«چالش با جریانات سیاسی در زندان» در میزگرد موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران با مرضیه حدیدچی(دباغ)، جعفر شجونی و احمد سالک
اغراق نیست اگر مدعی شویم بندهای زندانهای سیاسی، بسیار بیش از باشگاهها و کلوپهای احزاب و جایگاههای رسمی سیاستورزی، محمل نظریهپردازی و نیز صفبندیهای اهل سیاست بوده است. سیاستپیشگان در زندان فرصتی مییافتند تا دگر باره نگاهی به خویش و به دیگری بیندازند و درست یا نادرست را در فضائی متفاوت و در هر دو سو بنگرند. در تاریخ انقلاب اسلامی نیز تعاملات زندانیان پیش از پیروزی انقلاب، فراوان موجب خطکشی و صفبندی در میان آنان شده است، صفبندیهائی که تا پس از انقراض رژیم شاهنشاهی و حتی تا هم اینک، جایگاه پررنگی را در عرصة سیاست به خود اختصاص داده است. در میزگرد حاضر، سه تن از زندانیان مسلمان و شناخته شدة رژیم شاه، از آغاز مرزبندیهای خویش با جریان چپ و نیز نحلههای گوناگون موجود در این جریان سخن گفتهاند و بهویژه، شیوههای جذب آنان از میان مذهبیها را مورد بازبینی قرار دادهاند.ازاین سه تن،دو نفر یعنی حجت الاسلام والمسلمین جعفر شجونی وبانو مرضیه حدیدچی(دباغ)در روزهای اخیر به رحمت ایزدی پیوسته اند که برای آنان از محضر حضرت حق،رضوان ومغفرت مسئلت داریم. «موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران» بر این باور است که غور در این برهه از تاریخ انقلاب میتواند زمینههای بسیاری از حوادث پس از آن را بر پژوهشگران نمایان سازد.
□ جناب شجونی! در آغاز بفرمائید چند بار دستگیر شدید و در زندان، چقدر با گروههای غیرمذهبی تماس داشتید؟
شجونی: عدد دستگیری ما 25 بار بود، اما ماندن ما زیاد نبود. جمعا یادداشت کردهاند 19 ماه و 11 روز، ولی به شکل غیرقانونی و بلاتکلیف زیاد نگه میداشتند. یک بار هم که در دادگاه نظامی محاکمه شدیم و یک سال گرفتیم. هروقت که ما زندان رفتیم، صفبندیهای چپ و راست وجود داشت. دانشجو بود، روحانی بود، افراد از شهرستانهای مختلف بودند، از مشهد، اصفهان، شیراز و از جاهای دیگر هم بودند. یک عدهشان اهل نماز و انجام فرایض بودند و یک عده هم نبودند.
□ در آن مقاطع آغازین که شما زندان را تجربه کردید، جریانات عمده در زندان چه گروههائی بودند و چه خصوصیاتی داشتند؟
شجونی: در ماهها و سالهای اولیه نهضت، بخش عمدة زندانیها که از بازاریها و اداریها و کاسبها تشکیل می شدند، معمولاً اهل نماز بودند و کمتر گرایش به چپ داشتند. بندگان خدا راه مستقیم بودند. چپیها اسمشان را گذاشتهاند راست! در کشور ما حزب توده که آمد، به هرحال یک عده چپی شدند، یک عده مارکسیست شدند، بعدها هم یک مشت تودهای نفتی پیدا شدند، تودهای انگلیسی پیدا شدند، تودهای امریکائی پیدا شدند و بهتدریج، شاه هم بهانهای پیدا کرد که حتی به برخی از مسلمانها بگوید مارکسیست اسلامی. به یک عده که مبارزه اسلامی میکردند، میگفت اینها چپ هستند! ممکن است این عنوان بر عدهای صدق می کرد، اما تعداد آنها بسیار ناچیز بود. آنچه که عمدتاً ما در زندان در اطراف خود میدیدیم، یک عده بازاری و کاسب بودند که اعلامیه امام را پخش کرده بودند، متدین بودند. بعضی از اینها به خانواده یک زندانی سیاسی کمک کرده بودند و چهار سال و پنج سال محکوم شده بودند. بعدها مجاهدین خلق هم آمدند که به قول خودشان مبارز بودند و بعدها چپ و منحرف شدند. مارکسیستها هم بودند، منتهی مجاهدین با مارکسیستها بیشتر میجوشیدند تا با ما.
□ چپیهای مبارز و زندان رفته عملاً به چند نحله تقسیم میشدند؟
چپیها دو دسته بودند. از قدیم کسانی بودند که به حزب توده میرفتند، اما نمازخوان بودند، مثل احمد آرام، استاد دانشگاه که دهها جلد کتاب نوشته، میگفت یک جائی نیست که ما برویم مبارزه کنیم، لذا میرفت «خانه صلح» در انتهای خیابان فردوسی که مال حزب توده بود. بعد آنجا غروب که میشد وضو میگرفت و رو به قبله میایستاد و نماز میخواند. میگفتند: «اینجا مال حزب توده است، کسی اینجا نماز نمیخواند.» میگفت: «من برای مبارزه آمدهام، نه اینکه نماز نخوانم. جائی نیست که ما مشتی گره کنیم و زنده باد مرده بادی بگوئیم.» جلال آلاحمد هم همین تجربه را داشته. جلال آلاحمد اهل اورازان است که همهشان از سادات هستند. پدرش، جدش همه از علما و مراجع بودند. میگفت جائی نبود که ما برویم بنشینیم دور هم و مذاکرات سیاسی بکنیم و حرفی بزنیم و لذا رفتند به حزب توده. حزب توده هم مثل بادکنک، ما را باد کرد و یک نوار انتظامات هم به بازویمان بست و ما هم رفتیم تظاهرات برای ملی شدن صنعت نفت، ولی بعد دیدیم که یک ماشین روسی پر از سرباز، تظاهرات را نگهبانی میکند! میگفت من روسها را که دیدم از خجالت آب شدم و زود رفتم به کوچه سید هاشم در خیابان سعدی و بازوبندم را سوت کردم به یک طرف! این را در یکی از خاطراتش نوشته. عجب! ما میخواهیم نفتمان از دست اجانب نجات پیدا کند، حزب توده دلش میخواهد فقط نفت جنوب ملی شود و نفت شمال را بدهد به اربابشان روسها.
اما در سالهای 41، 42 هم که زندان بودیم، مرحوم آیتالله طالقانی بود، آقای مهندس بازرگان بودند و یاران آنها از آن طرف هم چند نفر چپ بودند. آنها اهل نماز نبودند، اما اینها اهل نماز و مستحبّات بودند. بعدها که در سال 51، 52 رفتیم به زندان، مجاهدین زیاد شده بودند و چپیها هم اعم از فدائی خلق و مائوئیست و دوبچیکیست هم زیاد بودند که نماز نمیخواندند. عدهای ظاهرا نماز میخواندند، اما در سراشیب تزلزل بودند. منتهی ما آخوندهای آنجا زندانیها را دید میزدیم و متوجه تحولات زندان بودیم.. هر زندانی که میآمد و مثلا در ماه رمضان افطار میخورد، ایدئولوگهای مارکسیست با او برنامه میگذاشتند و سعی میکردند بهتدریج او را عوض کنند. تختخوابهای راهروهای بند 2 و 3 ، سه طبقه بود. ایدئولوگهای مارکسیست و کمونیست در طبقه بالای تختخوابها با زندانیهای نمازخوان و روزهگیر پچپچ میکردند. ما روحانیون قضایا را دنبال میکردیم که اینها با این پچپچ کردنها چه بلائی بر سر این جوانهای تازه وارد میآورند. دنبال جذب عضو بودند. بعد ما میدیدیم که مثلا فلان زندانی ظاهراً مسلمان، دیگر نمیآید با ما افطار کند و فردا ظهر ناهار میخورد! ما یک کمی با آنها صحبت میکردیم و یک کمی با اینها. مجاهدین هم آرام و ساکت بودند و فقط با خودشان بودند.
□ هنوز مارکسیست نشده بودند؟
شجونی: اینها برای همدیگر نهجالبلاغه و قرآن پچ پچ میکردند، ولی ما آخوندها، از جمله بنده یا آقای نعیمآبادی بندرعباس یا آقای فاکر که میخواستیم گوش بدهیم و متوجه بشویم که اینها نهجالبلاغه وقرآن را چگونه معنا میکنند، اینها بلافاصله سکوت میکردند و هیچی نمیگفتند! سرانجام رازشان از پرده بیرون افتاد و بعضاً با گستاخی اعلام کردند که به مکتب چپ پیوستهاند. خاطرم هست که رجوی در بند 5 زندان قصر بود. شاید4،5 سال قبل از انقلاب آمد به بند 6 پیش آیتالله انواری و یک حرف بیمعنائی زد. به آقای انواری گفت: «این آیتالله خمینی و منتظری و طباطبائی و طالقانی و ... هیچ کدام قرآن و نهجالبلاغه را نمیفهمند! برای اینکه مارکسیسم را نمیفهمند!» آقای انواری هم گفته بود: «پس امام صادق و امام رضا و امام عسگری هم قرآن و نهجالبلاغه را نفهمیدند، چون در آن زمان مارکسیسم نبود!» این حرف بهقدری به این مردک برخورد که تا پیروزی انقلاب پیش آقای انواری نیامد. مجاهدین خلق هم که ظاهرا نمازخوان بودند، دائما ما آخوندها را بایکوت میکردند و توی نخ ما بودند. از ما پول میگرفتند، به کمون چپیها میدادند. مثلا ما ضد سیگار بودیم، اما پول سیگار چپیها را باید ما میدادیم! اگر ما مثلا به امربری میگفتیم برو یک کیلو سبزی خوردن برای ما بخر، اینها وقتی میفهمیدند، ما را بایکوت میکردند که: «مگر شما تافته جدا بافته هستید؟ چرا سبزی خوردن میخرید؟ همه باید یکی باشند.» میگفتیم این مزخرفات چیست که میگوئید؟
□ این حرفها مال دورانی بود که در آستانه تغییر و تحول بودند؟
شجونی: بله، در سال 50 و 51 در آستانه تحول بودند. از اوین هم به گوش ما میرسید که آقایان در آنجا اعلام کردهاند که مارکسیستها نجس هستند. مارکسیستهای زندان قصر در بند 1 و 7 بودند. من در آنجا با مرحوم حسینی زابلی که بنده خدا در حزب جمهوری به شهادت رسید، مانوس بودم. بد نیست بگویم که ایشان یک کلیه هم بیشتر نداشت و زیر شکنجه فریاد میزد: «بیانصافها! من یک کلیه بیشتر ندارم.» و ساواکیها میگفتند: «ما میخواهیم کاری کنیم که آن یک کلیه تو هم از کار بیفتد.» غرض اینکه بنده و آقای حسینی که میرفتیم وضو بگیریم، اینها آب روی ما میریختند که مجبور باشیم لباسمان را عوض کنیم که مثلا دقدل خبری را که از زندان اوین شنیده بودند، سر ما در آورند!
من یک داستان بامزهای هم با اینها دارم. یک وقتی دیدم چپیها با من گرم میگیرند، در حالی که به همه آخوندها فحش میدادند. من به اینها میگفتم: «من که نفاق ندارم و ظاهر و باطنم یکی است. چطور شما با من که آخوند هستم خوبید، ولی با بقیه آخوندها بد هستید؟» میگفتند: «میترسیم خبر برود زیر8 » من گفتم: «چه کسی میخواهد خبر ببرد زیر (8)؟ بنده جاسوس این پاسبانها هستم و خبر میبرم؟» خلاصه بعد از 10، 20 روز که به ما اعتماد کردند، گفتند: «علت اینکه تو را دوست میداریم این است که نیمرخ تو شبیه لنین است!» یعنی با مغز اینها کاری کرده بودند که اینها همان یک ذره علاقهای را هم که به من داشتند، به خاطر لنین بود! به هرحال بعد هم که مواضعشان معلوم شد و به لعنت ایزدی پیوستند! آقای شریعتمداری روزنامة کیهان میگوید: «ما در زندان اوین که بودیم، برای فاجعه 17 شهریور نامهای خطاب به امام تهیه کردیم. چپیها گفتند ما بسمالله را قبول نداریم و رهبری آقای خمینی را هم قبول نداریم، لذا امضا نمیکنیم! مجاهدین هم عیناً همان حرف را زدند و گفتند رهبری ایشان را قبول نداریم.» بعد هم که انقلاب پیروز شد و آن کارها را کردند و به لعنت خدا گرفتار شدند.
□ آقای سالک! شما چند بار دستگیر و زندانی شدید و چقدر با چپیها سروکار داشتید؟
سالک: من 7، 8 بار دستگیر شدم. یک بار شاه قرار بود به شیراز بیاید، قرعه فال به نام من خورد که در یکی از مساجد شیراز سخنرانی کنم. دانشجوهای دانشگاه شیراز هماهنگ کرده بودند و ما رفتیم. در مسیرمان در آباده برای ناهار از اتوبوس پیاده شدیم. رفیق ما دانشجوی دانشگاه اصفهان بود و با ماژیک روی دیوار توالت شعار مرگ بر شاه نوشت. آنجا حلقه سوم حفاظتی برای ورود شاه و پر از ساواکی بود و ما را دستگیر کردند. مدتی در ساواک آباده شیراز بودیم و بعد با تعدادی مامور، ما را بردند شیراز. واردِ به اصطلاح کمیته ضد خرابکاری، زندان شهربانی و ساواک شدیم و ده دوازده روزی آنجا و چند ماهی در سلول انفرادی در یک زیرزمین بودیم. تقریباً دو سه ماهی اصلا رنگ آفتاب را ندیدیم. بعد ما را بردند به زندان انفرادی عادل آباد، در بند زندانیان عادی تا روحیهمان را خرد کنند. بعد ما را آوردند به بند 4 زندان عادل آباد که عمومی بود. در این زندان حدود 150 نفر بودند، شاید 35، 36 نفر از بچه مسلمانها بودند. آقای طاهری، امام جمعه سابق شیراز هم در آنجا بودند، بیرون که آمدند و وقتی که بیرون آمدند، من جای ایشان رفتم. آقای طغای هم بودند.
آن زندان مجموعهای از نمایندگان گروههای اپوزیسیون را در خود جای داده بود که البته اغلب هم گروههای چپ بودند، مثلاً حزب توده بود و چهرههائی مانند کیامنش، سروان حجری، سروان عموئی بود که 23 سال زندانیکشیده بود. ازگروه توفان، باقری بود، از گروه فلسطینی، دکتر طباطبائی بود، از چریکهای فدائی خلق، فرج سرکوهی بود. از مجاهدین خلق هم که آن سال مارکسیست شده بودند و به اصطلاح جزو مارکسیستهای اسلامی بودند: مسعود اسماعیلخانیان بود، عبدالعلی بازرگان بود. یک گروه مارکسیستی هم از بروبچههای بندرعباس بودند که اسمشان سیاوش یا چیزی شبیه به این بود و مانند یک تیم بودند. از نهضت آزادی هم مهندس عزتالله سحابی بود، قاسملو ازکومله بود. تقریبا میشود گفت سران و اعضای 15 گروه اپوزیسیون شاه در آنجا حضور داشتند. جای حساسی بود. البته گروههای کوچک دیگری هم بودند، ولی عمدههایشان اینها بودند و تقریباً به لحاظ عددی، حزب توده در راس زندان بود. کیامنش پیرمرد بود، سروان حجری قد خیلی بلندی داشت و 23 سال زندان کشیده بود و آدم یلی بود. عموئی و دیگر تودهایها به قول خودشان 23 سال بود که دهانشان را بسته و کسی را لو نداده بودند. در عین حال چریکهای فدائی خلق و دار و دسته فرج سرکوهی خیلی زود لو میدادند!
□ همان که الان خارج از کشور است؟
نمیدانم. یک جفت سبیل داشت که از سر شب تا صبح حاضر غایبشان میکرد! پیپ میکشید و بچههای مسلمان را مارکسیست میکرد! تمرکزش بیشتر روی همین بچهها بود. دانشجوهائی که با ما به زندان آمده بودند، برخی حافظ قرآن بودند، منتهی یکی دو تا از اینها را هم گول زد. بالاخره زندان هم افراد پیشکسوتی داشت که برای خود اطرافیانی داشتند. البته ما هم آنجا مقاومت و حتیالامکان بچهها را حفظ کردیم.
نکته مهمی که شما به آن اشاره کردید، این بود که نگاه نیروهای چپ چگونه بود؟ اینها برحسب ایدئولوژیهای مختلف، هدفهای مختلفی داشتند، ولی در یک چیز مشترک بودند و آن هم مبارزه با امپریالیسم بود، این شاخصه حرکتشان بود؛ اما دردل این عنوان که میرفتی، خیلی حرفها داشتند که اینجا باید سازش کرد، اینجا باید تند رفت و از این مسائل. بخشی از اینها طرفدار روسیه و عدهای هم مائوئیست بودند و ضد امریکائی، اما جملگی علاقه داشتند که حکومت ایران مارکسیستی شود!
در مورد تفاوتهائی که اشاره کردید ذکر چند نکته را ضروری میدانم. ما با مارکسیستهای اسلامی مثل مسعود اسماعیلخانیان که توبه کرده و الان هم در اصفهان دکان شیشه فروشی دارد و مجموعه سلاح و مهمات منافقین را تامین میکرد، بحث میکردیم. آدم بسیار زبلی بود. با او و با نبی که أدمهای یلی هم بودند، بحث میکردیم. اینها حرف اصلیشان این بود که اسلام دینی است که انسانها را به مبارزه تشویق میکند، ولی علم مبارزه در اسلام یا قرآن نیست و علم مبارزه را باید از مارکسیسم بگیریم. فشرده حرفشان این بود. این حرف در زندان خیلی برای ما گران تمام شد و گاهی بچههای دانشجو که آشنائی عمیق با قرآن و احکام اسلام نداشتند، یکییکی تسلیم این حرف میشدند.
عبدالعلی بازرگان روی فکر مجتبی رحیمزاده کار کرد و او جزو مجاهدین شد و بعدها در انفجار حرم امام رضا(ع) دستگیر و اعدام شد. او هم پرونده من بود. بچه نماز شبخوانی هم بود، اما اینها روی او کار کردند. تیتر حرفشان این بود که اسلام، مشوق مبارزه هست، ولی علم مبارزه را مارکسیسم دارد. در آن زندان با اینکه قرآن در ساعت 12 شب، آن هم یکی دو صفحه به دستمان میرسید، اما از آن استفاده کردم و علاوه بر آن با مراجعه به ذهنم و آیاتی که حفظ بودم، جزوهای در حدود 35، 36 صفحه فراهم کردم با نام «علم مبارزه در قرآن» و دادم بچههای ما در زندان خواندند. در آنجا با استناد به آیههای قرآن گفتم که مبارزه در قرآن اعم از مبارزات مخفیانه و نیمهمخفیانه و آشکار و نیمه آشکار است و هرکدام را هم دستهبندی و سپس اثبات کردم که چریکپروری و آموزش شیوههای مبارزه در قرآن هست. به این ترتیب ما اصول مبارزه مارکسیسم را رد کردیم و در مقابل این حرف که اسلام، علم مبارزه ندارد، ایستادیم. روی مبانی مارکسیستی هم مطالعه کرده بودیم و به شبهات آنها جواب میدادیم.
□ با توجه به ارتباطی که شما با بچههای مجاهدین در دوران مبارزه داشتید، چه عاملی موجب شد تا بخش قابل توجهی از آنها در سراشیب پذیرش مارکسیسم قرار بگیرند؟
اینکه اینها مارکسیست اسلامی شدند، ریشه در دو جا دارد. یکی اینکه برخی از نظریهپردازان اینها خودشان سابقة مارکسیستی داشتند. کتابها و جزوات اینها قبل از انقلاب به دست ما میرسید و میدیدیم که گرایش محسوسی به مارکسیسم دارد، لذا اولین علت این بود که اساسا ریشه فکر اینها انحرافی بود و تئوریسینهایشان کسانی بودند که تمایل به چپ داشتند و به اصطلاح خودشان، علم مبارزه را هم بهتدریج به آنها میآموختند! علت بعد هم این بود که اعتقادات اسلامی اینها در حد آگاهیهای خانوادگی بود! مادربزرگشان مسلمان بوده، پدرشان مسلمان بوده و این هم مسلمان شده، اما محقق در مسائل اسلامی نیست، یعنی اینها هیچ کدام در معارف دینی، صاحب اندیشه و تفکر عمیق نبودند و آشنائی آنها با قرآن و نهجالبلاغه فوقالعاده سطحی بود.
آنها از یک طرف نمیخواستند اسلام را از دست بدهند، چون بچه مسلمان بودند، از آن طرف هم اشباع نمیشدند که اسلام هم مکتب مبارزه است و لذا یک آمیزهای را از این دو ساختند! علاوه بر این دو عامل، مارکسیستها و منافقین عمدتاً طاقت شکنجههای ساواک را نداشتند. فرج سرکوهی پنج شش استان جنوب کشور در اختیارش بود. جزو چریکهای فدائی خلق و آدم یلی بود، ولی هنوز پنج یا ده تا سیلی بیشتر نخورده بوده که 150 نفر از رفقایش را لو داد! و کار به جائی رسید که ساواک معترض شد و گفت: «بیانصاف! بس است!» وقتی آمد در بند، بچهها او را هو کردند. هر کس که افراد را لو میداد، در زندان بایکوت میشد. در دادگاه اول نظامی به او تنها یک سال زندان دادند که واقعاً بعد از این همه رفتن و آمدن، اسباب آبرویزی بود. این بود که در دادگاه بعد شروع کرد به فحش دادن به شاه و زن شاه و همان جا 15 سال زندان به او دادند که بعد سینهاش را داد جلو که ما ضد شاه هستیم! آنها تحمل شکنجه را نداشتند.
و یا به عنوان نمونه دیگر، یک مهندس کارخانه ارج را که رئیسش او را لو داده بود، از کرج گرفته و آورده بودند آنجا. توی زیرزمین، کنار اتاق شکنجه، مرا با زنجیر به تختی که پتو هم نداشت، بسته بودند. هفت شبانه روز به من بیدار خوابی داده بودند و همه جوارح و استخوانهایم از کار افتاده بود. این مهندس را آوردند جلو و مرا به او نشان دادند و گفتند: «ببین مهندس! اگر حرف نزنی، مثل این میشوی! سر و صورت و دست و پایش را ببین.» او را بردند اتاق شکنجه و خواباندند و پنج ضربه شلاق به او زدند. من دقیقا شمردم. او وقتی که شلاق میخورد، فوت میکرد. آنهائی که شیعه و مسلمان بودند، موقع شکنجه شدن یا الله و یا زهرا میگفتند و شکنجهگرها میلرزیدند. چهارده تا شکنجهگر را روی سر من ریخته بودند، اما با یک یا زهرای من آنها شکنجه میشدند نه من! این بابا بعد از خوردن پنج ضربه شلاق گفت: «میگویم» او را بردند بالا، آنجا حرف بهدرد بخوری نزد، لذا او را برگرداندند و دوباره خواباندند و این دفعه هفت تا شلاق به او زدند و شد 12 تا. این جوجه ژیگولها پاهایشان نازک بود. ما روی 70 تا ضربه پاهایمان میترکید، اینها روی 5 تا و 6 تا! او دائما اوف اوف و فوت میکرد. کاغذ گذاشتند جلویش و گفتند بنویس. شکنجهگرها و بقیه همه رفتند بالا. من به هر زحمتی بود تخت را کشیدم بردم جلو و با لگدی در را باز کردم و گفتم: «مرد باش! چرا اسم خدا را نمیگوئی؟ نکند مارکیشتی؟» ما آن روزها به آنها میگفتیم مارکیشت! سرش را تکان داد. گفتم: «بگو یا لنین! یا استالین! بالاخره یک چیزی بگو که به دادت برسند.» خودم را کشیدم عقب و او هم یک چیزهای انحرافی نوشت، ولی لو نداد. بعد هم با هم رفیق شدیم. او توی زندان به من ترکی یاد میداد و من هم اسلام را به او یاد میدادم، البته نه او مسلمان شد و نه من ترک![با خنده]
نکته دیگری که اشاره به آن را لازم میدانم این است که اینها چون قدرت تحمل نداشتند، دنبال آزادی بودند، یعنی هر جوری بود به این در و آن در میزدند که آزاد شوند و این نقطه ضعف بزرگی بود. ساواک هم این را خوب فهمیده بود، بعدها وقتی ما در زندان اوین بودیم، یک روز ما را بردند به اتاقی و گفتند میخواهیم همه شما را آزاد کنیم. وارد اتاق که شدیم، دیدم دوربین مداربسته گذاشته و 15 تا صندلی آن طرف و 15 تا این طرف چیدهاند. کنفدراسیونیها یک طرف بودند، چریکهای فدائی خلق یک طرف، از حزب توده و بقیه گروهها هم بودند. آخوندهای این جلسه من بودم و آیتالله انواری و آقای فاکر. صندلی من کنار آقای فاکر بود. آقای انواری دیر آمدند و گوشهای نشستند. یک مامور ساواک آمد و برایمان توضیح داد که میخواهد ما را آزاد کند و بعد یک فرم گذاشت جلوی همه ما که پر کنیم، یعنی با ساواک همکاری میکنیم! به آقای فاکر گفتم: «ما جانمان را گذاشتیم کف دستمان که این چیزها را امضا نکنیم. اگر امضا کنیم که خیلی افتضاح است. من امضا نمی کنم.» آقای فاکر گفت: «من هم همینطور.» دو سه نفر دیگر هم بودند که گفتند امضا نمیکنیم، از جمله آقای آسید کاظم اکرمی، وزیر سابق آموزش و پرورش، حسین کوششی هم بود... شاید خانم دباغ او را بشناسند. الان کجاست؟
دباغ: مریض است و خیلی وضع بدی دارد. هیچ کس هم به او نمیرسد!
سالک: یک اکبر آقائی هم بود که اهل شیراز بود. ماها دو سه نفری توی زندان جزو کمریها بودیم! کمریها کسانی بودند که از نظر شکنجه شدن وضع خیلی بدی داشتند. من بودم و اکبرآقا بود و حاجی ثانی بود. به هر حال، کنفدراسیونیها بچههای انجمن دانشجویان امریکا بودند که در آن جلسه، همهشان برگه را امضا کردند و با کمال احترام از در خروجی بیرون رفتند. حزب تودهایها هم همینطور، چریکها هم امضا کردند. به هرحال عده زیادی از آن جمع، چون اعتقاد محکمی نداشتند، دنبال آزادی میگشتند و هرکدام به شکلی همکار ساواک شدند. یکی منبع شد، یکی کد شد، داستانهای عجیب و غریبی دارند. متاسفانه مردم اینها را نمیدانند و نمیشناسند. من الان که بعضی از توابین آنها را در پستهای کلیدی حکومت میبینم، تنم میلرزد که اینها فردا روز چه تصمیمهائی خواهند گرفت! من در گزینش کل کشور بودم و 20، 30 پرونده را درآوردم که در زمان آقای خاتمی، اینها از کانال گزینش عبور کرده و استخدام نظام شده بودند. داستان اینها مفصل است که از دادگاه انقلاب استعلام کردیم و سابقه همهشان را در آوردیم.
به هر حال متاسفانه خیلی از بچه مذهبیها در دام چپها افتادند. مثلا پسری به اسم آخوندی بود که پدرش کتابفروشی داشت و خودش در دانشگاه اصفهان درس میخواند. موقعی که کوچک بود، در خانه ما بود و مادرم بسیار به او محبت میکرد، لباسهایش را میشست، غذا برایش میپخت.چریک اسلامی بود. توی زندان اوین، ما را از بند 1 بردند بند 2 و من او را در آنجا دیدم و بغلش کردم. آدم زبل و مبارزی بود که به او حبس ابد داده بودند. بعد یکمرتبه شانه مرا گرفت و گفت: «من دیگر آن آخوندی نیستم.» گفتم: «چی شدی؟» گفت: «مارکسیست شدهام، اسلام بی اسلام!» گمان کردم دارد شوخی میکند، ولی گفت: «نه! دارم جدی میگویم.» او را در همان حال رها کردم به طرف دیوار و از اتاق رفتم بیرون! و یا رضا تواب که اول بچه نابی بود و بعدها هم اعدام شد. آخوندی را زمان شاه اعدام کردند و رضا تواب را بعد از انقلاب. بچه مذهبیهائی که این جور میلغزیدند، احساسات بر عقولشان حاکم بود و منافقین، اینها را با چهار تا کتاب، قهرمان میکردند. این جور بچهها محتوا نداشتند و لذا با دو تا شبهه میرفتند. این خطر، امروز هم هست. بچه هیئتیهای ما، احساساتشان بالاست و با یک خطای جزئی میلغزند و این یک خطر جدی برای ماست! هجوم فرهنگی، آن روز به یک شکل بود و امروز با شیوة دیگری است.
اما کسانی که قرص بودند، روحانیت ما بودند، بچههای عمیقا مذهبی بودند. از خواهرها هم بگویم که البته خانم دباغ تشریف دارند و ایشان باید در این باره صحبت کنند و ما به وجود این بزرگوار و تحملی که به هنگام شکنجهها داشتند، افتخار میکنیم. خانمهائی که با ما زندان بودند، بدترین شکنجهها را تحمل میکردند و خدا شاهد است که لب باز نمیکردند و ایستادگی میکردند. علت اصلی این مقاومت، آشنائی عمیق اینها با اسلام ناب بود. ساواک ما را میزد و میگفت: «چه میخواهید که این قدر شکنجه تحمل میکنید؟» آرمان شکنجهگر من بود که بعد از انقلاب اعدام شد، دهقان هم همین طور که آدم بسیار خبیثی بود و فرار کرد. همه اینها به ما میگفتند: «چه میخواهید؟» میگفتیم: «جمهوری اسلامی میخواهیم.» بعد میگفت: «شاه که هست، نماز هم که میخواند، حرم حضرت رضا(ع) هم که میرود، مکه هم میرود، قرآن هم چاپ کرده، دیگر چه میخواهید؟» میگفتیم: «ما این چیزها را نمیفهمیم. ما حکومتی میخواهیم که در رأس آن یک مرجع تقلید باشد.» در اینجا بود که یک سیلی محکم میزدند که آدم دور خودش میچرخید. ما به امام میگفتیم حاج آقا روحالله. در یکی از بازجوئیها با یکی از رفقا توی دالان که برمیگشتیم، گفت: «اگر از تو پرسیدند مقلد کی هستی، بگو آقای شریعتمداری.» گفتم: «از قدیم گفتهاند النجات فیالصدق». مرا بردند در اتاق بازجوئی و رئیس ساواک بروجن اصفهان که یک آدم سیاه و سه متری و بسیار کریهالمنظر بود، از من بازجوئی کرد و پرسید: «مقلد که هستی؟» گفتم: «حاجآقا روحالله!» گفت: «نشنیدم، دوباره بگو.» گفتم: «آقای خمینی.» گفت: «باز هم نشنیدم.» گفتم: «حاجآقا روحالله خمینی» گفت: «تمام است؟» گفتم: «تمام است.» گفت: «ولی رفیقت...» نگذاشتم جملهاش تمام شود وگفتم: «من به رفیقم کار ندارم. من اعتقاداتی دارم و پایش هم ایستادهام.» که بعد مسئله شکنجهها پیش آمد که شرحش مفصل است. تنها در یک مورد چنان شلاق محکمی به سرم کوبیدند که بخشی از حافظهام را از دست دادم!
میخواهم این نکته را عرض کنم که مسلمانها هم دو سه دسته بودند. یک دسته کسانی بودند که اعتقادات عمیق اسلامی داشتند و تا سرحدّ جان پای عقایدشان میایستادند. یک عده هم سطحی بودند، اما حتی مقاومت این سطحیها هم دهها برابر چپیها بود!
□ شما به نقش گروههای مختلف و علت لغزیدن بچههائی که سابقه اسلامی داشتند، اشاره کردید. آیا عامل این لغزشها فقط این بود که اسلام را علم مبارزه نمیدانستند و یا جریانات دیگری چون شبه وهابیها هم با تفسیرهای انحرافی نزدیک به وهابیت در لغزش اینها تاثیر داشتند. گروههائی چون گروه سید مهدی هاشمی و امثالهم چه اثری داشتند؟
سالک: حضرت آقای شجونی بهتر از من این قضایا را میدانند. ایشان پیر میکده هستند. آن روزها این گونه افکار چندان رنگی نداشت و فقط چشمها به مارکسیسم و مکاتب نوظهور دوخته شده بود، فقط در دانشگاه تهران، 12 مکتب و ایسم مدرن با هم میجنگیدند. مرحوم مطهری و بهشتی رفتند توی دانشگاه و کمکم اسلام در برابر آنها تبدیل به یک قطب شد. خدا رحمتشان کند. اینها بودند که اسلام را در دانشگاه معرفی کردند. اگر شما بتوانید وهابیت را بر انحراف فکری از اسلام تطبیق بدهید، شاید زیاد خلاف نرفته باشید. یعنی اینها ایدئولوژی اسلامی را با ایدئولوژی مارکسیسم مخلوط میکردند و تز و آنتی تز و سنتز را مطرح میکردند، بعد چهار تا ایراد به اسلام میگرفتند. بیشتر هم روی انقلاب کارگری کار میکردند، یعنی انقلاب از پائین و میگفتند مقام و جایگاه بالا یعنی چه؟ حرکت مردمی پیغمبر را میخواهد چه کار؟ انقلاب باید از پائین و توسط مردم و از بین کارگرها و دهقانان انجام بگیرد. این نگاه برای بچههائی که سطحی نگاه میکردند، مایه انحراف بود.
□ به عنوان مثال، جلال آلاحمد میگوید من ابتدا مهر را گذاشتم کنار. او تحت تاثیر شریعت سنگلجی ابتدا اعتقادات شبه وهابی پیدا میکند و بعد مارکسیست میشود. در سازمان مجاهدین میگویند حنیفنژاد بیشتر از همه در مسائل قرآنی ورود داشته و در تبریز پای درس حاج یوسف شعار مینشسته که تفاسیر شبه وهابی از قرآن داشته. سعیدمحسن را هم میگویند تلاشهائی در این زمینهها داشته. آگاهان تاثیرپذیری حنیفنژاد از حاج یوسف شعار را که مکتب تبریز را پایه گذاشت و نوعی تفکرات شبه وهابی هم داشت، در لغزشهای بعدی سازمان مؤثر میدانند. آیا بعضی از این بچه مسلمانها لغزششان به این شکل اتفاق نیفتاد؟
سالک: اگر منظور شما حرکت گام به گام به سوی اباحهگری است، مصادیق آن فراوان است. من یک نمونه را عرض میکنم. در زندان اوین که بودیم، طلبهای داشتیم به اسم جلال گنجهای که الان آیتالله منافقین است!
شجونی: این آدم یک بار هم در زندان کلاه مرا برداشت!
سالک: ایشان در زندان اوین با من هم سلول بود. قبل از انقلاب هم در اصفهان منبرهای تندی میرفت. در زندان اوین آقای دکتر شیبانی بود، آقای فاکر بود، آقای آسید کاظم اکرمی بود، حسین کوششی بود، آقای طارمی بود، احمد توکلی بود، خیلیها بودند، اما آقای گنجهای فتواهائی میداد که مارکسیستها دوست میداشتند. یک بار غذا را دادند که مارکسیستها تقسیم کنند. ما میدیدیم که با عرض معذرت از حضار، مارکسیستها میروند توالت و ایستاده ادرار میکنند و با دستهای نشسته میآیند غذا را به ما تحویل میدهند! دستشان را هم میکردند داخل دیگ! ما 15 روز اعتصاب کردیم. تخم مرغ به ما میدادند، ذخیره میکردیم، بعد هم عمدا جلوی روی اینها زیر شیر آب میکشیدیم و بعد میخوردیم. آقای گنجهای شروع کرد به فتوا دادن به نفع آنها و بین دکتر شیبانی و گنجهای دعوای مفصلی شد. ساواک عصرها ساعت 5 تلویزیون را روشن میکرد و این عایده، خواننده معروف، میخواند!
شجونی: هایده منظورتان است؟
سالک: شما از من واردتر هستید. این خانم میخواند. آیتالله شیخ جلال گنجهای! میرفت مینشست پای تلویزیون. وقتی به او اعتراض میکردیم، میگفت: «من روحانی باید عمق فساد را بدانم تا بتوانم با آن مبارزه کنم!»
□ البته آیتالله را مجازا میگوئید...
شجونی: آیتالله منافقین شد دیگر!
دباغ: دارد آیتاللهی میکند! فتوا داده که خانمها میتوانند دستش را ببوسند!
□ سرکار خانم دباغ!هر چند شما برای عموم مردم، بهویژه پژوهندگان تاریخ انقلاب، چهره شناخته شدهای هستید؛ با این همه در آغاز بفرمائید چند بار دستگیر و در زندان، چقدر با چپیها دمخور شدید؟ و در تعامل یا تقابل با دستگاه چه ویژگیهائی از اینها دیدید؟ در کجا اهل مقاومت بودند و در کجا نبودند؟
دباغ: دستگیری من در دو مرحله بود. بار اول دو ماه و گمانم 15 روز در زندان بودم و بعد به دلیل شدت عفونت بدنم و همچنین به خاطر اینکه اینها چیزی از من دستگیرشان نشده بود، آزادم کردند. واقعیت این است که من خودم هم نمیدانستم در ارتباط با کدام گروه دستگیر شدهام، چون هم با بچههای دانشگاه علم و صنعت کار میکردم، هم با بچههای دانشگاه صنعتی شریف و هم با روحانیت مبارز و آقای منتظری از هر نظر حمایت میکرد و ما را برای سخنرانی به شهرهای مختلف میفرستاد.
□ کدام منتظری؟
دباغ: آیتالله منتظری.
□ از آنجا که شما با شهید محمد منتظری همکاری زیادی داشتید، این سئوال پیش آمد، میفرمودید.
دباغ: بله با محمد زیاد همکاری داشتیم. البته محمد را به هیچوجه نمیشود با پدرش مقایسه کرد. من همیشه این را گفتهام و حتی در سخنرانیهایم در جاهای بسیار حساس هم اشاره کردهام که بهرغم اینکه پدرش، محمد را دیوانه خواند! و او هیچ عکسالعملی نشان نداد، ولی حقیقتا خیلی برای انقلاب زحمت کشید. در هر حال برای یک دوره معالجه در بیمارستان آریا که بیشتر بچههای نهضت آزادی در آن کار میکردند، بستری شدم و جراحی مرا یکی از پزشکان نهضت آزادی انجام داد. بعد از 4، 5 ماه دوباره دستگیر شدم و دو ماه و چهار پنج روزی در کمیته مشترک بودم و بعد ما را فرستادند زندان قصر. در کمیته مشترک چیز زیادی از اینها دستگیرم نشد، چون در زندانهای سه چهار نفره بودیم و اواخر هم که من و دخترم تنها بودیم، اما بعد ما را به بند «زنان بزهکار» منتقل کردند. در آنجا بعضی از دوستان شروع کردند روی فکرآنها کار کردن و حتی یکی از آنها که به «صدیقه سوتی» معروف بود و همه زنهای قاچاقچی و دزد از او تبعیت میکردند، بعد از مدتی طوری تحت تاثیر گرفت که در روز 17 دی که روز کشف حجاب بود، آمد توی حیاط زندان و شروع کرد به فحش دادن به اشرف که او تریاک آورده و مواد مخدر پخش کرده و خودش دارد کیف میکند و بقیه را در زندان گرفتار کرده! او را گرفتند و به تیر پرچم وسط حیاط بستند و بسیار اذیتش کردند، اما او دست برنداشت!
در هرحال این جریانات به لطف خدا به نجات او منتهی شد و به نماز و روزه و حجاب روی آورد. این طرف، تعدادی بچههای ستاره سرخی بودند، یک عدهای مائوئیست و یک عده هم مارکسیست لنینیست بودند و سرکرده همهشان ویدا خواجوی بود که الان در پاریس است و دارد علیه جمهوری اسلامی مقاله مینویسد و ما هم از طریق جمعیت زنان جمهوری اسلامی به او جواب دادیم. او آدم بسیار بسیار خطرناکی برای بچههای جوان بود. زن بسیار فاسدی بود، بهشدت همجنسباز بود و متاسفانه بچه مسلمانهائی را که به زندان میآوردند، با زبان چرب و نرم و همان انحرافاتی که داشت به دام میانداخت و من هم متاسفانه بدنم طوری نبود که بتوانم خیلی با این بچهها همراه بشوم. دائما روی تخت افتاده بودم و قدرت حرکت نداشتم. یک وقت به خودم آمدم و دیدم بچه مسلمانها دارند یکی یکی از مسیر اصلی منحرف میشوند. این قضیهای که تعریف میکنم مربوط به سال 51 و دورة تغییر ایدئولوژیک سازمان مجاهدین است. این بچهها از در که میآمدند، بدون اینکه بدانند چه خبر است، یک عدهشان را سیمین نهاوندی میبرد و یک عده را ویدا خواجوی! ساعتها در حیاط راه میرفتند و مغز بچهها را شستشو میدادند. من هم از آن بالا، پشت پنجره نگاه میکردم و خون دل میخوردم و فقط دعا میکردم که: «پروردگارا! من که قدرت حرکت ندارم، التفاتی و کمکی کن.» بالاخره به این نتیجه رسیدم که هیچ چارهای ندارم جز اینکه حرکتی را انجام بدهم.
یکی از خانمهای مدرسه رفاه به نام خانم منظر خیّر را گرفته و آورده بودند. من ایشان را صدا زدم و گفتم: «شما که بچه مسلمانها را میشناسید. اینها همه بچههای رفاه هستند که دارند آنها را میآورند. کاری باید کرد.» گفت: «از ما کاری بر نمیآید.» به هرحال در بحث با خانم خیّر به این نتیجه رسیدیم که دو تائی و با کمک زری میهندوست که متاسفانه طفلک در تصادف از بین رفت، کارهائی را انجام بدهیم. بچه مسلمانهای دیگر خیلی همراهی نمیکردند. قرار شد موقعی که بچه مسلمانها میآیند، این دو نفر آنها را جلب کنند و بکشند به طرف من و من هم تلاش کنم مطالبی را به آنها منتقل کنم و از شر ویدا و سیمین نجاتشان بدهیم.
یک روزی آمدند و گفتند که چپیها گفتهاند میخواهیم شهردار انتخاب کنیم و اینها دارند از دیشب دور بچهها میگردند که به فلانی رای بدهید. من به دوستان خودمان گفتم اینها حتما برنامهای دارند که میخواهند شهردار انتخاب کنند. حواستان جمع باشد ببینید چه کار میخواهند بکنند، چون خودم نمیتوانستم راه بروم و وارد جمع آنها بشوم که ببینم چه کار میخواهند بکنند. خباثت اینها حتی نسبت به بیماران بند، امر حیرتآوری بود. در هرحال اینها رایگیری و یکی از بچههای خودشان را شهردار کردند و قرار گذاشتند در روزهای ملاقات، بعد از آمدن خانوادهها و انجام ملاقاتها، مسئول بانک بیاید داخل بند! ما نمیدانستیم این آدم برای چه میخواست بیاید. ما 26، 27 نفر بودیم. من سینهخیز رفتم جلو که ببینم این میخواهد چه کار کند. او گفت: «هر کس هرقدر پول دارد بدهد که برایش حساب باز کنیم.» چپیها گفتند: «نه، نه! این طوری تفرقه ایجاد میشود. ما یک زندگی کمونی داریم، احتیاجی نیست که همه حساب داشته باشند. ما به اسم شهردار حساب باز میکنیم و هر کس پولی دارد بگذارد به حساب شهردار!» ما دیدیم همه بچهها دارند میگویند عیب ندارد، عیب ندارد و نمیشد ما یک نفر بگوئیم عیب دارد! خلاصه همه پولهایشان را ریختند به این حساب. یک ماه بعد گفتیم باید شهردار عوض شود و ما میخواهیم خانم خیّر را بگذاریم به عنوان شهردار، گفتند: نه نمیشود. شما تعدادتان کم است. شهردار باید از خودمان باشد. گفتیم پس باید مانده حساب بانک را به ما بدهید. گفتند: حالا که در مانده حساب چیزی نداریم، چون برای آن فرد شیر خریدیم و برای این یکی پنیر خریدیم و فلانی معده درد داشته قرص خریدیم و پولی وجود ندارد. گفتم: «من آمار را گرفتهام. این قدر پول به حساب ریخته شده. پس این پولها کجا رفته؟» وقتی ویدا دید که من آمار دارم و ما میخواهیم مسئول بانک بیاید حساب پس بدهد، گفت: «دو سه نفر که در حال آزاد شدن بودند، وضع خرابی داشتند و ما اجازه دادیم که مسئول بانک پولها را به این بندگان خدا که آزاد میشدند و پولی نداشتند که خود را معالجه کنند بدهد.» درحالی که در خود زندان، خانمهای زندانی که شکنجه شده بودند، گرفتار انواع رنجها و بیماریها بودند و یکی از آنها همین خانم خیر بود که داشت از معده درد میمرد، او را به بهداری برده بودند و در آنجا گفته بودند که باید روزی حداقل سه پاکت شیر بخورد. یک وقت متوجه شدیم که فقط پولها نبوده که رفته، بلکه این خانم به عنوان شهردار به انبار رفته و تمام لباسهای به درد بخور بچهها را هم جمع کرده و در روزهای ملاقات به بیرون از زندان فرستاده! یعنی سوای آنچه که از پولهای بچهها که در بانک گذاشته بودند، استفاده میکردند و غذای مخصوص برای خودشان تهیه میکردند و غذای زندان را نمیخوردند، این گونه رذالتها را هم انجام میدادند. بین چپیها خانمی بود که حدود 40، 43 سال داشت. وقتی او را به زندان آوردند، تمام ناخنهایش را کشیده و بسیار زیاد شکنجهاش کرده بودند.
□ ظاهرا ناخنهای خود شما را هم کشیده بودند.
دباغ: فقط یکی، ولی سوزن زیر ناخنهایم فرو کردند که تاب ناخنهایم مال آن دوره است! این بنده خدا شاید 7، 8 روز بود که پیش ما بود که باز بلندگو صدایش زد. اسمش صدیقه بود، اما فامیلش یادم نیست. اهل اصفهان هم بود. همین که صدایش زدند، یکمرتبه زد زیر گریه. گفتم: «تو که این همه تحمل کردی، چرا گریه میکنی؟» گفت: «اگر این همان پروندهای باشد که در ذهن من است، کارم تمام است.» گفتم: «تو که تا به حال گفتی همه چیز، کار طبیعت است و تصادف و از این حرفها، الان که در این وضعیت بحرانی و خطرناک قرار گرفتهای، بیا و به کسی که قدرتش بالاتر از همه قدرتهاست و یاور و مددرسان است، اسمش را هرچه میگذاری، توی دل خودت و بیآنکه به کسی بگوئی، بگو که تو را کمک کند و اگر کرد قول بده که به سمت او برمیگردی.» خندید و رفت. هفت هشت روز گذشت و بچهها گفتند صدیقه را آوردند و دارد در رختکن لباسهایش را عوض میکند. وقتی از در وارد شد، همه به طرفش دویدند. او همه را کنار زد و به سمت من آمد و خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به هایهای گریه کردن و گفت: «آن کسی را که گفتی، دیدمش.»[با بغض] بعد که صحبت کردیم، گفت: «نمیدانم به آن پرونده به چه شکل و چه جوری رسیدگی شد که من گرفتار نشدم».
خاطرم هست عید بود و دو جلد کتاب پرتوی از قرآن آقای طالقانی را به زندان آوردند. اسم مینوشتند و میدادند. به من گفتند: «میخواهی؟» گفتم: «نه، من قبلا خواندهام.» صدیقه آمد و گفت: «تو را به خدا اسم بنویس، بگیر بده من میخوانم.» شبها میآمد روی تخت ما طبقه سوم میخوابید و میخواند. خانم خیر طبقه دوم بود و من طبقه اول. او از لبه تخت کنار دیوار، طوری که بقیه او را نبینند و مسخرهاش نکنند، قرآن را هم میخواند و از من اشکالاتش را میپرسید. روزهای آخری که آمدند او را به اوین ببرند، آمد پیش من. ماه مبارک رمضان بود و ما روزه بودیم. در تمام طول ماه رمضان، سحر و افطار میآمد و گوشهای مینشست و در تمام مدتی که ما دعا میخواندیم، گریه می کرد و بعد بلند میشد و میرفت. آن روز که داشت میرفت گفت: «آن کسی را که گفتی، دیگر رها نمیکنم، چون بیشتر از همه قبلیها به دادم رسید.» ولی چپیها دست از سرش برنداشتند و بر اساس آنچه که بعدها از یکی از خواهرها شنیدم، او را بردند اوین. او میگفت چپیها پدر صدیقه را درآوردند، چون حاضر نبود با آنها همکاری کند. اینها جنایتهائی بود که من در زندان از اینها دیدم، ولی چون مدت زیادی آنجا نبودم، اطلاعات بیشتری ندارم.
□ حاج آقا شجونی! زندانبانها و کلا متولیان امور زندانها، چقدر متوجه تفاوت زندانیان مسلمان با چپیها شده بودند؟
شجونی: زندانبانها میفهمیدند که چپیها زود از استقامت دست میکشند، یعنی واقعا زود میبریدند. در سال 41 که در 6 بهمن رفراندوم شاه بود، در روز 3 بهمن مرا گرفتند، چون در خیابان بوذرجمهری، روی دوش مردم سوار بودم و فریاد میزدم: «رفراندوم مخالف اسلام است، رفراندوم مخالف قانون است.» شب که رفتم خانه، مرا گرفتند. آن شب مرحوم آیتالله طالقانی را هم گرفتند و 70، 80 نفر از روحانیون را در منزل مرحوم آیتالله آشیخ محمد غروی کاشانی گرفتند. شب اول آنجا ماندم و فردا صبح، استوار زمانی، شاگرد ساقی که مرا از قبل میشناخت- چون چندباری دستگیر شده بودم- آمد و گفت: «آقایان! سایر زندانیها به صف ایستادهاند که مراسم صبحگاه انجام شود. شما هم تشریف بیاورید.» من پرسیدم: «زمانی! یعنی قرار است بیائیم چه کار کنیم؟ قرار است به شاه دعا کنیم؟» گفت: «بله». آیتالله دزفولی با لحن شدید و اعتراضآمیزی گفت: «چرا؟» زمانی گفت: «اگر نیائید تصمیم بدی برای شما گرفته خواهد شد.» گفتم: «زمانی! ببین! ما اگر میخواستیم به شاه دعا کنیم، خب بیرون از زندان دعا میکردیم، نه اینکه بیائیم داخل زندان دعا کنیم، دعای این جوری که مستجاب نمیشود! »گفت: «نه! تصمیم بدی در مورد شما گرفته خواهد شد.» گفتم: «خب! گرفته بشود.» آمدیم بیرون و دیدیم همه چپیها به صف ایستادهاند که به جان شاه دعا کنند!
□ مگر به دعا هم اعتقاد داشتند؟
شجونی: لابد! یک بار هم در زندان قصر، بچه مسلمانها را به صف کرده بودند. شب بود و من به زندان شماره 2 برده شدم. آقای طالقانی گفت: «شجونی! بیا با هم برای این مشکلی که درست کردهاند، فکری بکنیم.» گفتم: «چه شده؟» گفت: «میخواهند فردا همه را به صف کنند که سرود شاهنشاهی بخوانند.» سرود این طور شروع میشد که: شاهنشه ما زنده بادا و ... گفتم: «خب! نگران نباشید.» در آنجا لباسهای آخوندی ما را نمیگرفتند و با لباس آخوندی در زندان حکومت میکردیم. فردا صبح رفتیم و دیدیم ابوالفضل حکیمی، رهبر ارکستر، حی و حاضر ایستاده. حالا همه زندانیان چهار نفر، چهار نفر به ردیف ایستادهاند که بخوانند شاهنشه ما زنده بادا! گفتم: «ابوالفضل! تو برو کنار، من خودم رهبری میکنم.» و شروع کردم به خواندن: «یک! دو! سه! ای ایران ای مرز پرگهر...» و همه بلند و با صدای رسا با من خواندند و دیگر مسئولین زندان جرئت نکردند به ما بگویند فردا صبح بیائید سرود شاهنشه ما بخوانید! گفتیم اگر ما را ببرید، باز همان ای ایران ای مرز پرگهر را میخوانیم. خلاصه آن روز کاری کردیم که دیگر در زندان شماره 2 صبحگاه برگزار نشد.
همانطور که خانم دباغ فرمودند در آنجا شهردار انتخاب میکردند. در ماه رمضان، ما 10، 12 نفر بودیم که روزه میگرفتیم و بقیه روزه نمیگرفتند. غذا را که میگرفتیم ما برای افطار و سحر نگه میداشتیم و آنها ناهار و شام میخوردند. یک بار من شهردار شدم، اما گفتم: «من غذا جلوی این روزهخورها نمیگذارم.» گفتند: «پس تو بشو مسئول شستن دستشوئیها و توالتها.» من هم این کار را میکردم. یک بار وقتی دستشوئی و توالت را شستم، یکی از چپیها آمد و ایستاد ادرار کرد و همه جا کثیف شد. من عصبانی شدم و گفتم: «منِِ آخوند همه جا را شسته و آب کشیدهام. این چه کاری است میکنی ابله؟» گفت: «این ادرار از آب تمیزتر است.» گفتم: «بسیار خوب! پس از حالا به بعد، به جای آب، یکی دو لیوان ادرار به تو میدهیم که بخوری.»[خندة همه] گفت: «ادرار ضدعفونیکننده است!» گفتم: «پس از امشب دو سه لیوان ادرار توی رختخوابت میریزم که در آن غلت بزنی و کاملا ضدعفونی بشوی.»[خندة همه] اینطور آدمهای خبیث و لجبازی بودند. ما واقعا زندان در زندان داشتیم. در مقاومتهائی که ما داشتیم، شهربانیچیها و افسرها به شخص من میگفتند که شما از چپیها برای ما خطرناکترید. چپیها را میشود خرید، اما شما را نمیشود خرید.» و لذا با ما کینه عجیبی داشتند.
یک بار ماه رمضان کنار حیاط نشسته بودم و قرآن میخواندم. یکی از چپیها از آن بالا روی پشت بام سوت میزد و میگفت: «آی حقه باز!» میگفتم: «چه حقهبازی؟ ماه رمضان است، دارم قرآن میخوانم.» گفت: «نه! تو قرآن را این جور نگه میداری تا زندانیها بیایند این طرف و آن طرفت بنشینند و بحثهای سیاسی بکنید! قرآن خواندنت به خاطر خدا نیست!» یا مثلا صبحها که نرمش میکردیم و اینها سوت میزدند و میگفتند: «آهای! اینها دارند تمرین جودو میکنند!» آنچه جان مطلب است این است که افسران شهربانیها و ماموران زندان، ما را خیلی خطرناکتر از چپیها میدانستند. اشارهای شد به حنیفنژاد. شنیدم که او گفته بود سر به سر دو طایفه نگذارید. یکی روحانیون که منبر میروند و وسط حرفهایشان، اشاره به یزید و معاویه میکنند که معلوم است منظورشان کیست و چیست و یکی هم بازاریها که بگذارید کاسبی کنند و هزینه نهضت را بدهند! علیکلحال! مسعود رجوی خائن به قدری بد عمل کرد که آبروی قدیمیهائی مثل همین حنیفنژاد و رضائیها را هم برد. البته جمهوری اسلامی در اول خیابانی را به اسم حنیفنژاد گذاشت و احترامش کرد.
□ شما در واپسین ماههای حیات رژیم گذشته هم یک بار دستگیر شدید و در آن دستگیری چهرة متفاوتی را از زندانیان بهویژة بازجوها و شکنجهگران شناخته شده ساواک مشاهده کردید که شنیدن داستان برای ما مغتنم است.
شجونی: یکی از زندانهائی که خوشحال بودم که مرا گرفتند، تابستان 57 بود. ما در خانهمان جلسه داشتیم و مهمانهای ما آقای بهشتی، آقای مطهری، آقای مهندس بازرگان و خلاصه عده زیادی برای ناهار دعوت بودند و داشتیم علیه رژیم اعلامیه تنظیم میکردیم. در آنجا هم آقای بازرگان به ما حمله کرد که: «این حرفها چیست که علیه شاه میزنید؟ آقا به درخت سیب تکیه دادهاند و میگویند شاه باید برود. اگر شاه برود، امریکا هم باید برود و مگر امریکا میرود؟ شاه باید بماند، اما سلطنت کند، حکومت نکند. ما باید با استبداد بجنگیم.» خلاصه از این جور حرفها. بالاخره شاه رفت و امریکا هم رفت. کار نداریم. میهمانان که رفتند، چهار و پنج بعد از ظهر بود که من رفتم حمام که دوش بگیرم، دیدم در میزنند. پرسیدم: «کیه؟» که دیدم سرنیزه آمد توی حمام که لباس بپوش بیا بیرون! خدا میداند که چقدر خوشحالم که آن یک ماه را زندان رفتم و حال و روز شکنجهگرها را دیدم: کمالی و بهمنی و منوچهری و آرش و ... که پا به فرار بودند. زندان آخر من برای من مایه کمال خوشوقتی بود، چون ما قبلاً از ترس به همه اینها میگفتیم آقای مهندس! آقای دکتر! دیدم اینها پا به فرارند! منوچهری آمد و سه تا گذرنامه نشان من داد. با سبیل بلند، با عینک دودی و انواع و اقسام قیافهها! بعد گفت پسر من در لندن است و من میتوانم بروم آنجا. بعد به من گفت: «کمالی خدمتتان سلام عرض میکند.» من برگشتم و دیدم آن طرف دایره وسط کمیته مشترک، کمالی ایستاده. من بارها به دست او شکنجه شده بودم. به منوچهری گفتم: «غلط کرده سلام عرض میکند مردک...» گفت: «چرا آقای شجونی؟» گفتم: «این مرا توی شکنجهها کشته.»
از قضا ما هنگامی که رفتیم نوفل لوشاتو، امام فرموده بود که مثلا هفت یا پنج روز دیگر میرویم ایران. دوست آهنفروشی داشتم به نام رضا امیرانی که اهل ورامین بود. زن و بچهاش لندن بودند. بچههایش درس میخواندند و در آنجا آپارتمانی داشت. گفت: «من برایت بلیط میگیرم. میرویم و یکی دو شبی منزل ما هستیم و من هم با زن و بچههایم دیداری میکنم و برمیگردیم.» گفتم: «چه بهتر! یا علی مدد!» بلیط گرفتیم و رفتیم لندن. یک روز آقارضا ما را سوار ماشین کرد و برد بگرداند که یکمرتبه دیدم منوچهری، کیف به دست دارد توی پیادهرو راه میرود! گفتم: «آقارضا!برگرد! برگرد!» گفت: «کجا برگردم؟ اینجا که جای برگشتن نیست.» گفتم: «منوچهری شکنجهگر را دیدم. نگه دار بروم این مردک رذل را بکشم و بیایم.». گفت: «بنشین بابا جان! شر درست نکن. مگر اینجا به همین کشکی میشود کسی را کشت و برگشت.» گفتم: «این دم دستمان است. دست کم من یک مشت به این بزنم.»[خندة همه] خلاصه نشد. فردا با آقا رضا برگشتیم نوفل لوشاتو. نمیدانم بچه دانشجوهای ایرانی از کجا فهمیده بودند که من در لندن منوچهری را دیدهام. دور مرا گرفتند که: «قدش چه قدر است؟ لباسش چطور است؟» و خلاصه نشانیهای او را از من میگرفتند. علیکلحال این خیبث را ما آنجا دیدیم: دمی زنده ماندن پس از بدسگال/ به از عمر هفتاد و هشتاد سال
دباغ: الان حضرت آقا در آنجا دکان نان لواشی دارد! من در سال 65 که برای عمل قلب به لندن رفتم، او را در لواشی دیدم!
شجوئی: دو تا منوچهری بودند. این منوچهری که من میگویم اصل فامیلش وظیفهخواه بود.
□ حاج آقا سالک! شما چقدر قبول دارید که چپیها حداقل در داخل زندان برای بچهمسلمانهای غیرمطلع، جذابیت بیشتری داشتند؟ مسلمانها معمولا تبلیغاتشان ضعیف و فاقد جذابیت است و همین حالا هم با اینکه نظام در اختیار مذهبیهاست، در تبلیغاتمان همین مشکل جدی را داریم. شما این تحلیل را قبول دارید که چپیها در جذب بچه مسلمانها از شیوههای جذابی استفاده میکردند و به همین دلیل موفق میشدند؟
سالک: سئوال شما بسیار بهجا و بهموقعی است. فعالیتهای فرهنگی و تبلیغاتی چپیها شیوه خاصی داشت. شیوه آنها این بود که اولا وارد مباحث اعتقادی نمیشدند، یعنی بحث خدا و پیغمبر نمیکردند و حرفهایشان حول و حوش ماده و مسائل ملموس زندگی بود و حاضر هم نبودند روی یک موضوع مادی ملموس بایستند، چون اگر کالبد شکافی میشد، میرسید به مسئلة خالق و چون خودش بحث را مطرح کرده بود، باید میپذیرفت. نکته دیگر این بود که مارکسیستها و چپیها در شیوههای تبلیغاتیشان، قدرت تفکر را از مخاطبشان میگرفتند.
□ چگونه؟
سالک: مثلاً مخاطب را مرعوب میکردند و توان تمرکز را از او میگرفتند. مثالی میزنم. من و فرج سرکوهی گاهی سه چهار ساعت با هم بحث میکردیم و قرار بود اگر او توانست مرا مارکسیست کند، من کل بچههای مسلمانهای زندان را مارکسیست کنم و اگر من توانستم او را متقاعد کنم، او 150 بچه کمونیست زندان را مسلمان کند. او شروع میکرد به بحث درباره تز و آنتی تز و از لنین و مارکس و هگل و هر کسی که به ذهنش رسید، جملاتی را پشت سر هم ردیف کرد، طوری که ذهن انسان به قدری متوجه موضوعات مختلف میشد که نمیتوانست متمرکز شود! کار دیگر چپیها این بود که با هر کس که میخواستند صحبت کنند، اول نقطه ضعفهایش را پیدا میکردند و بعد روی موج نقطه ضعفها سوار میشدند و از آن به بعد هرچه به او میگفتند، چون نقطه ضعفش لو رفته بود، قبول میکرد.
نکته دیگر این بودکه مهندسی ارتباط چهره به چهره را با قدرت و مو به مو اجرا میکردند. شیوه دیگرشان این بود که ذهن مخاطب را مثلا برای 24 ساعت مشغول یک موضوع یا یک کتاب میکردند؛ میگفتند این کتاب را بخوان و فردا بیا و سئوالاتت را بپرس. کتاب چه بود؟ مثلا در مورد جمیله بوپاشا چریک الجزایری بود. قبل از خواندن کتاب هم به او میگفتند که تو موقعی که این کتاب را خواندی، باید بهتر از قهرمان این کتاب بشوی! به این ترتیب، مخاطب در تمام طول مدتی که کتاب را میخواند، خودش را جای آن چریک میگذاشت و کتاب را عاشقانه میخواند! بعد که کتاب تمام میشد، از او میپرسیدند: «در چه حالی هستی؟» و او میگفت: «آدم باید واقعا اینطوری باشد!» یک جور شخصیت کاذبی را برای سمپات خودشان ایجاد میکردند. بعد از او میپرسیدند: «فلسفه آمدن تو به زندان چیست؟ برای چه به زندان آمدهای؟» طرف مثلاً جواب میداد: «برای مبارزه با عناصر استبداد و امپریالیسم.» میگفتند: «پس چرا همین جا که هستی، مبارزه نمیکنی؟» و خلاصه این بیچاره را با مامورین زندان درگیر میکردند و خودشان با خیال آسوده روی تختهایشان دراز میکشیدند! سال 54 اوج اعدامها بود و همین که از زیر (8) کسی را صدا میزدند، میگفتند دارند میبرند اعدامش کنند. همه چپیها میریختند دور او و این بیچاره مجبور بود از آن سر بگیرد و با تک تک بچهها خداحافظی کند و اینها هم سرود اعدام برایش میخواندند! ماها اینجور نبودیم و وقتی صدایمان میزدند، سرمان را زیر میانداختیم زیر و میرفتیم زیر (8)!
□ به این ترتیب اینها در بیرون از زندان به شکل تشکیلاتی آموزش دیده بودند که در زندان چه باید بکنند.
سالک: مارکسیستها در بیرون، بیشتر در کوه و کتل آدمهایشان را میساختند. ما در اصفهان، پشت اداره ساواک، در مسجد الهادی، صبحهای جمعه با 160 نفر نوجوان جلسه قرآن و مباحث اعتقادی داشتیم. یک استاد قرآن هم داشتیم که بغل دست من مینشست و پدرش از انقلابیون بود. یک روز چهار نفر آمدند و پرسیدند: «مرتضوی را میشناسید؟» گفتیم: «نه.» وقتی رفتند، فورا به مرتضوی گفتم: اینها دنبال پدر تو هستند. برو و دیگر هم اینجا پیدایت نشود.» آن وقت منافقین، یعنی مسعود اسماعیلخانیان و دیگران میآمدند و گوشه مسجد مینشستند و با استعدادترین بچهها را نشان میکردند و جلسه که تمام میشد، پیاده مسافتی را با هم راه میرفتند و با چربزبانی آنها را شکار میکردند و شستشوی مغزی میدادند.
□ انسجامی که در زندان داشتند، حاصل همان آموزشهای تشکیلاتی بود؟
سالک: بنده در زندانهای شیراز، اوین، بندرعباس و جاهای مختلفی بودهام و صراحتا میگویم ابداً این طور نیست و مارکسیستها به هیچوجه انسجام که نداشتند هیچ، گرگهائی بودند که میخواستند همدیگر را بدرند! قاسملو مینشست یک کنار و به ریش همه اینها میخندید، کیامنش یک جور دیگر قیافه میگرفت. اینها از گردن کلفتهای اپوزیسیون رژیم شاه بودند. وقتی فرج سرکوهی 120 نفرشان را لو داده و 10، 20 نفرشان را داده دم تیغ، کجا انسجام داشتند؟ اینها اصلا انسجام تشکیلاتی نداشتند.
□ منظور آموزشهای تشکیلاتی بود
سالک: باید دید آموزشهای تشکیلاتی تا کجا کاربرد داشت. وقتی اینها میرفتند زیر شکنجه، همه این آموزشها هیچ و پوچ میشد. اینها بیرون زندان که بودند خیلی ژست انسجام و تشکیلات میگرفتند، ولی توی زندان که میافتادند، با اولین شکنجه، شیرازهشان از هم میپاشید، درحالی که بچه شیعهها اینطوری نبودند. ما 30 تا بچه مسلمان بودیم و همه یک حرف را میزدیم. تشکیلات ما خیلی بهتر از بقیه بود، منتهی خودمان خبر نداشتیم. فرج سرکوهی در یکی از مناظرههایمان گفت: «اگر ما تشکیلات شما آخوندها را در کشور داشتیم، ظرف 6 ماه همه کشور را مارکسیست میکردیم.» پرسیدم: «ما تشکیلات داریم؟» گفت: «آره! تشکیلات منسجمی هم دارید.» گفتم:«چه طوری؟ کدام تشکیلات؟» گفت: «شما آخوندها روضه هفتگی دارید و از شنبه تا جمعه کار تشکیلاتی میکنید، به این ترتیب که هر خانوادهای، زن و بچهاش را میآورد پیش شما که به او قرآن یاد بدهید. آنها قرآنی میخوانند و دعائی میکنند و توسلی میجویند و میروند. اگر این خانوادهها دست ما بودند، کل ایران را مارکسیست میکردیم.» ما در آنجا پی بردیم که عجب شبکه عظیمی داریم و خودمان خبر نداریم! آنها واقعا انسجامی نداشتند، همان مختصر پیوستگیای هم که داشتند، روی پیشکسوتی بود. احترام پیشکسوت را نگه میداشتند. کیامنش و عموئی و حجری همه در یک اتاق بودند، البته ناگفته نماند که همین عموئی شده بود کد ساواک برای رفقایش!
□ قبول ندارید که قدرت جذبشان در زندان بیشتر از مذهبیها بود؟
سالک: چرا، ولی علتش این نبودکه انسجام داشتند، علتش این بود که به پوچی میرسیدند. چه هدفی؟ چه مبارزهای؟ و لذا برای جبران این خلاء و نیاز تشکیلاتی و راضی کردن خودشان میرفتند سراغ دیگران، اول ذهنیت او را نسبت به باورهایش خراب و بعد او را جذب میکردند و بعد او میشد مرید و مبلّغ این سازمان و میرفت رفقایش را هم میآورد. در واقع اینها با تحریک روحیة تجدیدنظرطلبی و نوجوئی، افراد را جذب میکردند. نکته بعد این بود که بچههای مذهبی نمیتوانستند دروغ و بیتقوائی و شانتاژ را پیشه کنند، ولی این کارها برای چپیها عادی و راحت بود. ما نمیتوانستیم غیبت کنیم و تهمت بزنیم، ولی تهمت زدن برای آنها مثل آب خوردن بود و با ایجاد شبهه، آبروی یک فرد را میبردند. در تخریب کردن افراد، راحت بودند، اما ما نمیتوانستیم این کار را بکنیم.
اما اشارهای شد به مهدی هاشمی. داستان او جداست و در زندان به آن شکل نبود. من به شکل مفصل درباره این مطلب برای مرکز مطالعات تاریخی آقای سلیمی نمین و مرکز اسناد صحبت کردهام. علت زندان رفتن مهدی هاشمی فرق دارد و او را سر قضیه شهادت آیتالله شمسآبادی و 17 قتل دیگری که دنباله آن بود، به زندان آوردند. یک بار قبل از آن قضیه، بنده در دوران طلبگی در مدرسه حجتیه حجره داشتم و سید مهدی هاشمی هم با آقای جواهری که الان رئیس دادگاه انقلاب شعبه اصفهان و آدم بسیار انقلابی و مبارزی است، هم حجره بود. شبی که ساواک به مدرسه فیضیه ریخت، همان شب هم به مدرسه حجتیه حمله کرد. سید مهدی به طلبهها گفت چماق بردارید و هر یک از مامورها را که دم دستتان آمد، بزنید. البته آن شب ماموران ساواک داخل نیامدند و بعد هم رفتند. بعد که ریختند و طلبهها را گرفتند، مهدی هاشمی را هم بردند. او در 4 آبان به دفاع از شاه سخنرانی کرد و نوار سخنرانیاش موجود است. بعد که قضیه مرحوم شهید شمسآبادی پیش آمد و برایش حکم اعدام دادند، در داخل زندان مظلومنمائی کرد، در نتیجه به اوکمک کردند و اعدام نشد و در زندان بود تا پیروزی انقلاب که فرار کرد. زندان دستگرد را آتش زدند و 400 زندانی قاچاقچی و دیگران فرار کردند. خانهشان در روستای خیرآباد در مقابل زندان دستگرد بود. از خیرآباد رفت قلعه جوق. از آنجا آمد و با محمد منتظری، سپاه دانشگاه شهید مفتح را راه انداختند. بعد هم وارد نهضتهای سپاه شد و در سپاه درگیر شد و آیتالله خادمی نامهای به امام نوشتند و داستانهائی پیش آمد که بسیاری میدانند.
□ قتل مرحوم شمسآبادی در میان زندانیان چه بازتابی داشت؟
همه میگفتند ایشان را ساواک زده، چون کسی جرئت نداشت عالمکشی کند و این اولین حرکت عالمکشی در آن مقطع بود! یعنی اصلا آن جریان از آغاز پیدایش، برای از میان برداشتن روحانیت بود. در واقع این ساواک بود که کتاب «شهید جاوید»را علم کرد. قبل از انقلاب، در نجفآباد که بودیم، ساواک اصفهان فردی به نام حکاک را مامور آقای منتظری کرده بود. یک روز من با حکاک دعوا کردم، چون از صبح تا شب مینشست گوشه اتاق آقای منتظری و بعد می رفت گزارش میداد! من به آقای منتظری میگفتم: «آقا! این مامور ساواک است.» میگفت: «نه آقای سالک! این آدم خوبی است! هر روز از صبح تا شام میآید و مینشیند اینجا و با من هم ناهار میخورد.» گفتم: «من جلوی این با شما صحبت نمیکنم.» سر همین قضیه، رابطه من با آقای منتظری قطع شد. من چند بار با او دست به یقه شدم. او میگفت: «ما این کتاب شهید جاوید را پیش علمای اسلام بردیم و اختلافی بین آنها انداختیم که تا ابد هیچ کس نمیتواند آن را درست کند.» ثمره این اختلافافکنی ساواک این شد که دار و دسته مهدی هاشمی آمدند و به دفاع از شهید جاوید، آیتالله شمسآبادی را که رئیس حوزه علمیه اصفهان بود، به شهادت رساندند. ایشان جملهای گفته بود که برخورنده هم نبود، ولی اینها به تریج قبایشان برخورده بود و تصمیم به قتل این مرد گرفتند. نکته این است که اینها عامل ساواک شدند. اسناد ساواک، این را بهخوبی نشان میدهد.
□ افکار و اندیشههای دکتر شریعتی چقدر در زندان تاثیر داشت؟
بسیاری از زندانیها، کتابهای دکتر شریعتی را خوانده بودند. من خودم همه کتابهای نهضت آزادی و مهندس بازرگان و دکتر شریعتی و همه را خوانده بودم. آثار دکتر شریعتی تاثیر داشت، ولی اینطور نبود که بچهها مطلقاً تسلیم باشند. یک عده شدیداً تاثیرپذیر بودند، امروز هم همینطور است، منتهی وقتی دکتر شریعتی را دستگیر کردند و در کمیته مشترک، آن ماجراها برایش پیش آمد، یک مقدار قضایا دستش آمد. بعداً گفت که من تنها یک نفر را شایسته مرجعیت میدانم و آن هم آیتالله خمینی است. کلماتی از این دست را اگر در آثار او جمع کنند، مجموعة جالبی خواهد شد.
در مورد برخورد زندانبانها با زندانیان سیاسی از حاجآقا شجونی سئوالی پرسیدید. من در این باره خیلی خاطره دارم. اولا در مورد استوار زمانی باید بگویم که او مامور زندان اوین بند (1) و (2) و اهل خمینیشهر و آدم بسیار بیحیائی بود که برایش فرق نمیکرد مسلمان باشی یا چریک فدائی خلق. او مامور بود زندانش را آرام نگه دارد و ما این نقطه ضعف او را فهمیده بودیم، لذا با محسن رضائی و دیگران که سر سفره مینشستیم، بهمحض اینکه غذا دیر میشد، با قاشق میزدیم توی بشقاب و بقیه هم به تبع ما این کار را میکردند و در آن لحظه، انگار که توی بازار مسگرها بودی! زمانی میآمد دم در و به همه فحش میداد و همه سکوت میکردند.
در زندان شیراز که بودم، ماموران ساواک من دو نفر بودند به نام موسوی و سعیدی. هرجا که هستند، خداوند خیرشان بدهد. آدمهای خوبی بودند. موسوی وضع پرونده من و رفیقم را میدانست. یک شب ساعت 12 ماموریت پیدا کرد که تا صبح بالای سر من بایستد. به من گفت: «میخواهی بروی و حرفهایت را با رفیقت هماهنگ کنی که فردا در بازجوئی دو تا حرف مختلف نزنید؟» اول فکر کردم مامور است و میخواهد مچگیری کند و گفتم: «برو آقای موسوی»، ولی او قسم خورد که میخواهم کمکت کنم و واقعا همین طور هم بود. وقتی که به من بیدار خوابی میدادند، میرفت نگهبانی میداد و میگفت: «بگیر بخواب، هر وقت داد کشیدم بلند شو.» البته نمیشد هم خوابید، چون ماموران ساواک زیاد بودند. آن شب به حرفش اعتماد کردم و رفتم دم در سلول رفیقم و پرسیدم: «چه گفتی؟» گفت: «اینها را گفتهام.» گفتم: «پس حواست جمع باشد.» و حرفهایمان را هماهنگ کردیم. این مرد، زندانبان بود، اما کمکمان میکرد و با این کار، اصلا مسیر پرونده ما تغییر کرد و بازجوها مانده بودند که چه اتفاقی افتاده!
زندانبان دیگری هم داشتم به نام سعیدی. شب شکنجه از ساعت 9 شب تا صبح، 17 نوع شکنجه را روی ما آزمایش میکردند. سعیدی وقتی مرا که میدید، خیلی گریه میکرد. خودش هم جزو اینها میآمد، ولی به ما اذیتی نمیرساند. آن قدر گریه میکرد که من به او دلداری میدادم. آدمهای خوبی توی زندان شیراز بودند و البته آدمهای کثیفی هم در زندان اوین بودند. دکتر رضائی نامی بود. البته اینها دکتر که نبودند، یک مشت آدمهای قالتاق بودند که این القاب را به خودشان میدادند! یک روز مرا بردند به اتاق بازجوئی و خانمی را آورده بودند که بدجوری او را شکنجه داده بودند. شکنجههای ویژهای به خانمها میدادند که گفتنش تکاندهنده است. یک کسی به اسم گودرزی را هم نشانده بودند که به او آیتالله میگفتند. من را هم نشاند و گفت: «تورا هم به این روز میاندازیم. قیافهاش را ببین.» گفتم: «چیزی ندارم بنویسم.» و هرچه را در شیراز پرسیده بودند و جواب داده بودم، عینا اینجا هم نوشتم. هم پروندهای من آقای کرباسچی، شهردار اسبق تهران بود که آن روزها آخوند بود و بعدها عمامهاش را برداشت!
به هرحال از اتاق دکتر رضائی، فرنج را انداختند روی سرم. به زندانبان گفتم: «کجا میرویم؟ مگر به سلول نمیرویم؟» گفت: «نه حاجی! من یک نسخه برایت نوشتهام و میخواهم به آن عمل کنم.» گفتم: «نسخه چی هست؟» گفت: «هفتاد ضربه شلاق ناقابل و پارافین داغ» و یکییکی شکنجهها را شمرد. بعد هم گفت: «المأمور معذور. من تو را میزنم، اگر زنده ماندی که ماندی، اگر هم مردی که مردی.» تفاوت بین زندانبانها تا این حد بود.
□ سرکار خانم دباغ! شما پس از سپری کردن دوران زندان به خارج از کشور رفتید. در آن مقطع بچه مسلمانها نیاز به ساختن الگوهای مبارزاتی برای جنگ چریکی اسلامی داشتند. همه تجربیات متعلق به چپیها بود و طبیعی هم بود که لغزش به طرف آنها صورت بگیرد، چون بانیان و الگودهندگان اصلی این نوع مبارزات آنها بودند. شما به عنوان یک مبارز مذهبی، چگونه توانستید خودتان را متقاعد کنید که وارد فعالیتهای چریکی بشوید و آموزشهای لازم را چگونه دیدید؟
دباغ: پاسخ به این سئوال دو جنبه دارد. یکی اینکه آیا ایدئولوژی اصیل اسلامی این اجازه را به خانمها میداد که وارد مبارزات مسلحانه و چریکی شوند یا نه؟ اگر به فتوای امام در مسئله دفاع دقیقا واقف بشوید، ملاحظه خواهید کرد که ایشان در مسئله دفاع، زن و مرد و پیر و جوان را مطرح نمیکنند و دیدن چنین آموزشهائی را برای دفاع، برای زن و مرد واجب میدانند، مخصوصا اینکه شهید بزرگوارمان آیتالله سعیدی که معلم ما بودند، بحث مفصلی راجع به این قضیه داشتند. البته در زمان زنده بودن ایشان در باغی در مردآباد کرج که متعلق به آقای کمپانی بود، دو آقا که صورتهایشان پوشیده بود، میآمدند و ما در چهار جلسه در دو ماه، هفت هشت خانم را بردیم آنجا و آموزش استفاده از اسلحه دیدیم. البته تعداد خانمها بهتدریج کمتر و کمتر شد. این آموزشها برای دفاع بود و نه برای جنگیدن. و یا در بحث خوردن سیانور در مواقعی که انسان در تنگنای دستگیری و لو دادن بود، فتوای آن را از حضرت آیتالله خامنهای گرفتم. در آن مقطع در مدرسه رفاه خدمت مرحوم بهشتی عرض کردم که با چنین مسئلهای روبرو هستم. گفتند: «من فتوای این مسئله را نمیدانم.» گفتم: «من به هر حال بر سر دوراهی گیر کردهام و چه باید کرد؟»
□ این مربوط به چه تاریخی است؟
بعد از به شهادت شهید سعیدی، چون اگر ایشان زنده بود که از طریق ایشان بهراحتی به فتوای امام دست پیدا میکردیم، البته من بعدها بود که فهمیدم شهید سعیدی مسائل را با امام مطرح میکردند. به هرحال شهید بهشتی گفتند: «آقای خامنهای در یکی از روستاهای اطراف تربت جام، تبعید هستند و شما بهتر است بروید و از ایشان بپرسید که فتوای امام در این مورد چیست، چون ایشان دقیقا در جریان بحثها و فتاوی امام هستند.» مرحوم شهید بهشتی برنامهای را تنظیم کردند و من با زحمت زیادی پول بلیط هواپیما را تهیه کردم که صبح بروم و عصر برگردم. در فرودگاه آنجا جوانی آمد و مرا برد به آن روستا و در هیئت یک زن روستائی که میخواهد تغار ماستی را برای ایشان ببرد، خدمتشان رسیدم و سئوالم را مطرح کردم. ایشان فرمودند: «مشکلی نیست، چون در زمان خود پیغمبر، دشمنان عدهای از یاران ایشان را اسیر کرده و بعد آنها را سپر خود قرار داده بودند تا در پناه آنها بتوانند حمله کنند که پیامبر(ص) فرمودند اینها را بزنید و اینها مثل کسانی هستند که در جنگ کشته و شهید محسوب میشوند.» بعد از انقلاب اولین بار که با آقا ملاقات کردم و این قضیه را گفتم، خندیدند و فرمودند: «حافظهتان خوب است.» گفتم: «حافظه شما هم خوب است، منتهی سرتان شلوغ بوده و یادتان نمانده».
در هرحال موقعی که از ایران فرار کردم، به انگلستان رفتم تا شهید محمد منتظری بیاید و ما را به سوریه ببرد و در آن فاصله کارهائی مثل تظاهرات و بحثهائی با افراد داشتیم. یکی دو بار هم با آقای سروش بحثهائی پیش آمد. بعد که به سوریه و لبنان رفتم، قبلاً آموزشهائی دیده بودیم و به علاوه درس و بحثهائی را با آیتالله سعیدی گذرانده بودیم. محمد منتظری بود و آقای غرضی و دیگر برادران که مجموعا 17 نفر بودند و بنده.
□ شهید محمد منتظری فرماندهشان بود؟
کارهای اساسی و تامین بودجه با ایشان بود، چون به خیلیجاها دسترسی داشت و خیلیها او را میشناختند. ما به این نتیجه رسیده بودیم باید تشکیلاتی را راه بیندازیم تا بچههائی که در ایران، دنبال این مسائل بودند، در دام چپیها نیفتند و بتوانند بیایند و آنجا آموزش ببینند. پادگانی که ما میرفتیم مربوط میشد به امام موسی صدر و شهید چمران که بچه مسلمانهای فلسطینی و جنوب لبنان تدارک دیده بودند و هر کسی به آنجا میآمد، در این پادگان آموزش میدید. کسی هم که آموزش میداد ابوجهاد بود که قبل از شهادت دکتر چمران، در جنوب لبنان به شهادت رسید. بعد از اینکه ما آموزش دیدیم، راهی باز شد که بچههای داخل ایران به خلیج، پاکستان یا ترکیه بیایند و به ما خبر داده میشد که اینها آنجا هستند و پاسپورت میخواهند. داستان تهیه پاسپورت توسط ما هم جالب بود. در مکه بدون آنکه نیازی باشد، عدهای با خودشان پاسپورت میآورند. این پاسپورتها در حرم و اطراف کعبه، میافتادند روی زمین و مامورانی که آنجا بودند برمیداشتند و میگذاشتند روی سکوئی که هر کس پاسپورتش را گم کرده، بیاید بردارد. ما میرفتیم و پاسپورتهای ایرانی را برمیداشتیم و با توجه به سن طرف، عکس روی پاسپورت میزدیم و برایش میفرستادیم. محمد منتظری هم که واقعا سفارتخانه جهانی بود! مثلا من میرفتم میدیدم دارد از حرم حضرت رقیه(س) بیرون میآید. میگفتم: من ماموریت دارم و باید سه روز بروم لیبی و برگردم. میگفت: برویم قهوه خانه چای بخوریم تا به تو ویزا بدهم! میرفتیم و میگفت دو تا چائی و قلیان بیاورند و در حالی که قلیان را به دهان میگذاشت، با کمال خونسردی از زیر میز پاسپورت مرا میگرفت و همانجا مهر کشور مربوطه را میزد و تحویل میداد! توی جیبش همه جور مهر ویزا پیدا میشد! به همین شکل برای همه این کار را میکرد. پاسپورتها را به این شکل ویزا میزدیم و آن افراد میآمدند و آموزش میدیدند و برمیگشتند و پاسپورتها را پس میدادند و با پاسپورتهای خودشان به ایران برمیگشتند. خیلیها به این ترتیب آمدند.
□ این الگو چقدر توانست شعاع پیدا کند و مسلمانهای علاقمند به مبارزات مسلحانه را از جذب به گروههای چپ باز دارد و به سمت شما بکشاند؟
دباغ: آمار دقیقی ندارم، ولی در مجموع بچه مسلمانها کارهایشان گستردهتر از چپیها بود، چه در زندان و چه بیرون از زندان، خیلی اسم در کرده بودند. به جرئت میتوانم بگویم که حداقل در هفته 4، 5 نفر را آموزش میدادند. شهید اندرزگو که همیشه مسلح بودند، با تمام آن سوابق، باز هم به آنجا آمدند و یک دوره یک هفتهای را دیدند و برگشتند و مسلسلی هم خریداری شد و در اختیار ایشان قرار گرفت.
□ البته مسلسل را شما خریدید و به ایشان دادید!
دباغ: لطف خدابوده. تا جائی که بچهها میتوانستند ارتباط برقرار کنند، افرادی را میآوردند، به طوری که از همدان آن زمان که شهر کوچکی بود، آقائی که قنادی داشتند و آقای دیگری که به شهادت رسیدند و از بچههای تعاون روستائی بودند، هم آمدند. انسان بعدها که مراحل مختلف زندگیاش را بررسی میکند، از بعضی بخشها احساس رضایت و از بخشی دیگر احساس نارضایتی میکند. من وقتی به این برهه از زندگیام نگاه میکنم، احساس رضایت میکنم و میبینم در پیشبرد اهداف انقلاب بیتاثیر نبوده است.
□ رویکرد به جنگ چریکی و مبارزات مسلحانه را چگونه با دیدگاه امام که با مبارزات مسلحانه موافق نبودند، جمع میکنید؟
دباغ: در این صورت شما در بارة فتوای دفاعی امام چه میگوئید؟ آیا این فتوا را دیدهاید؟ من فکر میکنم هر کسی که فتوای دفاعی امام را در رسالهشان دیده باشد، متوجه خواهد شد که بحث بر سر این نیست که هر کسی اسلحهای دست بگیرد و دعوای خانوادگی و خاله خانباجی راه بیندازد. در عین حال فتوا بدین معنا هم نیست که کسی آموزش نبیند و یا اگر یک وقت نیازی به دفاع پیدا شد، کسی اطلاعی از جنگیدن و دفاع کردن نداشته باشد، خود بنده وقتی در نجف اشرف بودم، به حضرت امام عرض کردم: «من 8 فرزندم در ایران ماندهاند و تکلیفم را نمیدانم. اگر بمانم و یک وقت این بچهها لطمه بخورند، چه اتفاقی میافتد؟ از آن طرف هم نمیدانم که اگر برگردم، اصلا میتوانم دسترسی به بچههایم پیدا کنم یا مرا در مرز فرودگاه دستگیر خواهند کرد؟» ایشان فرمودند: «بمانید، انشاءالله به همین زودی نهضت پیروز میشود.»
□ این حرف را امام در چه سالی زدند؟
در سال 54. برای خود بنده که ساواک را دیده بودم و از خفقان سنگین جامعه خبر داشتم، واقعاً اسباب حیرت بود که امام چطور با این اطمینان خاطر میگویند که بهزودی پیروز خواهیم شد. به عنوان کسی که تابع ولی امرش هست، در این باره سکوت کردم و به ذهنم رسید که سئوال بعدی را مطرح کنم و عرض کردم: «حالا که میفرمائید بمانم، آیا اجازه میدهید بروم به جنوب لبنان و در کنار خواهران و برادران مسلمان فلسطینی و لبنانی آموزش نظامی ببینم؟» فرمودند: «این یک وظیفه و تکلیف است. اذن و اجازه نمیخواهد. به هر کشور اسلامی که هجوم شود، بر همه مسلمانان از زن و مرد و پیر و جوان، دفاع از آن کشور، لازم است. بروید. فتوا لازم ندارد. مگر رساله را نخواندهاید؟» این سئوال یعنی اینکه قبلا فتوا داده و گفتهام که چه باید بکنید، لذا من فکرمیکنم دیدگاهی که امام مطرح میکنند، به معنای دنبال ترور رفتن نیست. شما میدانید کسی که مسلح میشود، احساس قلدری دارد. بعد هم خدای ناخواسته اگر بینش و احساس مسئولیت کافی نسبت به تکلیف نداشته باشد، ممکن است هر اشتباهی را مرتکب شود. اسلحه و آموزش نظامی برای این نیست که هرجا عصبانی شدید، بخواهید از اسلحه استفاده کنید، بلکه برای آن است که بخواهید در برابر دشمن، از خود دفاع کنید.
□ رویکرد امام نسبت به گروههای چپ و سهم آنها در انقلاب چه بود؟
دباغ: من خاطرهای را بعد از تشریف فرمائی ایشان به ایران بیان میکنم و تصور میکنم پاسخ سئوال شما داده شود. زمانی که بین منافقین و بچه مسلمانها برخوردهای خیابانی پیش آمده بود، بچه مسلمانها برنامه تفتیش خیابانی گذاشته بودند و ماشینها را بازرسی میکردند. برای حضرت امام خبر آورده بودند که وقتی جلوی ماشینها را میگیرند، اگر مورد مشکوکی در آن نباشد، اما در آن ماشین نوار موسیقی پیدا کنند و بگذارند و ببینند که موسیقیهای خاصی است، نوارها را میگیرند و ماشین را توقیف میکنند. حضرت امام فرمودند: «مردم در حریم خصوصی و خانههایشان آزادند و ما کاری به آنها نداریم. ماشین هم حکم چهاردیواری خانه را دارد و اگر بخواهند نوار گوش بدهند به خودشان مربوط است و نباید متعرض آنها شد.» یادم هست یک کسی بود که در زمان شاه ورزشکار بود و از دست فرح هم جایزه گرفته بود. خانمش آمد پیش من و گفت: « از پریروز که روزنامه،این حرف امام را نوشته، شوهرم عکس امام را آورده زده توی اتاقش و دائماً قربان صدقه امام میرود که با این حرف باعث شده دیگر کسی در خانهاش به او کاری نداشته باشد و بتواند راحت مشروبش را بخورد!» اگر قرار باشد از فتوای امام چنین برداشتهائی شود، معلوم است که بر اساس عقلانیت، سخن امام را نپذیرفتهایم.
نحوة برخورد امام با گروهکها به تناسب حالشان متفاوت بود. در مورد منافقین، نهضت آزادی و جبهه ملی و امثالهم، چون مردم هنوز از ماهیت واقعی آنها آگاهی نداشتند، امام آنها را در حکومت شریک کردند، ولی در مورد چپیها چنین نظری نداشتند، چون میدانستند مردم ما به طور کلی با آنها مخالف هستند و کمونیسم در میان مردم جایگاهی ندارد، به همین دلیل هرگز یادم نمیآید که حضرت امام گفته باشند چپیها هم در حکومت سهیمند. آزادی به چه کسانی بدهند؟ به کسانی که حضرت امام میفرمایند داریم صدای شکستن استخوانهای مکتبشان را میشنویم و به زودی به موزههای سپرده خواهند شد؟
□ آزادی در این حد که بتوانند حرفشان را بزنند.
دباغ: چه کسی حرفش را نمیزند؟ شما توی صف نان و گوشت هم که بروید، توی اتوبوس و تاکسی هم که بنشینید، همه حرفشان را میزنند و کسی به آنها کاری ندارد. زمان طاغوت بود که زن و شوهر از همدیگر میترسیدند که نکند طرف ساواکی باشد! الان که کسی حتی از اهانت هم کوتاهی نمیکند، بنابراین مشکلی با حرف زدن کسی وجود ندارد. اگر جائی قرار است عقیدهای به رشد جوانها و جامعه لطمه بزند، طبیعی است که باید جلوی آن را گرفت و فرقی نمیکند که چپی این حرف را بزند یا راستی یا این آقا و آن آقا.
□ شما عضو هیئتی بودید که از سوی امام ماموریت داشت در مهد اندیشه چپ،آن را خاتمه یافته اعلام کند. پس از سالها از آن ماموریت و آن سفر چه دورنمائی را در ذهن دارید؟
دباغ: در آن مقطع که حضرت امام درگیر مسائل و مشکلات گوناگون انقلاب بودند، این همه هوشیاری و دقت نسبت به مسائل ایران و جهان، جزو معجزات است. هنوز هیچ کس در دنیا نمیدانست که قرار است چه اتفاقی بیفتد، اما حضرت امام نامه مبارکشان را دادند. بعد از گذشت 12 سال از نامه حضرت امام به گورباچف، بچههای صدا و سیما میروند و آقای گورباچف را در یکی از شهرها پیدا میکنند و مصاحبه جالبی با او انجام میدهند. آقای گورباچف میگوید: «من متاسف و متاثرم از اینکه شناختی را که امروز بعد از 12 سال از نامه امام دارم، آن روز نه پیدا کردم و نه به خودم اجازه دادم که روی آن کار کنم و آن را بفهمم».
سه سال از صدور این نامه گذشته بود و آقای موسوی اردبیلی در خطبه نماز جمعه اعلام کردند: «کشورهائی که سالها تحت سیطره کمونیسم بودهاند، به خاطر ماه مبارک رمضان، از ما درخواست قرآن کردهاند. الان دو روز مانده به ماه مبارک رمضان و تا ما بخواهیم قرآن چاپ کنیم و در اختیار اینها بگذاریم، ممکن است چند روز از ماه مبارک رمضان گذشته باشد. هر کس قرآن اضافی در خانهاش دارد، جمع کند و بیاورد و تحویل ما بدهد.» و این یکی از موضوعات شگفتآور بود. اینکه نامه حضرت امام در آن مقطع، حقیقتا یک معجزه بود، یک بحث است و اما اینکه خداوند لطف کرد و ما هم در این مسیر قدمی برداشتیم و عدهای مسلمان که جرئت نداشتند در منزلشان قرآن داشته باشند و دلشان برای قرآن پر میزد، حالا با بردن این نامه، این راه برایشان باز شده و صدای الله اکبر از بلندگوهای خاک خورده مساجدشان به گوش میرسد، مطلب دیگری است. این موضوع حقیقتا مایه وجد و سرور عمیق قلبی انسان میشود.
شانزده هفده ماه بعد از فروپاشی نظام کمونیستی شوروی، ما دعوتی داشتیم از خانمهای NGOهای همه کشورها و از جمله از شوروی هم عدهای دعوت شده بودند. من در مجلس بودم و نرسیدم به آن جلسه بروم. بچههائی که مسئول بودند، در مجلس یادداشتی برای من گذاشته بودند که با این تلفن تماس بگیرید. تماس گرفتم و گفتند سه نفر از خانمهائی که از شوروی آمدهاند، تنها چیزی که میخواهند این است که یک دیدار چند دقیقهای با من داشته باشند. وقتی پیش آنها رفتم، بسیار اظهار لطف کردند و یکی از آنها گفت: «روز اولی که شما را همراه هیئت تسلیم نامه امام به گورباچف با آن تیپ و چادر و حجاب دیدیم، برای خیلی از ماها شوکآور بود، اما همین که صدای اذان از بلندگوی مسجدمان بلند شد، همه ما به جان شما و آن آقائی که لباس روحانیت به تن داشتند،[آیتالله جوادی آملی] دعا کردیم.» بعد هم گلدانی را که از کارهای دستی خودشان بود به من هدیه دادند. حالا هر وقت چشمم به این گلدان میافتد، علاوه بر اینکه یاد حضرت امام(ره) در دلم زنده میشود، احساس میکنم خداوند چقدر در حق ما لطف داشته که چنین مسئولیتی را در چنین مقطع تاریخی به ما واگذار کرده است.
□ گفت و شنود ما طولانی شد. می خواستم در ختام این گفت وگو، از آخرین دغدغهها و زنهارهای خود برای ما بگوئید.
دباغ: آخرین درددل من این است که امام دارد به مهجوریت کشیده میشود و همچنین انقلاب و این درد بزرگی است! من با کیهان مصاحبهای در این زمینه کردم، متاسفانه جرئت چاپ آن را نداشتند. در همین 22 بهمن، برای سیامین سالگرد پیروزی انقلاب، سمیناری برگزار کردند و زندانیهای سی سال زندان و پانزده سال زندان و ده سال زندان کشورهای سوریه و لبنان و افریقای جنوبی را دعوت کردند. رفتم و وارد سالن شدم و دیدم هیچ جا نه عکس امام هست نه عکس آقای خامنهای و فریادم درآمد و به مسئولین گفتم: «والله اگر تا 10 دقیقه دیگر، این عکسها در اینجا نباشند، اسلحه ندارم، ولی با همین عصائی که دارم، جلسه را به هم میزنم».
آیا در جمهوری اسلامی، این درد نیست؟ رفتند و دو تا عکس با عجله معلوم نیست از روی میز چه کسی برداشتند و آوردند. از مسئول آنجا میپرسم: چه خبر است و این چه وضعی است؟ میگوید: عکسها پشت دکورها مانده! مسئلة من عکس نیست. این را به عنوان یک سمبل و مثال عرض کردم. این مهجوریت نیست؟ و اگر نگوئیم عمد است، آیا جهل نیست و آیا میشود کسانی را که خود را متولی تجلیل از امام و شهدا میدانند، به خاطر جهلشان بخشید؟ عمد که جای خود را دارد. حقیقتا اسباب تاسف و درد و رنج عمیق و هشداری جدی است.