«روایتی از ماههای اوجگیری انقلاب اسلامی در سال 1357» در گفتوشنود با ولیالله چهپور
حضرتعالی مدتها مسئول مالی دفتر آیتالله طالقانی بودید و قبل از آن هم در مبارزات علیه رژیم شاه فعالیت میکردید. به خاطرات شما در دوران قبل از پیروزی انقلاب میپردازیم و سپس وارد دوران پس از انقلاب میشویم. از آن دوران چه حادثهای در ذهن شما برجسته است؟
بسم الله الرحمن الرحیم. روز 17 شهریور فجایعی را به چشم خود دیدم که هرگز از یاد نمیبرم!...
در آن روز در آنجا حضور داشتید؟
بله؛ من آن روز در میدان شهدا بودم و مجروحان آن فاجعه را، همراه مردم به منزل دکتر واعظی در ابتدای کوچه روحی بردم. در آنجا متوجه شدیم پارچه، پنبه و وسایل پانسمان خیلی کم است. رفتیم و به مردم اعلام کردیم و هنوز ساعتی نگذشته بود که کوهی از ملافه و وسایل پانسمان در منزل دکتر واعظی جمع شد! همراهی و همدلی مردم در آن روزها بینظیر بود.
از برخورد مأموران رژیم برایمان بگویید.
مأموران گارد سر کوچههای فرعی خیابان 17 شهریور مستقر شده بودند و به سمت هر کسی که عبور میکرد، تیراندازی میکردند. درهرحال در منزل دکتر واعظی به شکلی خودجوش، ستادی برای درمان مجروحان 17 شهریور تشکیل شد و شهید دکتر فیاضبخش و چند پزشک دیگر برای کمک آمده بودند. در این میان سه نفر آدم مشکوک توجه مرا به خود جلب کردند. رفتم و پرسیدم: «اینجا چه کار دارید؟» دلیل قانعکنندهای نداشتند و یکی از آنها گفت: چون در کوچه و خیابان تیراندازی میکنند، به اینجا پناه آوردهایم! مانده بودم چگونه شر آنها را کم کنم. بالاخره یک کاسه آب یخ برداشتم و از خانه بیرون رفتم و آن کاسه آب را به سربازهایی که سر کوچه ایستاده بودند، دادم و گفتم: سه نفر در خانه هستند که حال خوبی ندارند و باید زودتر خودشان را به درمانگاه و پزشکی برسانند و اجازه بدهید که آنها بروند. سربازها قبول کردند و به این شکل شر آن سه نفر را از سر مجروحان کم کردیم.
از برخورد مأموران میگفتید.
بله؛ یکی از موارد جالب این بود که در روز 17 شهریور کمی قبل از شروع تیراندازی، یک سرگرد شهربانی با عجله و نگرانی آمد و به مردم هشدار داد: امروز وضع خطرناک است و هر چه زودتر از اینجا بروید، اما سرهنگی میگفت: لازم نیست بروید، خطری متوجه شما نیست، بمانید! چند دقیقه بعد رگبار گلوله به سمت جمعیت بسته شد و زنها که جلوی صف بودند، افتادند و در خون خود غلتیدند! بعضیها هم وحشت کرده بودند و نمیتوانستند از جایشان تکان بخورند. عدهای هم موقع فرار داخل جوی آب افتادند و بیهوش شدند. کفشهای پاره و مندرسی که پشت سر جمعیت وسط میدان ژاله بهجا مانده بود، کاملا نشان میداد چه کسانی در آن تظاهرات شرکت کردند. بیهوده نبود که امام میفرمودند: این انقلاب متعلق به مستضعفین است!
دفتر مرحوم آیتالله طالقانی قبل از پیروزی انقلاب، در چه زمینههایی فعالیت میکرد؟
آن روزها وضعیت خیلی حساس بود و هر لحظه احتمال میرفت که مأموران رژیم به دفتر حمله کنند؛ به همین دلیل ما اسم دفتر را گذاشته بودیم «بمب ساعتی!». آیتالله طالقانی به ما گفته بودند: دست کم روی پشت بام با آجر سنگر بسازید که اگر مأموران حمله کردند، بتوانید از خودتان دفاع کنید. آن روزها تلفنهای دفتر بهشدت کنترل میشدند، در حدی که یک روز که من و آقای رفیقدوست داشتیم با هم صحبت میکردیم، یک نفر روی خط آمد و گفت: هر دوی شما را شناسایی کردهایم و نابودتان خواهیم کرد! بعدها فهمیدیم منوچهری، از شکنجهگرهای اصلی ساواک، بود. در آن روزها چون هنوز حضرت امام نیامده بودند و فعالیتهای مدرسه رفاه شروع نشده بودند، اکثر کارها به دفتر آیتالله طالقانی ارجاع داده میشد و بیشترین مراجعات به آنجا بود. مردم امکانات خود را بیدریغ در اختیار دفتر قرار میدادند و ما هم از این طریق به خانوادههای تهیدست کمک میکردیم. یادم هست حتی بعضی از محرومان هم برای مداوا، از طریق همین دفتر به خارج اعزام شدند!
آیا مأموران رژیم شاه به دفتر حمله هم کردند؟
بیشتر حالت تهدید داشت و به دلیل حمایتهای مردمی و حضور آنان در اطراف دفتر، مأموران جرئت حمله مستقیم نداشتند. ما در آن روزها اسلحه هم نداشتیم که از خودمان دفاع کنیم. یک بار اتفاق خندهداری پیش آمد که بالاخره صاحب یک کلت شدیم. یکی از تیمسارهای ساواک که حسابی مست کرده بود به منزل آیتالله طالقانی آمد و با کلت 45 تهدیدمان کرد! اسلحهاش را گرفتیم و او را دنبال کارش فرستادیم.
نکته جالب و در عین حال خطرناک آن ایام این بود که مردم عصبانی روزی ده پانزده نفر را دستگیر میکردند و بعد از اینکه حسابی کتکشان میزدند، آنها را به دفتر مرحوم طالقانی میآوردند و اکثرا هم اصرار میکردند طرف را همان جا اعدام کنیم! و ما مدام باید برای آنها توضیح میدادیم که اینها اگرچه خطاکارند، اما فریبخورده و آلت دست رژیم شاه بودند، باید ذهن آنها را نسبت به ماهیت رژیم شاه روشن کرد تا از این راه برگردند. یک بار تعدادی زن بدکاره را دستگیر کردند و آوردند و اصرار داشتند اینها همان جا اعدام شوند. بعد از اینکه از آنها بازجویی کردیم، متوجه شدیم نفری پانصد تا دوهزار تومان گرفته بودند تا در تظاهرات علیه انقلاب اسلامی شرکت کنند! یادم هست بیش از نیم ساعت به شروع حکومت نظامی باقی نمانده بود و ما هم در دفتر جا و مکانی برای دستگیرشدگان نداشتیم. سرانجام تصمیم گرفتیم روی سر آنها چادر بیندازیم و آنها را در اتومبیل کسانی که داشتند از دفتر به خانههایشان میرفتند، جا بدهیم و آنها از مهلکه نجات پیدا کنند!
خاطره جالبی از برخورد مرحوم طالقانی با مأموران رژیم شاه بیان بفرمایید.
یک بار بعد از آزادی از زندان آخر، آقا به من گفتند: مرا ببر به خیابان ببینم چه خبر است. رفتیم دروازه شمیران و دیدیم یک مأمور گارد جوانی را حسابی کتک میزند و به طرف ماشین گارد میبرد. مرحوم طالقانی به من فرمودند: با ماشین برو وسط گاردیها! گفتم: آقا! خطرناک است، ما را با تیر میزنند. ایشان گفتند: نترس، برو! من ماشین را بردم جلوی مأموران گارد و یکی از آنها به طرفمان نشانه رفت. مرحوم طالقانی بدون ذرهای ترس از ماشین پیاده شدند و به طرف مأموران گارد رفتند. آنها وقتی چشمشان به یک روحانی افتاد، دست و پای خودشان را جمع کردند. فرماندهشان هم آیتالله طالقانی را شناخت و جلو آمد. ایشان سؤال کردند: «به چه جرمی این جوان را میزنی؟» گفت: «توهین کرده است». پرسیدند: «مثلا چه گفته است؟» جواب داد: «گفته است مرگ بر شاه». آقای طالقانی گفتند: «دروغ نگفته است، همه میمیرند، شما نمیمیری؟ من نمیمیرم؟ برای حرف حق که نباید کسی را کتک زد!» بعد هم نیم ساعت برای آنها حرف زدند. مردم هم کمکم جمع شدند و به حرفهای ایشان گوش دادند. حرفهایشان بهقدری دلسوزانه و صمیمی بود که حتی بعضی از مأمورین و مردم به گریه افتادند! حرفهایشان که تمام شد، فرمانده گاردیها گفت: «به خدا خودمان هم نمیدانیم تکلیفمان چیست و چه باید بکنیم!» مرحوم طالقانی گفتند: «به شما اسلحه ندادهاند که به خاطر یک آدم جنایتکار، به جان مردم بیفتید!» بعد هم به آنها گفتند: «خانه من همین نزدیکی سر پیچ شمیران است، هر وقت مسئلهای برایتان پیش آمد، بیایید با هم حرف بزنیم و آن مسئله را حل کنیم». به خانه که برگشتیم؛ مرحوم طالقانی گفتند: بهتر است از حالا به بعد بیشتر به میان مردم برویم.
برخورد نظامیها با ایشان و دفتر چگونه بود؟
آنها زیاد نزد مرحوم طالقانی میآمدند و با ایشان ملاقات میکردند. وقتی امام به سربازها دستور دادند که از پادگانها فرار کنند، سربازها گروه گروه به دفتر آیتالله طالقانی میآمدند. بعضیهایشان میخواستند به شهر خودشان و نزد خانوادههایشان برگردند و هزینه سفر نداشتند که دفتر پرداخت میکرد. بعضیها هم میگفتند: اگر برگردیم، ممکن است ما را ببرند و تحویل ارتش بدهند؛ برای همین در نزدیکی قزوین خوابگاهی را فراهم کردیم و وسایل لازم را در اختیارشان قرار دادیم که دست مأمورها به آنها نرسد! عدهای را هم بسیج کردیم که به پادگانها و مراکز نظامی بروند و سربازان را آگاه کنند که از ارتش شاه فرار کنند. تعداد سربازان فراری از ارتش هر روز بیشتر میشد و رژیم حسابی به وحشت افتاده بود.
با پیروزی انقلاب پادگانها به تصرف مردم درآمدند. آیا به دفتر اسلحه تحویل میدادند؟
فراوان. گاهی اسلحهها را با وانتبار میآوردند و تحویل میدادند، طوری که دفتر پر از سلاح و مهمات شده بود. نگهداری آن همه اسلحه در دفتر واقعا خطرناک بود؛ به همین دلیل بخشی را به پادگان باغشاه و تعدادی را به کمیته مرکزی انقلاب اسلامی و زندان اوین تحویل دادیم.
اشاره کردید مردم در آستانه انقلاب افرادی را دستگیر میکردند و به دفتر میآوردند. در بین آنها افرادی را به یاد دارید؟
کسانی مثل ربیعی، مقدم و خرم را دستگیر کردند و به دفتر آوردند. در بین آنها محمود قربانی، شوهر گوگوش، هم بود که گفت: اگر مرا رها کنید قول میدهم هژبر یزدانی را تحویل شما بدهم! او را رها کردیم و بعد از مدتی برگشت و گفت: اگر آقای طالقانی به من اماننامه بدهد، همه ثروتم را به دفتر ایشان میبخشم که هر جوری که میخواهند خرج کنند! مطلب را به مرحوم طالقانی گفتیم و ایشان بهشدت عصبانی شدند و گفتند: «اینها اموال مردم است که از آنها به سرقت رفته است، روی چه حسابی میخواهد به دفتر من بدهد؟ بعد هم اینها یک روده راست در شکمشان نیست، بخش اعظم ثروتشان را هم از بانکها وام گرفتهاند و مقروضاند!» عکسالعملهای بعضیهایشان هم مضحک بود؛ مثلا خرم ادعا میکرد که اصلا چنین فردی را نمیشناسد و او را اشتباهی گرفتهاند!
در آن آشوبهای آستانه انقلاب، چگونه از جان آیتالله طالقانی محافظت میکردید؟
هر شب ایشان را به منزل جدیدی میبردیم که مأموران ساواک از محل زندگی ایشان مطلع نشوند. در آن دوره ایشان بیش از یک شب در خانهای نمیماندند و حتی خانوادهشان هم نمیدانستند شب کجا هستند! فقط من و خودشان میدانستیم.
دفتر در قضایای اعتصابات سراسری کارمندان و کارکنان چه فعالیتی میکرد؟
در این زمینه، رابطه بسیار نزدیک و صمیمانهای بین مرحوم آیتالله طالقانی و شهید آیتالله بهشتی وجود داشت. موقعی که کارگران ماشینسازی اراک اعتصاب کردند، شهید بهشتی پانصدهزار تومان و به همین میزان هم مرحوم طالقانی پول دادند و زندگی کارگران ماشینسازی تأمین شد و توانستند به اعتصاب خود ادامه بدهند. در واقع دفتر ایشان واسطهای بود بین کمکهای مردمی و افراد نیازمند؛ به همین دلیل گزارش میرسید شهرستانی یا افرادی تحت فشار هستند، بلافاصله در حد امکان غذا و دارو برایشان ارسال میشد. مردم به خاطر اعتمادی که به شخص مرحوم طالقانی داشتند کمکهای زیادی را تحویل دفتر میدادند. توصیه اکید ایشان هم این بود که اسامی افراد محفوظ و محرمانه باقی بماند که یک وقت توسط ساواک شناسایی و اذیت نشوند؛ به همین دلیل اسامی افرادی را که کمک میکردند ثبت نمیکردیم. پولها را هم با اسامی مستعار در صندوق قرضالحسنه میگذاشتیم. ایشان به من گفته بودند اگر ساواک تو را دستگیر کرد و سراغی از پولها گرفت بگو نزد طالقانی است و از خودت سلب مسئولیت کن.
خاطره جالب دیگری که از آن روزها یادم هست این است که سازنده سرود «الله، الله» آمد دفتر و درخواست کرد مقداری پول در اختیارش قرار بدهیم که نوار را تکثیر کند و در اختیار مردم بگذارد، ولی ما به او گفتیم تعدادی را تکثیر میکنیم و در اختیار مردم قرار میدهیم و اگر آنها پسندیدند، خودشان تکثیر میکنند که همینطور هم شد.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.