نقدهای شما به پهلوی اول و دوم و نیز کارگزاران حکومت آنها، تاکنون بازتابهای گستردهای در رسانهها و فضای مجازی داشته است. شاید این پرسش برای برخی مطرح باشد که آیا شما با محمدرضا پهلوی هم دیدار داشتهاید؟
به نام خدا. من دو دیدار با محمدرضاپهلوی داشتهام. بعد از واقعه 28 مردادماه، او خیلی تلاش میکرد تا با مردم مهربانی و آنها را به سوی خود جلب کند. به یاد دارم در 8 آبانماه سال 1332، دانشآموزان پسر مدارس تهران برای برنامهای دعوت شده بودند. پلیس و گارد شاهنشاهی را هم، با اسلحه آورده بودند. آن روز خیلی باران آمد و ما را هم در آن شرایط، وادار به یک سری کارهای بیمعنا کردند!
شعبان جعفری هم آمد و به اصطلاح قدری ورزش باستانی کرد! همه زیر باران خیس شده بودیم! بعد از آن یک روز فراش مدرسه، برای من یک سکه طلا آورد، که عکس شاه و ثریا بر روی آن قرار داشت. چون پدرم سرهنگ و دکتر بود و بچههای مدرسه را ویزیت میکرد، این سکه را برای ما فرستادند. هفته بعد گفتند: اعلیحضرت میخواهد دیداری با دانشآموزان مدارس ظهوری، قائم، فردوسی و... داشته باشد. در روز موعود، ابتدا ما را به کاخ مرمر و سپس به کاخ اختصاصی بردند. چون انشای من همیشه خوب بود، معلممان خواسته بود که در آن دیدار این شعر را بخوانم: شاها تو زمردی و خصمت افعی/ افعی به زمرد نگرد کور شود. از این شعرهای پرت و پلا! جلو رفتم که شعر بخوانم: شاها تو زمردی و خصمت افعی... یک دفعه باقی شعر یادم رفت و خندهام گرفت. شاه هم خندهاش گرفت. ثریا در این دیدار همراه شاه بود و یک دست به سرم کشید و گفت: چه پسر نازی! چند سال قبل خانم صمصام بختیار (از اقوام ثریا)، از طرف او برایم پیام آورد: «این آقای معتضد که کتاب ناکامان کاخ سعدآباد را نوشته، چقدر مرا میشناسد؟ از او بپرس مگر تو مرا میشناسی؟ چون یکسری از وقایع را درست و دقیق نوشته است». پاسخ دادم: «بله خانم، زمانی که بچه بودم، همراه با بچههای مدرسه با شما دیداری داشتیم و مقابلتان شعر خواندم». ثریا چندی بعد بر اثر مصرف زیاد مواد خوابآور، سرش به جایی خورد و فوت کرد. هیچ کس هم در کنارش نبود، حتی کلفتش هم، شبها به منزل خودش میرفت! علاوه بر ثریا، اشرف و شهناز هم از سر کنجکاوی، کتابهای مرا در مورد خودشان خوانده بودند. حتی شنیدم اشرف گفته بود: «این فلان فلان شده چه دشمنی با من دارد؟». من هم برایش پیغام دادم: «کار ما تاریخ است، مگر در مورد ناپلئون و دیگر شخصیتهای تاریخ ننوشتهاند؟». از موضوع دور نیفتیم. بار دیگر هم در سال 1355 و زمانی که در تلویزیون کار میکردم، محمدرضا پهلوی به آنجا آمد. این دیدار به مناسبت چهارشنبهسوری بود. همه کارمندان را ردیف کردند که باید دست شاه را ببوسید! من و نعمتالله دباغ همدانی ــ که بعدها مدیرکل رادیو تبریز شد ــ این کار را نکردیم! چون از کرنشهای تصنعی و دستوری بدم میآید. آن روز هویدا هم آمده و سخنرانی بسیار احمقانهای داشت! محمود جعفریان میگفت: این هویدا چقدر بیسواد است! در صحبتهایش هم، اکسان و تکرار داشت: ما پیش میرویم، جلو میرویم، سریع میرویم. داخل پرانتز بگویم، روزی که هویدا در مردادماه 1356 استعفا داد، من در اردوگاه فرحآباد بودم؛ چون برادرم در تابستانها، جایی را در اختیارمان میگذاشت. به یاد دارم در لحظهای که این خبر اعلام شد، همه افسران از خوشحالی دست زدند و خدا را شکر کردند! حال عدهای دروغگو در ماهوارهها میگویند: بیچاره هویدا چقدر محبوب و مظلوم بود! من مصاحبه مارگارت اورکیدنت با هویدا در زندان را دارم. این خانم به هویدا میگوید: شما چرا اینجا هستید؟ او جواب میدهد: «بروید از خودش [شاه] بپرسید، او مرا اینجا گذاشت و رفت! من اگر وابسته به خارج بودم، الان باید در لندن میبودم!». دوباره از او میپرسد: شما از شکنجهها اطلاع داشتید؟ هویدا میگوید: «نمیدانستم؛ من اصلا کارهای نبودم!». البته هویدا دراینباره، تا حدودی راست میگفت.
علم در روزنگاشتهایش، چنین مضمونی دارد: شاه هیچ اعتنایی به این نخستوزیر بدبخت و بینوا نمیکرد و حتی در جلسات مهم هم، او را شرکت نمیداد. این آدم چقدر بیعرضه است!... علم در جای دیگری از خاطراتش گفته است: «برای معالجه در پاریس که بودم، هویدا آمد و گفت: من دارم احساس میکنم که سال 1339 است و مثل اینکه
کارتر میخواهد تیپ
علی امینی را بر سر کار بیاورد، من میترسم. دلداریاش دادم و گفتم: تو کاری نکردهای، بعد به من گفت: بیا با هم متحد شویم و تو از من حمایت کن! خندهام گرفت که آمده به گدایی من!»
اسدالله علم را چگونه شخصیتی یافتید؟
شخصیتش از روزنگاشتهایش مشخص است؛ هم خود را معرفی کرده، هم شاه و هم حکومتش را. خاطرم هست در دورهای که تلویزیون بودم، اسدالله علم نامهای به
قطبی نوشته و گلایه کرده بود چرا در مستندی که تهیه شده، تصاویر اعلیحضرت کم است؟ همان مستندی که در سال گذشته، شبکه منوتو برای تخریب من، تکههایی از آن را پخش کرد. این مستند را درخصوص تاریخ ایران تهیه کرده بودم و مشکل متصدیان امر با آن، این بود که بخش کمی از آن به رضاخان و فرزندش میپردازد. به همین دلیل هم بود که خودشان، بخشهایی را با این مضمون به آن اضافه کردند و الان عدهای تصورشان این است که آنها را من تولید کردهام. داستان من با نعمتالله نصیری هم جالب است. من یک پرونده در ارشاد (فرهنگ و هنر سابق) دارم که در آن نامههایی از رئیس ساواک وجود دارد، که در آن آمده: «این آقای معتضد چرا مقالات کمونیستی مینویسد؟ او را از سردبیری مجله "ترقی" اخراج کنید!». به همینخاطر هم، یک روز سعادتمند از من خواست به دفترش بروم و در این مورد توضیح دهم. به او گفتم: «من مطالب دست راستی هم مینویسم، منتها این مطلبی که آوردهام از خودم نیست، از مجلات آلمانی است. مترجم متن را ترجمه کرده و من هم آن ترجمه را در مجله منتشر کردهام». جالب است بگویم که پدرم میگفت: در گذشته نصیری به «نعمت خرگردن» و «نعمت گچه» معروف بود.
با کدام یک از رجال تاریخ معاصر ایران، دیدار و مراوده داشتهاید؟
با خیلی از شخصیتها دیدار کردهام؛ به عنوان مثال
آیتالله کاشانی یا ماژور
مسعودخان کیهان را دیدهام، که شرح دیدارم با مسعودخان را دههها پیش در مجله ترقی نوشتهام. از میان ارتشیها،
رزمآرا و
آریانا را دیده بودم. در خصوص دیدارم با رزمآرا، به خاطر دارم که در اردیبهشتماه 1329، وقتی در کلاس سوم دبستان بودم، روزی همراه با پدرم به محل کار ایشان رفتم. پدرم در آن زمان، رئیس بهداری گارد گمرک بود. اداره کوچکی بود برای مبارزه با قاچاق، که امروزه به مجموعه نیروی انتظامی ملحق شده است. محل این اداره، بعدا دفتر کیهان اینترنشنال شد. تعطیلات مدرسه بود و من در دفتر پدرم مشغول نقاشی کشیدن بودم، که یک دفعه رزمآرا آمد. نسبتا لاغر اندام بود و قدی کوتاه داشت. با لباس نظام جذاب بود، ولی لباس شخصی اصلا به او نمیآمد! با ورود رزمآرا، پدرم سریع جلو رفت و احترام نظامی گذاشت. رزمآرا سؤال کرد: این بچه کیست؟ پدرم گفت: پسر من است، تعطیلات بوده و همراهم آمده است. رزمآرا دستی به سرم کشید و گفت: باریکلا! نقاشی کن!
این روزها اعلام آمادگی فرح دیبا برای بازگشت به ایران برای تصدی نایبالسلطنگی، به طنز بسیاری از محافل سیاسی تبدیل شده است. ارزیابی شما از کارنامه و شخصیت او چیست؟
فرح به دلیل اینکه پیشینه دو همسر قبلی شاه را نداشت، تا مدتها پس از راهیابی به دربار، در حاشیه بود. پس از بچه آوردن، قدری موقعیتش تثبیت شد. حالا سرِ پیری و معرکهگیری آمده و میگوید: من نایبالسلطنهام و نوه پسریام هم شاه آینده ایران است! گوینده این سخن، تنها میتواند یک نادانِ به تمام معنا باشد. واقعا از بس سیگار کشیده، مغزش خراب است! کلا کسانی که زیاد سیگار میکشند و مشروب میخورند، غیرعادی میشوند. حال این خانم هم، گویا در مصرف این چیزها زیادهروی کرده؛ چون حرفهایش حقیقتا احمقانه است. شاه هم در جلسات عمومی و خصوصی، گاها به خاطر اظهاراتش به او تندی یا بیاحترامی میکرد. شما خاطرات علم ــ که در هفت جلد منتشر شده است ــ بخوانید و ببینید که شاه، چطور با این خانم صحبت میکرده است. بارها بر سر او داد زده و تحقیرش کرده است. او در این یادداشتها از قول شاه مینویسد: «من اگر بروم، این زن چهار روز هم نمیتواند ایران را اداره کند». علاوه بر خاطرات علم، یکی از بهترین کتابها در شناخت کارنامه فرح، خاطرات مینو صمیمی است؛ کارمند دفتر مخصوص فرح، که البته او را هم نمیدید! صمیمی در خاطراتش نوشته: هر روز نامههای مردم را در کیسههای برزنتی بزرگ برایمان میآوردند، اما فرح از ما میخواست که فقط نامههای خارجی را برایش ببریم و درخواستهایی که مردم رنجکشیده ایران داشتند، برایش بیاهمیت بوده است. البته درباریها، تقریبا همهشان همینطور بودند. اگر از کار خیر و عامالمنفعه هم حرف میزدند، سرپوشی برای فعالیتهای اقتصادیشان بود.
عدهای از تاریخپژوهان، برخی عادات فرح دیبا را به پیشینه خانوادگی او ربط دادهاند. دراینباره چه نکاتی قابل اشاره و ذکر هستند؟
قطبیها ساکن کوچه ستاره، در عشرتآباد بودند. پدر فرح سهراب دیبا، سروان بود و در همان دوران کودکی او، بر اثر ابتلا به سرطان فوت کرد. آنگونه که گفتهاند، مرد زنبارهای هم بوده. چند روز پیش در خاطرات یکی از شخصیتها میخواندم که پدر فرح به او گفته بود: امشب یک خانم سالخورده دعوتم کرده و شام مرا میدهد! در واقع یک چنین اخلاقهای گدامآبانهای داشت. مادرش پس از فوت همسر خود، در خانه خانمشرقی خیاطی میکرد. البته بعدها قصد داشت همسر نعمت نصیری بشود، که او زیر بار نرفت! در خاطرات احمدعلی بهرامی، سفیر ایران در مراکش، در خصوص رفتارهای گدامآبانه فریده دیبا، نکات بسیار جالبی آمده است. اینها خانوادهای بودند که از سربند راهیابی به دربار، به مال و مکنتی رسیدند. از دیگر اعضای خانواده دیبا، وکیلالملک دیبا و علاءالملک دیبا هستند. البته به اعلاءالملک، «الاغالملک» هم میگفتند. او همان فردی است که میرزا آقاخان کرمانی، خبیرالملک و سیدحسن روحی را به ایران برگرداند، که اعدام شوند. چرا که گفته میشد این سه تن در قتل ناصرالدینشاه، محرک میرزا رضا کرمانی بودهاند. این افراد ازلیمذهب بودند. فرح دیبا مثل خود شاه و خواهر و برادرهایش، سواد چندانی نداشت و تنها دو سال در فرانسه درس خوانده بود، البته خوب به فرانسوی حرف میزد. مادام هولو، همسر سفیر فرانسه در ایران، او را نزد جهانگیر تفضلی میبرد و میگوید: این دختر فرانسهاش عالی است، اما چون پول ندارد، برای ادامه تحصیل در فرانسه، شما بورسیهاش کنید. تفضلی میگوید: این مسئله در حوزه اختیاراتم نیست، بهتر است به
اردشیر زاهدی مراجعه کند؛ چون قرار است او برای جلب دانشجویان، به آنها پولی بدهد. جالب است بدانید که فرح در دوره دانشجویی خود در پاریس، مدتی ساندویچ میفروخت! یکی از دوستانم به نام دکتر حاجعلیلو میگفت که وقتی همراه همسرش برای شرکت در فستیوال کارگران به کنفدراسیون کمونیستها در پاریس رفته بود، دیده که فرح در آنجا ساندویچ خاویار میفروخته است! با توجه به سابقه خانوادگی فرح، میتوان گفت که او عقده فقر و بدبختی داشت. یکسری دخترهای گدا مثل لیلی امیرارجمند هم، همیشه دور و بر او بودند. این تیم حتی وقتی به مال و مکنت هم رسیدند، مثل آدمهای تازه به دوران رسیده و عقدهای رفتار میکردند؛ مثلا لباسهای شیک یا چکمه میپوشیدند و به میان بلوچها میرفتند و به آنها فخر میفروختند! حتی مجله «زن روز» در همان زمان، در انتقاد به رفتار آنها نوشته بود: خانم شما با دامن بالای زانو، مقابل چشمان مبهوت مردم بلوچ، با آن شرایط سخت زندگی نشستی و ویسکی میخوری؟
پس شما ریشه برخی رفتارهای سؤالبرانگیز فرح دیبا در دوران شهبانوگری و حتی اکنون را به فرومایگی اجتماعی او مرتبط میدانید؟
بله؛ فرح بر خلاف دو همسر قبلی شاه، فاقد تبار شناختهشده و برخورداریهای ناشی از آن بود. حتی در مقام مدیریت جریانات فرهنگی در کشور هم، دسته گلهای عجیب و غریبی به آب میداد! نمونهاش همان جشن هنر پرحاشیه شیراز بود. خانم مریم خوارزمی در برخی از شمارههای مهر و آبانماه 1356روزنامه کیهان، به برخی از بیبند و باریهایی که به عنوان نمایش هنری در خیابانهای شیراز به نمایش گذاشته شد، پرداخته است. به عنوان مثال در گزارش این خانم آمده که زنان و مردانی به عنوان هنرمند، لختِ مادرزاد جلوی شهبانو نمایش اجرا کرده و میرقصیدند! یا مادر شهبانو آنچنان آدامس میجوید که صدای چیک چیکش میآمد! در این روزها به دلیل پژوهشی که درباره «شاه در دوران تبعید» انجام میدهم، بسیاری از آثاری را که درباره سبک حکومت شاه، در خارج از کشور منتشر شده بازخوانی میکنم. یکی از این کتابها، خاطرات دکتر نیلی آرام است که بسیار جالب مینماید. او در این کتاب، مفصلا به شرح فساد و دزدیهای دربار، از جمله فرح پرداخته و به نکات مهمی اشاره کرده است. حال میخواهند از چنین آدمی، چهره ملکه نیکوکار بسازند! آقا دوران پادشاهی تمام شد! مگر وقتی دوران پادشاهی در فرانسه به پایان رسید، دوباره این نظام به آن کشور برگشت؟ به نظرم در مورد امکان بازگشت پادشاهی به ایران، باید یک میزگرد علمی برگزار کرد. متأسفانه تلویزیون ما، در این موارد قدری کاهلی میکند. ما باید متوجه خطرات برخی کشورهای همسایه باشیم که تمامیت ارضی و حتی موجودیت ایران را تهدید میکنند. این پانترکیستها، پانایرانیستها و سلطنتطلبهای بیهویت و نادان، از برخی نارضایتیهای موجود استفاده میکنند و برای ایران خوابها دیدهاند! اینها به دنبال تجزیه ایران هستند. میخواهند کشور ما را یوگوسلاویزیشن کنند؛ به این شکل که نارضایتی خود مردم، موجب تجزیه کشور شود. در این روش، دیگر لازم نیست قشونی در ایران پیاده شود. دیدید که چندی قبل به مناسبت پیروزی باکو بر ایروان، عدهای در تبریز رژه رفتند! این اقدام، در ادامه برنامه تجزیه ایران صورت گرفت. من همان زمان با جناب آقای آلهاشم، امام جمعه تبریز، تماس گرفتم و به ایشان گفتم: باید جلوی این اقدامات گرفته شود، شما جانشین شهید شیخ محمد خیابانی هستید؛ خیابانی وقتی نام آذربایجان بر منطقه باکو گذاشتند، گفته بود: اگر آنجا آذربایجان است، اینجا آزادیستان (استان آذربایجان) است! البته واقعا هم آقای آلهاشم اقدام کردند. علاوه بر ایشان، با سرلشکر موسوی، فرمانده ارتش جمهوری اسلامی، هم صحبت کردم. گفتم: خوب است چند تیپ به این مناطق بفرستید. شاه از سر نادانی تیپهای این مناطق را منتقل کرده بود؛ چون آمریکاییها به او گفته بودند ما در نواحی شمالی مراقب مرزهای شما هستیم؛ شما فقط از مرزهای غربی و عراق مواظبت کنید؛ درحالیکه پیش از آن، ما در شهرهای مراغه، تبریز، ارومیه و اردبیل، تیپ و لشکرهای زرهی بسیار مجهزی داشتیم.
اشاره کردید به معرفی شدن فرح دیبا به اردشیر زاهدی. درباره از اینجا به بعدِ ماجرا، منقولات فراوانی وجود دارد. حتی گفته میشود که اردشیر زاهدی بخشی از سابقه خویش با فرح را نقل کرده و در نزد افراد گوناگونی قرار داده است تا در صورت لزوم منتشر شود. دیدگاه شما دراینباره چیست؟
من هم دراینباره نکاتی شنیدهام و پیشتر از اردشیر زاهدی،
فردوست هم این موارد را در خاطراتش گفته است. چیز پنهانی هم نیست. زاهدی در این اواخر هرجا که مینشست، اینها را میگفت و عدهای هم ضبط کردهاند. زاهدی به خاطر چند مسئله از فرح دلخوری داشت. یکی از آنها این بود که فرح پس از ورود به دربار، در حق او قدرناشناسی کرد. بههرحال زاهدی او را با شاه آشنا کرده بود. مورد بعدی هم این بود که پس از مرگ شاه، فرح و اطرافیانش ارث شهناز را درست ندادند و به همین دلیل، از آنها مکدر شد. بههرحال در زندگی اردشیر زاهدی هم، فراز و فرودهای زیادی وجود دارد که باید به هریک به تناسب اهمیتی که دارد، توجه کرد.
شما در سالهای اخیر نسبت به تاریخنگاری ماهوارهای، حساسیتهای فراوانی نشان دادهاید. از محورهای شاخص این پروپاگاندای سفارشی در تلویزیونهای محور عبری ـ عربی، بهشتسازی از دوران پهلویهاست. شما که خود در زمره فعالان فرهنگی آن دوره بودهاید، این رویکرد را چگونه عیارسنجی میکنید؟
واقعا در این شبکههای ماهوارهای، یکسری افراد بیسواد و نادان برنامه میسازند و دائم در برنامههایشان ادعا میکنند: در دوره پهلوی، ایران بهشت بوده است! یک مشت جوان خام و بیتجربه هم پای این صحبتها مینشینند و چون شناختی ندارند، اینها را باور میکنند! به آنان باید گفت: واقعا اگر دوران پهلوی بهشت بود، که مردم اینطور انقلاب نمیکردند. مردم مگر مرض دارند که در شرایط آسایش و وفور، جان خود را به خطر بیندازند و تن به مرگ و شکنجه بدهند؟ در آن دوره هم نارضایتی موج میزد! والا در دورانی که خود ما وارد دانشگاه شدیم، دائم توسط دانشجویان تظاهرات و دعوا بود. نمونهاش روز 16 آذرماه، که حتی مردم هم با دانشجویان ناراضی همراه شدند. دیروز کتابی از اسناد ساواک را میخواندم. واقعا وقتی این کتابها را میخوانید، متوجه میشوید که محمدرضا پهلوی چقدر مخالف داشته است، آن هم به روایت اسناد محرمانه سازمان اطلاعات و امنیت خودِ او. بارها به این نکته اندیشیدهام که این شاه با مردم چه کرده بود؟ راستش من در آن دوره، واقعا نمیدانستم شاه اینقدر در جامعه خودش منفور است، سرم به کار خودم بود!
الان ببینید، گوشه اتاقم پر از اسناد مربوط به شاه است؛ مثلا در این اسناد گفته شده در سفری که شاه به کوئرناواکا (منطقهای در جنوب مکزیکوسیتی) داشته، روزنامههای محلی به مسخره مینویسند: شاه ایران با چند سگ بد بو آمد! یا یکی از بزرگان که حدود شش ماه قبل در آمریکا فوت کرد، در مقالهای در «نیویورک تایمز»، به فرار شاه ایران و چگونگی پذیرش او در آمریکا پراخته است. میدانید که در آن دوره، هیچ کس حاضر به پذیرش محمدرضا پهلوی نبود. با وجود خدمات گسترده شاه به آنها، علت این رویگردانی چه بود؟ صدراعظم آلمان شرقی را پس از فروپاشی کشورش به مسکو بردند و او تا آخر عمر، با آنکه سرطان داشت، با احترام زندگی کرد، اما این مرد آنقدر منفور بود که هیچ کس او را نپذیرفت! خاطرات علم که انکارشدنی نیست، دائم نوشته: امروز به اعلیحضرت گفتم برویم گردش! عذر میخواهم یعنی برای او خانم بیاورند! تهوعآورتر اینکه این زنان را از کشورهای دیگر میآوردند! من معتقدم که یک تیم کارکشته پژوهشی، باید روی خاطرات علم کار و آنها را در قالبهای جذاب و خواندنی، برای جامعه بازنمایی کنند؛ چون مردم این نکات را نمیدانند. چند روز پیش به مناسبت 28 مرداد، برنامهای در کاخ سعدآباد برگزار شد که در آن، به بخشهایی از خاطرات اسدالله علم اشاره کردم. مردمی که آمده بودند از من میپرسیدند: واقعا چنین بوده است؟ به ایشان گفتم: بله، این هفت جلد خاطرات را که بخوانید، متوجه عمق فاجعه میشوید! واقعا وقتی خاطرات علم را میخوانیم، میفهمیم که شاه در چه عوالمی سیر میکرده است؛ به عنوان مثال در جلد پنجم این روزنگاشتها، به آوردن یک دختر فرانسوی برای شاه اشاره شده است. در این بخش، در توصیف این دختر نوشته: این دختر خُل بود. یک هفته در هتل هیلتون نگهش داشتند. دائم میپرسید: این کسی که میخواهد مرا ببیند کیست؟ به او گفتند: یک گردنکلفت! [عذر میخواهم] این دختر از بس غذا خورد، بیماری اسهال گرفت! بعد او را برای تغییر آب و هوا به رامسر فرستادیم، اما با سرماخوردگی شدید از آنجا برگشت! دکتر صفویان را فرستادیم تا این دختر را معاینه کند. دکتر گفت که او مننژیت گرفته، اما شاه میگفت: تا این دختر را نبینم، نباید برود! به عرض مبارک رساندیم دختر مننژیت گرفته و اگر شما به او نزدیک شوید، ممکن است کسالت پیدا کنید، اما شاه بازهم گفت: تا او را نبینم نمیرود! این دختر یک دیوانه زنجیری بود! به خیابان پهلوی میرفت و به زبان فرانسه، به همه فحش میداد و میگفت: مرا برای فحشا آوردهاند! آخر چرا تکلیف مرا معلوم نمیکنید؟ چند وقت باید اینجا باشم؟ مردهشور تهران و ایران را ببرد!... نهایتا یکی دو ماه این دختر در ایران میماند تا بهبود پیدا کند و شاه او را ببیند. پول زیادی هم به او دادند؛ سیهزار دلار! بالاخره شاه وقتی او را میبیند، میگوید: چقدر این دختر بدگِل و بد بو است! علم به شاه میگوید: اعلیحضرت تازه خبر ندارید، مادر این دختر کارمند ارشد روزنامه «امانیته» (روزنامه حزب کمونیست فرانسه) است، اگر این دختر به دلیل بیماری در ایران بمیرد، شما نابود میشوید! نهایتا پس از معالجات میگویند: یک نفر باید این دختر را تا فرانسه همراهی کند؛ چون میترسید که اگر در میانه راه اتفاقی برای او بیفتد، کمونیستها پدرش را درآورند؛ لذا خانمی از دربار همراهش میرود و او را صحیح و سالم تحویل میدهد. بعدا شاه از علم میپرسد: این دختر را از کجا پیدا کردید؟ علم میگوید: شما فرمودید دختر فرانسوی میخواهید، ما هم این دختر را آوردیم! تصور کنید اگر شخص اول کشوری چنین رفتاری داشته باشد، آیا واقعا میشود برای این فرد احترام قائل بود؟ آخر برای مردی با آن سن و سال که این همه مسئولیت و همسر و چهار فرزند دارد، زشت نیست دنبال چنین مسائلی باشد؟ تو شاه یک مملکت هستی، باید شأن و شخصیت خودت را حفظ کنی. البته شاه در جوانی هم که سفری به آمریکا داشت، همینطور رفتار کرده بود. مجله «خواندنیها» در سال 1327، از قول نشریه آلمانی نوشت: ایشان به این سفر تشریف آوردند. بعد در ادامه ترجمه آمده: ما نمیتوانیم این قسمت را ترجمه کنیم و جملات آلمانی آن نشریه را ذکر کرده است، ده خط به زبان آلمانی! شاه با کسانی همچون: جین راسل و... رابطه داشت و بیخود آبرویش نرفت. در حاشیه همان برنامه 28 مردادماه 1332، خانمی از من پرسید: یعنی شاه هیچ خدمتی نکرد؟ به او گفتم: چرا، اما این کارها طبیعی بود، مملکت فروش نفتش به 24 میلیارد دلار رسیده بود؛ یعنی به طور ناگزیر هم این مسئله تأثیری بر شرایط داخلی کشور نمیتواند داشته باشد؟ الان من هم وضعم بهتر شود، حتما یخچال، ماشین و حتی خانهام را عوض میکنم، شما توقع دارید که او با این همه درآمد نفتی، کاری هم انجام نداده باشد؟ البته علاوه بر اینکه اطرفیانش، از مادرش بگیرید تا خواهر، برادر تا همسرش و اقوام او، همه متملق و دزد بودند، بخشی از این پول را هم به دیگر کشورها وام داد! من به جد معتقدم که همه بدبختی و آوارگیهای شاه، از سیئات اعمال خودش بود.