«روایتی از حادثه انفجار در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی» در گفتوشنود با محمدحسن اصغرنیا
محمدحسن اصغرنیا از جانبازان رویداد 7 تیر 1360 بهشمار میآید. او از دوران مبارزات منتهی به انقلاب اسلامی، با شهید آیتالله دکتر بهشتی و بسیاری از محافل مرتبط با وی آشنا بود و حتی در بسیاری از آنها نقشآفرینی میکرد.
آنچه پیش روی شماست شمهای از خاطرات اصغرنیا از منش شهید آیتالله بهشتی و حاشیه و متن فاجعه 7 تیر است. امید است مقبول افتد.
□ شما ازچه زمانی و چگونه با شهید آیتالله دکتر بهشتی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من در سال 1332 در دبیرستان امیرکبیر قم، در کلاس چهارم ابتدایی درس میخواندم و ایشان مدیر مدرسهای بود که روبهروی مدرسه ما بود و من هر روز که میخواستم به خانه بروم، ایشان را میدیدم.
□ این دیدارها، چه تأثیری روی ذهن نوجوان شما میگذاشتند؟
شهید بهشتی نگاه بسیار نافذی داشت و همین که انسان چشمش به او میافتاد جذبش میشد! بسیار باهیبت و موقر بود و راه رفتن و نگاه کردنش با بقیه فرق داشت. هر جا که وارد میشد، به همه سلام میکرد و به تمام سؤالات با حوصله و دقت جواب میداد.
□ چه شد که ایشان از قم به تهران آمدند؟
رژیم متوجه شد که ایشان با تأسیس مدارسی مثل دبیرستان دین و دانش، در واقع دارد نسلی را تربیت میکند که قطعا در راستای برنامههای رژیم عمل نخواهد کرد. خود من هم در دبیرستان دین و دانش ادامه تحصیل دادم.
□ پس از آمدن ایشان به تهران، ملاقات بعدی شما در چه زمانی و کجا پیش آمد؟
در سال 1340؛ من دانشجو بودم و سرم برای جلسات خاصی که در آن حوادث سیاسی و اجتماعی مورد بحث قرار میگرفتند درد میکرد! ایشان تازه از آلمان برگشته بود و در خیابان ایران جلسات قرآن برگزار میکرد. شبهای پنجشنبه هم در منزل خودش در قلهک، جلسات بحث و بررسی امور سیاسی و اجتماعی میگذاشت. من هم از آن جور دانشجوهایی بودم که هر چیزی که به دستم میرسید میخواندم، از جمله ادبیات فارسی و زبان اانگلیسی.
ما در واقع، به شکل رابط بین دانشجوها و مساجد عمل میکردیم و وظیفهمان این بود که دانشجوها را به آن کلاسها جذب کنیم. شیوه کارمان هم این طور بود که از بعضی از افراد انقلابی دعوت میکردیم که برای دانشجوها صحبت کنند و از سوی دیگر دانشجوها را به مساجد انقلابی مثل مسجد جاوید ــ که پیشنماز آن شهید مفتح بود ــ میکشاندیم و به آنها احکام و معارف اسلامی درس میدادیم.
□ مسئولیت شما چه بود؟
برنامهریزی و تشکیل کلاسها.
□ چه کسانی در این کلاسها تدریس میکردند؟
شهید مفتح تفسیر قرآن درس میداد و شهید باهنر نهجالبلاغه، مرحوم آقا رضا اصفهانی فلسفه مقایسهای، آقای سامی الدبونی، از عراقیهای تبعیدی، عربی و آقای غلامعباس توسلی جامعهشناسی تدریس میکردند. کلاسهای مشابهی هم در مسجد طلاچیان در خیابان اتابک داشتیم که پیشنماز آن آقای محسن مجتهد شبستری بود.
□ شهید بهشتی در تشکیل این کلاسها چه نقشی داشتند؟
مدیریت تمام این کلاسها و برنامهها و حمایت از آنها به عهده ایشان بود.
□ ساواک نهایتا مسجد جاوید را تعطیل کرد. پس از آن چه کردید؟
بله؛ مسجد جاوید را بستند و شهید مفتح را بازداشت کردند؛ حتی منبر را هم برداشتند و بردند! ما مقام معظم رهبری را دعوت کردیم که بیایند و برای دانشجوها صحبت کنند. خودمان با میز خیاطی، در مقابل مسجد تریبون درست کردیم! حضرت آقا سخنرانی جالبی ایراد کردند. عنوان سخنرانی ایشان «امام صادقی که من معرفی میکنم» بود.
□ از فعالیتهای مسجد قبا ــ که یکی از پایگاههای مهم انقلاب بود ــ برایمان بگویید.
بعد از اینکه شهید مفتح را آزاد کردند به مسجد قبا، که شهید حاج طرخانی آن را ساخته بود، رفتیم و در آنجا نمایشگاه کتاب و مطبوعات راه انداختیم. شهدای گرانقدر حسن اجارهدار و جواد مالکی و اصغرآقا ربانی در این کار به ما کمک میکردند. یک بار موقعی که شهید مفتح به مصر سفر کرد، از عبدالفتاح عبدالمقصود، نویسنده کتاب «امام علی(ع)» دعوت کرد به ایران بیاید. همچنان تمام این امور، ذیل نظارت و با مدیریت شهید بهشتی انجام میشدند. بعد هم که مسجد تصمیم گرفت در شهرستانها فعالیت کند، شهید بهشتی ما را به مرحوم آقای هاشمی معرفی کرد که عدهای از طلبهها را برای این نوع کارها تربیت کرده بود.
□ کدام یک از ویژگیهای شهید بهشتی به شکل برجستهتری در ذهن شما باقی مانده است؟
آزادگی و انصاف ایشان. همه میدانند که بنیصدر به همراهی منافقان چگونه بر تخریب و ترور شخصیت شهید بهشتی اصرار داشتند و از هیچ کاری فروگذار نکردند، اما زمانی که بنیصدر فرار کرد، مردم همسر او را دستگیر کردند. شهید بهشتی به محض اینکه مطلع شد، واکنش شدیدی نشان داد و گفت: «بنیصدر خلافی کرده، گناه همسرش چیست؟» و با اینکه با رأی او مخالفتهای زیادی شد، بلافاصله دستور داد او را آزاد کنند.
□ و دیگر؟
شهید بهشتی در هر کاری سهم همه را منظور میکرد و هرگز کاری را به نام خودش تمام نمیکرد. هیچ وقت پشت سر کسی حرف نمیزد و همیشه میگفت: هر حرفی دارید جلوی روی هم بگویید. به قدری انسان منصفی بود که موقعی که میخواستند برای شورای صداوسیما فردی را انتخاب کنند، کسی را توصیه کرد که مدتها در سفارت امریکا، دنبال سند علیه ایشان میگشت! وقتی شاگردان ایشان اعتراض کردند، لبخندی زد و در پاسخ گفت: «جوان است و کنجکاو، چه اشکالی دارد که سندی پیدا میکرد و به مردم نشان میداد تا دیگر به آدمی مثل من اعتماد نکنند!» برخوردهای شهید بهشتی واقعا انسان را متحیر میکرد. ایشان دقیقا میدانست از زندگی چه میخواهد و روی تک تک انتخابهایش، فکر و برنامهریزی کرده بود.
□ پس از اینکه منافقان وارد فاز نظامی شدند، احتمال میدادید که خطری ایشان را تهدید کند؟
صددرصد؛ نه تنها ایشان که همه اعضای حزب میدانستند که از آن روز به بعد یکی از کانونهای خطر، دفتر حزب است. با این همه هیچ یک از اعضا عقبنشینی نکردند. یکشنبههای هر هفته بعد از نماز مغرب تا ساعت ده شب در دفتر حزب جلساتی تشکیل میشد. من آن موقع استاندار سمنان بودم و برای شرکت در جلسه، عصر آن روز حرکت کردم و به تهران آمدم. همه ما میدانستیم که در معرض خطر هستیم. دکتر ابوترابیان یک ماه قبل از شهادت دکتر بهشتی با ایشان مصاحبه کرد و ایشان گفته بود: من هر لحظه منتظرم که دیواری روی سرم خراب شود یا تیری در قلبم بنشیند!
پسر ایشان میگوید: آن روز صبح، پدرم مرا به سینهاش چسباند و خداحافظی معناداری با من کرد. من هیچ وقت به یاد نداشتم که شهید بهشتی به جای لباده، قبا بپوشد، اما آن شب قبای ارغوانی پوشیده بود. جالب بود.
□ حادثه چگونه روی داد؟
حادثه بین ساعت 8:20 تا 8:30 روی داد. زیر تریبونِ محل سخنرانی شهید بهشتی، بمب جاسازی کرده و به دیوارها و سقف هم خمیر انفجاری زده بودند! همه ما با آگاهی و اراده وارد جلسه شده بودیم. آن شب قرار نبود شهید بهشتی صحبت کند، بلکه عدهای از واردات بازرگانی آمده بودند و قرار بود درباره تورم و مسائل اقتصادی صحبت شود. همیشه جلسات ناظم داشت. ناظم آن شب، شهید رحمان استکی، نماینده شهرکرد، بود. طبیعتا اگر شهید بهشتی به عنوان دبیرکل حزب میخواست صحبت کند، کسی اعتراض که نمیکرد هیچ، خیلی هم اسباب مسرت بود. با وجود این، شهید بهشتی به قدری منظم و مبادی آداب بود که به ناظم جلسه گفت که اعلام کند ایشان میخواهد مطلب مهمی را به اطلاع حضار برساند و اگر آنها موافق باشند، این کار را خواهد کرد. قرار شد رأی بگیرند و طبیعتا ایشان رأی آورد و پشت تریبون رفت و اعلام کرد: «وضعیت خاصی بر کشور حاکم است، رئیسجمهور با رأی مجلس برکنار شده و باید به زودی انتخابات را برگزار کنیم. باید مراقب باشیم که دشمن برای ما بار دیگر مهرهسازی نکند. در اینجا وظیفه نمایندگان مجلس بسیار سنگین است. آنها باید به حوزه انتخابیه خود بروند و کاندیدای حزب، یعنی آقای محمدعلی رجایی را معرفی کنند. ایشان با اینکه عضو حزب نیست، اما چون فرد شایستهای است، از او حمایت میکنیم. بنیصدر خیلی افتخار میکرد که یازده میلیون رأی آورده است. ایشان باید بیشتر رأی بیاورد...». هنوز جمله شهید بهشتی تمام نشده بود که صدای انفجار شدید و نور بنفشی را ــ که همه فضا را پر کرد ــ شنیدم و دیدم و سقف روی سر ما آوار شد! زیر آوار بودم که حس کردم آقای مرتضی محمودی، نماینده قصر شیرین، زیر پای من است! ایشان داشت آیتالکرسی میخواند. صدای آقای اسماعیل فردوسیپور را شنیدم که میگفت: «داری غلط میخوانی!» آقای محمودی گفت: «اینجا هم دست از معلمبازی برنمیداری؟» ساعتها زیر آوار بودیم تا بالاخره آتشنشانها آمدند و با لوله، هوا را زیر آوار وارد کردند و توانستیم کمی نفس بکشیم. آن شرایط و وضعیت را نمیشود وصف کرد!
□ شما در زمره بازماندگان آن فاجعه هستید. پس از سه دهه تحلیل شما از آن واقعه چیست؟
دور دنیا حوادث بسیار کماهمیتتری روی میدهند و آنها چهها که نمیکنند، اما ما هنوز نتوانستیم شهدای گرانقدر آن واقعه و جایگاه آنها را به نسلهای پس از انقلاب بشناسانیم. در آن فاجعه بیش از 72 تن از مقامات بلندپایه کشور از دست رفتند و ما فقط سالی یک بار از شهید بهشتی و یاران او میگوییم، آن هم به صورت کاملا فرمالیته و بیتأثیر! انسانهای بزرگی در آن حادثه به شهادت رسیدند؛ کسانی که هر کدامشان میتوانند برای نسل جوان ما الگو باشند، ولی الان اگر نام آنها را به نسل جوان بگویید، هیچ یک را نمیشناسند! گرفتن سالگرد و بعد هم فراموش کردن این شهدای بزرگوار، در واقع جفا به فرهنگ و هویت ماست.
□ نامهایی را که از آن حادثه به یاد میآورید ذکر کنید.
همه را به یاد دارم، اما به چند تن اشاره میکنم که مشتی است از خروار و با توجه به جایگاه و خدمت آنها، کاملا مشخص میشود که چه گنجینه ارزشمندی را از دست دادهایم. غیر از دکتر بهشتی و شهید محمد منتظری، باید از دکتر پاکنژاد یاد کنم که قبل از انقلاب، سی جلد کتاب ارزشمند، از جمله «اولین دانشگاه و آخرین پیامبر» را نوشت. دکتر قندی در نوزدهسالگی اجازه اجتهاد گرفت! دکتر عضدی از دانشگاه دالاس، دکترای مدیریت گرفته بود. دکتر عباسپور، دکتر فیاضبخش، مهندس کلانتری، علیاکبر اژهای و... همگی از شخصیتهای برجسته علمی و دینی کشور بودند. نسل جوان ما چقدر اینها را میشناسد؟ اینها کسانی بودند که میتوانستند از سیاست خارجی، اقتصاد، قانونگذاری و امور مهم کشور حراست کنند. امروز وقتی به گذشته نگاه میکنم، آرزو میکنم که کاش این بزرگان را نشناخته بودم. آموزش و پرورش در آن فاجعه سه انسان بزرگ را از دست داد. حجتالاسلام موسوی، که همدرس و هممباحثه مرحوم روزبه بود، شهید شرافت و شهید شهسواری، اما برای شناساندن آنها در آموزش و پرورش چه تلاشی شد؟! 27 نماینده مجلس در آن فاجعه از دست رفتند. الان چند تن از نمایندگان مجلس آنها را میشناسند؟ جامعه بدون الگوهای ارزنده به بیراهه میرود، اما متأسفانه از الگوسازی صحیح غافلیم.
□ باتشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.