«روایتی از احوال یکی از حبسیان رضاخان پس از فاجعه گوهرشاد» در گفتوشنود با هادی محقق
خطیب و واعظ نامدار مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ عباسعلی محقق خراسانی، از جمله وعاظ و روحانیان خراسان بود که منابر او در تهییج مردم در اعتراض مسجد گوهرشاد، نقشی مهم داشت. وی در زمره چهرههایی بود که پس از این حادثه دستگیر شد و دو سال بلاتکلیفی و زندان را تحمل کرد. گفتوشنودی که پیش روی دارید سالها قبل با آقای هادی محقق، فرزند ایشان، انجام شده و شمهای از وقایع دوران دستگیری آن مرحوم و اقران وی را در خود دارد. شایان ذکر است که این مصاحبه به مناسبت سالروز فاجعه مسجد گوهرشاد به شما تقدیم میشود. امید است مقبول افتد.
□ قبل از هرچیز در این باره میپرسم که جنابعالی از واقعه مسجد گوهرشاد چه خاطراتی را به یاد دارید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. آن روزها پانزده شانزده سال داشتم. یادم هست که نزدیکیهای ظهر یک روز پنجشنبه بود، مرحوم آیت الله حاج آقاحسین قمی جلوی حمام شاه آمدند. من هم بودم. یک عده ریختند دور ایشان و گفتند: باید برویم مسجد. همه راه افتادیم. آقایان روحانیان دیگر هنوز نیامده بودند و ایشان خودشان منبر رفتند و نیم ساعتی برای مردم حرف زدند. بعد هم به منزل برگشتیم. ظاهرا در صبح جمعه عدهای از مأموران ارتش میریزند داخل صحن و عدهای از مردم را میکشند.
این بود تا رسیدیم به شب شنبه. در آن شب قرار بود اول حاج شیخ مرتضی ایدگاهی و بعد حاج شیخ مهدی واعظ خراسانی و بعد هم پدر بنده حاج شیخ عباسعلی محقق واعظ خراسانی منبر بروند. حاج شیخ مرتضی نیم ساعتی صحبت کرد. بعد حاج شیخ مهدی یک ساعت منبر رفت و بعد هم پدر من حدود یک ساعت و بیست دقیقه صحبت کردند. یادم هست خطاب به مردم گفتند: «هوشیار باشید که میخواهند شما را ببرند زیر علم رادوین انگلیسی!» پدرم خیلی خوب صحبت میکرد و مورد اقبال مردم بود. توجه زیادی به اخبار و احادیث و منبر و وعظ داشت، به طوری که زمانی که مرحوم حاج شیخ عباس قمی کتاب «سفینهالبحار» را تألیف میکرد، پدرم از ترس اینکه مبادا امکان چاپ آن با شرایط و اوضاع آن زمان دست ندهد، همه کتاب را با دست خود استنساخ کرد و الان یک دوره سفینه خطی، در منزل پدری من است. این علاقه به اخبار و روایات به کلامش جذابیت زیادی داده بود و مردم هم از منبرش استقبال میکردند.
□ محور اصلی صحبت آقایانی که منبر میرفتند چه بود؟
قضیه حجاب و کلاه پهلوی و این حرفها بود. همه آقایان علما و منبریها حرفشان این بود که ما زیر بار این اجبار نمیرویم. میگفتند که اسدی به رضاشاه گفته بود که در حال حاضر این کار عملی نیست. رضاشاه هم به استاندار خراسان، پاکروان میگوید که این کار را انجام بدهد و او هم گفته بود که اطاعت امر میکنم!
□ بعد از این سخنرانیها و افشاگریها، مأموران رژیم چه کردند؟
مأموران به جان مردم افتادند و کشتار عجیبی به راه انداختند. یادم هست فردای شبی که آن کشتار انجام شد، شیخ مرتضی واعظ گیلانی آمد و قضیه را به پدرم گفت. بعد هر دو به منزل یکی از تجاری که دوستشان بود رفتند. مرحوم آیتالله حاج آقا حسین قمی قبل از عزیمت به تهران، چند نفر از منبریهای مشهد، از جمله مرحوم پدرم و مرحوم آقای ایدگاهی و آشیخ مهدی واعظ خراسانی را میخواهند و به آنها میگویند که: دارند مرا به تهران میبرند. شما مراقب اوضاع باشید و به تکلیف خودتان عمل کنید.
□ در آن روزگار شرایط پدرتان چگونه بود؟
ایشان مخفی بودند و گاهی به منزل میآمدند و باز میرفتند. در فاصله دو ماه، مأموران رژیم دو بار به خانه ما ریختند و خانه را زیر و رو کردند. البته ایشان در خانه بودند، ولی ما ایشان را به طریقی که کسی نتواند پیدایشان کند مخفی کرده بودیم. دفعه دوم که برای تفتیش خانه آمدند، عکس و شناسنامه پدرم را برداشتند و به شهربانی بردند. مادرم و بچهها دائم گریه و زاری میکردند. دو ماه که گذشت، پدرم گفتند درست نیست که عائله من به خاطر من، دائم تن و بدنشان بلرزد و در معرض تهدید باشند.
آدمی به اسم سرهنگ نوائی تازه رئیس شهربانی مشهد شده و پیغام داده بود به آقای محقق بگویید بیاید خودش را معرفی کند. پدرم استخاره کردند و رفتند. سرهنگ نوائی به پدرم گفته بود: «خوب شد که خودتان آمدید، وگرنه با گزارشهایی که مأمورین داده بودند پروندهتان خیلی سنگین میشد». به هر حال پدر را زندانی کردند. پدر سن زیادی نداشتند؛ شاید چهل یا چهلوپنج سال، اما پا درد شدیدی داشتند. من با اینکه نوجوان بودم، یک روز جرئت به خرج دادم و به سراغ سرهنگ نوائی رفتم و گفتم: «پدرم رماتیسم دارد و زندان مشهد مرطوب است؛ به ما اجازه بدهید که برای ایشان رختخواب و غذا ببریم». آدم بدی نبود و دستور داد هر وقت من به زندان رفتم، مرا راه بدهند و غذا و وسایلی را که برای پدر میبردم از من بگیرند. تا چهار روز کارم همین بود. روز پنجم که رفتم، گفتند که اینجا نیستند!
□ به کجا منتقل شده بودند؟
راستش من این حرف را که شنیدم خیلی وحشت کردم؛ چون آن روزها شایعات زیادی در مورد کشتن آدمها در زندان، بر سر زبانها بود. یک پاسبانی آنجا بود که مرا میشناخت. از او پرسیدم پدرم چه شده؟ گفت که او را با عدهای دیگر به تهران بردهاند. ما تا چهار، پنج روز هیچ خبری نداشتیم، تا زمانی که پسر مرحوم حاجی هاشمزاده یک نفر را به خانه ما فرستاد که همراهش نزد ایشان بروم. رفتم و او تلگرافی را به من نشان داد که در آن نوشته بود: حال پدر من و پدر او خوب است. بعد از یک ماه نامهای با مارک زندان از پدرم آمد که نوشته بودند: حالشان خوب است و خواسته بودند از وضع بچهها برایشان بنویسم. من جواب نامه را دادم، بعد از مسئولان شهربانی پرسیدم که اگر بخواهم ایشان را ببینم، چه کار باید بکنم؟ گفتند: نامه بنویس و درخواست کن. این کار را کردم و برایم نامه آمد: به تهران، چهارراه حسنآباد بیا. من اول رفتم مدرسه مروی و بعد رفتم منزل آسید اسماعیل عنایت که روحانی محترمی بود. ایشان با کمال مهر و محبت از من استقبال کرد و وقتی اشتیاق مرا برای دیدن پدرم دید، به رانندهاش دستور داد منتظر ما باشد. نماز مغرب و عشاء را که خواندیم، با هم به شهربانی رفتیم که هنوز ساختمانش نیمهتمام بود و به عنوان زندان موقت از آن استفاده میشد. همراه ایشان رفتم و دیدم پدرم همراه با رفقایشان آنجا هستند.
□ یادتان هست چه کسانی بودند؟
بعضیها را یادم هست. آقای شیخ محمد صاحبالزمانی، آقای بحرالعلوم قزوینی، آقای حسینی اصفهانی. خلاصه از آن روز به من اجازه دادند هفتهای دو روز به زندان موقت بروم و با پدرم ملاقات کنم. یک دور که رفتم، گفتند که ایشان را به زندان قصر بردهاند. نشانی زندان قصر را پرسیدم و رفتم. در اینجا بین زندانیها و ملاقاتکنندهها، یک حائل وجود داشت و بیشتر از ده دقیقه هم اجازه ماندن نمیدادند، در حالی که در زندان قبلی میشد کنار زندانی بنشینی. بالاخره یک روز که برای ملاقات رفتم، گفتند: «چون قرار است محاکمه بشوند، ممنوعالملاقات هستند؛ شما هم اگر میخواهی پدرت را ببینی، باید بروی دادگاه ارتش در خیابان فردوسی، نبش خیابان سوم اسفند». به هر مکافاتی بود رفتم و آنجا را پیدا کردم، ولی دیدم خبری از آنها نیست. به من گفتند که باید هر روز قبل از ظهر بیایی تا بالاخره یک روز محاکمه آنها برگزار شود. من چند روزی رفتم، ولی باز هم خبری نشد تا بالاخره یک روز که رفتم دیدم همه زندانیها را آورده و در حیاط نشانده و مأموران مسلح دور آنها ایستادهاند.
□ توانستید در جلسه دادگاه شرکت کنید؟
خیر؛ بیرون بودم. میخواستم هر جور که شده با پدرم ملاقاتی داشته باشم. در زندان قصر به من گفته بودند که اگر بتوانی پیش دادستان ارتش بروی، شاید او موافقت کند که با پدرت ملاقات کنی! یک روز رفتم آنجا و در اتاق سرهنگ خلعتبری را ــ که از قضات دادگاه نظامی بود ــ باز کردم، سلام دادم و گوشهای ایستادم. او نگاهی به من انداخت، ولی هیچ نپرسید کی هستی؟ چه کار داری؟ من دیدم اعتنا نمیکند، خودم گفتم که پسر آقای محقق هستم و در تهران غریبم و فقط به این دلیل در تهران ماندهام که با پدرم ملاقات کنم. با عصبانیت فریاد زد که دستور دادهام نه حالا و نه هرگز اجازه ملاقات ندهند! خدا میداند که آن روزها چه زجرهایی کشیدم.
خلاصه کنم بالاخره یک روز ساعت دو بعدازظهر، آنها را محاکمه کردند. پدرم وقتی دید من آمدهام، صدایم زد و من رفتم گوشه حیاط و کنار پدرم در آفتاب نشستم. پدر گفت: اینها وارد شور شدهاند تا حکم بدهند! بعد به من گفت: «خیال نکن که همه این قضیه سیاسی است؛ چون رهبر این قضیه آقای حاج آقا حسین قمی و مرجع و نایب امام زمان است، ما را به اینجا آوردهاند». بعد هم گفت: «مطمئن باش که حتی اگر مرا اعدام هم بکنند، پشیمان نیستم و از احدی نمیترسم».
□ شما چطور؟ نمیترسیدید؟
من در آن روزها یک نوجوان پانزده، شانزدهساله، در یک محیط غریب و هولناک بودم. چطور میشد که نترسم؟! اما پدرم میخواست به من دلداری بدهد و به من بفهماند که جانبازی در راه دین، چگونه انسان را به جایگاهی میرساند که حتی از مرگ هم نمیترسد و اندوهی به دل راه نمیدهد. خیلی قلب مطمئن و اراده قوی و محکمی داشت و به من گفت: حتی اگر حکم اعدام مرا هم بدهند، هیچ حسرت یا تأثری ندارم؛ چون در راه خدا شهید میشوم. من از بالای سر شما میروم، اما میدانم که خدا کفیل شماست و به شما عنایت خواهد کرد. پدر میگفت خوشحالم که محاکمه ما به دست دادگاههای ارتش افتاد؛ چون اینها ما را به جوخه اعدام میسپارند و تمام میشود، ولی آنها اگر بودند در میدان توپخانه دارمان میزدند و ما باید آن بالا و جلوی چشم مردم تاب میخوردیم. پدر یک جوری از مردن حرف میزد انگار دارد به مهمانی میرود.
□ این قضایا مربوط به چند وقت بعد از حادثه مسجد گوهرشاد است؟
حدود یک سال؛ چون برای پدرم یک سال زندان نوشتند و چون ایشان یک سال در زندان بود، ما منتظر بودیم که در ظرف همان چند روز آزاد شوند. حکم آزادی را هم بردند تا رضاخان امضا کند، اما آن ملعون از روی کینهای که به روحانیت داشت، امضا نکرد و باز هشت ماه فاصله افتاد تا پدرم را دوباره محاکمه کردند. یک سرهنگ خبیثی بود به اسم خلعتبری که هر کاری که از دستش برمیآمد میکرد تا اینها اعدام بشوند. او تا مدتها همهشان را در زندان قصر معلق نگه داشته بود و خیال داشت هر جور که ممکن است حکم اعدام اینها را به تأیید برساند. بسیار آدم ظالمی بود و بالاخره هم یک افسر او را به ضرب گلوله کشت. یک وکیل دادگستری هم بود به اسم اسداللهی که دستگیرش کرده بودند و خیلی میترسید و پدرم دائم با او شوخی میکرد و به او میگفت: «ترس ندارد. فوقش تیربارانمان میکنند». این حرف را که میزد ترس اسداللهی ده برابر میشد و مینالید: «شما آخوندها این بلا را سر ما آوردید. من چه گناهی کردهام که با شما در یک جا اسیر شدهام؟»
□ جرمش چه بود؟
از اقوام مرحوم آقازاده بود و نوائی که تصمیم داشت ریشه تمام کسانی را که در قضیه مسجد گوهرشاد نقش داشتند بکند، او را گرفته بود که جای مرحوم آقازاده را پیدا کند.
□ بالاخره پدرتان کی آزاد شدند؟
بعد از دو سال. پدرم نقل میکردند: «در همان روزی که ما اسبابمان را برداشتیم که از زندان قصر خارج شویم، یکمرتبه دیدیم که آدمی را در فرقون گذاشتهاند و دارند میبرند. خوب که نگاه کردیم دیدیم همان سرتیپ پسیان خبیث است که حکم اولیه ما را نقض کرده بود. او رئیس املاک اختصاصی در اطراف بجنورد شده و او را به جرم اختلاس گرفته و آورده بودند و حالا به زندان محکوم شده بود. حقش بود. کم آدمهای بیگناه را آزار و اذیت نکرده بود. پدرم میگفتند: «وقتی داشتیم بیرون میآمدیم، به او گفتم منزل نو مبارک!».
□ پدرتان بلافاصله به مشهد برگشتند؟
اولش خیر؛ سرهنگ نوائی که مدتی رئیس شهربانی مشهد بود، حالا رئیس آگاهی شهربانی در تهران شده و سر و کار این زندانیها به او افتاده بود. او رفت گزارش داد که مصلحت نیست که این خراسانیها به مشهد برگردند؛ چون ممکن است دوباره شلوغ کنند. بهتر است آنها را در همین جا نگه دارید، ولی ازآنجاکه اگر خدا بخواهد کاری بشود، کسی نمیتواند مانع بشود، کسی که به جای سرهنگ نوایی به مشهد رفته بود، سرهنگ وقار بود که با نوائی حسابی بد بود. نوائی هم از ترس اینکه پدرم و دوستانش با سرهنگ وقار تماس بگیرند، اصرار داشت آنها را در تهران نگه دارد. خلاصه آنقدر آنها را نگه داشت تا اینکه آقای رفیع سنجر، که در آستانه کار میکرد، با حاج محمدحسین فریمانی تماس گرفت و او هم به سراغ سرهنگ وقار رفت و به او فهماند که این حضرات علما و منبریها اطلاعات خوبی درباره سرهنگ نوائی دارند. سرهنگ وقار هم بلافاصله آنها را به مشهد خواست و اطلاعات کافی درباره سرهنگ نوائی بهدست آورد و خیلی طول کشید که سرهنگ نوائی را از مقامش عزل کردند و با خفت و خواری به مشهد بردند و محاکمه کردند! تمام زجرکشیدنهای افرادی که به ماجرای مسجد گوهرشاد مربوط میشدند و زندانی شدن آنها در مشهد و تهران نتیجه خباثت و پستی سرهنگ نوائی بود که به جزای اعمالش رسید. روزگار تمام عاملان حادثه را به خاک سیاه نشاند.
□ و سخن آخر؟
پدر همیشه میگفتند: اگر حتی یک قدم با اخلاص در راه خدا برداری، خدا هم در سختترین شرایط دستت را میگیرد و تو را وا نمیگذارد. پدر در سال 1342 فوت کردند و حضرت امام در مجلس ختم ایشان در قم آمدند و ما را تسلی دادند.
مسجد گوهرشاد
شماره آرشیو: 1-۳۰۵-۱۹۳ک