدق را تنها گذاشتند؟
کودتا وقتی رخ داد که دیگر نیرویی برای مقابله نبود؛ چون همه متولیان اصلی نهضت، تقریبا پراکنده شده بودند و هیچ انگیزهای نداشتند که در برابر کودتا حرکتی انجام دهند.
آیتالله بروجردی، مرجع اعلای وقت، که از اول با نهضت ملی قدری فاصله داشت و خیلی نمیخواست تا در امور آن دخالت مستقیم داشته باشد. میان آیتالله کاشانی و دکتر مصدق هم، به واسطه اقدامات انجامشده، فاصله جدی افتاده بود. دکتر مظفر بقائی که به آن شکل از سیستم خارج شد.
حسین مکی هم که از دوستان نزدیک دکتر مصدق بود، دیگر از او حمایت نمیکرد و از مجلس به حالت قهر بیرون رفت! مکی که به نحوه مدیریت دکتر مصدق معترض بود، میگفت: این نمیشود که نخستوزیر همه اختیارات را از مجلس بگیرد، تو تا دیروز در مجلس با ما بودی، اما الان که نخستوزیر شدهای، همه اختیارات را میخواهی، این یک سنّت بد برای آیندگان است که نخستوزیر اختیارات مجلس را بگیرد... . فدائیان اسلام هم که در بحثهای مربوط به اجرای احکام اسلامی، مثل ممنوعیت خرید و فروش مشروبات الکلی، پیشتر با دولت دکتر مصدق درافتاده بودند. بعد هم که دکتر مصدق آنها را به زندان انداخت. به همین دلیل هم فدائیان اسلام، دکتر
حسین فاطمی را ترور کردند و همین مسئله موجب شد که آزادی آنها، به تأخیر بیفتد. نهایتا نیروهای مذهبی ــ که بخش عمده بدنه جامعه را تشکیل میدادند ــ عملا خنثی بودند! از آن طرف حزب توده هم، متوجه بازی دکتر مصدق شده بود. چون مصدق برای اینکه از آمریکا امتیاز بگیرد، حزب توده را جلو میانداخت و به آنها اجازه راهپیمایی میداد تا علیه آمریکا شعار دهند! حزب توده در چنین شرایطی، دچار این تحلیل شده بود که: بالاخره مگر بین آمریکا و دکتر مصدق، چه فرقی وجود دارد؟ دکتر مصدق هم دنباله همان آمریکاست! لذا آنها هم هیچ کاری برای نجات نهضت ملی نکردند. درحالیکه میتوانستند تحلیل کنند که دکتر مصدق یک قدم از آمریکا به آنها نزدیکتر است! از آن طرف سازمانهای جاسوسی، دوباره وارد قضیه شدند و با تبلیغات رسانهای، هر یک از اضلاع نهضت را برضد یکدیگر شوراندند، کاری که قبلا آن را به شکل ضعیفتر کلید زده بودند. درحالیکه معلوم هم نبود که هیچ کدام از آنها، طرفداران واقعی عناصر و جریاناتی باشند که از آنها دم میزنند. به همین دلیل در این مقطع، چون بسیاری از شخصیتها و گروههای دخیل، تحلیل درستی از آن شرایط بحرانی نداشتند، نتوانستند تصمیمات درستی هم بگیرند. در واقع بیشتر از همه در این مسئله، زمینهسازی رسانهای و کارهای جاسوسی و روانی موجب شد که دکتر مصدق، ملّیون، آیتالله کاشانی و فدائیاناسلام در تقابل شدید با یکدیگر قرار گیرند. در آن شرایط یک مقدار تحمل و تدبیر لازم بود، ولی چون آنها بهشدت گرفتار شرایط موجود شده بودند، سازمانهای جاسوسی از آن شرایط سوءاستفاده کردند و کل اجزای نهضت ملی را به فروپاشی رساندند! به همین خاطر در کودتای 28 مرداد هیچ کدام از نیروهای اجتماعی پشت دکتر مصدق نایستادند. در واقع مصدق آنقدر بد رفتار کرده بود که نیروهای اجتماعی همه از او بریده و منفعل بودند. در واقع قبل از آنکه کودتا شود، دولت دکتر مصدق سقوط کرده بود! چون کُل پشتوانه نهضت ملی، از بین رفته بود. من معتقدم که نهضت ملی شدن صنعت نفت، سه پایه اصلی داشت: 1. مجلس (مجلس چهاردهم، پانزدهم، شانزدهم)؛ 2. نیروهای اجتماعی یعنی مردم؛ 3. فدائیان اسلام که دو اعدام انقلابی را برای پیروزی نهضت انجام داده بودند. در کودتای 28 مرداد، هیچ کدام از این سه پایه اصلی حضور نداشتند. مجلس منحل شده بود، مردم خنثی بودند، فدائیان اسلام هم باید برای چه دخالت کند و دکتر مصدقی را نجات دهد که آنطور با آنها رفتار کرده است؟ جالب اینجاست که حتی خود دکتر مصدق هم، در 28 مرداد از مردم درخواست کمک نکرد! هرچند بعید به نظر میرسید که کسی به درخواست او توجه کند و به میدان بیاید. برای اینکه مردم هم، آینده روشنی برای دولت مصدق نمیدیدند. در واقع آمریکا و انگلیس از قبل، برای پراکنده کردن نیروهای اصلی و کارآمد نهضت ملی، زمینهسازی کرده بودند؛ لذا در آن شرایط، حتی با یک فُوت هم دکتر مصدق سقوط میکرد! حتی آنها که کودتا را نیز سازماندهی کرده بودند، تعجبشان برده بود که چطور یک حرکت که شصتهزار دلار برای آن کنار گذاشتهاند، با دههزار دلار به نتیجه رسیده است! تعدادی از لمپنها در ساعت 10 صبح 28 مرداد 1332، از میدان قزوین حرکت کردند و در ساعت 1:30 تا 2 بعدازظهر، حکومت دکتر مصدق ساقط شده بود. در جامعه نیز شایع کرده بودند که دکتر مصدق با پیژامه در رختخواب دستگیر شده است! البته دکتر مصدق در روزهای آخر، به خاطر کمردرد، با تختخواب در جلسات شرکت میکرد. بههرحال او با وجود اطلاع از وضع موجود، حتی خودش هم در آن شرایط بحرانی، آمادهباش نبود و در رختخواب به سر میبرد! پشتوانه نهضت ملی ایران، مجلس، مردم و نیروهای اجتماعی بودند. اینها وقتی وجود نداشتند، دیگر نهضت ملی معنا نداشت. به همین دلیل هم کودتایی ساده، که مانند آن در تاریخ سابقه ندارد، به راحتی رخ میدهد و موفق هم میشود.
از دیدگاه شما درسهای قیام 30 تیر 1331، برای شرایط سیاسی کنونی ما چیست؟
نمیدانم شرایط 30 تیر 1331 را چطور میشود با شرایط امروز تطبیق داد، اما مهمترین عنصر آن، حضور حماسی مردم در شرایط مقتضی است. هر وقت رهبران و نخبگان، صادقانه از مردم برای یک هدف و آرمان ملی و اجتماعی درخواست کردند، مردم همه چیز را در طبق اخلاص گذاشته و آماده فداکاری بودند. بنابراین نخبگان و رهبران، باید کمی بیشتر به خود آیند و به پاس این همّت مردم، شرایط و اقتضائات کشور را بهدرستی درک کنند و فرصتها را قدر بدانند. در جامعه ما، نیروهای اجتماعی معمولا پراکنده هستند. برای اینکه در کشور ما، حزب وجود ندارد. در قیام 30 تیر 1331، مردم در تداوم یک هدف و به خاطر بازگشت یک نفر، به صورت تودهای بسیج شدند و به صحنه آمدند. امروز هم این نیروی جنبشی در جامعه ما هست و فقط باید از آن برای اهداف متعالی و منافع ملی استفاده کرد. اینجا هم نقش نخبگان و گروههای مرجع، اهمیت و حساسیت خاصی دارد که چطور از این ظرفیت آماده، در جهت اهداف و منافع کشور و مردم استفاده کنند، اما متأسفانه امروز افراد و گروههایی که مرجع هستند و میتوانند مردم را بسیج کنند، خیلی کم هستند. شما در جامعه امروز، کمتر میتوانید شخصیتی را پیدا کنید که بتواند جمع زیادی را با خود همراه کند. در عرصه اداره کشور گاه یک شخصیت سیاسی و در عرصه فرهنگ، گاه یک سلیبریتی پیدا میشود و پایگاهی میان مردم مییابد، اما اولا در جهت منافع و اهداف ملی بهکار نمیافتد و بعد هم افول میکند. شاید الان بهصورت فردی، یعنی از نوعی که جامعه در قیام 30 تیر آن را تجربه کرد، تنها شخص مقام معظم رهبری باشند که چنین جایگاه اجتماعیای دارند، ولی وقتی از آن سطح پایین میآییم، هنوز نمیتوانید کسی را پیدا کنید که آن جایگاه را در جامعه داشته باشد. امیدواریم که انشاءالله نخبگان و گروههای مرجع، به فکر آینده درازمدت باشند.