در تابستان سال 1364 به مدت ده هفته، مؤسسه «در راه حق» اردویی را برگزار کرد. محل اردو، تهران اردوگاه شهید باهنر بود. برنامه اردو، فراگیری زبان انگلیسی و خواندن بعضی متون روانشناسی و اقتصاد به زبان انگلیسی بود. در هر هفته، پنج روز برنامه درسی برقرار و دو روز آخر هفته، یعنی پنجشنبه و جمعه برنامه درس تعطیل بود.
من از قبل تصمیم داشتم اگر فرصتی پیش آید، دیداری با استاد بزرگوار و فیلسوف و شارح گرانقدر نهجالبلاغه جناب علامه محمدتقی جعفری (قدس سره) داشته باشم. پنجشنبهای که تاریخ آن دقیقا در خاطرم نیست، دوستان و رفقا به قم رفته بودند و من تنها بودم. تصمیم گرفتم قبلا با تلفن از استاد وقت بگیرم و در ساعت مشخصی مزاحم ایشان شوم، اما از طریق تلفن موفق نشدم. حدودا نشانی منزل ایشان را میدانستم. در شرح حالی که «کیهان فرهنگی» از ایشان منتشر کرده بود، خوانده بودم که ایشان در منزل سادهای حدود میدان خراسان ساکناند. البته از یکی از دوستان هم که منزلشان نزدیک منزل استاد بود، تلفنی سؤال کرده بودم. بههرحال راه افتادم و با مختصری جستوجو در کوچههای اطراف منزل استاد، خانه ایشان را پیدا کردم. نیمساعتی به اذان ظهر بود. زنگ در را زدم. از طبقه دوم منزل ــ که دیوارهای آجری و قدیمی آن حاکی از سادگی و قدمت آن بود ــ پنجره اتاقی باز شد. یکی از برادران پاسدار که محافظت بیت استاد را به عهده داشتند، پرسید: آیا کاری دارید؟ عرض کردم: طلبهای هستم از قم، یکی دو سؤال از محضر استاد داشتم، اگر الان اجازه میفرمایند خدمتشان برسم و حداکثر نیم ساعت بیشتر طول نخواهد کشید و اگر فعلا فرصت مقتضی نیست، امروز یا فردا جمعه نیمساعتی را مشخص فرمایند که مزاحمشان شوم! پس از صحبت با استاد، برادر پاسدار فرمودند: استاد میفرمایند فعلا نزدیک اذان و وقت نماز است، بعد از ظهر ساعت 6 وقت مناسبی است. تشکر و خداحافظی کردم. ناهار را مزاحم برادر محترم آقای غلامی بودم و بعد از ظهر پس از استراحت به اتفاق برادر عزیزم آقای سیدمحمدحسین میرباقری، عازم منزل استاد شدیم. زنگ را که زدیم، همان برادر پاسدار در را باز کرد و گفت: «استاد میفرمایند: چون مراسم اجرای عقدی برگزار است، اگر ممکن است ساعت 6:45 تشریف بیاورند». عرض کردیم اشکالی ندارد. تا منزل آقای میرباقری رفتیم و سر موعد دوباره بازگشتیم. در منزل که باز شد، حیاط قدیمی بسیار کوچکی را دیدم و سمت راست در، پلههای آجری قدیمیای وجود داشت که به طبقه بالا میرفت. در طبقه دوم، اتاق نسبتا بزرگی حدود 4×10 مترمربع وجود داشت که محل ملاقاتها، درسها، نشستها و مراجعات استاد بود. دور تا دور اتاق پر از قفسههای کتاب بود. در اطراف محل نشستن استاد، پروژکتورها و نورافکنهای فیلمبرداری از درسهای تلویزیونی استاد قرار داشت. کف اتاق با فرشهای بسیار سادهای پوشانیده شده بود. قبل از ما جوان دیگری که گویا او هم طلبه بود، با استاد مشغول صحبت بود و گویا از دوستان و ارادتمندان بسیار نزدیک ایشان بود؛ زیرا استاد در حالی که از فرط خستگی و خیلی ساده و بیریا پاهای خود را دراز کرده بودند، با او مشغول صحبت بودند که ما وارد شدیم. آن جوان با ایشان خداحافظی کرد و رفت. وقتی ما وارد شدیم، استاد از جا برخاستند. خواستیم دستشان را ببوسیم که نگذاشتند و بههرحال نشستیم و فرمودند: «خب! بفرمایید». عرض کردم: «طلبه هستم....» فرمودند: «تهران مشغول هستید؟» گفتم: «خیر؛ در قم به تحصیل اشتغال دارم و غرض از مزاحمت این است که چون در روایات و اخبار مسئله مجالسهالعلماء بسیار مهم بوده و مورد تأکید قرار گرفته است و ما خود نیز کموبیش تجربه کردهایم که نشستن در محضر بزرگانی همچون شما و دیگران چقدر در روحیه ما تأثیر مثبت داشته است، جنبه سازندگی دارد؛ لذا مزاحم شما شدیم تا یکی دو سؤال را مطرح کنیم و از محضر شما مستفیض شویم».
ایشان پس از اظهار لطف فرمودند که سؤالتان را بفرمایید. پرسیدم: «شما به عنوان یک طلبه و روحانی موفق در زندگی و تحصیل خود رمز موفقیت را در چه میدانید؟»
رمز موفقیت استاد
ایشان فرمودند: «والله! این سؤال را یک بار هم مرحوم دکتر بهشتی در اصفهان از من پرسید، ولی حقیقت این است که من نمیدانم... آنچه مسلم است چند چیز را باید مد نظر داشت: مسئله مال و منال دنیا خیلی مهم است؛ یعنی این را باید رد کرد. یکی مسئله باسواد شدن بماهو باسواد شدن است. اینها را ما رد کردیم. یعنی البته او کرد. مال و منال دنیا از اول ما را نگرفت؛ یعنی اصلا علاقهای هم ذاتا نداشتم. اول طلبگی مثل اغلب طلبهها خیال داشتیم که یک زمانی مرجع و مجتهد شویم. زمان که گذشت، این خیال از سرمان افتاد، ولی بعد مسئله مهم دیگری پیش آمد که همیشه با من بود و آن عشق به علمآموزی بود. مخصوصا وقتی سرگذشت علما و دانشمندان را میخواندم، غرق لذت میشدم و دانشمند و عالم شدن برایم مهم بود. واقعیتها در نظرم جلوه داشتند و کشف حقایق برایم مهم بود که هرچند هدف کمارزشی نیست، ولی چون انسان باید همه کارها از جمله تحصیل را برای خدا انجام بدهد، نباید علم برایش هدف شود و به صورت بت در آید. دام دیگری که سر راه ما پهن شد موضوع مطرح شدن بود که البته شرش دیر از سرمان کنده شد. ما گاهی در دانشگاههای داخل و خارج کشور سخنرانی میکردیم و گاهی دویست، سیصد نفر استاد پای سخنرانی ما مینشستند. برایمان مهم بود که جوری سخنرانی کنیم که همه ما را تحسین کنند. ما تا مدتها گرفتار این مسئله بودیم تا اینکه الحمدلله از سرمان افتاد. گاهی که ما را برای سخنرانی دعوت میکردند، مطالعات و تحقیقات و بررسیهای لازم را انجام میدادیم و میرفتیم و سخنرانی میکردیم و همه هم تشویق و تحسین میکردند، اما وقتی به خودمان نگاه میکردیم میدیدیم چیزی به ما اضافه نشده است. الغرض دیدم که اینها پاسخ عطش و نیاز مرا نمیدهد و غذای گرسنگی من اینها نیستند. پرونده احسنتها و آفرینها روزی بسته و فرد متکی به این چیزها هم با از بین رفتن آنها نابود میشود. البته انسان باید در قبال مردم احساس مسئولیت کند، ولی کار را باید برای خدا کرد که اگر برای غیر خدا بود، سنت الهی است که چیزی نصیب انسان نمیشود. حدیث قدسی است که «الکبریاء ردائی من تلبس بها وضعته». بارها پیش آمد که برای یک سخنرانی کتابها خواندم و تحقیقها کردم به این امید که سخنرانی من بگیرد، اما نشد. گاهی هم مطالعه و خودم را آماده میکردم، اما به خدا هم میگفتم آنچه میخواهی بر زبانم جاری کن و سخنرانی خوب از آب درمیآمد. خلاصه که اگر انسان با خدا باشد نه غم دارد، نه خوف و نه حسرت و هر سختیای برایش آسان میشود که «أَلَا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لَا هُمْ یحْزَنُونَ». اگر ایمان و خدا در کار باشد حیات واقعا شیرین است. زندگی زیباست. ماتریالیستها که خدا ندارند زندگی تاریکی دارند. راه تحصیل معرفت و ایمان هم تجربه و مشاهده است. اینها که غرق در مادیاتاند همه زندگیشان خودکار، چک، سفته و... است. آدم عامی صبح تا شب با همینها سروکار دارد و زندگی و حیات برای او در همینها خلاصه شده است، اما نیاز انسان چیز دیگری است. اینها همه مازاد بر نیاز است. مقدار نیاز و خواستمان را وجدانا میفهمیم. تجربهاش وجدانی است؛ "ان الانسان علی نفسه بصیره". دانش و علم هم همینطور است. در اینجا هم انسان خودش میفهمد که علم حجابش شده است یا نه؟ ما بایستی بدانیم که علم را برای چه یاد میگیریم و چه مقدار نیاز داریم. چه اندازه آن واقعا ضرورت دارد؟ علم بماهو علم که ملاک نیست. دور چراغ که کسی طواف نمیکند. چنین آدمی اصلا به جلو نخواهد رفت و عاقبت قدرت چراغ هم تمام خواهد شد. چراغ برای رفتن و راه نشان دادن است. نبایستی به دنبال چیزی باشیم که مردم بپسندند! برای مردم نباید درس خواند. حتی اگر مردم احساس کنند شما برای آنها و خوشامدشان دنبال کاری میروید بدانید که سقوط میکنید. انسان فطرتا این را میفهمد».
در اینجا استاد مطلبی راجع به تروتسکی روسی فرمودند که یک نویسنده گویا انگلیسی زندگی تروتسکی را نقد کرده و کتابی دراینباره نوشته است. او در نهایت راجع به ایده تروتسکی و شخصیت او چنین قضاوت کرده است: «تروتسکی انسانی بود که آرمانش خدمت به خلق و مردم بود و در این راه حاضر بود که حتی از چوبه دار بالا برود، اما به یک شرط! که وقتی او را از چوبه دار بالا میکشند مردم هم در پای دار او را تماشا کنند!! حالا قضیه ما هم گاهی همینطور میشود. مردم و پسند آنها برای ما ملاک میشود. هر جور آنها میخواهند، ما هم همانطور عمل میکنیم. معلوم شد چه گفتم یا نه؟ پدرم خدا رحمتش کند، قضیهای را نقل میکرد که آموزنده است. میگفت کارگری داشتیم با اینکه سواد ظاهری نداشت، اما خیلی فهمیده، ظریفالذهن و دقیق بود. این کارگر یک بار برای زنش پارچهای میخرد. زنش آن را پیراهن درست میکند و میپوشد. یک بار متوجه میشود زنش در کوچه و خیابان که راه میرود به یک نحوی سعی میکند پیراهن جدیدش را به مردان نامحرم کوچه و خیابان نشان بدهد. این کارگر پس از این جریان بلافاصله میرود از بازار یک پارچه پیراهنی زنانه دیگر میخرد و بدون اطلاع زنش و قبل از اینکه آن را به خانه ببرد میآورد و به چند تا از مردهای کوچه و خیابان نزدیک محل خودشان نشان میدهد. از آنها سؤال میکند: آیا شما این پارچه را پسند میکنید یا نه؟ آنها با تعجب میپرسند: این پارچه برای چیست و مال کیست؟ پاسخ میدهد: پارچه پیراهنی است برای زنم! آنها تعجبشان بیشتر میشود و سؤال میکنند: خب! پارچه پیراهن زنت چه ربطی به ما دارد؟ چرا از ما میپرسی که آیا میپسندید یا نه؟ این کارگر میگوید: آخر این زن من وقتی پیراهن را میپوشد سعی دارد از زیر چادر پیراهنش را به شما هم نشان دهد. حالا میخواهم ببینم شما همین رنگ پارچه را میپسندید یا نه؟ زنهای همسایه این قضیه را کمکم به گوش زن کارگر میرسانند که شوهرت پارچهای خریده و به مردهای کوچه نشان داده و خلاصه چنین و چنان کرده است. زن کارگر به محض اینکه از این جریان باخبر میشود، حسابی از کرده خود پشیمان میشود و دیگر مرتکب چنان کاری نمیشود!
این قضیه خلاصه به ما میگوید پیراهن را بایستی برای خودمان بپوشیم. اگر من پیراهن را برای خودم بپوشم، کار تمام است. خطر اینجاست که نگاه کنم ببینم شما به من میگویید معلق بزنم، من هم بزنم. البته بایستی نیاز مردم را در نظر گرفت. نسبت به مردم احساس مسئولیت و با آنها مشورت کرد، اما "فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکلْ عَلَى اللَّهِ"».
جامعیت در علوم مختلف
سؤال بعدیام از استاد این بود که به ایشان عرض کردم: سخنرانیها، مقالات و آثارتان نشان میدهد که در علوم مختلف اطلاعات نسبتا وسیعی دارید. در فلسفه، شعر، عرفان، تفسیر، فقه و... وارد هستید. این جامعیت خود را مرهون چه چیزی میدانید؟ استاد گفتند: «ما البته چندان چیزی نمیدانیم، اما آنچه هست دو عنصر دارد که یکی اختیاری است و دیگری غیر اختیاری. عنصر غیر اختیاری آن در واقع ذوق و عشقی است که خداوند در من نسبت به علم و دانش قرار داده است. البته خداوند با من قوم و خویشی ندارد و من پسرخاله خدا نیستم، بلکه این عنصر در افراد دیگری هم هست و دیدهام. همان زمان که ادبیات عرب را شروع کردم سیوطی، مغنی و کتابهای دیگر را با عشق میخواندم. شعرهای سیوطی را که از حفظ میخواندم مثل اینکه سرود میخواندم. بعد هم که وارد فقه، اصول و منطق شدم باز هم دیدم خیلی علاقهمندم که یاد بگیرم. فلسفه را شروع کردم و باز دیدم که علاقه دارم. بعدا در زمینه علوم اقتصادی، حقوق، روانشناسی و... هر زمینهای که مطالعه میکردم میدیدم علاقه دارم. خلاصه یک علاقه و عشق خدادادی بود و همان طور که گفتم، اختصاص به بنده ندارد و خداوند هم با من خویشاوندی ندارد. تبیین علمی مسئله هم این است که بههرحال هر یک از این علوم بعدی از حقیقت را نشان میدهند و انسان هم طالب کشف حقیقت است. عنصر دیگری که در کار بود و بایستی بدان توجه کرد پشتکار است. استعداد و نبوغ اگرچه مهم است، ولی خیلی نباید به آن اعتماد کرد. سابقا که در نجف بودیم فرق ما و طلبههای عرب این بود که آنها پشتکار عجیبی داشتند. ما ایرانیها استعداد داشتیم. یادم هست مرحوم مظفر ریاضیات بسیار بالایی داشت. خلاصه باید کار کرد، کار، کار، کار والسلام! نمیشود زیاد به استعداد تکیه کرد. البته حکم کلی نمیتوان داد، ولی بههرحال کار و پشتکار خیلی مهم است».
اصاله الوجود یا اصاله الماهیه
آخرین سؤال از استاد این بود: شایع است در بحث فلسفی و نزاع علمی اصالت وجود و ماهیت، شما قائل به اصالت ماهیت هستید. آیا این شایعه و نسبت درست است یا نه؟ ایشان فرمودند: «نه آقا! دروغ است. هرگز ما قائل به اصالت ماهیت نبودهایم و نیستیم. این شایعه گویا به خاطر این است که ما مقدمهای بر کتاب حکمت بوعلی از علامه سمنانی نوشتیم. ایشان قائل به اصالت ماهیت بودند. بعضیها خیال کردند ما هم که بر آن کتاب مقدمه نوشتهایم، قائل به اصالت ماهیت هستیم، ولی چنین چیزی نیست و البته من در آینده این مسئله را روشن خواهم کرد. بنده معتقدم بسیاری از این نزاعها مصادره به مطلوب است».
در اینجا سؤالات ما تمام شد. استاد هم فرمودند: خب دیگر اگر صلاح میدانید بس باشد؛ چون قبل از شما هم اینجا مجلس عقدی بود و گرفتار بودم. استاد در اینجا جعبه شیرینی جلسه عقد را تعارف کردند و ما هم برداشتیم. از محضر ایشان بسیار سپاسگزاری کردیم و ایشان فرمودند باز اگر سؤالی داشتید، شماره تلفن را که دارید، زنگی بزنید و تشریف بیاورید! علی ای حال از ایشان تشکر و خداحافظی کردیم.