«علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی، از گناباد تا گناباد» در گفتوشنود با زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین محمدحسین ثابتی
زندهیاد حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ محمدحسین ثابتی، از روحانیان شهر گناباد و از دوستان و مراودان زندهیاد علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی قلمداد میشد. خاطرات او از آن بزرگ، دورهای طولانی از زندگی وی را دربر میگرفت و همین نیز، بر جذابیت کلامش میافزود. ثابتی شمهای از یادمانهای خویش را در گفتوشنود پیآمده بیان کرده است. روحش شاد
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
آشنایی شما با زندهیاد علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی، قاعدتا باید به دیرزمان برگردد؛ اینطور نیست؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم آقای بهلول (رضوانالله علیه)، بزرگشده سبزوار، اما اصالتا گنابادی بود. بنده هم اهل گناباد هستم. سه چهار سال داشتم که ایشان از گناباد به سبزوار رفت و همان جا بود تا ازدواج کرد. در یک جا ساکن نبود و همیشه در گشت و گذار بود. از همان آغاز جوانی، خصوصیات متفاوتی داشت.
ایشان از نظر تحصیل حوزوی، در چه سطحی بود؟
پدر ایشان مدرس حوزه بود و ایشان مقدمات را نزد پدر خواند و سپس به قم رفت و تا سطح خواند و بعد از آن راهی نجف شد. در آنجا مرحوم آیتالله سیدابوالحسن اصفهانی به ایشان فرمود: شنیدهام اهل مبارزه هستی، به ایران برگرد و به مبارزاتت ادامه بده. ایشان هم برگشت و مبارزه با رضاخان را شروع کرد.
در شخصیت علامه بهلول، چه ویژگیهایی برجسته مینمودند و برای شما جالب توجه بودند؟
همانطور که اشاره کردم، ایشان یک انسان عادی نبود و با بقیه کاملا فرق داشت. از جمله اینکه از هفتسالگی، سه ماه رجب، شعبان و رمضان را روزه میگرفت. در هشتسالگی قرآن را حفظ بود. اصولا هر چه را که میخواند، با تمام جزئیات به خاطر میسپرد، از جمله نهجالبلاغه و ادعیه. حافظه عجیب و غریبی داشت. یکبار قرار بود در روستای بیلند نماز باران بخواند. به من گفت که صحیفه سجادیه را باز کنم و دعایی را که برای باران است، بخوانم. من یکبار خواندم و ایشان کاملا حفظ شد و وقتی همراه مردم به صحرا رفت، آن را خواند! کسی که در هشتسالگی قرآن را حفظ کند و همه دعاها و نیز درسها و اشعاری را که گفته حفظ باشد، خودتان حساب کنید که چه حافظه عجیب و غریبی دارد! از نظر بدنی هم، غیر از افراد عادی بود و مثلا در 85 سالگی، به جوانها میگفت: بیایید با هم مسابقه دو یا شنا یا کوهنوردی بدهیم و واقعا هم، هیچکدام نمیتوانستند با ایشان رقابت کنند! کسی که سی سال زندانهای مخوف افغانستان را تحمل کرده و زنده مانده بود، معلوم است که چه بدنی دارد.
پس از اینکه از ایران فرار کرد، چگونه از احوالاتش باخبر میشدید؟
تا مدتی که میگفتند: فوت کرده و کسی از او خبری نداشت. زمان زیادی گذشت، تا معلوم شد که ایشان در زندان افغانستان است. پدرش که فوت کرد، مادر ایشان برای یکی از بزرگان افغانستان نامهای میفرستد و میگوید: شنیدهام فرزندم در زندان شماست، اگر از او اطلاعی دارید، این نامه را به دستش برسانید. بههرحال، نامه به دست مرحوم بهلول میرسد و ایشان به شعر پاسخ میدهد و از مادر دلجویی میکند. من کل این نامه را یادداشت کرده و دارم.
نگفته بودند که در افغانستان، روزگار خود را چگونه طی میکنند؟
آقای بهلول در آنجا درس میداد و کسانی که فهمیده بودند ایشان عالم است، چه در داخل زندان یا از خارج، میآمدند و نزد ایشان صرف و نحو و فقه میخواندند؛ هم فقه شیعه، هم فقه اهل سنت. ایشان سطح مطالعاتش بالا بود. آشنایی با فقه اهل سنّت، فراتر از دروس متداول حوزه است، اما ایشان به آن مسلط بود.
علامه بهلول چه در آن دوره و چه در دوره بعد، بیشتر چه برنامهای را سرلوحه برنامه خود قرار داده بود؟
ایشان در زندگی، برنامهای جز خدمت به مردم نداشت. همیشه میگفت: «من بزرگان جهان را به چشم پدر و مادر، کوچکهایشان را به چشم فرزند و همسن و سالها را به چشم برادر و خواهر میبینم». به کلی از تعلقات دنیوی بریده بود و در برابر هر حرفی که وابستگی به دنیا را نشان میداد، روتُرش میکرد و میگفت: «آیا دنیا هم ارزشی دارد که انسان اسمش را ببرد؟». اگر صبح دهمیلیون تومان به ایشان میدادید، شب ده تومان نداشت! پول مثل مار و عقرب بود که انگار ایشان را نیش میزد و باید بلافاصله از خودش دور میکرد! به بچهها علاقه عجیبی داشت و هر جا که میرفت، به مادرها میگفت: «شما بروید استراحت کنید، من از فرزندان نگهداری میکنم».
علامه بهلول درباره رهایی خود از زندان افغانستان، چه روایتی داشتند؟
میگفت: «یک شب پس از نماز نافله، به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود، که آمدند و گفتند آزادی، هر جا که میخواهی برو! من دیدم به ایران که نمیتوانم بیایم و رفتم مصر...». بعد خواهرخانم بنده ــ که میشود خواهرزاده بزرگ ایشان ــ به عراق رفت و برای مرحوم بهلول نامه نوشت، که من به عراق آمدهام و میخواهم شما را ببینم، اگر برایتان امکان دارد به عراق بیایید. بعد از دو سال و نیم اقامت در عراق هم، به ایران آمد.
از بازگشت دوباره ایشان به شهر گناباد و رفتار مردم با ایشان، چه خاطراتی دارید؟
ایشان چندین شب منبر رفت و صحبت کرد و مردم گروه گروه، به دیدنش آمدند. خود من آن موقع، در روستای باغ آسیا نزدیک روستای بیلند بودم، که آمدند و گفتند که ایشان آمده! من مبهوت ماندم که چطور پس از این همه سال، ایشان زنده برگشته! شنیدم که منزل یکی از پسرعمههای ماست. رفتم و دیدم پیرمردی است ضعیف، با لباس افغانها. سی چهل روز را در زندان کمیته مشترک در تهران گذرانده بود. بعد از طرف شهربانی آمدند و ایشان را به گناباد برده و سؤالاتی پرسیده و رها کرده بودند. بعد هم به تهران رفت. مرتبا بین شهرها در حرکت بود و نهایتا ده روز در یک شهر میماند.
علامه بهلول معمولا برای تبلیغ و منبر، چه شهرهایی را انتخاب میکرد؟
برایش فرقی نداشت و اگر به کوه هم دعوتش میکردند، میرفت! تقیّد هم نداشت که با چه وسیلهای برود. گاهی روستاییها با دوچرخه به دنبال ایشان میآمدند، اما او قبول میکرد و میرفت! هدفش فقط خدمت به مردم بود. بسیار به خواندن نماز اول وقت مقیّد بود، طوری که اگر بهموقع به فریضه نمیرسید، خودش را میزد! ولی اگر بچهای گریه میکرد، تا آن بچه را آرام کند، نماز را به تأخیر میانداخت، همینطور برای کمک به بیماران.
به نظر شما، رمز و راز سلامتی ایشان چه بود؟
قوت غالب ایشان، نان و ماست بود. در روایت هست که حضرت رضا(ع) به مأمون فرموده بودند: وقتی یک وعده غذا میخوری، وعده بعدی را نخور! مرحوم بهلول هم این دستور را رعایت میکرد و میگفت: «پنجاه سال است که با اجرای این دستور، بیمار نشدهام!». اگر صد جور غذا هم بود، ایشان همان نان و ماست را میخورد. اطلاعات طبی خوبی هم اندوخته بود؛ چون هم مطالعه و هم تجربه زیادی داشت.
علامه بهلول با کدام یک از علما انس بیشتری داشت؟
در نجف که بود، عمدتا به خانه آیتالله سیدعبدالله شیرازی میرفت. خدمت حضرت امام هم زیاد میرسید. با رهبر معظم انقلاب هم، خیلی صمیمی بود. آقا هم در پیام فوت او فرمودند: «بهلول یکی از شگفتیهای زمان ماست».
ایشان در دوران دفاع مقدس، زیاد در جبههها حضور پیدا میکردند. از این حاشیه و متن این برنامه خویش، چه خاطراتی داشتند؟
خودش تعریف میکرد که در سنگری بودم، که آمدند و گفتند: برادران افغانی آمدهاند و میخواهند شما را ببینند. من رفتم و ناگهان صدای خمپارهای را شنیدم و دیدم سنگری که در آن بودم، منهدم شده و همه ساکنان آن به شهادت رسیدهاند! میگفت: «اگر اجل انسان نرسیده باشد، بین دو سنگ آسیا هم که گیر کند نمیمیرد، ولی اگر رسیده باشد، صد جا هم که پنهان شود از دنیا میرود». از این داستانهای حکمتآموز، زیاد داشت.
به نظر شما از چه روی علامه بهلول و سخنانش، برای مردم و جوانان جذاب به نظر میرسید؟ رمز و راز این امر چه بود؟
مثالی است معروف که «سخنی کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.» حدیث داریم: «سخنی که از دل خارج شد بر دل مینشیند، ولی سخنی که از زبان خارج شد، فراتر از گوش نمیرود!». آقای بهلول حرفی را نمیزد، مگر اینکه بدان عمل میکرد. رمز و راز تأثیرگذاری سخنان ایشان، همین است. انسانی که هیچ تعلق خاطری به دنیا ندارد، دائمالصوم است، نماز شبش ترک نمیشود، از کنار درد و گرفتاری هیچکسی بیاعتنا رد نمیشود و تا جان در بدن دارد در خدمت مردم است، طبیعی است که حرفش تأثیر دارد. موقعی که به روستا میرفت، در خانه کسانی که نوزاد داشتند، میهمان میشد و به زنِ خانه میگفت: «شما کشاورزی و در طول روز کار کرده و خسته شدهای، برو بخواب، من از فرزندانت نگهداری میکنم!».
یکی از چیزهایی که دین انسان را دین میکند، زبان و اخلاق خوش است. مرحوم بهلول خیلی خوشاخلاق بود و جوانها به این دلیل دوستش داشتند. برای همین، همه از همنشینی با وی لذت میبردند. دائما در سفر و تحرک بود. ایشان هشت دفعه به کربلا رفته بود، که سه بارِ آن از طریق راه آبی بود؛ یعنی در کارون شنا میکرد و به عراق میرفت و زیارت میکرد و برمیگشت. یکبار پای پیاده به مکه رفت! انسان بسیار عجیبی بود.
از بیماری و رحلت ایشان، چه نکاتی را به خاطر سپردهاید؟
من آقای بهلول را برای آخرین بار، در بیمارستان و در حال کُما دیدم. ایشان را در بهشت زهرا غسل دادند و کفن کردند. درست یادم نیست که آیتالله جنتی بر جنازهاش نماز خواند یا آیتالله خزعلی. آیتالله طبسی گفته بود: ایشان را در ایوان مقصوره آستان قدس رضوی(ع) دفن کنند، ولی مردم گناباد آمدند و گفتند: باید در شهر خودش دفن شود. تشییع جنازههای باشکوهی در مشهد، گناباد، سبزوار و شهرهای دیگر انجام شدند. مرقد ایشان زیارتگاه شده و مردم از شهرهای دور و نزدیک، به زیارت مدفن ایشان میآیند.