«مروری بر خصال فردی، اجتماعی و سیاسی زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین نواب احتشامرضوی» در گفتوشنود با نیرهالسادات احتشام رضوی
شاید مناسب باشد گفتوشنود با سرکار عالی را از این نکته آغاز کنیم که در نگاه نخست، پدر را با چه خصوصیاتی به یاد میآورید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. از نظر بنده پدر بزرگوارم (رضوانالله تعالی علیه) از شخصیتهای برجستهای بودند که در زمانه خود به درستی شناخته نشدند. طبعا من به عنوان دخترشان، ایشان را بیشتر در فضای زندگی شخصی به یاد میآورم. از دید من، پدر جامع بسیاری از فضایل والای انسانی از قبیل فتوت، مروت، محبت، قدرت تربیت و... بودند. در مقابل یک جوان، جوان میشدند، در مقابل یک کودک، کودک، در مقابل یک روستایی، مثل او، و در مقابل یک شخصیت علمی هم همانطور. رفتار و کردار و اخلاق پسندیده را از طفولیت درس میدادند. تمام نکات اخلاقی را گوشزد میکردند. همیشه میگفتند: «بابا! آدم اینجوری مینشیند، اینجوری بلند میشود. وقتی با بزرگتر حرکت میکند، یکی دو قدم پشت سر آنها راه میرود و شانه به شانهشان راه نمیرود. اگر بزرگتر روی زمین نشسته باشد، او روی صندلی، پله یا جای بالاتر نمینشیند. وقتی میخواهد به میهمانی برود، قبلا در خانه یک چیزی میخورد که وقتی سر سفره مینشیند، با ولع غذا نخورد. غذا که میخورد قاشق و چنگالش را محکم به بشقاب نزند و صدا درنیاورد. موقعی که غذا میخورد، حرف نزند که ذرات غذا از دهانش بیرون بپرد. قاشق خودش را در ظرف خورشتی که همه میخورند، نزند و...». تمام نکات ظریف اخلاقی و اجتماعی را یادآوری میکردند. حتی به این نکته ظریف هم اشاره میکردند که «خانمها موقع آشپزی باید روسری سر کنند که مویشان در غذا نیفتد. باید دستکش دست کنند که ترشح روغن دستشان را نسوزاند. پیشبند ببندند که لباسشان کثیف نشود. بعد هم که طباخی تمام شد، سر و صورتشان را خوب میشویند و لباسشان را عوض میکنند و عطر میزنند که وقتی همسرشان میآید با ددِه شلخته روبهرو نشود. اگر زمستان است، یک چای داغ و اگر تابستان است، شربت خنک برای او که از راه رسیده و خسته است میآورد. وقتی که شوهر عصبانی است، در مقابل، عصبانیت به خرج نمیدهد و با او همراهی میکند و وقتی از جوش و خروش افتاد، نکات ضروری را یادآوری میکند. به این ترتیب شوهر میبیند که زن با او همراه است و در نتیجه هیچ جایی را بهتر از خانه خودش نمیداند». تمام نکات ظریفی را که انسان باید رعایت کند، به آدم تعلیم میدادند. من چهارده سال داشتم که با شهید سیدمجتبی نواب صفوی (اعلیالله مقامه) ازدواج کردم. چون تمام نکات لازم را از پدرم آموخته بودم، همه فامیل آقای نواب به من علاقه داشتند و علاقه داشتند تا به خانهشان بروم؛ مثلا خانم دایی ایشان، یک خانم 35 ساله تحصیلکرده بودند، اما به من خیلی علاقه و قبولم داشتند. الان هم میتوانم با هر صنف و طبقهای کنار بیایم. این خلق و خو را از تعلیمات پدرم دارم.
از چه دورهای متوجه فعالیتهای سیاسی پدرتان شدید؟ ضمن اینکه بفرمایید پیشینه مبارزاتی ایشان به چه دورهای باز میگردد؟
پدرم در دوران رضاخان علیه او قیام کردند. علتش هم این بود که زمزمه این بلند شده بود که میخواهند کلاه پهلوی را اجباری کنند و بعد هم که قضیه بیحجابی پیش آمد. پدرم ریاست بیمارستانهای امام رضا(ع) و بلدیه و رئیس تشریفات آستان قدس رضوی(ع) بودند که همه آنها را به نحو احسن اداره میکردند. حاضر شدند به خاطر رضای خدا و تلاش برای جلوگیری از منسوخ شدن احکام خدا، همه آنها را از دست بدهند. ایشان میگفتند: «در مسجد گوهرشاد رفتم بالای منبر و گفتم: این کلاه بیغیرتی پهلوی را امروز این مردک سیاه جمال (منظورشان رضاشاه بود) به سر شما گذاشته و فردا پرده عفاف و حجاب را از سر نوامیس شما برمیدارد، زنهای شما بیحجاب و دست همسران شما در دست نامحرمها خواهد بود! مردم! اگر به این ذلت تن بدهید، این بلا به سرتان میآید». مردم سه روز و سه شب در مسجد گوهرشاد متحصن میشوند و به کلاه پهلوی و بیحجابی اعتراض میکنند. پهلوی دستور میدهد که مسجد را به توپ ببندند. پدرم میگفتند: «در مسجد را بستند و از چهار طرف آنجا را به توپ بستند! مردم از شدت ازدحام، روی هم میافتادند و کشته میشدند. بیشتر از یک ساعت به مردم تیراندازی شد و مردم فریاد میزدند و زاری میکردند. بعد از یک ساعت در مسجد را باز کردند. عده زیادی زخمی شده بودند و فریاد میزدند. همه اینها را در کامیونها ریختند و بعد در گودال عمیقی که کنده بودند ریختند و بعد هم با کامیون روی آنها خاک و آهک ریختند و زنده به گورشان کردند. وقتی یک اصطبلچی را بکنی سرهنگ و سرتیپ و بعد هم او را ببری تهران و شاه کنی، معلوم است چه موجودی از کار درمیآید!».
پس از واقعه گوهرشاد، بسیاری از فعالان آن دستگیر شدند. برای پدرتان چه اتفاقی افتاد؟
ایشان بعد از فاجعه مسجد گوهرشاد، همراه چند تن دیگر از علما به اعدام محکوم شدند. در قضیه مسجد گوهرشاد به سر پدرم تیر میخورد و مجروح میشوند. میگفتند: «من و 28 نفر از علما را پشت یک کامیون ارتشی ریختند و به تهران بردند و با همان حال و روز، در سیاهچال تاریکی انداختند که نه شب را میفهمیدیم نه روز را! فقط زیر پای ما آب میریختند و تا مچ پا در گل و لای بودیم!». میگفتند: «در آن حال تنها فکری که داشتم این بود که زودتر اعدامم کنند تا به اجدادم ملحق بشوم». بعد از چهل روز ایشان را محاکمه میکنند. رئیس دادگاه در فرصتی از پدرم عذرخواهی میکند و قول میدهد که پرونده ایشان را معدوم کند و به پدرم میگوید: من درجلسه بعد، این چیزها را میپرسم و شما اینطوری جواب بده تا حکم اعدام لغو شود. او پرونده را میسوزاند و پدرم همانطور که او گفته بود، جواب میدهد و حکم اعدام پدرم به سه سال زندان تبدیل میشود! رئیس زندان، خدا بیامرز سرهنگ نیکوکار بود، سعی میکند پدرم را به زندان قصر ــ که زندان مجهزی بود ــ منتقل کند. پدرم میگفتند: «در سمت راست کریدور، بختیاریها و فرنگرفتهها و متجددها بودند و در طرف چپ هم آخوندها و مذهبیها بودند. مرا به بخش متجددها بردند که با آنها اصطکاک پیدا کنم. من هم با آنها صحبت کردم و گفتم: برنامه اینها این است که ما با هم اختلاف داشته باشیم و آنها از این آب گلآلود ماهی بگیرند، ولی بیایید با هم کلاس راه بیندازیم. شما به ما فرانسه یاد بدهید، ما هم به شما عربی و علوم قرآنی و نهجالبلاغه درس میدهیم. خلاصه آنجا را به دانشگاه تبدیل کردیم».
پدرم در زندان که بودند، همسران خود را طلاق دادند که به دلیل همسر ایشان بودن، مورد آزار و اذیت حکومت قرار نگیرند. موقعی که بعد از زندان به ساوه تبعید میشوند، رئیس زندان، یعنی همان سرهنگ نیکوکار، رئیس شهربانی ساوه میشود. دستور حکومت این بوده که پدرم حق نداشتهاند از ساوه بیرون بروند، ولی سرهنگ نیکوکار ایشان را آزاد میگذارد که به تمام روستاها و شهرهای اطراف سر بزنند. ایشان واسطه میشود و پدرم با دختر یکی از ملاکین ساوه ازدواج میکند. پدرم دانشمند، شاعرمسلک و از نظر علمی در سطح بالا، ولی آن خانم عامی و بیسواد بود! میگفتند هنوز دو سه روز از ازدواجمان نگذشته بود که دیدم مطلقا با این خانم سنخیت روحی ندارم و از زمین تا آسمان با او فاصله داشتم!
شهید سیدمجتبی نواب صفوی چگونه با پدرتان آشنا شدند و چه شد که این آشنایی و ارتباط، به ازدواج شما با وی منتهی شد؟
پدرم بعد از سه سال زندان و چهار سال تبعید، به تهران آمدند و روزنامهها نوشتند: نواب احتشام رضوی، رهبر انقلاب خراسان وارد تهران شدند! شهید نواب مقالاتی را که پدرم درباره انقلاب خراسان، به طور مسلسلوار در روزنامههای «پرچم اسلام»، «راد» و «اقدام» منتشر میکردند، میخواندند. «کیهان» و «اطلاعات» هم مینوشتند، ولی کمتر. آقای نواب خیلی دلشان میخواست پدرم را ببینند. از این طرف شاه پدرم را دعوت کرده بود که از پدرم استمالت و شانه خود را از وزر و وبال رفتارهای رضاخان خالی کند. از طرفی پدرم میخواستند وساطت کنند که یک سید هاشمی را که چند روس را کشته بود و میخواستند اعدامش کنند، نکشند! آقای نواب هم آن روز دعوت شده بودند تا با شاه ملاقات کنند. پدرم خیلی خوشهیکل و قد بلند و بسیار شیکپوش و برازنده بودند. همیشه میگفتند: روحانیون باید آراسته و برازنده باشند؛ چون مردم شلختگی و رفتار نادرست آنها را به پای دین مینویسند! من همیشه به پدرم میگفتم: شما خیلی جنتلمن هستید! همیشه خیلی مرتب و منظم و معطر بودند. آقای نواب میبینند که یک شخصیت بسیار برازنده و مقتدر آمدند و خودشان را معرفی کردند. ایشان پیش میروند و میپرسند: شما همان نواب احتشامی هستید که در انقلاب خراسان بودند؟ میگویند: بله. آقای نواب هم خودشان را معرفی میکنند. پدرم در جریان ماجرای زدن احمد کسروی بودند و آقای نواب را میشناختند. خلاصه یکدیگر را دورادور میشناختند. در آنجا همدیگر را در آغوش میگیرند و درباریها لابد به خودشان میگویند دو تا نواب انقلابی که با هم باشند، چه بر سر آنها خواهد آمد! بههرحال آقای نواب آدرس منزل ما را گرفتند و چند باری هم به خانه ما آمدند. من به دلیل موقعیت پدرم خواستگار زیاد داشتم، ولی ایشان خودشان میگفتند: به ائمه(ع) متوسل شدم که یک داماد سید و واقعا متدین و معتقد و خلاصه درست و حسابی نصیبشان بشود که خداوند هم آقای نواب را سر راه ایشان قرار داد. آقای نواب پس از خواستگاری، مهریه را صدهزار تومان قرار دادند. حالا ببینید در سال 1326، صدهزار تومان چقدر میشده! پدرم قبول نکردند و گفتند: مهرالسنه فاطمه زهرا(س) باشد که در آن زمان میشد 25 تومان. بعد هم از آیتالله حجت و آیتالله صدر در قم خواستند که صیغه عقد ما را جاری کنند.
غیابی؟
بله؛ آیتالله حجت به پدرم گفته بودند: یکی دختر خودم این مهریه را داشت و حالا هم دختر شما!
شهید نواب صفوی قبل از عقد، به شما نگفتند که چه برنامههایی در پیش دارند؟
چرا؛ کاملا دقیق همه چیز را گفتند. گفتند: میخواهند با یاری همفکرانشان حکومت اسلامی را درست و احکام اسلام را جاری کنند. اگر موفق شدند که فبها، اگر نشدند به فیض شهادت نایل خواهند شد. به من گفتند که یک زندگی آرام و معمولی نخواهند داشت. من با این عوالم ناآشنا نبودم و پدر خود من هم همیشه در حال مبارزه و زندان و تبعید بودند. به ایشان گفتم: تا جایی که در توان جسمی و روحی من باشد، با ایشان همراهی خواهم کرد.