□ از قدیمیترین خاطراتی که از زندگی مبارزاتی شهید سیداسدالله لاجوردی به یاد دارید برایمان بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم. من فرزند دوم خانواده و متولد اسفند سال 1343 هستم و یکی دو ماه قبل از تولدم، پدرم را دستگیر میکنند!
□ چرا؟
چون پدر عضو هیئتهای مؤتلفه بودند که منصور را به قتل رسانده بودند. هنوز مشخص نبود پدر در آن قضیه چه فعالیتی داشتند، ولی به صرف اینکه ما با شهید امانی نسبت فامیلی داشتیم و شهید امانی شوهرعمه من بودند، خانه ما هم تحت محاصره قرار گرفته بود و پدر را دستگیر کردند. مادرم میگویند که در آن روزها، شرایط بسیار سختی را تحمل میکردند؛ چون پا به ماه بودند و قرار بود چند روز دیگر فارغ شوند و از طرفی خانه هم تحت محاصره بود و مأموران حتی روی پشت بامها هم حضور داشتند و رفتوآمد همه اعضای خانواده کنترل میشد. بههرحال ایشان شرایط بسیار سختی داشتند و توسلات زیادی میکردند. میگویند: یک شب جمعه دعای کمیل را خواندم و منتظر ماندم که ایشان برگردد! پدر در آن مدت در زندان ساواک بودند و شکنجههای بسیار سختی را تحمل کردند. نکته جالب این است که مادر میگویند به محض اینکه دعای کمیل را تمام کردم، دیدم در خانه را میزنند. رفتم در را باز کردم و دیدم پدرتان پشت در هستند. خود ایشان میگفتند: نمیدانم شما چه کردهای که یکمرتبه به من گفتند: آزادی، میتوانی بروی! برایشان خیلی جای تعجب داشت. پدر آزاد میشوند، ولی البته دو باره و سه باره دستگیر و زندانی میشوند. ایشان تقریبا یک دهه از عمرشان را در زندانهای مختلف دوران ستمشاهی بودند، اما فعالیتهایشان با رعایت تمام اصول مخفیکاری ادامه پیدا کرد. ایشان این اصول را به نحوی به ما هم یاد داده بودند. با تمام این احتیاطها، باز هم به زندان میافتادند و همانطورکه اشاره کردم روی هم، نزدیک به یک دهه در زندان بودند.
خاطرم هست در دوران کودکی، وقتی که یک سال و نیمه شده بودم، چون پدرم بار دیگر در این فاصله دستگیر و زندانی شده بودند، ایشان را نمیشناختم و عمو صدایشان میزدم و خیلی با من کار کردند تا توانستم ایشان را پدر خطاب کنم!
از ششسالگی تا پیروزی انقلاب اسلامی، مرتبا پدر را پشت میلههای زندان میدیدم.
□ کسانی که دستگیر میشدند و به زندان میرفتند، برخی دوستان و همسایهها، نگاه مثبتی به آنها نداشتند. برخورد آنها با شما چگونه بود؟
ما در خانوادهای مذهبی و فعال و سیاسی بزرگ شده بودیم. درست است که به دلیل کودکی در متن ماجرا نبودیم و نمیدانستیم پدر به چه علت به زندان افتادند، اما به حقانیت آنها باور راسخ داشتیم. دیگران هم که آنها را خرابکار میدانستند و عنوان میکردند که خرابکارها دستگیر شدند، بهقدری ریشه این اعتماد در وجود ما عمیق بود که پدر را اسطوره میدانستیم. مخصوصا پدر در خانواده و بین اقوام و دوستان، از احترام بسیار بالایی برخوردار بودند. خدا رحمت کند شهید بهشتی را. یکی از کارهای مهم ایشان این بود که بین خانواده زندانیان سیاسی، ارتباط جالبی برقرار کردند. ایشان در یکی از باغهای اطراف تهران، اردوهایی را ترتیب میدادند و خانوادههای زندانیان سیاسی، همه با هم در این اردوها شرکت میکردند و هر فردی به تناسب سن خودش، آموزش میدید؛ یعنی ما به عنوان کودکان و نوجوانان، در اردوها بهگونهای آموزش میدیدیم که نهتنها مثل برخی از مردم، اینها را خرابکار نمیدانستیم، بلکه افتخار هم میکردیم. من یادم هست در طول مدتی که در مدرسه بودم، در دوره دبستان و راهنمایی من، پدر در زندان بودند. البته مدرسه ما اسلامی بود و پدر خیلی مقیّد بودند ما در مدارس خوبی درس بخوانیم. مدیر و ناظم مدرسه، شرایط خانوادهام را میدانستند و همواره با احترام خاصی با من صحبت میکردند و من کاملا متوجه موقعیتم بودم. همیشه هم برای اینکه به دردسر نیفتم، به ما یادآوری میکردند که اصول مخفیکاری را رعایت کنیم. ما خودمان را واقعا خانوادهای میدانستیم که دارد با ظلم مبارزه میکند. با اینکه بچه بودیم، وقتی میدیدیم ساواکیها با خشونت به خانه ما حمله میکنند و دستهای پدر را میبندند و ایشان را کشانکشان میبرند و تمام کتابهای کتابخانه پدر را وسط اتاق میریختند ــ یکی از جرمهای پدرم این بود که کتاب «ماهی سیاه کوچولو» در خانه ما پیدا شده است! ــ متوجه میشدیم اینها چقدر با تحکم، آزادی افراد را سلب میکنند؛ لذا برای ما موضوع کاملا توجیه شده بود، بهویژه روش و منش مادر، در اینگونه موارد برای ما بسیار تعیینکننده بود. هرچند در اقوام دور مادرم کسانی بودند که با مبارزات علیه رژیم شاه و انقلاب موافق نبودند و برایشان قابل تصور نبود که بشود شاه را با آن همه قدرت و حمایتهای خارجی و امکانات بیرون کرد، ولی مادر طوری برخورد کرده بودند که همه با احترام به عقاید ایشان نگاه میکردند و برای استواری و مقاومت مادر، احترام قائل بودند؛ حتی کسانی که موافق نبودند و همینطور همسایهها.
□ شهید لاجوردی نسبت به مسئله نفوذ بسیار حساس بودند. به مدد خاطرات، از دغدغههای ایشان نسبت به این مسئله در پیش و پس از پیروزی انقلاب بگویید. حساسیت ایشان نسبت به این موضوع به چه دورانی برمیگشت و آیا دیگر مبارزان متوجه حساسیت موضوع شده بودند یا خیر؟
در دورانی که پدر در زندانهای ستمشاهی بودند، جریانهای مختلفی در حال مبارزه بودند. گروههایی از مارکسیستها و مجاهدین خلق با گروههای اسلامی در حال مبارزه بودند. در سالهای 1350، 1351 هنوز برای خیلیها ماهیت منافقین روشن نشده بود. دوستان ایشان نقل میکنند اولین کسی که به ماهیت التقاطی بودن منافقین پی برد و متوجه شد اینها بهرغم آنکه اسمشان را مجاهدین خلق گذاشتهاند، یکسری مطالب را از مارکسیسم و یکسری را از اسلام گرفته و کنار هم گذاشته و مکتب جدیدی را برای خودشان درست کردهاند و دارند خودشان را به اسم مسلمان مبارز معرفی میکنند، پدرم بود.
ایشان بهواسطه مطالعات بسیار زیادی که داشتند و همچنین شرکت در کلاسهای اسلامشناسی، تفسیر و فلسفه ــ که توسط استادان حوزوی که زندانی بودند برگزار میشدند ــ بر بسیاری از موضوعات و مسائل اعتقادی و شرعی تسلط داشتند. یادم هست زمانی که در زندان قصر بودند، هر وقت به ملاقات ایشان میرفتیم، لیست کتابهایی را به عموهایم میدادند و میگفتند: دفعه بعد آنها را با خودتان بیاورید... و مرتب در حال مطالعه بودند. به قرآن و نهجالبلاغه تسلط کامل داشتند و در نوشتههایی که از ایشان باقی مانده است، به مطالب بسیار دقیقی توجه کردهاند. همه اینها باعث شده بود که پدر از وقتی که در زندان متوجه التقاطی بودن اینها میشوند، این موضوع را بیان کنند. البته چون دیگران تا مدتی این موضوع را باور نمیکردند و نمیخواستند قبول کنند، ایشان تک و تنها این پرچم را به دوش کشیدند و سختیهای زیادی را در این راه متحمل شدند، اما ازآنجاییکه رابطه عمیقی با شهید آیتالله مطهری داشتند و در دورانی که در زندان نبودند، مرتبا پیش ایشان میرفتند و با ایشان کلاسهای خصوصی داشتند، ماهیت این افراد برایشان بسیار روشن شده بود.
اگر وصیتنامه ایشان را با دقت مطالعه کنید، میبینید که ایشان غیر از مجاهدین خلق، از منافقین انقلاب اسلامی نام میبرند و خطر اینها را به مراتب بیشتر از مجاهدین خلق میدانند. ایشان در زندان از نزدیک با اینها آشنایی داشتند و افکارشان را میشناختند. با اینکه بعد از انقلاب سمتهای مهمی را اشغال کردند و حتی در دورهای نایب رئیس مجلس هم شدند، رد پای آنها در بسیاری از مشکلاتی که برای انقلاب اسلامی درست شد، دیده میشود. اینها با نقاب دوست آمده و ماهیت پلید خود را پنهان کرده بودند. شهید لاجوردی در آن سالها اینها را منافقین انقلاب میخواند و آنها همان کسانی بودند که فتنه 88 را رقم زدند. بنابراین ایشان خطر جریان نفوذ را از سالها قبل یادآوری کرده بود. در وصیتنامهشان آمده است: من بارها به مسئولان خطر اینها را گوشزد کردهام، اما نمیدانم چرا به این مسئله اهمیت نمیدهند!
□ رسانههای ضد انقلاب، چه در زمان حیات ایشان و چه پس از شهادتشان و حتی تاکنون هم، روی انگاره خشونتِ ایشان تکیه میکنند. بر اساس خاطرات چه تحلیلی از این نگاه دارید؟
بسیاری از افرادی که از نزدیک با ایشان کار کردهاند، دراینباره خاطراتی دارند که بسیاری از آنها هم نقل و ثبت شدهاند. کسی که یک نشست و برخاست چندساعته با شهید لاجوردی داشت، متوجه روحیات مثبت ایشان میشد. من به عنوان دختر ایشان، وقتی روشهای ایشان را نهتنها در قبال فرزندان خودشان، بلکه در برخورد با دیگران، حتی رفتار ایشان را در برابر کسانی که به ایشان بیمهری کردند و پشت سرشان حرف و تهمتهایی را به ایشان زدند، به یاد میآورم، میبینم همانطور که در صفت انسانهای مؤمن هست، ایشان با آنها حقیقتا دلسوزانه و مهربانانه رفتار میکردند. مهربانی و لطافت روحی ایشان، واقعا زبانزد بود. البته از دشمنان چیزی جز این انتظار نمیرود، چون کسی که در این مسئولیت قرار میگیرد و قرار است با دشمنان خدا روبهرو شود، باید قاطعیت داشته باشد، اما حتی همان کسانی که به زندان هم افتادند، مثلا بسیاری از منافقینی که تا آخرین لحظه بر سر موضع خود ماندند و توبه نکردند، میگویند: ما پیش از آن درباره شهید لاجوردی ذهنیتی متفاوت داشتیم و فکر میکردیم اگر در زندان با این شخص روبهرو شویم، بدترین برخوردها و شکنجهها را خواهیم دید و برای ما قابل باور نبود که لاجوردیای که در بیرون برای ما ترسیم کرده بودند، چنین فردی باشد. نقل میکنند: شهید لاجوردی با منافقین، ساعتها بحث علمی و منطقی میکرد تا به آنها اثبات کند روششان اشتباه است. بسیاری از اینها واقعا توبه کردند و عوض شدند. حتی بعضی از آنها به جبهههای جنگ رفتند و به شهادت رسیدند؛ یعنی تأثیرگذاری شهید روی این افراد، اینگونه بود. ترجیح میدهم خاطرات را از زبان کسانی بشنوید که حتی بعضی از آنها دستشان به خون هم آلوده و حکمشان هم معلوم بود، تا آنها بگویند پدرم با آنها چه برخوردی داشته است. یک بار پدر ده، پانزده نفر از منافقینی را که توبه کرده بودند، به خانه آورد. ما واقعا نگران بودیم؛ چون تعدادشان زیاد بود و خطر پدرم را تهدید میکرد. وقتی از ایشان سوال کردیم که این چه کاری است، گفتند: من به توبه کردن اینها اطمینان دارم، ولی آنها را به خانه آوردهام تا قبل از اینکه وارد جامعه شوند، اگر قرار است خطری از آنها متوجه جامعه شود، همین جا معلوم شود! بنابراین تا این اندازه برای زندانیان دلسوزی میکردند و میخواستند اگر به کسی فرصت توبه داده میشود و حقیقت را میفهمد، به جامعه برگردد و به زندگی عادی خود ادامه بدهد.
□ روزهای آخر زندگی پدر را چگونه دیدید و خبر شهادت ایشان را چگونه دریافت کردید؟
آن اواخر احساس میکردیم سینه پدر پر از درد است! احساس خوبی نداشتند و شرایط هم خوب نبود. ما دلتنگی و فشاری را که روی ایشان بود، کاملا احساس میکردیم. معمولا اواخر هفته در خانه پدر جمع میشدیم. بار آخر پدر گفتند: بیایید عکس دستهجمعی بگیریم. درحالیکه قبلا هیچ وقت چنین چیزی را از پدر نشنیده بودیم. تعجب کردم و گفتم: پدر جان! شما که هیچ وقت برای عکس گرفتن، پیشقدم نبودید؟ گفتند: بابا جان، روزهای آخر است! ما اصلا تصورش را نمیکردیم، چون آن روزها دیگر کسی را ترور نمیکردند و فضا آرامتر شده بود. اول شهریور سال 1377 در خانه بودم و ظهر بود و از رادیو آیه «وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ» (آلعمران/ 169) را شنیدم. همان لحظه زندگی پدر از ابتدا جلوی چشمهایم آمد؛ کسی که از اوان نوجوانی همواره در حال مبارزه بود و دنیا را کنار گذاشته بود. پدرم به هیچ وجه حواسشان به مال و منال دنیا نبود، درحالیکه شرایط کاملا برای ایشان فراهم بود، اما ابدا دنبال مالاندوزی، ثروت و مقام نبودند. این آیه را که شنیدم فکر کردم تمام دوستان پدرم شهید شدهاند و ایشان با چنین ویژگیهایی حقیقتا لایق مقام شهادت هستند. این فکر از ذهنم گذشت و بلافاصله تلفن زنگ زد و خبر شهادت ایشان را دادند!
□ به نظر شما چه کسی فرمان ترور ایشان را داده بود؟
شهید لاجوردی در ماههای آخر عمر اصلا مسئولیت رسمی نداشتند و به سر کار خودشان در بازار برگشته بودند و مثل یک فرد عادی به بازار میرفتند و برمیگشتند. شواهدی در دست هست که وقتی آنها را کنار هم میگذاریم، میبینیم با توجه به اطلاعاتی که ایشان داشتند و با توجه به جریانشناسی خاص ایشان، این جریانها میدانستند ایشان با اینکه سر کار خود برگشته است، اگر قرار باشد تحرکی علیه نظام صورت بگیرد، حتی اگر مسئولیتی نداشته باشد، بیکار نمینشیند و دست آنها را رو میکند. کسانی که در نظام ما نفوذ کردهاند، افراد مؤثر را خیلی بهتر از خود ما میشناسند و برای نابودی آنها برنامهریزی میکنند. با توجه به این شناخت ایشان را حذف کردند تا بتوانند جریاناتی مثل فتنه 88 را رقم بزنند.