«گذری بر فرازونشیبهای انقلاب در استان یزد به مناسبت سالروز شهادت آیتالله صدوقی» در گفتوشنود با محمدرضا اعتمادیان
حاج محمدرضا اعتمادیان از دوستان و یاران بسیاری از روحانیان طراز اول انقلاب بوده است و از منش و روش آنان خاطراتی شنیدنی دارد. او در گفتوشنود پیش روی، خاطرات خویش را از دوران طولانی تعامل با شهید آیتالله محمد صدوقی و وقایع دوران انقلاب در شهر یزد بازگو کرده است. امید است تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مقبول افتد و به کار آید.
□ شاید مناسب باشد این گفتوشنود را از این نقطه آغاز کنیم که جنابعالی از چه دورهای و چگونه با شهید آیتالله صدوقی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. پدر بنده بسیار علاقهمند بودند که من روحانی شوم؛ ده دوازده ساله بودم که آیتالله تقی شیرازی ــ که مردم یزد به ایشان حاج شیخغلامرضا میگفتند و عالم بزرگ یزد بودند و سایر علما از ایشان تبعیت میکردند ــ از دنیا رفتند. من مشتاق بودم تا ببینم چه کسی جای ایشان را خواهد گرفت و بعد شنیدم که شخصی به نام آیتالله صدوقی ــ که ساکن قم هستند ــ قرار است به یزد بیایند و بعد از آمدن این بزرگوار به یزد، به ایشان علاقهمند شدم. در همین اثنا به تهران رفتم، ولی هر وقت که به یزد میآمدم، مقید بودم که حتما ایشان را زیارت کنم. هر وقت هم که به تهران تشریف میآوردند، در منزل بستگان ما آقایان حاج محمدجعفر و حاج مهدی کوچکزاده اقامت میکردند و من مشتاقانه به زیارتشان میرفتم. این ارتباط همچنان برقرار بود تا نهضت سال 1342 و بعد هم تبعید امام پیش آمد و من وارد فعالیتهای سیاسی شدم. در قم آیتالله یزدی و در یزد آیتالله صدوقی مرا راهنمایی میکردند.
□ اولین همکاری جدی شما با ایشان از چه مقطعی بود؟
شهید آیتالله صدوقی در یزد، صندوق قرضالحسنه حضرت ولیعصر(عج) را تأسیس کردند و به من فرمودند: دلم میخواهد شما عضو این صندوق باشید. این آغاز همکاری اجرایی بنده با ایشان بود. پس از چند سال، شهید آیتالله صدوقی به فکر افتادند مؤسسهای برای سرپرستی ایتام یزد تأسیس کنند و از بنده هم دعوت کردند. جلسهای در منزل این شهید بزرگوار برگزار و عنوان «مؤسسه خیریه حضرت رضا(ع)» برای آن انتخاب شد. در آن زمان مؤسسه خاصی وجود نداشت که به نیازمندان رسیدگی کند و اگر سرپرست خانوادهای از دنیا میرفت، خانواده برای تأمین معاش به سختی و حتی به تکدیگری میافتاد. مؤسسه خیریه امام رضا(ع) برای خانوادههای نیازمند پروندهای تشکیل میداد و برحسب تعداد عائله و وضع زندگی آنها، برایشان غذا و پوشاک تهیه میکرد.
□ پس از رحلت آیتالله بروجردی، رویکرد شهید آیتالله صدوقی به مرجعیت امام چگونه بود؟
شاه بسیار تمایل داشت که مرحوم آیتالله حکیم جانشین آیتالله بروجردی شود. شهید صدوقی میگفتند: «آیتالله حکیم شخصیت لایقی هستند، اما شاه منظور دیگری دارد. او میخواهد مرجعیت را از قم به نجف منتقل کند؛ چون مرجعیت قم مزاحم اوست». چند سال بعد، آیتالله حکیم از دنیا رفتند و شاه بلافاصله با ارسال پیام تسلیت به آیتالله شریعتمداری، سعی کرد نظر همه را به سوی ایشان جلب کند. در آن زمان نام حضرت امام بین مردم مطرح بود، ولی نه به عنوان فرد اعلم و شناختهشده. ما با شهید صدوقی تماس گرفتیم و از ایشان خواستیم تکلیف ما را معلوم کنند. ایشان هم امام خمینی را به عنوان مرجعی شایسته به ما معرفی کردند. آیتالله یزدی هم با این نظر کاملا موافق بودند. پس از مدتی ایشان به تهران تشریف آوردند و من باز مسئله را مطرح کردم. ازآنجاکه بردن نام امام در آن شرایط برای افراد مشکل ایجاد میکرد، ایشان به اشارتی اکتفا کردند و فرمودند: «از همان کسی که تقلید میکنید خوب است!»
روابط ما ادامه داشت تا کمکم مخالفت با رژیم شاه آشکارتر و درگیریها علنی شدند. در پی چاپ مقاله توهینآمیز علیه حضرت امام در روزنامه اطلاعات در 15 دی سال 1356 و قیام مردم قم و سپس تظاهرات 29 بهمن در تبریز و کشتار بیامان رژیم، شهید صدوقی مراسم مهم چهلم شهدای تبریز را برگزار کردند و به این ترتیب مبارزات علنی ایشان علیه رژیم شاه آغاز گردید. من تازه از ژاپن آمده و دوربین فیلمبرداری خوبی آورده بودم و داشتم از آن مراسم فیلم میگرفتم که عدهای به تصور اینکه من مأمور ساواک هستم به من اعتراض کردند، ولی با توضیح دوستانی که مرا میشناختند مشکل حل شد. من زمانی که در یزد بودم، سؤالات و مشکلات خودم را از شهید دکتر پاکنژاد و شهید آیتالله صدوقی میپرسیدم و نظر حضرت امام درباره مسائل مختلف را از آنها جویا میشدم.
□ آیا در قضایای ده فروردین یزد حضور داشتید؟
بله.
□ از نحوه مدیریت شهید آیتالله صدوقی در آن رویداد برایمان بگویید.
آن روز قبل از ظهر، شهید صدوقی در مسجد خطیره سخنرانی کردند. جالب اینجا بود که بلندگوهای مسجد طوری تعبیه شده بودند که صدا به پادگان یزد و ژندارمری ــ که آن سوی خیابان بود ــ میرسید و سربازان و درجهداران آنجا هم، این سخنرانیها را میشنیدند. آن روز بعد از سخنرانی، مردم به خیابانها ریختند و تظاهرات بزرگی برپا شد و مأموران به مردم حمله کردند. شهید صدوقی همواره سعی میکردند مردم را به آرامش دعوت کنند. شهید پاکنژاد دائم بین شهید صدوقی و رئیس شهربانی در رفتوآمد بود تا از شدت تیراندازیها بکاهد و مردم کمتر آسیب ببینند. آن روز چهار نفر شهید و عدهای مجروح شدند. همان روز در ساعت 11:30، حکومت نظامی اعلام کردند. من و یکی از دوستانم تا نزدیکی مسجد خطیره رفتیم و چند بار مأموران به ما هشدار دادند که به خانههایمان برگردیم، و الا شلیک خواهند کرد. اگر درایت و مدیریت شهید صدوقی نبود، حتما در آن روز دهها نفر به شهادت میرسیدند. بعد من به تهران آمدم و با ایشان ارتباط تلفنی داشتیم. ایشان یک سری وظایف را در تهران به عهده من گذاشته بودند؛ از جمله اینکه پولهای هنگفتی را دریافت میکردم و طبق دستور ایشان به افراد مختلف میرساندم. البته هیچ وقت سؤال نمیکردم موضوع از چه قرار است، ولی از اینکه این طور مورد اعتماد ایشان بودم لذت میبردم.
□ از ارتباط ایشان با گروههای فعال سیاسی چه میدانید؟
شهید صدوقی چهره شناختهشده، باتجربه و فعالی بودند و با اکثر گروههای مبارز ارتباط داشتند، منتها هوشمندانه این کار را میکردند که هیچ وقت گرفتار رژیم نشوند. برخورد ایشان با رژیم، کاملا حسابشده بود و هرگز سوژه به دست مأموران نمیدادند؛ مثلا در سخنرانیهایشان در مسجد خطیره ــ که پایگاه انقلاب بود ــ تمام نکات و رهنمودهای سیاسی را در لفافه و به شکل غیر مستقیم مطرح میکردند.
□ آیتالله صدوقی با حضرت امام رابطه مستمر داشتند. از این ارتباط نزدیک، چه اطلاعات و تحلیلی دارید؟
بله، حتی بارها درخواست گذرنامه کردند که به عراق بروند، اما شاه موافقت نکرد. من از اواخر سال 1344 که در نجف خدمت امام رسیدم، تا آخرین بار در تابستان سال 1357، مرتبا به عراق میرفتم و برمیگشتم و پیامها و احوالپرسیهای شهید صدوقی را خدمت امام عرض میکردم و پیامهای ایشان را خدمت شهید صدوقی میآوردم.
در سال 1357، طبق معمول در جلسه ماهانه یزدیهای مبارز در تهران شرکت و در آنجا شهید آیتالله مطهری را زیارت کردم و گفتم: قرار است به زودی به عراق بروم. ایشان بسیار خوشحال شدند و فرمودند: «پس لطف کنید نامهای را خدمت امام ببرید». قرار شد ایشان آن شب، نامه را بنویسد و من فردای آن روز بروم بگیرم و برای امام ببرم. احتمال زیادی داده میشد که مأموران فرودگاه مرا بگردند و نامه را پیدا کنند. ایشان فرمودند: «نگران نباشید؛ نامه را طوری نوشتهام که اگر پیدا کنند، مطالب زیادی دستگیرشان نمیشود. شما هم طوری رفتار کنید انگار که از متن نامه ابدا خبر ندارید». من نامه را در عراق به امام رساندم؛ البته در آن زمان، هنوز صحبتی از خروج امام از عراق نشده بود.
□ چگونه از خروج حضرت امام از عراق مطلع شدید؟
مهرماه سال 1357 بود که امام عراق را به مقصد کویت ترک کردند، اما کویت، با وجود آنکه امام ویزا داشتند، از ورود ایشان جلوگیری کرد. نیمهشب بود که تلفنی موضوع را به من خبر دادند. تنها کسی که میتوانست کمک و راهنماییام کند، آیتالله صدوقی بودند. حدود ساعت 3:30 صبح بود که به منزل ایشان تلفن کردم و یکی از اعضای خانوادهشان گفتند: تلفنی به ایشان خبر داده و ایشان هم از منزل خارج شدهاند. من درخواست کردم که هر وقت به منزل آمدند با من تماس بگیرند. یکی دو ساعت گذشت. یادم نیست که من تماس گرفتم یا ایشان زنگ زدند؛ به هر حال فرمودند: «خیالت آسوده باشد، امام به پاریس رفتند». قبلا قرار بود امام به یک کشور اسلامی بروند. صبح که شد، قضیه را پیگیری کردیم و از حضور امام در پاریس مطمئن شدیم.
□ آیتالله صدوقی در چه زمانی به پاریس رفتند؟
حدود دو ماه بعد از حضور امام در نوفللوشاتو و قرار شد همراه ایشان، دکتر شاهی، آقای دستمالچی، حاج شیخ محمدعلی صدوقی و بنده به پاریس برویم. یک روز قبل از پرواز، شهید صدوقی به منزل ما در تهران تشریف آوردند. عدهای از بزرگان از جمله شهید آیتالله بهشتی و آیتالله موسوی اردبیلی نیز آمدند و با ایشان صحبت کردند. ما برای لندن بلیط گرفته بودیم که به ما مشکوک نشوند. در فرودگاه، افسری گذرنامهها را چک میکرد و علت مسافرت را از تکتک مسافران میپرسید. ما شهید صدوقی را جلو انداختیم. افسر پرسید: «کجا میروید؟» و شهید صدوقی خیلی واضح و صریح گفتند: «به یاری خدا به زیارت امام». همه ما سخت جا خوردیم و ترسیدیم! افسر لبخندی زد و گفت: «سلام ما را هم به ایشان برسانید!»
به فرودگاه پاریس رسیدیم؛ نمیدانم حاج احمدآقا یا حاج حسینآقا به استقبال ما آمده بودند. مستقیم از آنجا به نوفللوشاتو رفتیم. موقع اذان مغرب بود که به آنجا رسیدیم. جویای حال امام شدیم و فهمیدیم که ایشان از وقتی به آنجا آمدهاند قصد اقامت نکردهاند و نمازشان را شکسته میخوانند و به همین دلیل هر ماه یک بار، از نوفللوشاتو خارج میشوند و برمیگردند. اذان مغرب را دادند و شهید صدوقی نماز مغرب را اقامه کردند. در این فاصله امام برگشتند و فرمودند: نماز عشاء را هم ایشان بخوانند و بعد نزد من بیایند. لحظه دیدار این دو یار قدیمی وصفناشدنی است. ما کنار دیوار ایستاده بودیم و گریه میکردیم. امام ابتدا احوالپرسی کردند و سپس از وضعیت مردم ایران پرسیدند. ایشان بعد از نماز مغرب و عشاء، سخنانی را ایراد فرمودند و در خلال آن به مردم ایران فرمودند که چه کارهایی انجام بدهند.
□ از نحوه تکثیر و پخش سریع اعلامیههای امام در ایران برایمان بگویید.
در آن دوره، پیامها را از طریق تلفن دریافت میکردیم و باید بگویم که مسئولان مخابرات، بهخصوص بعضی از خانمها، در این زمینه با ما بسیار همکاری کردند. ما از طریق تلفن، اعلامیهها و سخنرانیهای امام را ضبط میکردیم، سپس نوارها را پیاده و تایپ و تکثیر میکردیم. این کارها با سرعت بسیار بالایی انجام میشدند. داماد من در منزلش دستگاه تکثیر داشت و میدانم که هر بار نهایتا 500 اعلامیه تکثیر میشد. بعد اعلامیهها را در کیسه میگذاشتیم و به بازار میبردیم و در آنجا دوستان از ما میگرفتند و به نوبه خود تکثیر و توزیع میکردند. ما در یزد و اهواز و اصفهان هم کسانی را داشتیم، از جمله خواهرزاده خود من در اصفهان این کار را میکرد که او را دستگیر کردند و بسیار آزار دادند. هنوز هم از شکنجههایی که در زندان دید در رنج و زحمت است.
□ قدری هم به وقایع پس از انقلاب بپردازیم. از فرازهای مهم زندگی شهید صدوقی نقش ایشان در تدوین قانون اساسی بود. در این زمینه چه خاطراتی دارید؟
اولین برخورد ایشان با مسئله، پیشنویس قانون اساسی بود که دکتر حبیبی آن را نوشته بودند. من پیشنویس را خدمت آیتالله صدوقی فرستادم و خیلی دوست داشتم موقعی که نظر ایشان را جویا میشوم، نظر موافقی داشته باشند؛ چون مملکت بلاتکلیف بود و همه مایل بودند که اوضاع زودتر سر و سامان بگیرد. دو سه روز بعد که خدمتشان رفتم و نظرشان را پرسیدم، با همان صراحت همیشگی گفتند: «از قانون اساسی قبلی بسیار بدتر است! در قانون اساسی قبلی به صورت ظاهر هم که شده، دست کم پنج مجتهد باید قوانین را تصویب میکردند، در این پیشنویس همین ظاهر هم رعایت نشده است، قانون اساسیای که در آن، به جایگاه ولایت اهمیت ندهند قانون نیست».
بعد از مدتی قرار شد مجلس خبرگان قانون اساسی تشکیل شود. شهید آیات عظام بهشتی، صدوقی، یزدی و عدهای از علما، معتقد بودند اگر در قانون اساسی، اصل ولایت فقیه نباشد، آن قانون پذیرفتنی نیست، اما بازرگان و بنیصدر و همفکران آنان با پراکندن این موضوع که با تصویب چنین اصلی، دموکراسی زیر پا گذاشته میشود، فضای خاصی را در مجلس خبرگان ایجاد کردند. بنیصدر تا لحظه آخر پای حرف خودش ایستاد و این اصل را قبول نکرد، اما بعد که قانون اساسی توسط ملت تصویب شد، میگفت: پیشنهاد این اصل از طرف من بوده است!
□ شهید صدوقی شاید نخسین فردی بودند که به ماهیت بنیصدر پی بردند و از همان ابتدا نظر خوشی به او نداشتند. آیا در پاریس بین آنها ملاقاتی پیش آمد؟
بنیصدر وقتی برخورد گرم امام را با شهید صدوقی دید، سعی کرد هر جور شده با ایشان رابطه دوستانه برقرار کند. یک بار هم به ایشان گفت: حالا که به پاریس آمدهاید، خوب است توسط یکی از دوستان من که پزشک است چکآپ بشوید! آیتالله صدوقی به ما گفتند: «بنیصدر میخواهد مرا برای چکآپ ببرد، اما من میدانم کارش چیز دیگری است؛ اگر فردا ساعت 9 صبح آمد، بگویید نیستم!» اما بالاخره آن قدر پیله کرد تا ایشان را برد. موقعی که برگشتند، شهید صدوقی به ما گفتند: «من فهمیدم با من چه کار دارد؛ شما هم حواستان را جمع کنید. بنیصدر مالی نیست!». این یک اصطلاح یزدی است؛ یعنی آدم به دردبخوری نیست.
□ و سخن آخر؟
شهید آیتالله صدوقی مرکز ثقل وقایع یزد بودند. ایشان در دوران تحصیل در قم هم یک طلبه معمولی نبودند، بلکه در دفتر آیتالله العظمی بروجردی مسئول تقسیم شهریهها بودند. ایشان حافظه شگفتانگیزی داشتند و هیچ وقت در جایی ثبت نمیکردند که به چه کسی شهریه دادهاند، اما همه موارد را کاملا به خاطر میسپردند. شجاعت بینظیری داشتند و در شرایطی که دیگران دستوپایشان را گم میکردند، محکم و استوار و با هوشی عجیب دقیقترین تصمیمات را میگرفتند. خبر شهادت ایشان فوقالعاده برای بنده سخت و دردناک بود. حالا هم که سالها از شهادت ایشان میگذرد، هر بار که به یزد میروم، قبل از هر کاری به مسجد خطیره و بر سر مزار آن بزرگوار میروم و زیارت میکنم.آیتالله صدوقی بیتردید یکی از تأثیرگذارترین چهرههای انقلاب اسلامی و از یاران صدیق، وفادار و مؤثر امام و معتقد به نهضت امام و اصل ولایت فقیه بودند و در راه تحقق آن از هیچ تلاشی فروگذاری نکردند.