«شهید آیتالله سیدعبدالحسین دستغیب در قامت یک پدر» در گفت و شنود با زندهیاد سیدبهاءالدین دستغیب؛
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
در نگاه نخست، چه ویژگیهایی در شخصیت پدر ارجمندتان شهید آیتالله سیدعبدالحسین دستغیب، برای شما بسیار برجسته بوده و هستند؟
بسم الله الرحمن الرحیم. اجازه میخواهم که دراینباره، با بیان یک خاطره به شما پاسخ دهم. در شرایط دشوار حاکمیت رژیم پهلوی، کسی از ایشان سؤال کرد که: چگونه میتواند زاهدانه زندگی کند؟ شهید آیتالله دستغیب گفتند: «من از بچگی همیشه سر و کارم با کتابها و سخنان بزرگان بود و با آنها انس گرفتهام، به همین دلیل طریقه زندگی از جمله مراعات زهد را از همین متون آموختم...». واقعا هم زندگی ایشان، فوقالعاده زاهدانه بود. ایشان خانه کوچکی در پشت مدرسه خان، در محلهای به نام گود عربها داشتند، که تازه آن هم هدیه اصحاب بود و تا آخر عمر، همین یک خانه را داشتند و حتی قالی خانه را هم عوض نکردند! خودشان تعریف میکردند که برای درس خواندن، صبحها به در خانه استادشان میرفتند. استاد در مدرسه هاشمیه در حسینیه قوام درس میداد و آقا برایش نان و پنیر میبردند، که صبحانه بخورد و بیاید و درس بدهد. منظور اینکه درس خواندن، مثل حالا آسان نبود. ایشان تعریف میکردند که در آن دوره، چراغ زیاد نبود و مرحوم استاد، شبها زیر نور مهتاب مطالعه میکرد و به همین دلیل، در اواخر عمر سوی چشمش را از دست داد! درس خواندن تا این حد مشقت و سختی داشت و در آن موقع، خیلی زحمت میکشیدند تا درس بخوانند.
سیدبهاءالدین دستغیب، در کنار پدر
مرحومه والده شما، چه نقشی در توفیقات پدر داشتند؟
مادر ما زن بسیار شجاعی بود. همشیرهها میگفتند در سال 1343، یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم که ساواکیها آقا را بردهاند! مرحوم مادرم میگفتند: من به اینها خیلی نفرین کردم و به آنها گفتم شما از لشکر شمر و یزید هم بدترید! مادر ما همواره در دفاع از ابوی، ضربالمثل بود.
شهید آیتالله دستغیب در تربیت فرزندان، از چه شیوههایی استفاده میکردند؟
پاسخ ایشان به پرسشهای ما، همیشه غیرمستقیم بود. یک بار درباره مسائل تربیتی، از ایشان سؤالی پرسیدم. گفتند: «بیا مسجد جمعه و پای منبر بنشین، تا یاد بگیری!». ایشان بسیار آرام بودند و تا کسی از ایشان چیزی نمیپرسید، سخن نمیگفتند. ایشان به پیادهروی، بسیار عادت داشتند. روزی که روزنامه اطلاعاتی را که در آن به امام توهین شده بود به ایشان داده بودند، من نبودم. خودشان برایم تعریف کردند: «مدتها قدم زدم تا تصمیم بگیرم که اعتراض به این امر را از کجا و چگونه شروع کنم».
آیتالله دستغیب درباره تحصیل فرزندانشان، چه دیدگاههایی داشتند؟
ایشان خیلی دلشان میخواست که من روحانی بشوم. موقعی که سربازیام تمام شد، گفتند: «همین حالا برو مدرسه حکیم و بنشین درس بخوان!». البته من یک مقدار در مدرسه حکیم، حسینیه قوام، مدرسه آقا باباخان و حتی مدرسه منصوریه درس خواندم، ولی بعد در دانشگاه در رشته ادبیات تحصیل کردم و روحانی نشدم.
ایشان مخالفتی نکردند؟
خیر؛ برادرم آسید احمدعلی، که در سال 1349 فوت کرد، مهندس راه و ساختمان بود یا برادر دیگرم آسید محمدهادی، استاد دانشگاه پهلوی بود. پدر از قبل از انقلاب، با دانشجویان ارتباط نزدیک داشتند. یادم هست از همان دوره هم، خط مشی منافقین را قبول نداشتند. در سال 1357 که امام میخواستند به ایران بیایند، یکی از دانشجویان فعال آن موقع، قصد داشت نشریهای را منتشر کند و برای مصاحبه پیش آقا آمد و کلمه خلق را بهکار برد. پدر اعتراض کردند و گفتند: «کلمه خلق را بردارید». با گروههای مذهبی یا سیاسی ارتباط داشتند، اما معمولا اعلامیههای آنها را تأیید نمیکردند و میگفتند: «فردا همینها مشکل درست میکنند و مدعی میشوند». این امر نشان از دوراندیشی ایشان داشت.
ارتباط شهید آیتالله دستغیب با بدنه جامعه و توده مردم را چگونه دیدید؟
باید بگویم که ایشان، بسیار به مردم علاقه داشتند و مردم هم متقابلا، ایشان را بهعنوان مظهر تقوا و پاکی دوست داشتند. خاطرم هست که در شبهای گرم تابستان، مردم تا پای حوض شبستان مسجد مینشستند و به سخنان آقا، با علاقه تمام گوش میدادند. علاقه جامعه به ایشان، مثالزدنی بود.
یکی از اتهامات مخالفان آیتالله دستغیب به ایشان، گرایش به صوفیگری بود. ارزیابی شما دراینباره چیست؟
ایشان ضربات زیادی از هملباسهای خودشان خوردند، از جمله همین تهمت صوفی بودن! انواع و اقسام تهمتها و آزار و اذیتها وجود داشت، اما ایشان راه خودشان را میرفتند. باید نظر امام پیاده میشد و دیگر هیچ! بعضی از افراد به آقا حسادت میکردند، ولی ایشان اسطوره گذشت بودند. ایشان واقعا پدر همه بودند و پدری هم میکردند.
برابرِ اسناد، کار به جایی رسید که عدهای تبعیت ایشان از امام را به مسائل عرفانی ربط میدادند و نه اصل ولایت فقیه! اینطور نیست؟
البته ارادت مرحوم پدر به حضرت امام، هم از جنبه عرفانی بود، هم از جنبه ولایت فقیه. یادم هست زمانی که تفسیر سوره حمد توسط امام از تلویزیون پخش میشد، به ایشان گفتم: من که هم تا حدودی دروس حوزوی و هم ادبیات خواندهام، خیلی دقیق متوجه نمیشوم امام چه میگویند! ایشان لبخندی زدند و گفتند: «تو که هیچ، خیلی از بزرگان و کسانی که ادعای درسخواندگی و عالم بودن هم دارند، نمیفهمند!». الان تمام آثار چپیها و کمونیستها، به صورت رمان، داستان و فیلم، در ادبیات و آثار نمایشی ما موج میزند، آن وقت تفسیر سوره حمد امام را تاب نیاوردند و با تحلیلهای مغرضانه، آن را قطع کردند! پدر میگفتند: «موقعی که امام در قم بودند هم، این صحبتها را کردند و بعضی از حضرات ایشان را تکفیر کردند!». حتی آسید مصطفی وقتی از کوزهای آب میخورد، بعضی از آقایان به دلیل اینکه امام فلسفه درس میدادند، آن کوزه را نجس میدانستند! امام هم از دست هملباسیهایشان، درد و رنج فراوانی را تحمل کردند.
قدیمیترین خاطره شما از زندگی مبارزاتی شهید آیتالله دستغیب چیست؟
موقعی که ابوی را به زندان عشرتآباد و بعد به زندان مشهد بردند، خیلی کوچک بودم و چیز زیادی یادم نیست، ولی سال 1342 را یادم هست، مخصوصا موقعی که ایشان از زندان آزاد شدند و عده زیادی برای استقبال از ایشان آمده بودند و ترافیک بسیار شدیدی ایجاد شده بود. یادم هست مردم در چندین جا، جلوی پایشان گوسفند قربانی کردند.
از دستگیریهای بعدی ایشان، چه خاطرهای به یاد دارید؟
در این اواخر، یادم هست که خانه محاصره بود و در خانه را که باز میکردیم، کاملا مشخص بود ساواکیها در محله حضور دارند! آنها حتی بقال محله را هم به جاسوسی وادار کرده بودند! آقا در اینگونه موارد بسیار زیرکانه رفتار میکردند، به طوری که حتی ما هم متوجه نمیشدیم! همیشه به من میگفتند: «مراقب زبانت باش، یک وقت حرفی نزنی که بیهوده به دردسر بیفتی». ایشان از سال 1352 تا 1353، ممنوعالمنبر بودند. منبر نمیرفتند، ولی شبهای جمعه به بهانه دعای کمیل، حرفهایشان را میزدند. مبارزات ایشان علیه جشن هنر شیراز، از یاد کسی نرفته است. در قضیه جشن هنر شیراز، تنها کسی که انصافا محکم ایستاد و پایمردی کرد، ایشان بودند. نمیدانم کسانی که امروز ادعا میکنند ما از دلسوختگان انقلاب هستیم، در آن روزها کجا بودند که مرحوم آقا، درست در وسط معرکه از چپ و راست مورد تهاجم بودند! آقا در زمانی وسط میدان بودند که تقریبا کسی درد دین نداشت و رژیم شاه توانسته بود همه را بهنوعی سرگرم کند و منافع خودش را ببرد.
در آن دوره یکی از شیوههای رایج مبارزاتی در شهر شیراز، تکثیر سخنرانیهای شهید آیتالله دستغیب بود. این کار چگونه انجام میشد؟
ما یک زیرزمین کوچک را گرفته بودیم و اعلامیهها و نوارهای ایشان را تکثیر و توزیع میکردیم. آن روزها اگر کسی نام امام را میبرد زندان داشت، ولی پدر صراحتا نام میبردند. ایشان شاخصترین مروّج مرجعیت و رهبری امام، در این منطقه بودند.
ایشان پس از پیروزی انقلاب اسلامی، چه مسئولیتهایی را به عهده شما میگذاشتند؟
مرحوم آقا بسیار مایل بودند که فرزندانشان افراد مستقلی بار بیایند و الحمدلله همینطور هم شد. ایشان کمک به ایتام و فقرا را به عهده من گذاشتند. البته این مسئله، دغدغه خود من هم بود. در دوران جنگ میگفتند: «اگر امام دستور بفرمایند، خود من هم به صف مقدم خواهم رفت». ایشان و ارادتمندان ایشان در شیراز، واقعا از جبهه پشتیبانی میکردند. مرحوم آقا حقیقتا ذوب در ولایت بودند. چه انقلاب پیروز میشد، چه نمیشد، ایشان تابع محض امام بودند و همیشه موقع نام بردن از ایشان میگفتند: «امام امت، اطال الله عمره».
به تبعیت آیتالله دستغیب از امام خمینی اشاره کردید. دراینباره چه خاطراتی دارید؟
به یاد دارم سال 1351 بود که آقایی روحانی با چند تن لباس شخصی به خانه ما آمدند. آن آقای روحانی گفتند: «به آقا بگویید اشراقی آمده است». من ایشان را نشناختم. به آقا که گفتم، فرمودند: «ایشان داماد امام هستند». امام دستور داده بودند آقایان روحانیان ولو برای خوردن یک استکان چای هم که شده است، هفتهای یک بار دور هم جمع شوند. ایشان گفتند: «امام تکلیف کردهاند، ما هم میگوییم چشم!». در مورد پذیرش امامت جمعه و شرکت در مجلس خبرگان هم، ایشان به حکم وظیفه و دستور امام این کار را کردند، وگرنه علاقهای به اینگونه امور نداشتند. یک بار مرحوم آقای
هاشمی رفسنجانی در صحبتهایش گفت: زمانی که امام در تبعید بودند، یکی از کسانی که طرف مشورت ایشان قرار میگرفتند، شهید آیتالله دستغیب بودند.
سیدبهاءالدین دستغیب، در حلقه دوستداران پدر
خبر شهادت پدر را چگونه دریافت کردید؟ واکنش مردم به آن را چگونه دیدید؟
از خانه آقا به فاصله چند کوچه آن طرفتر، یعنی کوچه عطاءالله رفته بودم. رادیو مراسم نماز جمعه را مستقیم پخش میکرد. من صدای انفجار را که شنیدم، فکر کردم شاید کپسول گازی چیزی ترکیده است، ولی بعد اخوی آقاسیدهاشم خبر شهادت ایشان را اعلام کرد. همه مردم به خیابان ریخته بودند و اگر اخوی نمیتوانست آنها را آرام کند، قطعا درگیری پیش میآمد! ایشان مردم را آرام کرد و نماز را خواند. بعد مردم در خیابانها شروع به عزاداری و سینهزنی کردند، که تا غروب طول کشید. حدود دومیلیون نفر، در تشییع جنازه ایشان شرکت کردند! شهید وصیت کرده بودند که ایشان را در مسجد جامع یا در سریه دفن کنیم، اما برخی از آقایان اصرار داشتند که جنازه را به دارالرحمه ببریم. من محکم ایستادم و نگذاشتم! «سریه محمد»، آرامگاه خانوادگی دستغیب است. درددل دراینباره فراوان است، که بماند!