«آل احمدها و نسبت آنان با صفبندیهای عصر مشروطیت» در گفت وشنود منتشرنشده با زندهیاد شمس آل احمد
هفتسال از درگذشت دوست ارجمندم زندهیاد شمس آل احمد سپری گشت. با این همه گستره ارتباطم با او، که بخشی از گذشته صاحب این قلم را ساخته است، موجب شده که در کمتر زمانی از یادش غافل شده باشم، هرچند که آن دوست در زمان حیات و مماتش، از خاطر بسیاری از دوستان قدیم و جدید خود رفته بود!
برای بزرگداشت یاد و خاطره شمس، یکی از گفت وشنودهای خواندنیام با او، درباره ماهیت سیاستورزی در خاندان آل احمد را برگزیدهام و به شما خوانندگان ارجمند تقدیم میکنم. باشد که موجب شادی روانش درآن جهان گردد.
□ نکته مهم در شناخت هویت تاریخی خانواده جلال آل احمد و همچنین خود او وشما، شناخت رویکرد سیاسی ساری و جاری در این خانواده است. اگر بخواهیم پدر جلال را مبدأ بررسی جنس سیاستورزی او قرار دهیم، این سؤال پیش میآید که نگاه او به اندیشه و عمل سیاسی چه بود و در این باره چه پیشینهای داشت؟
اگر بخواهم پاسخ دقیقی به پرسش شما بدهم، باید پای دعوای روحانیون در صدر مشروطه را به میان بکشم. در مشروطه روحانیون بهرغم اینکه معتقد بودند شاه نباید سیطره مطلق داشته باشد و در این باب همنظر و همرأی بودند و همین همرأیی و همگامی مشروطه را به پیروزی رساند، اما در اینکه بهجای اراده شاه کدام اراده باید بر عرصه سیاست مسلط و تبدیل به قانون شود، اختلاف نظر پیدا کردند. در واقع میتوان گفت در نگاه کلی، آنها دو دسته شدند. یک دسته که تبلور آن مرحوم شیخ فضلالله نوری بود، معتقد بودند جز اراده پروردگار، هیچ چیزی نمیتواند قانونیت داشته باشد. البته این منافاتی با استفاده از تجربیات عرفی بشر ندارد، اما ریشه و اساس قوانین باید همان چیزی باشد که به آن «اراده شارع» میگویند. دسته دومی هم بودند که بهرغم داشتن اعتقادات مذهبی، قاپشان را روشنفکران ــ که در آن دوره بهشدت فعال بودند و البته نه در روی پرده و در مقابل دیدگان، بلکه پشت پرده ــ دزدیده بودند و میگفتند: اداره جامعه را نمی توان متکی بر احکام شرع کرد یا به عبارت دیگر، آنچه که ما باید در اداره جامعه به آن تکیه کنیم، رفتارهای جاری و ساری بشری است. سر بند همین ماجرا هم بود که قانون اساسی مشروطه، از روی قانون اساسی بلژیک نوشته شد. البته این را هم ناگفته نگذارم که در نسبت دادن این فکر به چهرههایی مثل حضرات آخوند خراسانی در نجف یا سید محمد طباطبایی و سید عبدالله بهبهانی در تهران، با احتیاط صحبت میکنم، اما واقعیت این است که آنچه در جامعه در مورد اینها تبلور عینی و عملی پیدا کرد، یا به اسم اینها شایع شد، همین بود که گفتم. البته در این دعوا، غیر از آقازادگان این حضرات، آدمهایی مثل تقیزاده، شیخ علی دشتی، سید ضیاء طباطبایی، یعقوب انوار و امثال اینها، مروجان این طرز فکر بودند. داخل پرانتز بگویم جلال از چند تن از این جماعتی که اسمشان را بردم، خیلی بدش میآمد! به علت اینکه عمری نان مشروطه و تحدید قدرت در ایران را خوردند، اما در اواخر عمر زینتالمجالس دربار و دستگاه استبداد شده بودند و با عجز و لابه اعتراف میکردند: ما فقط آلت فعل بودیم! حتی در آخرین دیداری که در شب هفت خلیل ملکی با جلال داشتم، به من گفت: «دیدی این بد سید، چه راحت ترکید؟!» منظورش مرگ سید ضیاء بود که چند روز پیش از آن در سعادت آباد اتفاق افتاده بود.
به هر حال اگر این دستهبندی از روحانیون صدر مشروطه درست باشد که شواهد و قرائن هم همین را نشان میدهد، پدرمان در زمره گروه اول بود که به دلایلی که خارج از بحث ماست، مقبولیت عام پیدا نکردند و سران آنها کشته و متواری شدند و برخی از کسانی که جزو سمپاتها و علاقهمندان به این نحله بودند، راهی جز صبر نداشتند و به همین دلایل هم نوعی سرخوردگی در پدرم و دوستانش به وجود آمد. البته آنها در جلسات و دورههایی که با آخوندهای تهران داشتند،درباره وقایع سیاسی هم حرف می زدند، اما به هر حال و درآخر حرفها، همه دعواها را، به دعوای عصر مشروطه و حقانیت شیخ فضلالله ارجاع میدادند.
□ بنابراین خانواده شما با فکر و مرام شیخ فضلالله آشنایی داشت. این در حالی است که سالها بعد که جلال داوری خود را در باره شیخ فضلالله نوری در کتاب «غربزدگی» ارائه کرد، عدهای گفتند این سید روی ماجراجویی، عجله و اینکه اساساً دوست دارد حرفهای جدید و کوبنده بزند، این مطالب را سر هم می دهد! دیدگاه شما در این باره چیست؟
خب حرف مفت میزدند، چون پدر ما و دوستانش از نزدیک شاهد ماجرای مشروطه بودند و بعضا شیخ را هم درک کرده بودند. بعضی از فامیل ما که اساساً از اطرافیان شیخ فضلالله بودند. مثلاً ما دامادی به نام شیخ حسن دانایی داشتیم که پدری به نام شیخ روحالله دانایی داشت و از دوستان پدرم و یاران نزدیک شیخ فضلالله و در دوره مشروطه و تحصنهای شیخ، از اطرافیان نزدیک او بود. او ناگفتههای بکر و نابی از آن دوران داشت و من همیشه با خودم گفته ام که ای کاش خودش یا پسرش آنها را مینوشتند. اطلاعات ناب و درجه یک در مورد شیخ وارجاع به دوره او، نقل مجالس خانواده ما بود و اساساً خودمان را از هر مورخ و راویای، در مورد شیخ فضلالله خیلی آگاهتر میدانستیم. به علت اینکه اطلاعات ما دست اولتر بود و البته پدرمن ودوستانش هم عادت کرده بودند که به حرف راویانی که جزو جریان غالب مشروطه بودند و تاریخ آن زمان را نوشته بودند، گوش ندهند! گاهی میشنوم که میپرسند: شیخ فضلالله را آدمیت بهتر میشناخت یا آلاحمد؟ باید بگویم که جلال بر اساس اطلاعات درجه یک خانوادگی آن داوری را در باره شیخ کرد، اما آدمیت به خاطر توجیه یک خبط پدرش، هزار صفحه تاریخ مشروطه را آلوده کرد! متاسفانه یاران شیخ فضلالله و شاهدانی که در آن طیف بودند، کمتر دست به قلم بردند و وقایع و مشهودات خود را نوشتندو شاید همین امر، پذیرش داوری جلال درباره این جریان را، برای عده ای ثقیل کرد.
□ سؤال دیگر در این باره این است که آیا اساساً میپذیرید جلال تنها به داوری در مورد شیخ فضلالله شناخته شود یا اینکه این هم یکی از حرفهایی است که می توان گفت که: زد واز آن گذشت؟
قبلاً در مصاحبهها به این تصور پاسخ دادهام. واقعیت این است که معتقدم جلال آمیزهای از همه گرایشها، آثار و افکاری است که در طول عمرش بروز داده است. البته اگر بخواهیم در باره او قضاوت کنیم، باید بیشتر به افکار نهایی او در آثار آخرش استناد کنیم، چون افراد، همواره به افکار پایانی عمر خود شناخته میشوند. با این حال هیچوقت با این مسئله موافق نبودهام که یک شخصیت را تنها به یک فکر یا اظهار نظر منحصر کنیم، به همین دلیل هم بود که من سنگی برگوری را منتشر و داد خیلیها را سرخودم بلند کردم، اما از طرف دیگر هم نمیشود این را نادیده گرفت که شخصیتهای متفکر، بیشتر به سنتشکنیها و خرق عادتهای خودشان شناخته میشوند و جلال از این جنبه خرق عادت بزرگی کرد. او زمانی از شیخ فضلالله اعاده حیثیت کرد که حتی بعضی از آخوندها هم جرئت این کار را نداشتند و تنها فردی از خانواده شیخ به نام تندرکیا، این کار را کرده بود که حرفش خیلی جدی گرفته نشد و به حساب رابطه قوم و خویشی گذاشته می شد. به همین علت هم هست که بعضی از به اصطلاح روشنفکران وناشران چنان کینهای از جلال به دل گرفتند که هنوز که هنوز است، کتابهایش را پشت ویترین کتابفروشیهای خیابان انقلاب نمیگذارند! همه اینها به خاطر کینهای است که از آن داوری یک خطی در باره شیخ فضلالله به دل گرفتهاند. این واقعه، مظهر تام و تمام عقبماندگی فکری این جماعت است که یک نفر را فقط به خاطر یک داوری تاریخی اینگونه بایکوت کنند، هر چند که جلال پشیزی برای این رفتارها ارزش قایل نبود و کار خودش را میکرد.
□ بعد از قضایای مشروطه اول و روی کار آمدن رضاخان، تنها کار پدرتان «سکوت» بود یا فعالیتی هم داشتند؟
مگر کار دیگری هم میتوانستند بکنند؟ از دل مشروطهای که حضرات منورالفکر درست کرده بودند، رضاخان بیرون آمد و همان آقایان ِذاتا استبدادستیزِ، دستمال به دست دنبالش میدویدند. قزاق سوادکوهی شرایطی را درست کرده بود که جیک کسی در نمیآمد. سر بندِ کشف حجاب که دیگر واویلایی شد. برای روحانیون به خرج خودشان و در خانه خودشان، زندان درست شده بود و زنانشان نمیتوانستند از خانه بیرون ومثلا به حمام عمومی بروند. یادم هست چه بدبختیای کشیدیم تا در خانه ما، یک حمام درست شد. بعد هم که کلاً در محضرهای آخوندها را تخته کردند و از سر بندِ همان قضایا، خلق و خوی پدر ما کج شد و بیشتر با ما، با تحکم صحبت میکرد و به قول جلال صرفاً به این بسنده کرده بود که آقای محل باشد! بگذریم از اینکه مثلا بعضی از رفقایش، از در سازش و تسلیم با رضاخان درآمده بودند و شرمندهام که عرض کنم یکی از آنها تغییر لباس هم داد و با عیال کشف حجاب کردهاش در مراسم 17 دی شرکت کرد. جلال در داستان «جشن فرخنده» از این ماجرا یاد کرده است. پدر ما با اینکه آدم قویای بود، در برابر این فشارهای روحی جز لعنت بر رضاشاه و پسرش چه کاری میتوانست بکند؟ و ایضا کتک زدن بچهها در خانه؟ به نظر من حتی هوویی هم که سر مادر ما آورد، برای رفع و رجوع چالههای روحیای بود که سر همین قضایا برایش ایجاد شده بود. شماها چون در آن دوره نبودهاید، نمی توانید حتی وزر و وبالش برای اهل دیانت را تصور کنید.
□ شما و جلال از نظر گرایش به طرز فکری که پدرتان در صدر مشروطه داشت و به علت عدم اقبال عمومی به آن، عزلت پیشه کرد، درچه شرایطی قرار داشتید؟ چقدر میراثدار پدر بودید یا بعدها شدید؟
بچه آخوندها در کل، وقتی به سن عقل میرسند، از خانه پدری میپرند! نوعی بیزاری نسبت به آنچه که در چهارچوب خاص و محدود خانه پدری بر آنها تحمیل میشد، در اکثر آنها، با شدت و ضعف دیده میشود. من نهتنها نسبت به پدر که بسیار جدی، خشک و متعصب بود، که در جوانی نسبت به آقا سید محمود طالقانی که روشنفکرتر و امروزیتر هم بود، هیچ تمایلی نداشتم. مثلاً میدانستم در خیابان استانبول ــ که مرکز کابارهها و فسق و فجور آن زمان بود ــ جانماز پهن کرده است، اما ترجیح میدادم از جلوی در مسجد او عبور کنم و به فلان کافه بروم و برنامههای آن را ببینم. این برای جلال هم اتفاق افتاد. چیزی که او را به ترجمه «محمد و آخرالزمان» هم سوق داد، اما آخر و عاقبت جلال را هم دیدید. «غربزدگی» و «در خدمت و خیانت روشنفکران» تا جایی که در این اواخر، با پدر رابطه و الفت خوبی پیدا کرده بود، خیلی بیشتر از من و البته من فرصت ادای دین به پدر را پیدا نکردم و زودتر از آنکه به فکر و علایق و اعتقادات او برگردم، دیده از دنیا فرو بست. اما از جایی به بعد، توانستم پدر را بیشتر درک کنم و فهمیدم او چندان هم بیراه نگفته و نفهمیده است، مخصوصاً زمانی که دلبسته کسی شدم که شباهت رفتاری و ظاهری زیادی به پدر داشت و تصمیم گرفتم ناسپاسیهای خودم نسبت به پدر را در خدمت به او جبران کنم.