«روزهای اشغال ایران توسط متفقین در آیینه روایتی نزدیک» در گفتوشنود با داریوش اسدزاده
شهریورماه هر سال، تداعیگر دو یورش نظامی به کشور ماست: یورش متفقین در شهریور 1320 و یورش رژیم بعث عراق در شهریور 1359. نحوه مواجه مردم با این دو حمله اما بس با یکدیگر متفاوت و عبرتآموز است. در گفتوشنودی که پیش روی دارید، استاد داریوش اسدزاده، هنرمند نامآشنای کشور، در 96 سالگی به بازگویی خاطرات خویش از روزهای اشغال ایران در شهریور 1320 پرداخته است. او در این مصاحبه، دو اشغال در دو شهریور را نیز مقایسه کرده است.
□ در شهریور 1320، در روزی که متفقین به ایران حمله کردند، شاهد چه وقایعی بودید؟
خاطره آن واقعه دقیقا در خاطرم هست. در آن روزها و قبل از آغاز حمله، من دوربین و دوچرخهای داشتم و میرفتم و از مناظر دلخواهم عکس میگرفتم. در محله ما کسی نبود که عکسهایم را ظاهر کند؛ بههمیندلیل از خیابان ری تا خیابان استانبول میرفتم و فیلمها را به یک عکاس ارمنی میدادم که برایم ظاهر کند. آن روز برادرم سیروس هم ترک دوچرخهام نشست و رفتیم استانبول. در آنجا بودم که صدای هواپیماها بلند شدند و بعد هم صدای توپ آمد و فهمیدم دارند در پایین شهر بمب میاندازند. من وحشت کردم. خیابان استانبول یکطرفه بود و من از بالای خیابان به طرف پایین آمدم و جلوی ستاد ارتش رسیدم و دیدم همه سرهنگها و ارتشیها دارند فرار میکنند! یکی از آنها را هم با دوچرخه زیر گرفتم! به این شکل که من و برادرم و یکی از سرهنگها خوردیم به هم و پرههای دوچرخه شکست و سر زانوهای شلوارم پاره شد. برادرم هم لباس دبیرستان نظام تنش بود. همانطورکه گفتم، خانه ما در خیابان ری بود و کلی تا سوم اسفند و خیابان قوامالسلطنه فاصله داشت. خلاصه با چه بدبختیای و با تن و بدنِ خونی و گلآلود، دوچرخه را با خودمان کشاندیم و بردیم. به خانه که رسیدیم، مادرم شروع کرد به دعوا با ما! او هم حسابی ترسیده بود. صدای بمبهایی که در جنوب شهر میانداختند و مردم را میترساندند میآمد.
□ هواپیماها میانداختند؟
بله؛ یادم هست مردم وحشت کرده و از خانهها بیرون ریخته بودند. بعد از مدتی، هواپیماها اعلامیه پخش میکردند.
□ شما از آن اعلامیهها برداشتید و دیدید که چه نوشته است؟
کاغذهای کوچکی بودند. مضمونش این بود: نترسید، ما به شما کاری نداریم، ما وارد مملکت شما میشویم که کمکتان کنیم! بههرحال این سنخ حرفها را نوشته بودند و با هواپیما پخش میکردند. فردا یا پسفردا بود که خبر رسید: روسها و انگلیسها آمدهاند و دور تهران هستند. یادم هست دوچرخه را درست کرده بودم. این بار سیروس را نبردم و با بچههای مدرسه رفتیم ته خیابان خراسان و سیده ملک خاتون.
□ شرق تهران؟
بله؛ دو سه کیلومتری با دوچرخه رفتیم و دیدیم روسها آن منطقه را کنده و سنگربندی کرده و با تفنگهای آماده روی زمین خوابیدهاند!
□ چرا سنگر کنده بودند؟
برای اینکه مردم را بترسانند و بگویند: حمله خواهیم کرد! انگلیسیها هم آمده بودند.
□ کدام طرف؟
جاده شاه عبدالعظیم. رفتیم آنجا و دیدیم چادر زدهاند و همه در چادرها هستند. البته آنها کلاس کارشان بالاتر بود. داشتند از خودشان پذیرایی میکردند. همان جا به خودم گفتم: تفاوت ره از کجا تا کجاست!
□ تفاوت روس و انگلیس؟
بله؛ در شرق تهران، روسها همه به شکم روی خاک دراز کشیده و تفنگ دستشان گرفته و سنگربندی کرده بودند، اما انگلیسیها در جنوب تهران، شیک و تمیز در چادرهایشان قهوه و خوراکی میخوردند! اینها چیزهایی بود که در آن روزها، به چشم خودم میدیدم.
□ مردم ترسیده بودند؟
بله؛ بمبها را بالای شهر نینداخته بودند، بلکه پایین شهر ــ که جمعیت زیادی داشت ــ انداخته و حسابی مردم را ترسانده بودند. در همین حال و هوا هم بود که کم کم قحطی بهوجود آمد.
□ یک مقدار درباره این قحطی بگویید. چه چیزهایی کم شده بود؟ مردم ارزاق را چگونه بهدست میآوردند؟
نان خیلی کم بود. در آن دوره بیشترِ رزق مردم، نان بود. وضعیت غله کشور خوب نبود. بعدها خود من در سازمان غله مأموریت پیدا کردم و یادم هست که درآمد زیادی از غله نداشتیم. نانواییها یکییکی بسته میشدند و مردم هم الم شنگه راه میانداختند. یادم هست در خیابان نایبالسلطنه، یک نانوایی سنگکی و در خیابان آب منگل یک نانوایی تافتونی بود.
□ در آن دوره بیشتر نانواییها سنگکی بودند؟
بله؛ نان تافتون خیلی رایج نبود. در خیابان نایبالسلطنه سنگکی خوبی بود و خیلی هم شلوغ میشد. در آن دوره مدتی به خاطر اینکه گندم نبود، این نانوایی تعطیل شد. سربازهای خارجیای هم که آمده بودند، میخواستند از آذوقه مردم استفاده کنند!
□ یعنی با خودشان نیازمندیهای غذایی نیاورده بودند؟
نه؛ قوایی که در شهر بودند، از آذوقه مردم استفاده میکردند و این خودش به مصیبت تبدیل شده بود. البته جمعیت تهران در آن روزها یک میلیون هم نبود. فکر نمیکنم جمعیت تهران در آن روزها، نهایتا بیشتر از هفتصدهزار نفر میشد.
□ درباره دشواریهای تهیه نان میگفتید.
اوایل شرایط دشواری بود، ولی بهتدریج برطرف شد. در آن روزها، نانواییها حداکثر سه تا نان به هرکس میدادند.
□ اطراف خانه خودتان را میگویید که تقریبا از مناطق اصلی تهران بود؟
بله؛ من جای دیگر نمیتوانستم بروم. مردم تا آن روزها جنگ ندیده بودند و میترسیدند؛ آن هم با حضور نیروی خارجی که باعث شده بود حسابی وحشت کنند. مثل حالا نبود که چشم و گوش مردم باز شده باشد.
□ شما که پدرتان ارتشی بود و در خانوادهای ارتشی بزرگ شدهاید، دلیل این را که ارتش ایران حتی چند ساعت هم نتوانست در برابر نیروهای خارجی مقاومت کند در چه میدانید؟
ارتش چیزی نداشت که بتواند با آن مقاومت کند!
□ اما رضاخان بیست سال به این ارتش نازیده بود!
بله، اما برای پاسخ به این سوال باید قدری به عقب برگردیم؛ وقتی رضاشاه در سال 1304 به سلطنت رسید، ارتشِ درستی نداشتیم. او آمد و قدری سرباز گرفت و ارتشی درست کرد و یک مقدار هم از این تفنگهای برنوی آلمانی گرفت. از همان اول با آلمانها ساختوپاخت کرد. تجهیزات آن روز ارتش، اعم از تفنگ و چیزهای دیگر، آلمانی بود. در آن دوره مملکت هم درآمد چندانی نداشت. با این وصف توانست جنگافزارهایی را جمعآوری کند.
□ با همه این اوصاف، ارتش رضاخان چند ساعت هم نتوانست مقاومت کند؛ درحالیکه در دوره تجاوز عراق به ایران، یک مشت جوان رفتند خرمشهر و با دست خالی مدتها مقاومت کردند.
الان خیلی فرق دارد. اول انقلاب مهمات و اسلحه ما بینظیر بود...
□ ولی مستشاری نبود که کاربرد اینها را یاد بدهد. این بچهها با جانشان مقاومت میکردند...
بله؛ در این که بحثی نیست. زمان محمدرضاشاه بیش از نصف بودجه مملکت صرف خرید اسلحه میشد، درحالیکه در زمان رضاشاه اینطور نبود. موقعی که سرهنگ بهارمست پدر مرا زندانی کرد...
□ چرا؟
با هم بگومگویشان شده بود. آن روزها عباسآباد کوه و تپه بود و تمام مهمات و ذخایر نظامی رضاشاه، در زاغههای بزرگی در آنجا بود. من فقط جمعهها میتوانستم همراه مادرم بروم و پدرم را ببینم. برایش با هزار بدبختی، میوه و غذا میبردیم. از خیابان ری در گرمای تابستان پیاده راه میافتادیم و تا خیابان روزولت (شهید دکتر مفتح کنونی) میرفتیم. از خیابان روزولت به بعد، قدم به قدم قراول بود که میپرسیدند: کی هستی؟ و چه میخواهی؟ تا به عباسآباد میرسیدیم. با چه دشواریای میرفتیم و پدرم را میدیدیم و برمیگشتیم تا جمعه بعد. غرض اینکه من انبارهای تجهیزات نظامی رضاخان در تپههای عباسآباد را دیده بودم.
□ میشود گفت مردم هم انگیزه مقاومت نداشتند؟ بالاخره دیدیم که در دوره جنگ تحمیلی، مردم داوطلبانه میرفتند و میجنگیدند.
اصلا اینها را با هم مقایسه نکنید؛ قابل مقایسه نیستند. مردم در سالهای 1320 تا 1324 اصلا نمیدانستند جنگ چیست. تا آن موقع جنگ به این صورت اتفاق نیفتاده بود. در دوره قاجار جنگ به صورت ایلیاتی بود و کسی به مردم شهر کاری نداشت. مردم جنگ و تفنگ ندیده بودند. اصلا با دوره انقلاب قابل مقایسه نیست که مردم کلی آموزش اسلحه دیده بودند. هر دورهای را باید با خودش سنجید. در دوره رضاشاه، کل تهران سه خیابان بود: ری، شاپور و امیریه. در سال 1318 در زمان رضاشاه سرشماری که شد جمعیت تهران را سیصد تا پانصدهزار نفر برآورد کردند. اصلا نمیشود مقایسه کرد. مهمترین وسیله نقلیه ما درشکه بود. حتی بدنه مردم عادی، ماشین ندیده بودند. مردم سواد و اطلاعات نداشتند و کتاب نخوانده بودند. تصورش را بکنید سیصدهزار نفر مردم عامی. تصدیق کلاس ششم، حکم فوقلیسانس حالا را داشت! یادم هست پدرم میگفت: فلانی تصدیق ششم داشت و سروان شد!
□ یعنی خیلی مهم بود؟
بله؛ سواد مردم سواد مکتبی بود. ما سیاق مینوشتیم. الان جدول ضرب و ریاضیات هست، آن روزها سیاق بود که مینوشتیم مثلاً دو تومان، پنج تومان و... چقدر است. در مغازه هم که میرفتیم اینجوری معامله میکردیم. کسی اطلاعاتی نداشت و ابدا قابل مقایسه با مردم این دوره نیست. در شهریور سال 1359، یک انقلاب بزرگ در کشور اتفاق افتاده بود، مردم پرانگیزه بودند، مخصوصا انگیزههای مذهبی شدید بود و بالنتیجه آمادگی زیادی برای مقاومت و جنگ وجود داشت.
□ رفتن رضاشاه در بین مردم چه واکنشی داشت؟ بدنه اجتماعی چه واکنشی نشان داد؟
موقعی که رضاشاه رفت، عدهای از مردم که از او ناراحت بودند یا عدهای که اموالشان را ضبط یا بچههایشان را زندانی کرده یا کشته بود، خوشحال بودند؛ همینطور چپیها، چون تودهایها دوباره داشتند سر برمیآوردند.
□ بعد از رفتن رضاخان، تا مدتی هرجومرج حاکم شد که این طبیعی بود. چقدر طول کشید تا اوضاع دوباره روی روال افتاد؟
موقعی که رضاشاه رفت، متفقین یعنی امریکاییها، انگلیسیها و روسها وارد مملکت شدند و هر کدام گوشهای را برداشتند و برای خودشان کمپ و تشکیلاتی درست کردند. امریکاییها و انگلیسیها بیشتر طرفهای دوشانتپه بودند. روسها آنقدرها در آنجا نبودند.
□ با مردم برخوردی نداشتند؟
نه؛ معمولا با مردم کاری نداشتند. البته بعضی از شبها به کافههای خیابان استانبول میآمدند و مست میکردند، گاهی مردم اذیت میشدند، ولی دژبانهایشان مرتبا در استانبول میچرخیدند و مراقب بودند تا اینها دسته گل به آب ندهند. کافههای زیادی هم در خیابان استانبول برای اینها باز شده بود.
□ همان ایام بود که لهستانیها را به ایران آوردند؟
بله؛ امریکاییها آوردند. د رجنگ جهانی دوم، لهستان را نابود کردند و دیگر چیزی باقی نمانده بود و یک عده از لهستانیها را به اینجا آوردند و عدهای را هم طرف هندوستان بردند. باغِ آسیاب گاومیشی، تپه ماهور بود و یکراست به شمیران میخورد. بیابان برهوت بود. آن وسط هم باغ بزرگی به نام آسیاب گاومیشی بود که دورش دیوار داشت و اینها را در آنجا جا دادند.
□ شما لهستانیها را دیده بودید؟
بله.
□ متفقین یا مردم با اینها رابطه داشتند؟
مردم نه؛ فقط دست خود امریکاییها بودند. تغذیهشان و جا و مکانشان با آنها بود. شبهای تعطیل هم عدهای از آنها را به همین کافههایی که گفتم میآوردند.