سید جواد هاشمینژاد ــ که هم اینک مدیریت بنیاد هابیلیان را برعهده دارد ــ پسر ارشد شهید حجت الاسلام والمسلمین سید عبدالکریم هاشمی نژاد است. او تا 17 سالگی خود را با پدرسپری کرده و از منش فرهنگی و سیاسی آن شهید والا خاطراتی ارجمند دارد. در سالروز شهادت شهید هاشمی نژاد با وی گفت وشنودی انجام داده ایم که نتیجه آن را در پی دارید.
□ چند سال داشتید که پدرتان شهید شدند و خصال و خلقیاتی که از ایشان به خاطر دارید، کدامند؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده حدوداً هفده ساله بودم که پدرم شهید شدند. نکته برجسته در شخصیت ایشان این بود که زندگی ایشان، کلاً متعلق به خودشان نبود و همواره تلاش میکردند برای جامعه، بهخصوص جوانان کار مفیدی را انجام بدهند. هرگز به یاد ندارم لحظهای را بیهوده تلف کرده باشند و همیشه تلاش میکردند. به همین دلیل با اینکه عمر طولانی نداشتند، آثار و برکات زیادی از ایشان باقی ماند، از جمله نگارش و انتشار کتاب «مناظره دکتر و پیر» که در سالهای 36 و 37 نوشتند و در آن به شبهاتی که درباره اسلام در جامعه مطرح بود، در قالب داستانی جذاب، پاسخ دادند. این اولین اثر ایشان است که در جوانی هم نوشتند و بسیار مورد استقبال قرار گرفت، ولی در همان اوایل، توسط رژیم طاغوت چاپ آن ممنوع شد تا زمان انقلاب که مجدداً چاپ و منتشر شد. کسانی که با انقلاب اسلامی آشنا هستند، این کتاب را خیلی خوب میشناسند.
کتاب دیگر ایشان «درسی که امام حسین(ع) آموخت» هست که نشان میدهد ایشان آرمان و هدف خود را چقدر صحیح و خالصانه انتخاب کردند. به هرحال، هنگامی که در سن 49 سالگی به شهادت رسیدند، آثار ارزشمند زیادی را از خود به یادگار گذاشتند. زندگی ایشان نیز الگوی کاملی از تلاش بیوقفه و استفاده از فرصتهاست.
□ آثار مکتوب چندانی از ایشان چاپ نشده و عمده شهرت ایشان به خاطر سخنرانیهای پرشوری است که ایراد میکردند. آیا برای چاپ آثار مکتوب ایشان برنامهای در دست دارید؟
بله، تاکنون حدود دوازده اثر مکتوب از ایشان چاپ شده است و قصد داریم سلسله درسهایشان را پیاده و چاپ کنیم. اتفاقاً پس از شهید مطهری، شهید هاشمینژاد بیشترین آثار مکتوب را دارند! ولی چون خطیب قدرتمندی بودند، این وجه از شخصیت ایشان برجستهتر شده است. کتابهای ایشان هنوز هم با اینکه بیش از 40 سال از تألیفشان میگذرد، قادرند به بسیاری از پرسشهای نسل جوان پاسخ بدهند، از جمله اینکه در کتاب «درسی که امام حسین(ع) به انسان آموخت» به بررسی دقیق این موضوع میپردازند که چه شد نیم قرن پس از رحلت پیامبر(ص)، کار به جایی رسید که امام حسین(ع) اصحاب و یارانشان، به آن شکل در کربلا به شهادت رسیدند؟ شهید هاشمینژاد در این کتاب، انحرافات اجتماعی را، از زمان پیامبر(ص) تا عاشورا بررسی کردهاند که میتواند بسیاری از مشکلات جوامع کنونی، بهویژه جامعه خود ما را روشن سازد. متأسفانه نوجوان بودم که ایشان به شهادت رسیدند و نتوانستم از حضورشان بهره کافی ببرم. بخش اعظم شناختم از پدرم، به بعد از شهادت ایشان مربوط میشود.
□ از ارتباط ایشان با خانواده و فرزندان، چه خاطراتی را به یاد دارید؟ مخصوصاً خاطراتی که جنبه تربیتی دارند؟
تا قبل از پیروزی انقلاب، هم در حوزه تدریس میکردند و هم نویسنده و خطیب بودند و اینها همه از ایشان خیلی وقت میگرفت. از اوایل دهه 50 هم که در خراسان ممنوعالمنبر شدند، در نتیجه برای ایراد سخنرانی باید به شهرهای مختلف سفر میکردند. ما هم چون به مدرسه میرفتیم، طبیعتاً نمیتوانستیم همراه ایشان به سفر برویم و در نتیجه گاهی، ماهها میشد که ایشان را نمیدیدیم! وقتی هم که به خانه برمیگشتند، حجم کارها و فعالیتهایشان بهقدری زیاد بود که گاهی فقط برای ناهار که میآمدند یا اتفاقی شبی زود به خانه میآمدند، امکان دیدار و گفتوگو با ایشان وجود داشت. در فاصله سالهای 54 تا 56 هم که در زندان بودند. از زندان که بیرون آمدند، پس از حدود هشت ماه انقلاب پیروز شد و مشغلههایشان دهها برابر بیشتر از پیروزی انقلاب بود.
ایشان یکی از سه محور مهم انقلاب در مشهد بودند و مشهد هم در انقلاب، پایگاه بسیار مهمی محسوب میشد. مأموریتها و کارهای انقلاب هم که سنگین و فراوان بود و مخصوصاً دغدغه درباره افرادی که میخواستند انقلاب را به انحراف بکشانند، آرام و قرار برای ایشان باقی نگذاشته بود. سخت گرفتار بودند و در نتیجه ما هم مثل دیگران باید رصد میکردیم که کجا سخنرانی دارند و برویم و استفاده کنیم! حقیقتاً چندان فرصتی برای رابطه خصوصی با پدر نداشتیم.
□ شیوه تربیتی ایشان در مورد مسائل عبادی چه بود؟ در این باره از چه شیوه ای استفاده می کردند؟
به هیچ وجه امر و نهی نمیکردند، بلکه محیط خانه به صورتی بود که بچهها، خود به خود به سمت و سوی خاصی گرایش پیدا و قیود خاصی را، چه در روابط اجتماعی و چه در اعمال عبادی رعایت میکردند. پدر حتی گاهی تصمیم میگرفتند در خانه، جلساتی را برای آموزش مسائل دینی و پاسخ به سؤالات فرزندان بگذارند، ولی عملاً یکی دو جلسه بیشتر ادامه نیافت و مشغلهها و گرفتاریها مانع از ادامه جلسات میشد. با این همه، پدر نهایت تلاش خود را میکردند که برایمان احکام را بگویند و مسائلی مانند قرائت صحیح نماز را به ما بیاموزند. خیلی فرصت نمیکردند با ما صحبت کنند، ولی چون فضای خانه سالم بود بچهها در جهتی که مد نظر ایشان بود، حرکت میکردند.
□ معمولاً چه نوع موضوعاتی مطرح میشد؟
چون خیلی کوچک بودیم، طبیعتاً مطالب سادهای مطرح میشدند. گاهی بیرون از خانه در جلساتی که ایشان اداره میکردند، شرکت میکردم و برایم سؤالاتی پیش میآمد که میپرسیدم. در ریاضیات ضعیف بودم و ایشان از دوستان یا شاگردان خود که ریاضیشان خوب بود، میخواستند به من درس بدهند و از این بابت هم، کمبودی نداشتیم.
□ طبق اسناد ساواک، ایشان با اسامی مختلفی در شهرها سخنرانی میکردند. به نظر شما علت چه بود؟
ساواک همیشه مثل سایه به دنبال پدر بود و حتی اگر در جلسهای پنج شش نفر هم بیشتر شرکت نمیکردند، قطعاً یکی از آنها ساواکی بود! همیشه هم پای منبرهای ایشان افراد زیادی جمع میشدند و به محض اینکه وارد شهری میشدند، وضعیت تغییر میکرد و لذا شهربانی و ساواک حساس میشدند. این تغییر اسم، به ایشان امکان فعالیت بیشتر را میداد. یادم هست بعد از انقلاب، عدهای از روستایی آمدند و گفتند: در روستای ما، فردی هست که مسائل انحرافی را مطرح میکند! ما هم به هر عالمی مراجعه میکنیم که بیایید و جلوی او را بگیرید، کسی به حرف ما اعتنا نمیکند! حالا خدمت شما آمدهایم که کاری بکنید. پدر فرمودند: چون خیلیها مرا میشناسند، اسم مرا نبرید و فقط بروید و بگویید: فردی به اسم سید حسینی، حاضر است با شما و جلوی جمع مناظره کند! آنها رفتند و موضوع را به طرف گفتند و او هم پذیرفت. پدر مرا همراه خود بردند. بعد از انقلاب بود و امکان هزار جور خطر برای ایشان وجود داشت، اما اهمیت ندادند و رفتیم. در آنجا در مسجد ده مناظرهای بین پدرم و آن فرد برگزار شد و آن شخص نتوانست بیش از نیم ساعت دوام بیاورد و قافیه را کاملاً باخت! بعد هم از آن روستا رفت و برنگشت.
□ در سفرهای دیگر هم ایشان را همراهی میکردید؟
در ایامی که مدرسه تعطیل بود، گاهی با ایشان میرفتم. گاهی هم مشکلاتی پیش میآمد. مثلاً ایشان یک بار در مسجد سید اصفهان سخنرانی کردند. مسجد پر از جمعیت شده بود و گفتند: بیتردید ساواک از چنین جلسهای باخبر شده، پس بهتر است در اصفهان نمانیم و به شیراز برویم! در شیراز خیلی به ما خوش گذشت، ولی فردای آن روز بعدازظهر، مأموران ساواک ما را پیدا کردند و میخواستند ایشان را ببرند! پدر گفتند: زن و بچه همراهم هستند و من هم در اینجا غریب هستم و کسی را نمیشناسم! دست کم اجازه بدهید زن و فرزندانم را به اصفهان برگردانم و نزد یکی از دوستانم بگذارم! ما را به اصفهان بردند و از آنجا به مشهد برگشتیم. پدر از آن موقع ممنوعالمنبر شدند.
□ زیاد دستگیر میشدند؟
دستگیریها و بازداشتهای کوتاه که فراوان بود و عادی تلقی میشد! حتی وقتی من به دنیا آمدم ایشان در زندان بودند!
□ چرا؟
بعد از حادثه مسجد فیل در مشهد، پس از سخنرانی ایشان دو نفر کشته شدند و ایشان را دستگیر و زندانی کردند.
□ رفتار پدرتان به هنگام دستگیری چه بود؟
خیلی عادی، درست مثل اینکه جزو اتفاقات روزمره است! مأموران وقت و بیوقت، به خانه ما میریختند و همه جا را زیر و رو میکردند! اغلب هم بالأخره اعلامیهای، نوشتهای، چیزی همراه پدر بود. غالباً اسناد و مدارک را جاسازی میکردند، چون میدانستند همواره در معرض دستگیریاند، مخصوصاً در مورد اسامی افراد خیلی احتیاط میکردند، به همین دلیل چند هزار صفحه اسناد ساواک را درباره ایشان مطالعه کرده و در هیچ جا ندیدهام اسم کسی لو رفته باشد! هوش بسیار بالایی داشتند و چون از اول زندگی اهل مبارزه بودند، خیلی خوب میتوانستند مسائل ایمنی را رعایت کنند. خیلی حواسشان جمع بود.
□ آیا در منزل خودتان هم جلساتی تشکیل میشد؟
بله.
□ چه نوع جلساتی بود و چه موضوعاتی مطرح میشدند؟
ما در ایام فاطمیه و در شهادت حضرت جواد(ع)، در منزل روضه داشتیم. مرحوم پدر به این دو بزرگوار علاقه خاصی داشتند و اسم دو فرزند اولشان را هم جواد و فاطمه گذاشتهاند. پدر تا هنگام شهادت، این جلسات روضه را در منزل برگزار میکردند و بعد از شهادت ایشان هم، آن جلسات را ادامه دادهایم. از آنجا که غالباً ممنوعالمنبر میشدند و در بیرون نمیتوانستند سخنرانی کنند، از این جلسات برای روشنگری استفاده میکردند.
□ از روزهای انقلاب و در کنار پدر بودن خاطراتی را نقل کنید؟
پدر هرگز آرام و قرار نداشتند و یادم هست در دهه فجر، هر روز در شهر جدیدی بودیم. در ایام انقلاب بسیار پرکار بودند و همه جا منبر میرفتند. در بهشهر بودیم که خبر رسید گاردیها قرار است به همافرها حمله کنند و رژیم دستور داده بود نیروهای شهربانی و ژاندارمری همه شهرها به سمت تهران حرکت کنند! پدر موضوع را فهمیدند و با کمک مردم جلوی حرکت شهربانی را گرفتند.
□ در آن ایام با امام هم ملاقات داشتید؟
بله، موقعی که به تهران رسیدیم به مدرسه علوی رفتیم و بعد هم حکومت نظامی شد و نتوانستیم بیرون بیاییم و همان جا ماندیم! برای نماز صبح به طبقه پایین رفتیم و در آنجا بود که برای اولین بار حضرت امام را دیدم. مرحوم پدر به مرحوم احمد آقا گفتند: شما مرا به امام معرفی کنید و ایشان همین کار را کرد. امام آغوش باز کردند و مرحوم پدر را صمیمانه در آغوش کشیدند و نماز صبح را به امامت حضرت امام خواندیم. مردم گروه گروه برای بیعت با امام میآمدند. ما هم آنجا بودیم و این صحنه عجیب را تماشا میکردیم. مرحوم پدر علاقه عجیبی به امام داشتند و همیشه با شور و شوق زیادی درباره امام حرف میزدند.
چند بار هم، وقتی امام در قم تشریف داشتند خدمت ایشان رفتیم. چند بار هم در جماران همراه پدر رفتم. بعد از شهادت پدر هم چند بار به زیارت امام رفتیم. ایشان ما را تسلی دادند و در حالی که بسیار محزون بودند فرمودند: نمیدانم شما باید به من تسلیت بگویید یا من به شما تسلیت بگویم؟ معلوم بود پدر نزد امام جایگاه والایی دارند و این موجب غرور، دلگرمی و تسلی ما بود.
□ به دلیل سوابق طولانی دوستی شهید هاشمینژاد و مقام معظم رهبری، قطعاً با ایشان هم جلساتی داشتهاید. از خاطرات این جلسات بگویید.
ایشان که انصافاً لطف فراوانی به خانواده ما دارند. هنوز چهار روز از شهادت پدر نگذشته بود که ایشان به ریاست جمهوری انتخاب شدند و ما خدمتشان رفتیم و بسیار به ما دلگرمی دادند. هر سال هم که به مشهد تشریف میآوردند، خدمتشان میرویم و روحیه میگیریم. پس از فوت والده هم بسیار به ما تسلی دادند و فرمودند: مادر شما در زندگی بسیار زجر کشیدند و شداید زیادی را تحمل کردند. این حرف ایشان برای ما تسلی خاطری بود، چون هیچ کس اینقدر خوب زحمات مادر ما را ندیده و توصیف نکرده بود. حقیقتاً بار اداره زندگی و تربیت بچهها روی دوش مادر ما بود و حضرت آقا بهتر از هر کسی این را میدانستند و بیان کردند.