«آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی، شهید سیدمجتبی نواب صفوی، روایت یک تعامل» در گفتوشنود با آیتالله سیدمرتضی مستجابی
حضرتعالی همواره از سالهای همجواری و معاشرت با مرحوم آیتالله کاشانی با علاقه و در عین حال حسرت خاصی یاد میکنید. چگونه با ایشان آشنا شدید و دلیل تأثیرگذاری عمیق ایشان روی شما چیست؟
بسمالله الرحمن الرحیم. پس از بازگشت به تهران از نجف و در دورهای در مدرسه مروی حضور داشتم، روبهروی آنجا یک مغازه خیاطی بود که فردی به اسم مهدی آنجا را اداره میکرد. من با این آقا مهدی آشنا شده بودم و گاهی گپ و گفتی با هم داشتیم. یک روز آقا مهدی از من پرسید که آیا دلم میخواهد آیتالله کاشانی را ببینم؟ من از خدا میخواستم و واقعا برای دیدن ایشان اشتیاق زیادی داشتم. بالاخره یک روز به منزل ایشان در پامنار رفتیم. ایشان داشتند خارج مکاسب تدریس میکردند. لحن ساده و بیان شیوای ایشان، شوق من برای استفاده از محضرشان را دوچندان کرد. درس که تمام شد، رفتم و خود را معرفی کردم و ایشان با گرمی و صمیمیت از من استقبال کردند. این اولین ملاقات من با مرحوم آیتالله کاشانی بود. بعد هم دیگر رفتوآمدهای من به منزل ایشان ادامه پیدا کرد و کمکم در ردیف افراد سیاسی بیت ایشان قرار گرفتم.
معمولا چه کسانی به نزد ایشان میآمدند؟
همهجور آدمی، از لشکری و کشوری میآمد. در خانه ایشان به روی همه باز بود. در همین مراودهها بود که با خلق کمنظیر و سعه صدر منحصربهفرد ایشان آشنایی بیشتری پیدا کردم و از بحثهای اخلاقی و دروس حوزوی ایشان بهرهمند شدم.
ولی مرحوم کاشانی بیشتر گرفتار مشغلههای سیاسی بودند و مشغله اصلی ایشان تدریس نبود؛ اینطور نیست؟
همینطور است. ایشان با اینکه سالها بود که با درس و بحث فاصله داشتند، اما از چنان حضور ذهن و سرعت انتقالی بهرهمند بودند که گویی شب قبل درباره این مباحث مطالعه و تحقیق کردهاند. ایشان مطالب علمی را چنان روان و شیوا بیان میکردند که حتی فردی هم که دروس حوزوی نخوانده بود، متوجه میشد و بهره میبرد.
و اما اینکه دلیل تأثیر عمیق آیتالله کاشانی روی من را پرسیدید، به این دلیل بود که این مرد بزرگ بخشیدن، گذشت کردن، به روی خود نیاوردن، خوشخلقی، صمیمیت و فضایل بزرگ انسانی را در کنار تواناییهای علمی، ذکاوت، شجاعت و... در خود جمع کرده بود. خاطرم هست شبی که عدهای از اوباش به خانه ایشان حمله و آنجا را سنگباران کردند و مرحوم محمد حدادزاده را کشتند. من آنجا نبودم و ماجرا را از دیگران شنیدم و بهشدت نگران شدم. فردای آن روز رفتم که حال ایشان را بپرسم. از جلوی در خانه تا حیاط هفت، هشت تا پله میخورد. در زدم و وارد شدم و دیدم آقا دارند وضو میگیرند. با نگرانی احوالپرسی کردم. ایشان مثل همیشه خندید و سعی کرد با شوخی، مرا از آن حال بیرون بیاورد. سعه صدر فوقالعاده بالایی داشت و دلش مثل دریا بود. ایشان طوری با موضوع برخورد کرد که انگار یکسری کارهای بچگانه بوده! گاهی اگر من و مرحوم نواب صفوی و دیگران هم ناراحت میشدیم، آقا گذشت میکرد. ابدا اهل انتقام گرفتن یا پاسخ دادن به توهینهای افراد نبود. حالا که فکرش را میکنم از اینکه گاهی گوش به حرف آقا ندادیم، خجالت میکشم!
مثلا کی؟
مثلا بعد از زدن رزمآرا توسط مرحوم خلیل طهماسبی. آقا به من گفتند: برو به این رفقا بگو که این کار را گردن نگیرند؛ من میخواهم خلیل را نجات بدهم! یادم هست هوا سرد بود و خیلی گشتم تا مرحوم نواب صفوی را پیدا کردم و به او گفتم که «آقا چنین پیغامی دادهاند». مرحوم نواب همین که پیغام آقا را شنید، رفت بالای کرسی و گفت: نخیر! خلیل از ماست و او این کار را کرده! بههرحال گوش به حرف آقا ندادند. آقا هر کاری که از دستش برمیآمد برای نجات خلیل کرد. نهایتا هم نمایندههای هوادار ایشان قانونی تصویب کردند که به موجب آن ضارب رزمآرا بخشیده شد.
با شهید سیدمجتبی نواب صفوی چگونه آشنا شدید؟
در مدرسه آخوند در نجف. ایشان هم در آنجا درس حوزوی میخواند و ما خیلی زود با هم آشنا و مأنوس شدیم؛ به طوری که اوقات تحصیل و فراغت را با هم میگذراندیم.
نواب چه خصال و ویژگیهای شخصیتیای داشت؟
یک آدم با احساس با اندیشهای بلند و متعالی که همیشه به دنبال آن بود که هر خدمتی که از دستش برمیآید، برای دیگران انجام بدهد. یادم هست یک روز در نجف، با هم داشتیم به مدرسه میرفتیم که وسط راه متوجه شدیم که دیوار خانهای ریخته و داخل خانه معلوم است. این خانه نزدیک بازار بود. مرحوم نواب از بازاریها پرسید: صاحب این خانه کیست و چرا دیوار خانهشان ریخته است؟ جواب دادند: صاحب خانه از دنیا رفته و زن و بچهاش توان مالی برای بازسازی دیوار خانه را ندارند! مرحوم نواب بلافاصله عبا و عمامه را گذاشت کنار و بعد هم بیلی پیدا کرد و خاکهای کنار آن دیوار را جمع کرد. من هم از یکی از قصابهای بازار به نام سید حَمَد یک بیل گرفتم و به مرحوم نواب کمک کردم که از کنار دیوار خاکها را برداریم. اهالی محل و همسایهها که دیدند دو طلبه دارند کار میکنند، آمدند و بیلها را از ما گرفتند و مشغول کار شدند. خلاصه آن دیوار تا عصر آن روز درست و امنیت خانه آن بندگان خدا تأمین شد. مرحوم نواب از این کارها زیاد میکرد.
آیا شما در جریان مبارزه مرحوم نواب با احمد کسروی بودید؟
بله؛ رفاقت من و مرحوم نواب ادامه داشت تا روزی که قرار شد همراه حجتالاسلام آقا سیدهاشم تهرانی برای مبارزه با انحرافات کسروی به ایران بیاییم. آن روز من به نواب گفتم: در این راه تا پای کشته شدن خودم با شما همراهی میکنم، ولی اگر قرار باشد خونی اتفاق بیفتد و کسی کشته شود، معذورم!
یکی از فرازهای مهم زندگی شهید نواب صفوی مداومت او در تبلیغ احکام اسلام بود که این کار را با شجاعت انجام میداد. در این زمینه خاطرهای دارید؟
خاطرات که فراواناند. یکبار به من گفت: پسرعمو! بیا امشب برویم قم. یکی از رفقای ما مرد قویهیکلی به نام علی احرار و یک پهلوان بهتماممعنا بود. سهتایی رفتیم قم و در مسجد بالاسر نماز خواندیم. من به علی گفتم: سید را سر دست بلند کن تا برای مردم حرف بزند! نواب لاغر و ضعیف و علی بسیار قوی بود. کمر نواب را گرفت و بلندش کرد. نواب هم رو به مردم کرد و گفت: «هنوز باد به پرچم اجداد ما میوزد، دشمنان اسلام بدانند که در این مملکت جایی ندارند! و...» بعد هم با همان شور و هیجان همیشگی برای مردم حرف زد. فراشهای مسجد آمدند و سر و صدا راه انداختند که سخنرانی در اینجا ممنوع است! فدائیان اسلام در قم و در بین طلبهها، هواداران زیادی داشتند. خلاصه دعوا شد و حسابی به جان فراشها افتادیم! من با یکی از پهلوانهای قم به اسم آقا تقی کمالی ــ که همیشه با هم ورزش میکردیم ــ رفیق بودم. یکمرتبه دیدم که او هم آمد. حکم پدر و پسر را داشتیم. بغلم کرد و گفت: کافی بود پیغام میدادی، خودم میآمدم و آقا را بالای منبر میگذاشتم و خودم هم پای منبر میایستادم تا ببینم چه کسی جرئت میکند به آقا چپ نگاه کند!
در دوره صدارت دکتر مصدق، عدهای از فدائیان اسلام زندانی شدند و گروهی برای دفاع از آنها در زندان قصر متحصن شدند؛ شما هم بودید؟
بله؛ من در یکی از تحصنها بودم. یادم هست که با عدهای به حیاط زندان قصر رفتیم و چند روزی آنجا بودیم. یادم نمیآید که به چه دلیل ما را بیرون نکردند یا نتوانستند بیرون کنند. عدهای از کمونیستها هم همان نزدیکیها زندانی بودند. خیلی از آنها مرید مرحوم نواب شده بودند و حتی بعضی از آنها پشت سرش میایستادند و نماز میخواندند!یادم هست که مرحوم نواب در زندان اذان میگفت. واقعا به حرفهایی که میزد عقیده داشت و اذان را با تمام وجود میخواند.
به نظر شما عملکرد فدائیان اسلام چه نقصی داشت که به نتیجه نرسید؟
اکثر اعضای فدائیان اسلام بهخصوص جوانانشان، با وجود ایمان سرشار و اینکه آدمهای خوبی بودند، بیتجربه بودند و گاهی نپخته عمل میکردند. تصورشان این بود که اگر این کارها را بکنند، همه چیز درست میشود. حتی برای یک حکومت اسلامی تذکرهای نوشته بودند که مثلا وزارت عدلیه، وزارت جنگ و... شرح وظایف نوشته بودند! واقعا هیچکدامشان حب ریاست و دنیاطلبی نداشتند و فقط دلشان به حال اسلام و مردم میسوخت، منتهی اسلامشان، اسلام یک مرد جوان بود؛ اسلام یک مرد جاافتاده و دنیادیده نبود.
پس شما برای تحصن نرفته بودید؟
خیر؛ من رفتم مرحوم نواب را ببینم، ولی ماندنی شدم! خیلی سریع بچهها تصمیم گرفتند که این کار را بکنند. خیلی بچههای خوب و فداکاری بودند. هر وقت هم که به زندان میرفتند، من هم با آنها میرفتم که احوال نواب را بپرسم. ممنوعیتی هم برای اینکه چه کسی برای ملاقات برود یا نرود وجود نداشت. همه میرفتند. بعضی از مسئولین زندان هم کمک میکردند و غیرمستقیم با ما همکاری داشتند.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما گذاشتید.