«جلوههایی از سیره مبارزاتی شهید آیتالله فضلالله محلاتی» در گفتوشنود با حجتالاسلام والمسلمین سیدحسین رضوی
پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
طبعا نخستین پرسش ما در این گفتوشنود، این است که چگونه با شهید آیتالله حاج شیخ فضلالله محلاتی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در سال 1341 که بنده هفده سال داشتم و در قم طلبه بودم. سالی بود که مرحوم
آیتالله العظمی بروجردی از دنیا رفته و حضرت امام، مبارزات خود را علیه رژیم شاه شروع کرده بودند. البته بنده در سال 1340 هم، با شهید آیتالله محلاتی (قدس سره) آشنایی داشتم، منتها از سال 1341 مراوده ام با ایشان بیشتر شد. در دهم محرم سال 1342، حضرت امام در مدرسه فیضیه سخنرانی مهمی را ایراد کردند. منزل ما نزدیک به مدرسه حجتیه بود. وقتی امام را بازداشت کردند، صبح آن روز مطلع شدم. ایشان را به تهران بردند. پس از اینکه حبس شان به حصر مبدل شد، بنده همراه با شهید محلاتی به قیطریه تهران، جایی که امام تحت نظر بودند، رفتم و بهعنوان طلابی که میخواهیم از ایشان جواب مسئلهمان را بپرسیم، به حضورشان رسیدیم. بعد از حصر هنگامی که امام به قم تشریف آوردند، جشن مدرسه فیضیه را بر پا کردیم. در آن جشن، آیتالله خزعلی سخنرانی کردند. در سال بعد حضرت امام را به ترکیه و پس از یک سال، به نجف تبعید کردند. خانواده بنده در سال 1347، به تهران آمدند. در تهران خانه ما در خیابان ایران، چند خانه با منزل شهید محلاتی بیشتر فاصله نداشت. از آن زمان، منبر و مبارزه را شروع کردم. محل اجتماعِ روزهای ما هم، در منزل مرحوم آقای فلسفی در خیابان ری بود. در آنجا با بسیاری از افرادی که با ما همفکر بودند و با هم در یک مسیر مبارزه میکردیم، آشنا شدم. از جمله آقای شجونی، آقای نجمالدین اعتمادزاده و عدهای دیگر.
تفاوت سن شما با شهید آیتالله محلاتی چقدر بود؟
شهید محلاتی حدود چهارده سال از من بزرگتر بود. آن موقع که من یک جوان 24، 25 ساله بودم، ایشان مردی چهلساله بود.
ارتباط شهید آیتالله محلاتی با امام خمینی را چگونه دیدید؟ و احیانا از آن چه خاطراتی دارید؟
شهید محلاتی در میان روحانیون مبارز، یکی از چند وکیل منصوب حضرت امام بود و از طرف ایشان، وکالت اخذ وجوهات شرعیه را داشت. در آن روزها علمای تهران، علیه دولت و رژیم شاه اعلامیههایی میدادند و ما هم امضا جمع میکردیم، اما اسامی کسانی که امضا جمع میکردند، مخفی بود. ما در آن مقطع، دیگر همسایه شهید محلاتی در خیابان ایران نبودیم و به کوچه دردار در خیابان ری نقل مکان کرده بودیم. ایشان به منزل ما، رفت و آمدهای زیادی داشت. یک دستگاه استنسیل تهیه کرده بودیم و اعلامیههای امام را، با آن تکثیر و بعد بین مردم پخش میکردیم. در سال 1350، یکی از مبارزین را در زندان قصر اعدام کرده بودند. شهید محلاتی به من زنگ زد که در خانه فلانی، مخفیانه مجلس ختمی برای این بنده خدا گرفتهایم، تو هم بیا. یادم هست رفتم و مجلس ختم عجیبی بود، عدهای از زنان و مردان مبارز آمده بودند. شب که به خانه برگشتم، شهید محلاتی زنگ زد که: «فلانی! ساواک دنبال توست و سریع از خانه برو بیرون!». در سالهای 1350 تا 1353، کمتر به خانه خودم میرفتم و بیشتر در منزل پدرم بودم. ارتباطم با شهید محلاتی هم، بیشتر تلفنی بود. در سال 1356، من و ایشان همپرونده بودیم و هرچه را که برای من جرم اعلام قلمداد کرده بودند، در پرونده ایشان هم همان را نوشته بودند، از جمله منبر رفتن و علیه شاه و دستگاه حرف زدن، از یزید و امام حسین(ع) گفتن و آن را با شرایط زمانه تطبیق دادن. البته مردم منظور ما را خیلی خوب میفهمیدند. از سیزده سالگی با مرحوم آقای فلسفی آشنا و مأنوس بودم و پای اکثر منابر ایشان هم میرفتم و این کار را، از ایشان یاد گرفته بودم. آقای فلسفی هم از جنبه مبارزاتی، با ما کاملا همسو بود. ایشان هم با شهید محلاتی، هم با مرحوم حاجآقا مصطفی و مرحوم حاج سید احمد آقا و از این طریق، با حضرت امام ارتباط داشت.
اشاره داشتید که اعلامیههای انقلابی از جمله اطلاعیههای حضرت امام را با دستگاه استنسیل و در منزلتان تکثیر میکردید. آیا در آن دوره، داشتن این دستگاه ممنوع بود؟
بله و مجازات سنگینی هم داشت. در سال 1353، طبقه پایین منزلم کتابخانه بود و دستگاه استنسیل را آنجا گذاشته بودم. مأموران ساواک به خانهام ریختند و دستگاه و تعداد زیادی اعلامیه و کتاب را پیدا کردند. به همین دلیل مرا دستگیر کردند و به کمیته مشترک بردند. مرا به سلولی بردند، که شبیه به قبر بود و نمیشد در آن خوابید! یک روز بعد از ظهر دیدم که در سلول باز شد و یک نفر را که چیزی روی سرش انداخته بودند، به داخل سلول هُل دادند! روپوش را که از روی سرش برداشت، دیدم حاج شیخ فضلالله محلاتی است. سریع به من اشاره کرد، که حرف نزن! بازجو به سرباز گفته بود، او را به بند ببر. سرباز هم که دیده بود در بندها جا نیست، ایشان را به سلول من آورده بود. دورهای بود که دستگیریها زیاد و جا کم بود.
قدری
از حال و هوای حاکم بر کمیته موسوم به مشترک ضدخرابکاری برایمان بگویید.
بازجوی بنده فردی بهبهانی به نام رسولی بود، که به او میگفتند «مهندس رسولی». در کمیته مشترک مدام به هم لقب مهندس و دکتر و... میدادند. بازجوی شهید محلاتی هم فردی بود به نام کمانگر، معروف به «کمالی»، که بعد از انقلاب در زندان اوین اعدام شد. خلاصه شهید محلاتی که به سلول من آمد، یک شبانهروز با هم هماهنگ کردیم، که در بازجوییها چگونه حرف بزنیم، که متناقض از آب در نیاید.
سلول شما شنود نداشت؟
خیر، آن سلول فقط یک پنجره داشت، که موقع باز و بسته شدن تق تق صدا میداد! این هم کار خدا بود که ما تصادفی همسلول شدیم، وگرنه اگر در جاهای مختلفی زندانی میشدیم، حرفهایمان متناقض از آب درمیآمدند و کار هر دوی ما دشوار میشد. شهید محلاتی مخصوصا در مورد وجود مقدس حضرت زهرا(س)، خیلی حساس بود. یادم هست هر وقت من روی منبر روضه حضرت زهرا(س) را میخواندم، ایشان بهشدت منقلب میشد و گریه میکرد. در آن دوره معروف بود که کمالی(کمانگر)، سنی ناصبی است! یک بار او به حضرت زهرا(س) توهین میکند و شهید محلاتی چنان کشیدهای به او میزند، که سرش به تیزی میز میخورد و میشکافد! زدن بازجو در آن ایام، یعنی فاجعه! ایشان را گرفتند و حسابی زدند. وقتی او را به سلول آوردند، تنش آش و لاش شده بود! بااینهمه و از جنبهای، در آنجا خیلی هم به ما خوش میگذشت!
چگونه؟
چون آقای شجونی، در سلول رو به روی ما بود. آیتالله جنتی، آقای فاضل هرندی، شهید محلاتی و... خلاصه خیلیها بودند، که با آنها همصحبت و همسفره بودیم و نماز را با هم میخواندیم. البته نمیگذاشتند نماز را به جماعت بخوانیم. یک روز صدایمان زدند و ما هم خوشحال اثاثیه خود را جمع کردیم، که حالا آزادمان میکنند. بعد دیدیم که به دست من و شهید محلاتی، دستبند زدند! دستگیرمان شد که از این خبرها نیست. چشمهای هر دوی ما را بستند و به زندان اوین بردند. در آنجا دیگر همسلول نبودیم.
نهایتا در چه سالی از زندان آزاد شدید؟
در آبان سال 1356. البته شهید محلاتی قبل از من آزاد شده بود. از زندان که به خانه آمدم، گفتند ایشان زنگ زده و سراغم را گرفته است. من و آن شهید بزرگوار، خیلی با هم محشور بودیم. شهید محلاتی هر وقت در تهران بود، یا من در خانه آنها بودم، یا او در خانه ما بود.
در شخصیت شهید آیتالله محلاتی، چه ویژگیهایی را برجسته دیدید؟
شهید محلاتی بسیار متدین، اهل ولایت و بسیار ارادتمند به امیرالمؤمنین(ع) و حضرت زهرا(س) و تسلیم محضِ حضرت امام بود. شجاعت کمنظیری داشت و در سالهایی که کسی جرئت نفس کشیدن نداشت، صراحتا در منابر از امام نام میبرد. تحریرالوسیله امام را تکثیر میکرد و به دست اهلش میرساند. در آن زمان حتی داشتن رساله امام هم جرم بود، چه رسد به تکثیر و توزیع آن. تحریرالوسیله در عراق چاپ میشد و آن را به نام «موسوی مصطفوی» به ایران میآوردند. ساواکیها امام را، فقط به نام خمینی میشناختند. به این صورت رساله امام را به تهران میآوردند و هر کسی که آن را میخواست، به سراغ شهید محلاتی میرفت و از او میگرفت. در بازار هم هر کسی که میخواست به امام وجوهات بدهد، یا به شهید محلاتی میداد یا به مرحوم آیتالله سید محمدصادق لواسانی، که وکیل منصوب امام بود، ولی ساواک خیلی به او کاری نداشت! او امام جماعت مسجدی در بازارچه نایبالسلطنه خیابان ری و پدر عروس آقای فلسفی بود. خلاصه رفاقت من و شهید محلاتی همچنان ادامه داشت، تا دوره اوجگیری انقلاب اسلامی و تأسیس کمیته استقبال از حضرت امام در سال 1357.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، ارتباط شما و شهید آیتالله محلاتی چگونه ادامه پیدا کرد؟
در دوران تأسیس نظام اسلامی، ایشان نماینده حضرت امام در سپاه شد. من هم در 29 بهمن، بهعنوان نماینده
آیتالله مهدوی کنی به هلال احمر رفتم. هنوز اسم آنجا، شیر و خورشید سرخ بود! بعد که صادق قطبزاده وزیر امور خارجه شد، با مکاتباتی که با سازمان ملل کردند، نام شیر و خورشید سرخ شد: جمعیت هلال احمر. بعد از انقلاب، هر دوی ما درگیر کارهای اجرایی شدیم و کمتر همدیگر را میدیدیم، مگر در جامعه روحانیت مبارز تهران. شهید محلاتی، رابط حضرت امام و بنیصدر بود و سعی میکرد اختلافات بین بنیصدر و آقایانِ روحانی را، حل و فصل کند. البته بنیصدر راه خودش را میرفت و به نصایح شهید محلاتی توجه نداشت، تا آن ماجرای 14 اسفند در دانشگاه تهران پیش آمد. تقریبا از آن به بعد، دیگر شهید را ندیدم تا اینکه سال 1362، یکی از اقوامش فوت کرد و ایشان به من زنگ زد، که بیا و در مسجد امام محمد تقی(ع) در ایستگاه موتور آب، منبر برو. در آنجا منبر رفتم و دیگر ایشان را ندیدم، تا زمان شهادت و تشییع پیکرش، که آخرین دیدار ما بود!
و سخن آخر؟
شهید آیتالله محلاتی، انسان بسیار مخلص و پایمردی بود و در مبارزه ثبات قدم داشت. وقتی به روزهای مبارزه و انسانهای شریفی که با جان و دل تلاش میکردند فکر می کنم، دلم لبریز از شادی و اندوه میشود. انصافا یادشان به خیر.