فرزند شهید تندگویان ــ که هم اینک در شورای اسلامی شهر تهران عضویت دارد ــ به رغم اینکه در سنین کودکی پدر را از دست داده، اما به شدت به گشودن راز شهادت او علاقهمند است. او در دوره ای و به اتفاق مادرش، تلاش زیادی را در این راستا از خویش نشان داد که البته هیچگاه به نتیجه نرسید. آنچه پیش روی دارید، گفت وشنود ما با او، در سالروز اسارت شهید تندگویان است.
□ ظاهراً شما زمانی به دنیا آمدید که پدر شهیدتان در زندان بودهاند. در این باره از مادرتان چه شنیدهاید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بله، باید عرض کنم که پدرم قبل از انقلاب، در دانشکده نفت تحصیل میکردند و در ایجاد انجمن اسلامی آنجا نقش مهمی داشتند.
□ چه سالی؟
سال 1348. ایشان به فعالیتهای سیاسی خود ادامه میدهند تا سرانجام در سال 1353 دستگیر و زندانی میشوند. در این فاصله، من به دنیا میآیم. ایشان پس از آزادی از زندان خلع درجه و به عنوان سرباز صفر، برای خدمت به شیراز اعزام میشوند.
□ در غیبت پدر سرپرستی خانواده با چه کسی بود؟
با پدربزرگم که بازاری بودند. پدرم که از زندان آزاد شدند، با مسافرکشی هزینه خانواده را تأمین میکردند. مهندس بوشهری دوست پدرم، مدیر کارخانه پارس رشت بودند و ایشان را به صورت غیر قانونی استخدام کردند. در این فاصله پدرم به تحصیلات خود ادامه دادند و در رشته مدیریت بازرگانی فوقلیسانس گرفتند.
□ پس از پیروزی انقلاب مناصب مختلفی را به عهده گرفتند. به این مقطع هم اشارهای کنید.
پس از پیروزی مدیر کارخانه شدند، ولی هنوز مدت زیادی نگذشته بود که از سوی آیتالله اشراقی مأمور پاکسازی نیروهای مناطق جنوب شدند و دوباره به وزارت نفت برگشتند. با تشکیل دولت شهید رجایی در شهریور 1359 وزیر نفت شدند و 40 روز پس از وزارت در نهم آبان 1359 که برای سرکشی به پالایشگاه نفت رفتند، اسیر شدند.
□ شما چند سال داشتید؟
هفت سال.
□ از آن سالها، از پدرتان خاطرهای هم دارید؟
پدر خیلی کم به خانه میآمدند، مخصوصاً موقعی که سرپرست مناطق نفتخیز جنوب شدند. شبها دیر وقت میآمدند و اگر اتفاقی از خواب بیدار میشدم ایشان را میدیدم. تصویری که از پدر در ذهن دارم یک صورت خندان و مهربان است، اما واقعیت این است که همه بار تربیتی ما روی دوش مادرمان بود و پدر سهم کوچکی در تربیت ما داشتند. همه رفتار و گفتار پدرم با خدا تنظیم بود و نه با چیز دیگری.
□ آخرین هدیهای که از ایشان گرفتید چه بود؟
هدیه تولد شش سالگی که یک اسکیت زرد رنگ بود که در حادثه بمبگذاری از بین رفت.
□ بمبگذاری؟
بله، در سال 1361 ما در آپارتمانی در مقابل سفارت سوریه زندگی میکردیم که در کنار خانهمان بمبی منفجر شد و کل ساختمان از بین رفت! ولی خوشبختانه تلفات جانی نداشت.
□ از فعالیتهای ایشان در دوران جنگ، خاطره خاصی یادتان هست؟
بله. در آن دوره، جنگ تازه شروع شده بود و پدر اغلب به مناطق نفتخیز جنوب میرفتند. شاید در کل دوران وزارتشان، ده روز در خانه بودند! یک بار مرا همراه خود به آبادان بردند. هرگز آن خاطره یادم نمیرود. دشمن همه جا را میکوبید و من بسیار وحشت کرده بودم! پدر با بردن من به محل کارشان، در واقع میخواستند به کارکنان خود روحیه بدهند که محل کارشان را ترک نکنند.
□ مادر و خواهرهایتان چگونه این شرایط را تحمل میکردند؟
مادرم همواره همفکر و همراه پدرم بودند و همیشه محیط خانه را آرام نگه میداشتند تا پدر با خیال آسوده به کارهایشان برسند. یکی از خواهرهایم پزشک و دیگری کارمند است و آن موقع کوچک بودند. خواهر سومم هم که کارمند است بعد از اسارت پدرمان به دنیا آمد.
□ ویژگیهای پدرتان چه بود؟
پدرم مردی شاد، اهل تفریح، مسافرت و کمک به دوستان و نیازمندان بود و مثل همه، یک زندگی عادی داشت. کسی نبود که هر شب نماز شب بخواند یا همیشه روزه باشد، ولی مسلمانترین مردی بود که به عمرم دیدهام!
□ برای آزادی ایشان چه اقداماتی صورت گرفت؟
از سوی دولت هیچ اقدام خاصی صورت نگرفت، برای همین خانواده دست به کار شد و همراه مادرمان به دفتر سازمان ملل و صلیب سرخ جهانی در سوئیس رفتیم و با صدراعظم اتریش که دبیرکل سازمان ملل بود ملاقات کردیم! ایشان قول مساعد برای همکاری داد و حتی بازرسانی را هم به عراق فرستاد، اما عراقیها اجازه ندادند آن بازرسان با پدرم ملاقات کنند، در حالی که پدرم به عنوان وزیر نفت از مصونیت برخوردار بود. او نظامی نبود، بلکه از داخل خاک ایران ربوده شده و به همین دلیل، موضوع اسارت ایشان در مجامع بینالمللی حقوقی از جمله دادگاه لاهه قابل پیگیری بود که اگر از سوی مسئولین این کار صورت میگرفت، شاید از ایشان را از دست نمیدادیم.
□ در فاصله اسارت چگونه از ایشان خبر میگرفتید؟
تا سال 1361 نامههای کوتاهی در حد سلام و احوالپرسی از ایشان به دستمان میرسید، ولی در آخرین نامه به تاریخ 26 فروردین 1360، ایشان نوشته بودند: من وزیر نفت جمهوری اسلامی هستم و حاضر به مکاتبه با خانوادهام نیستم!
□ چرا چنین چیزی را نوشته بودند؟
علت اصلی معلوم نشد!
□ پس از آن چگونه خبر میگرفتید؟
از طریق نقل قولهای اسرا. گفته میشد بیشترین دوران اسارت را در زندان انفرادی سپری کرده بودند. میگفتند: همیشه از سلول ایشان صدای قرآن و دعا میآمد و بعد صدای شلاق و شکنجه! در اثر شکنجه، طحال ایشان صدمه میبیند و آن را جراحی میکنند و بعد از مدتی دوباره در اثر شکنجه جراحی میشوند! در دورهای که در بیمارستان بستری بودند، توسط بعضی از اسرا برای ما پیغام فرستادند که: سالم هستم و مشکل خاصی ندارم!
□ آخرین اطلاعات درباره زنده بودن ایشان را چگونه دریافت کردید؟
عدهای اسرای کویتی که در جنگ با عراق به اسارت درآمدند، به ما خبر دادند. در دوره جنگ عراق و کویت، زندان استخبارات عراق ــ که پدرم در آنجا زندانی بودند ــ خراب شد و پدرم را به اردوگاه منتقل کردند. اسرای کویتی میگفتند پدرم را دیدهاند. مشخصات ظاهریای که آنها به مادرم گفتند، با مشخصات پدر تطبیق داشت، به همین دلیل خودمان را برای بازگشت پدرمان کاملاً آماده کرده بودیم.
بعد از پذیرش قطعنامه گفته شد پدرم همراه با طارق عزیز به ایران خواهند آمد. بعد صحبت از شهادت پدرم شد که ما زیر بار نرفتیم و هیئتی برای بررسی موضوع راهی عراق شد. ما در تهران آماده استقبال از ایشان بودیم، ولی متأسفانه خبر شهادتشان را برایمان آوردند. یازده سال برای بازگشت پدر لحظهشماری کرده بودم و احساس میکردم بالأخره روزهای سخت تنهایی به سر خواهد آمد و با شنیدن خبر شهادت ایشان ناگهان احساس کردم دنیایم فرو ریخت! فوقالعاده روزهای دشواری بودند.
□ علت مرگ را چه اعلام کردند؟
پزشکی قانونی علت مرگ را شکنجه، خفگی، شکستگی استخوان حنجره و تاریخ مرگ را تقریباً یک سال قبل اعلام کرد!
□ آخرین تصویری که از پدر در ذهن دارید چیست؟
ساعت حدود دو بعد از نیمه شب بود. از خواب پریدم و به آشپزخانه رفتم. پدرم داشتند با مادرم صحبت میکردند و شام میخوردند. مرا که دیدند در آغوشم کشیدند. دفعه آخر هم جسد ایشان را دیدم که عراقیها برای اینکه جسد سالم بماند، آن را مومیایی کرده بودند. خیلی دوست داشتم پدرم را بغل کنم، اما نمیشد. فقط جسد را لمس کردم که همین هم به من آرامش داد، ولی در دل گفتم: کاش هرگز انتظارم به این شکل به پایان نمیرسید!
□ بعثیها میتوانستند در قبال آزادی ایشان، امتیازات زیادی از جمهوری اسلامی بگیرند. به نظر شما چرا بهجای این کار ایشان را شهید کردند؟
شاید به دلیل اطلاعات زیاد پدرم بود. به هر حال در زندانهای مخوف عراق شخصیتهایی چون شهید صدر و بنتالهدی صدر از پا در آمدند. شاید هم در اثر شکنجههای فراوان شهید شده باشند که بعید نیست. در هر حال پدرم دائماً مشغول کار بودند و فرصتی برای سخنرانی یا خاطرهنویسی نداشتند، در نتیجه چهره ایشان در هالهای از ابهام باقی مانده است. او تنهاترین مرد سالهای جنگ است که یازده سال در زندان انفرادی به سر برد.
□ و سخن آخر؟
من، مادر و خواهرهایم آرزویی جز این نداریم که راز شهادت پدرم را بدانیم. در دورهای، وکلای دعاوی ایران در دادگاه لاهه به ما گفتند: این پرونده از سوی ایران قابل پیگیری است.