«ناگفتههایی از فاجعه 17 شهریور 1357 و تدفین شهدای آن» در گفتوشنود با قاسم امانی
شما در راهپیماییهای انقلاب اسلامی، حضوری فعال داشتهاید. هم از این روی خاطرات شما از حاشیه و متن این رویدادها، خواندنی مینماید. در اینگونه وقایع، چه مواردی توجه شما را جلب میکرد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. همانگونه که اشاره کردید، بنده در بسیاری از راهپیماییها حضور داشته و بارها شاهد تیراندازی مأموران رژیم پهلوی به تظاهراتکنندگان بودهام؛ به عنوان مثال در یکی از همان تظاهراتها در میدان فردوسی، شاهد بودم که چگونه سربازی روبهروی من بر زمین نشست و با اسلحه به فردی که کنار آبمیوهفروشی، در حال خوردن آبمیوه بود، شلیک کرد! این در صورتی بود که آن فرد، یک رهگذر ساده بود و هیچ ارتباطی به راهپیمایی و تظاهراتکنندگان نداشت! البته من به سمت آن فرد رفتم و سعی کردم او را از زمین بلند کنم، اما دیدم تیراندازی خیلی زیاد است! به زحمت خودم را به سر دومین کوچهِ سمت میدان انقلاب رساندم. آنجا سربازی را دیدم و سعی کردم با صحبتهایم، او را به پیوستن به مسیر انقلاب و مردم تشویق کنم، اما او به یکباره به سمت من شلیک کرد! گلوله با گوشم برخورد کرد و به دیوار کنارم اصابت نمود! البته در خلال راهپیماییها، بارها چنین اتفاقهایی برایم افتاده و مرگ را حس کرده بودم. چندی پیش به همان محل رفتم و عکسی از آن گلوله، که هنوز هم بر آن دیوار به جا مانده، برداشتم. البته در این حوادث و جریانات، بارها هم توسط مأموران رژیم گذشته دستگیر میشدم. ولی هر بار به طریقی فرار میکردم! به عنوان مثال، به خاطر دارم در دورهای که تیرهای چوبی را با تیرهای سیمانی عوض میکردند، من و دوستانم چند عدد از این تیرهای چوبی را کشیدیم و به وسط خیابان 17 شهریور آوردیم و آنجا را بستیم! یکدفعه یک ماشین ریو سررسید و من چون نتوانستم مثل دیگران فرار کنم، دستگیر شدم. مأموران مرا به داخل ریو بردند. من خیلی مظلومانه عقب ریو نشسته بودم که مأموران چند نفر دیگر را هم دستگیر کردند و به داخل این ماشین آوردند، اما یکدفعه در حالی که ریو در حال حرکت بود، من از بغل ریو خودم را آویزان کردم و پایین پریدم! مأموران چند تیر به سویم شلیک کردند، ولی چون به من اصابت نکرد، دنبالم کردند؛ بااینهمه چون با محله آشنا بودم ــ در کوچههای ادیب ــ نتوانستند دستگیرم کنند و طبعا از دستشان گریختم.
نحوه اطلاعرسانی زمان و محل راهپیماییها، چگونه به مردم اعلام میشد؟ به طور مشخص دراینباره، از چه شیوههایی استفاده میکردند؟
آن زمان چون وسایل اطلاعرسانی نبود، ما با خودمان قرار گذاشته بودیم که در پایان هر راهپیمایی که در آن شرکت داریم، شعاری بدهیم و جمعیت را از راه پیمایی روز بعد مطلع کنیم، که مثلا فردا یا روز شنبه، ساعت 8 یا10 صبح، در فلان محل حاضر باشند. این مطلب را چندین مرتبه با صدای بلند اعلام میکردیم، که کسانی که حضور دارند به دیگران هم اطلاع بدهند. در ابتدا گاهی جمعیتهای سی، چهل نفره در راهپیماییها حضور پیدا میکردند، ولی کمکم کار به جایی رسید، که جمعیت تظاهراتکنندگان میلیونی شد! مثل راهپیمایی بعد از نماز عید فطر. برای اطلاعرسانی آن راهپیمایی هم، از دو سه روز قبل در راهپیماییها اعلام کرده بودیم که نماز روز عید فطر در قیطریه خوانده میشود. حال آنکه آن روز نماز عید فطر، در چند محل خوانده شد. یک نماز را حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ علیاصغر مروارید در اطراف محله ستارخان خواند، نماز دیگر را هم
شهید آیتالله دکتر محمد مفتح در محله قیطریه خواندند، که این نماز بسیار مشهور شد.
شما گویا در راهپیمایی و تجمع تاریخی روز 17 شهریور 1357 نیز حضور داشتید. آغاز و انجام این رویداد شاخص را چگونه توصیف میکنید؟
بله؛ از جمله تظاهراتهایی که در آن شرکت داشتهام، راهپیمایی تاریخی روز17 شهریور است. آن روز صبح قبل از شروع درگیری، به میدان ژاله سابق (شهدا فعلی) رفتم. مردم کم کم، در حال رفتن به سمت میدان ژاله بودند. با نگاهی به اطراف متوجه شدم که وضعیت بسیار بحرانی است؛ چون به دلیل حضور در جریانات انقلاب و تظاهراتها و دستگیری دائم اعضای خانواده، مأموران ساواک را میشناختم. سریعا به منزل یکی از اقوام ــ شهید صادق اسلامی که از مبارزان گمنام و در عین حال مؤثر انقلاب اسلامی است ــ رفتم، که ایشان را در جریان اوضاع قرار دهم. شهید صادق اسلامی یکی از لیدرهای حرکت های انقلابی بودند؛ لذا به ایشان اطلاع دادم که علاوه بر استقرار تانکها در خیابانها، مأموران ساواک هم در معابر اطراف و حتی روی پشتبامها مستقر شدهاند. بااینحال مردم بدون توجه به مأموران و تانکها، به سمت میدان ژاله (شهدای فعلی) میرفتند. راهپیمایی روز 17 شهریور هم، به همان نحوه که اشاره کردم، به مردم اطلاعرسانی و باعث شد که جمعیت کثیری از مردم، در آن روز در میدان ژاله حاضر شوند، که نهایتا به آن کشتار فجیع منتهی شد. بعد از کشتار 17 شهریور، جنازهها را به بهشتزهرا بردند. در شرایط تابستان و فصل گرما بود و رژیم تعداد زیادی از جنازههای شهدا را با چند کامیون به بهشت زهرا آورده و روی هم ریخته بود.! البته یک تعدادی از جنازهها را هم، هنوز نیاورده بودند! در آن دوره من با آنکه پانزدهساله بودم، موتورسیکلت داشتم. با همان موتورسیکلت، به بهشت زهرا میرفتم و همراه چند نفر دیگر، جنازهها را میشستیم و دفنشان میکردیم! نگران بودیم که ساواک، مانع از انجام احکام و آداب شرعی، در تدفین شهدا شود. حال بعضیها به خاطر دارند که ساختمان غسالخانه بهشت زهرا، قبلا در محلی که امروزه هست، نبود. در گذشته، جای دیگری بود. جلوی آن غسالخانه قدیم، یک اتاق بود که پیکرها را در آنجا میشستند. اوایلی که بهشت زهرا را ساخته بودند، در کنار ساختمان غسالخانه، تکه زمین خاکی بزرگی نزدیک دویست، سیصد متر بود. جنازههای شهدای 17 شهریور را همین جا روی هم ریخته بودند. ما در آن غسالخانه گود، که امکانات خیلی کمی داشت، پیکرها را میشستیم. در میان آن تعداد جنازهای که به آنجا آورده شده بود، از طرف حضرت امام به ما اجازه دادند پیکرهای شهدای خانم را با همان چادرشان دفن کنیم؛ چون آن پیکرهای آغشته به خون، در آن هوای گرم، شرایط خاصی پیدا کرده بودند و اصلا نمیشد برایشان کاری کرد. در روزهای آخر، شرایط بسیار بحرانی شد! چون درحالیکه میدیدیم صدها جنازه آنجا افتاده و بر روی زمین در حال متلاشی شدن است؛ بااینهمه، قابل تشخیص بود که روزبهروز، از تعداد آنها کم میشود! حتی یک روز به بهشت زهرا رفتیم و دیدیم ساواک، شب قبل آمده و همه آن جنازهها را برده و هیچ اثری برجای نگذاشته است! بههرحال ما در آن روزها، صبح تا عصر به آنجا میرفتیم و پیکرهای شهدا را میشستیم. کسی هم با ما کاری نداشت! اما عصر هنگامی که میخواستم به منزل برگردم، چهار پنج ماشین ژاندارمری برای دستگیری ما در محل حضور داشت. من برای فرار از دست مأموران، موتورسیکلتم را لای درختهای بهشت زهرا مخفی میکردم، که آنها متوجهاش نشوند. بااینحال پس از اینکه سوار موتور شده و حرکت میکردیم، مأموران با جیپهای ژاندارمری، دنبالمان میکردند که ما را بگیرند! با وجود این شرایط، روز بعد دوباره به بهشت زهرا میرفتیم؛ چون فکر میکردیم که اگر ما نرویم، این جنازهها روی زمین میماند؛ لذا مثلا روز بعد، یک مقدار زودتر یا با ترفندهای دیگر، خودمان را به بهشت زهرا میرساندیم. از آن روزها خاطرات عجیبی دارم که کمتر آن را بازگو کردهام.
از چه روی در آن شرایط، به فکر تغسیل و تدفین پیکرهای شهدای 17 شهریور افتادید؟
ما هفت، هشت نفر جوان بودیم که داوطلب شدیم تا پیکرهای شهدا را غسل دهیم و دفن کنیم؛ چون کسی جرئت نمیکرد به آنجا بیاید و چنین کاری انجام دهد. رفتن ما هم در آن هفت، هشت روز به آن محل و دفن پیکرها، کاملا خودخواسته بود. البته من خیلی از آن دوستان همکار را نمیشناختم. فقط دو، سه نفرشان را عصرها میرساندم. ما چند جوان با هم قرار گذاشته بودیم که هر روز صبح سر یک ساعتی، در آنجا جمع شویم. تا وقتی هم که آفتاب بود، جنازه دفن میکردیم. آن موقع یک سنگ برای شستن و یک سنگ هم برای کفن کردن پیکرها بود. حال اگر پارچه کفن هم پیدا نمیکردیم، با هر پارچهای که مییافتیم و با خود به بهشت زهرا میبردیم، جنازهها را کفن میکردیم. در حد خودمان احکام شرع دراینباره را آموخته بودیم و با همان اطلاعات، جنازهها را میشستیم و کفن میکردیم. جالب اینجاست که قبرها را هم خودمان میکندیم و همچنین خودمان اجساد را به خاک میسپردیم! با آنکه جنازهها خیلی زیاد بودند، ما توانستیم طی چند روز فرصتی که داشتیم، تعداد زیادی از پیکرها را به خاک بسپاریم. بااینهمه و همانطور که اشاره کردم، گویا مأموران ساواک هنگام شب، تعدادی از این پیکرها را با کامیون به محل دیگری میبردند. بر این نکته تأکید فراوان دارم؛ چون معمولا در تحلیل و جمعبندی تعداد شهدا، مورد غفلت یا تغافل قرار میگیرد.
به خاطرات شما از فاجعه 17 شهریور بپردازیم. یکی از مدخلهای مهم در بررسی این واقعه، تعداد شهدای آن است. شما با توجه به اینکه در صحنه حضور داشتید، دراینباره چه ارزیابیای دارید؟
آن روز، ما در همان کوچههای اطراف بودیم. مأموران راه نمیدادند که جلوتر برویم. در واقع همان اوایل صبح، مأموران راهها را بسته بودند تا مانع از پیوستن جمعیت به هم بشوند. اما صدای تیراندازی به طور مرتب میآمد. مأموران حتی از روی پشتبام خانهها، مردم را در کوچهها با تیر میزدند؛ لذا بسیاری از آمار کشتگان میدان ژاله که گفته میشود، از دقت و نکتهسنجی لازم برخوردار نیست. نکته مهم این است که خیلی از افراد، در کوچههای اطراف شهید شدند؛ یعنی فردی که در پیادهروی یکی از کوچهها راه میرفت، مأموران به تصور اینکه در تظاهرات بوده و از آن بازمیگردد، از بالای پشتبام به او تیر میزدند؛ چون همانطور که پیشتر گفتم، ساواکیها از صبح در ساختمانها کمین کرده، ارتشیها هم در خیابانهای اطراف مستقر شده و کوچهها را هم بسته بودند. حال این شرایط غیر از حضور تانکها و ریوهایی است که در چهار خیابان منتهی به میدان ژاله (شهباز، شرق کوکاکولا، ژاله) قرار داشتند؛ لذا این چهار خیابان بسته شده بود. آن روز تا شب، در همه این خیابانها درگیری بود و با وجود تیراندازی، مردم آن منطقه یا کسانی که از نقاط دیگر و متناوبا به آنجا میآمدند، با نیروهای رژیم درگیر بودند. خاطرات از آن روز آنقدر زیاد است که اگر به درستی جمعآوری میشد، چند جلد کتاب قطور را دربرمیگرفت.
ظاهرا نسبت نزدیک شما با شهید سیداسدالله لاجوردی و بهرهگیری از تجارب شخصی وی، در روزهای خطیر اوجگیری انقلاب اسلامی، فراوان به کار شما آمده است. با عنایت به اینکه شهریورماه، موسم شهادت ایشان نیز هست، دراینباره چه ارزیابیای دارید؟
من برای شهید بزرگوار
سیداسدالله لاجوردی ــ که داییام میشد ــ همیشه دردسرساز بودم! خاطرم هست که در همان راهپیماییهای پیش از انقلاب، با موتورم جای آمبولانس هم کار میکردم! روزی فردی را که تیر خورده بود، سوار موتورم کردم و به نزدیک بیمارستان رساندم، اما به محض رسیدن، دیدم که بیمارستان محاصره است و اگر نزدیک بروم، مأموران مرا و آن مجروح بینوا را هم دستگیر خواهند کرد؛ لذا از چند نفر درخواست کردم که فرد مجروح را به داخل بیمارستان منتقل کنند. از طرفی چون لباس خودم غرق خون شده و وضع بدی داشت، هر چه فکر کردم که لباس دیگر پیدا کنم، راهی نیافتم؛ لذا ازآنجاکه این اتفاق در میدان اعدام افتاده بود و منزل آقای لاجوردی نیز، در خیابان مولوی و نزدیک آن محل بود، تنها راهی که به فکرم رسید، این بود که به منزل ایشان بروم و از محمدآقا پسرداییام ــ که همسنم بود ــ لباس قرض بگیرم. وقتی به منزل دایی رسیدم و در زدم، آقای لاجوردی خودش در را باز کرد و یکدفعه بهم ریخت! گفت: «آخر پسر خوب، تو چطور با این شرایط اینجا میآیی؟!» چون داییام تازه چند روزی بود که از زندان آزاد شده بود. در واقع ایشان هر بار بدون هیچ بهانهای، توسط مأموران دستگیر میشد؛ چون نزد آنها نشاندار شده بود و فکر میکردند که در هر واقعهای، میتوان از او نقشی یافت!
داخل پرانتز بفرمایید که چه عواملی موجب شده بود که رؤسای ساواک درباره شهید لاجوردی اینگونه فکر کنند؟ ایشان در رویدادهای مبارزاتی، تا چه حد حضور و مشارکت مداوم داشت؟
در پاسخ به شما به یک خاطره اشاره میکنم که به اندازه کافی گویا هست. به خاطر دارم قرار بود مجاهدین خلق، مجید شریفواقفی و شهید سیداسدالله لاجوردی را ترور کنند، که رژیم در قبال شهادتشان هیچ مسئولیتی نداشته باشد و اینطور جا بیندازند که اختلافات درونسازمانی بوده و اینها خودشان، خودشان را زدهاند! چون آقای لاجوردی در زندان به مجاهدین گفته بود: شما کمونیست هستید و این، برای منافقین خیلی سنگین تمام شده بود! از سوی دیگر رژیم پهلوی هم، خیلی دلش میخواست که از دست ایشان خلاص بشود! چون هر چقدر او را مورد شکنجه قرار میداد، از او هیچ چیز بهدست نمیآورد! لذا مجاهدین از داخل زندان هماهنگ کرده بودند که آقای لاجوردی و شریفواقفی وقتی آزاد شدند، ترور شوند. حال ممکن است کسان دیگری هم بوده باشند که به این طریق میخواستند ترورشان کنند، که من از آن اطلاعی ندارم. بههرحال این دو، در این برنامه شاخص بودند؛ لذا رژیم با اطلاع از این طراحی، آقای لاجوردی را از زندان آزاد کرده بود. از طرفی در همان دوران، مادر ما بهخاطر بهدنیا آوردن فرزندی از ازدواج دومشان، در بیمارستان امین صادقی واقع در پایین خیابان مولوی و نزدیک به میدان راهآهن، بستری بودند. حال ما بچههای هشت، نُه ساله میدیدیم که در کوچه محل سکونتمان آدمهای مشکوکی حضور دارند؛ چون آن زمان، ما همه ساکنان محل را میشناختیم و چون در خانوادههای سیاسی بزرگ شده بودیم، خیلی حواسمان به اطراف بود؛ مثلا میدانستیم آدمی که در کوچه ما گدایی میکند، از اهالی محل ما نیست و برای کار دیگری اینجا آمده و این پوشش است! لذا آن روز من و پسرعمهام سعیدآقا و محمدآقا پسر حاج آقا اسدالله، وقتی وضعیت کوچه را بحرانی دیدیم، تصمیم گرفتیم به دایی اطلاع دهیم. میدانستیم در این ساعت، حاج آقا اسدالله از در مغازهاش در بازار، یا برای عیادت مادر ما به سمت بیمارستان میرود، یا به سمت منزل خودش می آید. ما سه نفر، سه مسیر را در نظر گرفتیم. قرار شد از این سه مسیر، نخست از منزل حاج آقا به سمت بیمارستان برویم، که اگر ایشان را دیدیم، خبر دهیم که شرایط امنیتی کوچه پاک نیست و ایشان به آنجا نیاید؛ لذا به حالت دو، در این مسیرها حرکت کردیم و باز برگشتیم، اما دیدیم از حاج آقا اسدالله خبری نیست! لذا خیلی نگران شدیم و دوباره و چند باره، این مسیرها را تا آخر شب رفتیم، ولی باز ایشان نیامد! آن شب آقای لاجوردی خیلی دیر به منزل آمد. بعد هم ما متوجه شدیم که ایشان، از ما خیلی زرنگتر بوده. آمده و وضعیت را دیده که مناسب نیست؛ لذا مسیرش تغییر داده تا مأموران نتوانند به ایشان دسترسی پیدا کنند. بعد از آن هم چون اصل داستان آزادیاش را فهمید، مدتی مخفی شد. ساواک هم که دید نمیتواند به این طریق کاری از پیش ببرد، دوباره آقای لاجوردی را دستگیر کرد! این نوبت از دستگیر شدن ایشان هم، بیشتر اسباب مضحکه شد؛ چون همه میگفتند: بدون مدرک بوده. برای همین هم، ناچار شدند پس از مدتی آزادشان کنند. هرچند ساواک بار دیگر، ایشان را بدون هیچ اتهامی دستگیر کرد و به هیجده سال زندان محکوم نمود! فراز و فرودهای زندگی مبارزاتی شهید لاجوردی، در خور ساخت یک فیلم پُردرام است.
شهید لاجوردی چگونه متوجه شد که آزادی وی از زندان، برای در انداختن ایشان به دام ترورهای سازمان مجاهدین است؟
الان به طور دقیق به خاطرم ندارم، بههرحال سالها گذشته و باید از مطلعین سؤال کنم. بعدها مشخص شد که ایشان را عمدا آزاد کرده بودند؛ چون ساواک در معاملهای با مجاهدین خلق، به این توافق رسیده بود که آقای لاجوردی و شریفواقفی را آن گروه بکشد، ولی رژیم وقتی دید مجاهدین نتوانستند این کار را انجام دهند، دوباره ایشان را دستگیر کرد. در حالت عادی، ساواک نمیخواست آقای لاجوردی بیرون باشد؛ چون دفعه قبل، ایشان دفتر هواپیمایی اِل آل اسرائیل را منفجر کرد، ولی رژیم نتوانست مدرکی مبنی بر دخالت ایشان در آن واقعه بهدست آورد. این مسئله برای ساواک خیلی گران تمام شد و آنها از آن به بعد، به مراقبت از شهید توجه خاصی مبذول کردند.
نمایی از تدفین پیکر شهدای انقلاب اسلامی، در بهشت زهرای تهران (سال 1357)
گویا شما علاوه بر شناخت خویشی از شهید لاجوردی، در دورهای محافظت از ایشان را برعهده داشتید. ارزیابی شما از سلوک شهید در آن دوره چیست؟
زمانی که شهید لاجوردی دادستان بود، محافظ قبول نمیکرد؛ درحالیکه وضعیت بسیار خطرناک بود و هر روز، شخصیتهای برجسته انقلاب ترور میشدند؛ لذا با صحبتهایی که میان دوستان و اقوام صورت گرفت، قرار شد با توجه به اینکه ایشان در برابر حفاظت مقاومت میکنند، بهصورت نامحسوس از ایشان مراقبت شود؛ لذا من به عنوان اینکه خواهرزاده ایشان هستم، هر روز به دنبال آقای لاجوردی میرفتم و ایشان را میرساندم. البته ایشان، غالبا یک هفته را در زندان میماندند. ولی وقتی میخواستند به منزل بروند، ما به طریقی باخبر میشدیم و دنبالشان میرفتیم. البته در همان دوران، ایشان به من پیشنهادی کردند که مطالبی را آماده کنم و برای زندانیها بخوانم. بعدها هم مرحوم آقای احمد قدیریان ــ که معاون اجرایی آقای لاجوردی بودند ــ در دورهای که مجاهدین کارشان به اوج رسیده بود، از من خواستند تا در بعضی از کارها کمکشان کنم؛ چون من خیلی از آنها را به واسطه حضورم در جریانات پیش از انقلاب میشناختیم.
فعالیتهای نظامی، تدارکاتی و امدادی شما در دوران انقلاب، تا چه حد در سالهای بعد و حتی دوران دفاع مقدس، به کارتان آمد؟
البته پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، چون احساس میشد که باید نیروهای انقلابی آموزش نظامی ببینند، ما رفتیم و برخی دورههای آموزشی را طی کردیم؛ چون در آن دوران، گروههایی را به عنوان نیروهای ضد خشونت و شورش آموزش میدادند. رژیم این نیروها را از جوانهای بزرگ هیکل و درشت اندام انتخاب کرده و برای آموزش، به پادگان لشکرک برده بود. در آن زمان تیپی به نام تیپ 23 نوهد بود که اینها را آموزش میدادند. یک فردی هماهنگ کرد که من همراه با دو سه نفر از دوستان، بهصورت قاچاقی و با اسامی کسانی که غیبت کرده بودند، به این گروه راه پیدا کنیم و آموزش نظامی ببینیم. همین که انقلاب پیروز شد، من، پسرعمه و پسر داییام محمدآقا و چندین جوان همفکر و همراه خودمان، یکسری کلاسهای آموزشی برای جوانان برگزار کردیم. بعد از اینکه غائله کردستان به راه افتاد، با هماهنگی حضرت آیتالله العظمی خامنهای،
شهید دکتر چمران، آقای قدیریان و چند تن دیگر قرار شد تا از میان نیروهایی که آموزش دادهایم، چند نفر را انتخاب کنیم و به کردستان ببریم. همان روزها خبر رسید که عراق هم در حال لشکرکشی به ایران است. از طرفی بنیصدر به عنوان فرمانده کل قوا، هیچ ترتیب اثری به وضع موجود نمیداد و ایران هم هیچگونه آمادگی برای جنگ نداشت؛ لذا از سمت ایران مقاومتی نمیشد، ولی طرف مقابل بهشدت هجوم میآورد! خبرچینهای ارتش هم خیلی احساس نگرانی میکردند که لب مرز وضع خوب نیست. لذا ما 72 نفر ثبتنام کردیم و در دو اتوبوس، عازم کرمانشاه ــ که آن زمان باختران میگفتند ــ شدیم. آن شبی که ما به کرمانشاه رفتیم، همان شبهای اول عملیات بود؛ روزهای اول مهر سال 1358، که هواپیماهای ارتش عراق به ایران حمله کرده و پالایشگاه باختران را زدند و بعد هم لشکرشان از سمت قصرشیرین و سرپلذهاب و گیلانغرب، حمله را آغاز کرد. از جمع 72 نفری ما، 21 نفر جدا شدند و به گیلانغرب رفتند؛ چون اعلام کردند: گیلانغرب، محاصره شده و احتمال سقوط دارد. ما 21 نفر با یک مینیبوس، که در ضمن آمبولانس هم بود و با یک تجهیزات خیلی مختصر، وارد گیلانغرب شدیم. مردم شهر را تخلیه کرده بودند و منطقه در محاصره عراقیها بود. درحالیکه شهر از سمت شمال به کوه ختم میشد و ارتش عراق با تیپ و تانک وارد جاده جنوبی شهر میشد، ما نه تیپ و نه امکانات نظامی در اختیار داشتیم. به ما خمپاره 120 و 5-6 عدد گلوله داده بودند. خمپارههای ما پر از گریس بود، برای اینکه زنگ نزند و ما حتی امکانات اینکه گیریس را از آن جدا کرده و مورد استفادهاش قرار دهیم، نداشتیم. در همان ساعت اول ورودمان به شهر، سه نفر از گروهمان با یک گلوله توپ ارتش عراق، به شهادت رسیدند. حال تصور کنید یک جوان هفدهساله، یک گروه داشتم که این اتفاق برایش افتاده! به محض تکان خوردنمان هم، تیربارها شروع به زدن ما میکردند! شلیک گلوله تانک، حتی در فاصله صد یا دویست متر، موج انفجاری داشت که خود تانک را هم میگرفت! ما هم در آن دوره، چون تاکتیکهای جنگی را نمیدانستیم، خیلی به اینها نزدیک شده بودیم! ما در آن روز، سه گروه هفت نفره شدیم و از سه نقطه به عراقیها حمله کردیم. وضع بسیار بدی بود، تا اینکه یک گلوله به ماشین مهمات خورد! انفجار این ماشین آنقدر مهیب بود که باعث شد لشکر عراق 30 کیلومتر از شهر خارج شود! این حادثه مثل معجزه بود. بعد از آن هم تا اواخر جنگ، گیلانغرب دیگر به آن صورت که در عملیات مرصاد به آن حمله شد، مورد حمله ارتش عراق واقع نشد. آن عملیات ما هفت، هشت روز طول کشید. در آن دوران ما با وجود عدم امکانات، اصطلاحی یاد گرفته بودیم که: میرویم اسلحه میگیریم و همین جا مصرف میکنیم! لذا شبها به عراقیها شبیخون میزدیم و از کامیونهایشان مهماتی که لازم داشتیم را بهدست میآوردیم و با خیلی ترفندهای عجیب، به منطقه خودمان میآوردیم و در روز از آنها استفاده میکردیم. روزگاری بود.