«ناگفتهها و خاطراتی از سیره مبارزاتی شهید آیتالله العظمی سیدمحمدباقر صدر» در گفتوشنود با حجتالاسلام والمسلمین سیدعبدالرحیم الشوکی
جنابعالی از چه مقطعی و چگونه با شهید آیتالله سیدمحمدباقر صدر آشنا شدید؟
بسمالله الرحمن الرحیم. بنده از مقلدین آیتالله العظمی شیخ محمدرضا آل یاسین بودم و به درس ایشان میرفتم و در آنجا با شهید آیتالله صدر آشنا شدم. بعدها هم که افتخار شاگردی ایشان نصیبم شد، ولی چون عائله بزرگی داشتم و اوضاع اقتصادی من ایجاب میکرد که بیشتر کار کنم، نتوانستم در درسهای ایشان حضور مستمر داشته باشم، اما برادرم عبدالمنعم با ایشان ارتباط منظمتر و قویتری داشت. ارتباط من به این شکل با ایشان ادامه پیدا کرد تا وقتی که دستور دادند در بغداد ساکن شوم.
چه ویژگیهایی در ایشان به نظر شما برجستهتر بودند و موجب تمایز ایشان از سایر علما میشدند؟
شهید صدر نقش بسیار ارزندهای در طراوت بخشیدن به حوزه عملیه نجف داشتند و عده زیادی از طلاب آگاه نجف با این عالم بزرگ در تماس بودند. من هم با اینکه عائله بزرگی داشتم، ولی سعی کردم در حد توانم از محضر ایشان بهرهمند شوم. من وکیل آقای حکیم، آقای خویی و شهید صدر بودم و لذا با همه این حضرات در ارتباط بودم، ولی شهید صدر امتیازات و عنایت پدرانه ویژهای داشتند که شامل حال من و سایر وکلا میشد. شهید صدر قلبی بزرگ و مهربان داشتند و این خصلت را هر کسی که با ایشان آشنا میشد، میتوانست حساس کند. در این مورد بد نیست به خاطرهای اشاره کنم. یک روز مرا به سازمان امنیت بغداد احضار کردند. بازجوی من فردی بسیار خطرناک و خشن به نام ابورافع بود. رئیس سازمان امنیت عراق هم ناظم گراز بود که نامش تن هر کسی را که نام او را میشنید میلرزاند؛ چون بسیار خونخوار و جنایتپیشه بود. خانوادههایی که عضوی از آنها گرفتار سازمان امنیت میشد، از وحشت، مرگ را پیش چشم خود میدیدند! آن روز مرا در اتاق خاصی حبس کردند و من متحیر مانده بودم که چرا مرا احضار کردهاند و دچار اضطراب شدیدی شده بودم و به درگاه خداوند استغاثه میکردم که مرا از آن وضعیت خلاص کند. مدت زیادی منتظر ماندم تا بالاخره بازجو آمد و گفت: «رئیس سازمان امنیت از شما که نماینده علمای برجسته نجف در بغداد هستید، خواستهای دارد. انقلاب ما به خاطر امثال شما بهوجود آمد و ما قصد مبارزه با استعمار و ارتجاع را داریم». بعد هم چند جمله درشت گفت و اضافه کرد: مأموریت شما بسیار بزرگ شده است! رئیس (نمیدانم منظورش رئیسجمهور بود یا رئیس سازمان امنیت) از شما میخواهد که با یکی از این رجال عراق ملاقات و با او صحبت کنید. این ضبط را هم همراه ببرید و حرفهایش را ضبط کنید، ما داریم از عده زیادی از علما در این جهت ــ که جهت اصلاح است ــ استفاده میکنیم. من گفتم: اگر شما این علما را میفرستید و به حرفهای آنها هم اطمینان دارید، پس دیگر ضبط برای چه؟ اگر هم خوف از آن دارید که بعضی از حرفها توسط یکی از این علما فراموش شود، با این تعدادی که شما میگویید، دیگری به یادش میماند و این احتمال منتفی است. بعد هم موضوع مهم این است که من عالم نیستم، بلکه فقط وکیل و نماینده مرجعیت در نجف هستم و صلاحیت ندارم و باید از موکل خود کسب تکلیف کنم؛ درست مثل شما که به عنوان یک مأمور نمیتوانید از دستور مافوق خود سرپیچی کنید و بدون اجازه او کاری را انجام بدهید. با اینکه ظاهرا حرفهای مرا پذیرفت، اما اصرار داشت که نقش شما علما، نقش اصلاحی است و توقعی بیش از این از شما نیست! گفتم: ما فقط در حد تعلیم وضو و نماز و عبادات صلاحیت داریم، اما در مورد اموری که شما میخواهید، باید از مرجع خود کسب تکلیف کنیم. بازجو مرا نزد جانشین ناظم گراز برد. او ابتدا بهشدت به علما حمله و مرا تهدید کرد و گفت که بعضی از علما مزدور استعمار هستند... و باز همان حرفهای بازجو را تکرار کرد و من هم همان جوابها را دادم. بعد رو کرد به بازجو و گفت: «ببین صورت این سید از شدت فقر چطور زرد شده، یک چک پانصد دیناری به او بده؛ چون معلوم است که وضعیت مالی وخیمی دارد!» من جواب دادم: «ما عادت نداریم از کسی پول بگیریم؛ قیافه و فقر من هم ناشی از قناعتی است که همه طلاب حوزه علمیه دارند؛ مرا از گرفتن این پول معاف کنید!» پرسید: «از چه کسب تکلیف میکنی؟» من که در تنگنا قرار گرفته بودم، گفتم: «از آقای شاهرودی و آقای خویی؛ چون نماینده این دو نفر هستم!» آقای خویی یک وکالت خطی توسط پست برای من ارسال کرده بودند که همان نقش زیادی در نجات من داشت. او به بازجو گفت: ماشینی تهیه کند تا من با آن به نجف بروم و این کار را انجام بدهم. من گفتم: نیازی به تهیه ماشین نیست و کافی است که قول بدهم که به نجف میروم. هر چه اصرار کرد که پول یا ماشین را بپذیرم، زیر بار نرفتم. موقعی که برمیگشتیم، بازجو آرام در گوشم گفت: «آنچه را که شنیدید مخفی نگه دارید؛ ما از مشارکت شما در این امر عدول کردیم و لازم نیست به نجف بروید. هر وقت به شما نیاز داشتیم خبرتان میکنیم!»
شب بعد از رادیو اهواز شنیدم که عدهای از علما به شمال عراق رفته و با ملامصطفی بارزانی ملاقات کردهاند. آنها با خود کیفهایی را حمل میکردند که پر از مواد منفجره بود و منفجر شده و همگی سوخته بودند! ملامصطفی بارزانی هم زخمهای سطحی برداشته بود. خدا را شکر کردم که مرا از این مأموریت هلاکتبار نجات داد. هنگامی که موضوع برای شهید صدر بازگو شد، ایشان فورا راهی حرم امیرالمؤمنین(ع) شد و در آنجا نماز شکر به جای آورد!
شما یک زندان طولانی هم داشتید. ماجرا از چه قرار بود؟
بله؛ هنگامی که در زندان بودم، شهید آیتالله صدر از هر طریقی پیامهای استقامت میفرستادند. ایشان قلبا با ما بودند و برای خلاصی ما تلاش زیادی کردند، از جمله اینکه با همه مراجع از جمله امام خمینی ملاقات کردند و هرگز دست از حمایت ما برنداشتند. در این فاصله شهید سیدقاسم مبرقع بدون ترس از رژیم به دیدار ما میآمد و از مجازاتهای رژیم هراس نداشت. من چهار سال در زندان بودم. بعضی از دوستان به حبسهای ابد یا حبسهای طولانی محکوم شدند! بعد از محاکمه ما در دادگاه انقلاب، ما را به زندان ابوقریب منتقل کردند. در آنجا ما را از هم جدا کردند و اعدامیها را به زندانهای خاصی بردند. در آنجا به ما گفتند: شیخ عارف البصری غذا و سایر نیازمندیهایی را که برای او میفرستادند، بین زندانیها پخش میکرد. یک نفر که اول محکوم به اعدام بود و بعد حکمش به حبس ابد تقلیل پیدا کرد، از اخلاق و صبر و پایداری شیخ عارف حکایتها تعریف میکرد و میگفت: همیشه به ما تسلی میداد و ما را به صبر توصیه میکرد و رضوان و بهشت خداوند را به ما وعده میداد.
درباره نقشتان در تشکیل هیئتهای بیعت با شهید آیتالله صدر توضیح دهید.
نیروهای امنیتی عراق همه فعالیتهای ما را در زندان تحت نظر داشتند؛ بااینهمه با گروهی از مؤمنین و خود شهید صدر تماس داشتیم. بعد که از زندان خلاص شدم، شهید صدر نماینده خاص خود، سیدحسین صدر را نزد من فرستادند. بعد از رویداد 17 رجب شدیدا تحت کنترل بودم، بااینهمه با مؤمنین، هیئتی را برای بیعت تشکیل دادیم، ولی قبل از حرکت، شهید صدر ضمن تشکر امر فرمودند که کاری نکنیم.
نظر شهید آیتالله صدر درباره حزب الدعوه و اعضای آن چه بود؟
شهید صدر و عدهای از علمای متعهد و آگاه، جنبش مبارک حزب الدعو الاسلامیه را راهاندازی کردند. اکثر اعضای اولین حزب با شور و شوق، اوامر شهید صدر را میشنیدند و اطاعت میکردند و از اینکه جنبش تحت نظر ایشان اداره میشود و برنامهریزی آن را شهید صدر انجام میدهند، بسیار خرسند بودند، اما متأسفانه میان اعضای حزب الدعوه در بصره یا نجف اختلافاتی پیش آمد. من روزی بعد از تدریس راهی حرم مطهر امیرالمؤمنین(ع) شدم و شهید صدر در آنجا بودند. به ایشان عرض کردم: شنیدهام بین برخی از افراد حزب الدعوه اختلافاتی پیش آمده، دوست دارم قضیه را از زبان شما بشنوم. ایشان لبخند زدند و گفتند: شیخ عارف برادر ماست! شهید صدر همواره در پی حمایت و اصلاح بودند. این را یکبار نزد مرحوم آیتالله حکیم هم مشاهده کردم. یک روز هیئتی از لبنان نزد ایشان آمدند و ایشان سخنرانی کردند و گفتند: «امروز وظیفه ما فقط انجام عبادات و مستحبات نیست، بلکه باید با فساد و ستمگران هم مبارزه کنیم، خطر عظیمی ما را تهدید میکند و ما باید مردم را به خداوند متعال دعوت کنیم».
خاطرم هست یکبار هم عدهای از مردم بغداد و کاظمین با مرحوم آیتالله العظمی سیدمحسن حکیم ملاقات کردند و به ایشان گفتند: یک مرد مسیحی که مسلمان شده، میخواهد با شما به عنوان رئیس طایفه شیعیان ملاقات کند. مرحوم حکیم از او سؤال کردند: «چگونه مسلمان و مخصوصا چرا شیعه شدهای؟» مرد مسیحی جواب داد: «به چشمهای من نگاه کنید که چقدر ضعیف شده، من از سی سال قبل مطالعه درباره ادیان مختلف را شروع کردم و سرانجام گمشده خود را در اسلام یافتم، بعد دیدم اسلام فرقههای مختلفی دارد. مدتها درباره آنها مطالعه و تحقیق کردم تا سرانجام به حقانیت امام علی(ع) رسیدم، بعد هم فهمیدم که نجف مرکز ثقل شیعیان است و آمدم و به شما رسیدم!» مرحوم حکیم آیاتی از قرآن را برای ایشان خواندند و گفتند: «مسئولیت بزرگی به عهده شما قرار گرفته است». آن شخص پرسید: «چه باید بکنم؟» گفتند: «مردم را به اسلام دعوت کنید».
آقای حکیم همیشه از دیدن من و برادرم سیدعبدالمنعم اظهار خوشوقتی میکردند و میگفتند: هر کمالی که در شما جوانان میبینم، امیدم را برای آینده قویتر میکند. همیشه هم پشت درهای بسته با ما سخن میگفتند و مدتها درباره نوع فعالیت برای اسلام صحبت میکردند و میگفتند: «به خدا من با شما هستم و به شما دعا میکنم، با تمام توش و توان خود حسینیه و مسجد بنا کنید و به همه بگویید که ما در حال جهاد با ستمگران هستیم. من برای حفظ حوزه فتوا دادم و الدعوه، دعوه ماست. معتقدم هیچ نهضتی استوار نمیماند، مگر اینکه مرجعی از آن حمایت کند، من زحمات برادران را با دادن این فتوا نادیده نگرفتم، بلکه برای حفظ سلامتی و جان برادران این کار را کردم». این فتوا در سال 1374ق صادر و این سخنان در سال 1378ق ایراد شد.
جنابعالی چگونه به ایران آمدید؟
بعد از قیام رجب، عدهای از مؤمنین به من خبر دادند که رژیم قصد دارد مرا دستگیر کند. من راهی نجف شدم، چون اموالی به عهدهام بود؛ آنها را به بعضی از مجاهدین دادم تا به خانوادههای شهدا و زندانیان بدهند. بخشی را هم برای شهید صدر فرستادم و از ایشان توسط نمایندهای کسب تکلیف کردم تا کارم، شانه خالی کردن از مسئولیت تلقی نشود. ایشان پاسخ دادند: به ایران بروید و از خطرات راه هم نترسید و مطمئن باشید که خطری شما را تهدید نمیکند.
برادران مجاهد حزب الدعوه قبلا از من خواسته بودند به تنهایی از عراق خارج شوم، ولی من به علت وابستگی خانوادگی زیر بار نرفته بودم، اما وقتی شهید صدر پیغام دادند که خطری مرا تهدید نمیکند، تصمیم گرفتم راه بیفتم. عدهای از برادران آمدند و گفتند: آمادهایم شما را همراه خانواده به ایران منتقل کنیم که من بسیار حیرت کردم؛ چون حرکت خود من به تنهایی هم با خطر همراه بود. بههرحال یک عصر پنجشنبه بود که از کوفه خارج شدیم. راه کوفه به عماره پر از ایست بازرسی بود، اما آن روز هیچ پستی در هیچ منطقهای ندیدم! یکی از اعضای حزب الدعوه به نام حاج عبدالحسین، عدهای از مجاهدین را پناه داده و در خانهاش اسلحههایی را نگه میداشت. او به کسانی که عازم ایران بودند، جا میداد. بعد از نماز صبح ما را با ماشین بردند. آسمان ابری نبود، اما ناگهان باران شدیدی گرفت. ما به بازرسی خطرناک مرزی رسیدیم. راننده چند بار بوق زد، ولی مأمور از کیوسک خود بیرون نیامد. زمانی که از منطقه خطرناک مرکزی عبور کردیم، ناگهان باران بند آمد و آسمان آفتابی شد! بالاخره به منطقه جزیره و به منزل یک پیرمرد رسیدیم. او اول خیلی ترسید و از کسی که ما را آورده بود پرسید: «این سید کیست؟» او گفت: «ایشان یک مسافر خسته است و میخواهد که در خانهات استراحت کند»، ولی آن مرد دستبردار نبود و مدام از من سؤال میکرد. خوشبختانه من با لهجه آن منطقه آشنا بودم و با لهجه خودش با او حرف میزدم. برای همین به من اعتماد کرد. بالاخره ماشین دیگری که راننده آن از اعضای حزب الدعوه بود، آمد که ما را ببرد. راننده مدام زیر لب نام خدا را تکرار میکرد. او به من گفت: «سید! ریش شما بلند است. میترسم خطری متوجه شما شود!» گفتم: «نترس، راه امن است». مسیر در امتداد لولههای نفتی و منطقه بسیار حساسی بود و نیروهای امنیتی، تمام مدت در آنجا حضور داشتند، اما ناگهان باران و تندباد شدیدی شروع شد که حدود دو ساعت ادامه پیدا کرد و پرنده پر نمیزد! بالاخره به منزل نزدیک مرز رسیدیم و به خانه پیرمردی از اهالی روستا رفتیم که با دیدن ما شروع کرد به لرزیدن و گفت: «وای بر تو! این سید و خانم محجبهاش را از کجا برای ما آوردی و این بلا را از کجا به سر ما آوردی؟» راننده گفت: «عمو! این سید و خانوادهاش فرزندان رسول خدا(ص) هستند، چه بهتر که در راه رسول خدا(ص) بمیریم!» پیرمرد گفت: «تا پنج دقیقه پیش مأمور امنیت منطقه اینجا بود و هر کاری کردیم نرفت، من کاملا مستأصل شده بودم، ولی ناگهان بلند شد و رفت!» بعد از ورود ما، مأمور امنیتی برگشت و سر راه مستقر شد. صاحبخانه به من گفت: «او آدم بسیار ستمگری است، آیا اگر او را بکشم مورد مؤاخذه رسول خدا(ص) قرار میگیرم؟» من گفتم: «از بابت ما نگران نباش، تو کاملا در امان هستی». پس از چند دقیقه باز طوفان شدیدی شروع شد و مأمور امنیتی فرار کرد. ما هم همان شب به طرف ایران حرکت کردیم. این مکاشفه و پیشبینی شهید صدر حقیقتا حیرتانگیز بود.