روزهایی که بر ما میگذرد تداعیگر سالروز درگذشت پدر شعر انقلاب اسلامی، زندهیاد استاد حمید سبزواری است (22 خرداد 1395). هم از این روی و در نکوداشت کارنامه استاد سبزواری، گفتوشنودی با آن بزرگ درباره تجربیات سیاسیشان را به شما تقدیم مینماییم.
«با سیاست و فرهنگ، از سبزوار تا تهران» در گفتوشنود با زندهیاد حمید سبزواری
رضاخان میخواست املاک مازندران را یکسره به اسم خودش بزند!
10 خرداد 1399 ساعت 12:15
روزهایی که بر ما میگذرد تداعیگر سالروز درگذشت پدر شعر انقلاب اسلامی، زندهیاد استاد حمید سبزواری است (22 خرداد 1395). هم از این روی و در نکوداشت کارنامه استاد سبزواری، گفتوشنودی با آن بزرگ درباره تجربیات سیاسیشان را به شما تقدیم مینماییم.
جنابعالی از چه مقطعی و چگونه وارد فعالیتهای سیاسی شدید؟
بسمالله الرحمن الرحیم. هر کسی با توجه به شرایط خانوادگی و ویژگیهای شخصیتی، وارد فعالیتهای اجتماعی یا مبارزات سیاسی میشود. مرحوم پدر من تجلی سبزواری، شاعر خوبی بود و اثر ارزشمندی به نام «کنکاشنامه» را درباره مجلس شورا و آرزوهایی که در صورت تحقق مشروطه برای مملکت داشت، بر وزن شاهنامه فردوسی سرود که متأسفانه چاپ نشد!
پدربزرگم محمدصادق ممتحنی هم شاعر و مردی جهاندیده و باتجربه و شغلش معدنشناسی بود. مرحوم پدرم از دورهای به بعد در عمرش، نابینا شد و مادرم برای اینکه از آلام او کم کند، شبها برایش اشعار سعدی و حافظ و دیگر شعرا را میخواند و ما هم گوش میدادیم و کمکم در من اثر کرد. یکی از کتابهایی که مادرم میخواند اشعار «نسیم شمال» بود و به این شکل بود که به مسائل سیاسی علاقهمند شدم.
احتمالا شما ماجرای کشف حجاب رضاخانی را به یاد دارید. از آن دوره خاطرهای دارید؟
بله، یادم هست که مرحوم بهلول به مناسبت کشف حجاب سخنرانی کرد. من با پدرم و مادرم به مسجد جامع رفته بودیم. دورانی بود که ملخها به سبزوار حمله کرده و تمام مزارع سبز سر راهشان را ویران کرده بودند، اما خوشبختانه از مزارع سبزوار عبور کردند و صدمه نزدند. مرحوم بهلول از خانواده ما زن گرفت، ولی موقعی که سخنرانیهایش را علیه رضاخان شروع کرد، چون احتمال میداد که همسرش دچار خطر شود، مهریه زنش را پرداخت و او را طلاق داد! بعد هم که قضیه مسجد گوهرشاد و سفر بهلول به افغانستان پیش آمد. در جریان مسجد گوهرشاد شوهرخاله خانم من هم تیر خورد و شهید شد. بسیار دوران سختی بود و با مردم درنهایت سنگدلی و قساوت رفتار میشد. اوضاع طوری بود که اگر میخواستید مثلا از مشهد به مازندران بروید، چیزی شبیه به پاسپورت نیاز داشتید و باید شهربانی اجازه میداد. رضاخان میخواست املاک مازندران را یکسره به اسم خودش بزند و نمیخواست که این خبرها در جاهای دیگر منعکس شوند. روزنامهها هم که جرئت نداشتند از این حرفها بزنند. در چنین فضایی ضدیت با رژیم یک امر طبیعی بود.
بیشتر بخوانید:
طراحی وارونه یک برنامه
نقطه آغاز فروپاشی حکومت رضاشاه
از حمله متفقین به ایران چه نکاتی به خاطر سپردهاید؟
بله؛ روسها شمال ایران را اشغال کردند و سبزوار تحت سلطه روسها بود! آنها گندم مردم را میبردند و گرسنگی بیداد میکرد؛ چون نان گیر مردم نمیآمد. نانی هم که گیرمان میآمد، نه گندم داشت و نه حتی جو و مثل زغال سیاه بود! واقعا به مردم سبزوار سخت میگذشت، درحالیکه یکی از مراکز چرمسازی و شهر آبادی بود، اما آنها واقعا سبزوار را خراب کردند و از رونق انداختند!
از چه دورهای از نزدیک با جریانات سیاسی آشنا شدید؟
من در اوایل جوانی امتحان معلمی دادم و قبول شدم، منتهی قبل از اینکه معلم بشوم، حزب توده در چند قدمی خانه ما دفتر زد! فردی به نام فرهی، که او را به سبزوار تبعید کرده بودند، دو تا پسر داشت که با ما بازی میکردند. خودش هم در گاراژ محمدی سبزوار، منشی بود. او بعد از ورود متفقین، خانه خودش را دفتر حزب توده کرد و تابلو زد. من هم میرفتم و به سخنرانیهای آنها گوش میدادم و در آنجا بود که اسامی افرادی چون دکتر کشاورز را شنیدم. انواع و اقسام روزنامهها هم منتشر میشدند که هر کدام شعاری میدادند و اظهارنظری میکردند و ما مانده بودیم که چه کسی دارد راست میگوید و چه کسی دروغ میگوید؟ به این ترتیب مدتی به حزب توده گرایش پیدا کردم، ولی خوشبختانه عضو نشدم.
با مرحوم فخرالدین حجازی ــ که او هم شعر میگفت ــ آشنا بودم و توسط او به حزب عدالت رفتم. بعد ایشان انجمن تبلیغات اسلامی را درست کرد که افراد باسوادی مثل مرحوم ادیب جوینی به آنجا میآمدند. بعد انجمن تعلیمات اسلامی را تشکیل دادیم و همین آقای ادیب را در رأس آن گذاشتیم. بعد آقایی به نام شیخ غلامرضا فیروزیان آمد و انجمن حجتیه را در سبزوار راه انداخت! مدتی هم به آنجا میرفتم و شعر میخواندم. من در مجموع به احزاب و انجمنهای زیادی سرک کشیدم، ولی بعد از مدتی متوجه میشدم که سر در آخور خارجیها دارند. اوایل به حزب عدالت میرفتم و شعر میخواندم و پس از مدتی متوجه شدم انگلیسی هستند! بعد به سراغ حزب توده رفتم. آنها اول طرف را خوب محک میزدند و وقتی میدیدند احمق است و هر کار را که آنها بگویند انجام میدهد، به او کارت عضویت میدادند! بعضی از شعارهایشان انسانی و جوانپسند بود و حسابی آدم را جذب میکرد، ولی خیلی زود فهمیدم که سر اینها در آخور روسیه است. احسان طبری نه تنها در سطح حزب توده که در سطح جریان مارکسیسم در دنیا، نظریهپرداز بزرگی بود. خیلی دلم میخواهد جوانها کتاب «کژراهه» او را بخوانند تا ببینند پشت شعارهای بزرگ و دهانپرکن، چه فریبهای عجیب و غریبی ممکن است پنهان شوند و بیهوده عمر و وقت خود را در یکسری از جریانات ظاهرفریب تلف نکنند. احسان طبری بعد از توبه یکسری شعر سروده بود که آوردند که من بازنویسی کنم. رد اشکهایش روی پاکنویس اشعارش بود که واقعا مرا منقلب کرد! این هم از الطاف بزرگ الهی نسبت به انقلاب اسلامی بود که آدمی مثل او تا این حد صمیمانه و صادقانه به اشتباهاتش اعتراف کند. خود من هم وقتی بر کتابش مقدمه مینوشتم، بارها گریستم؛ چون خودم هم این راه را رفته بودم، منتهی خدا عنایت کرد و زود متوجه انحراف اینها شدم و برگشتم و خدا نخواست که غرق بشوم.
الغرض مدتی هم در حزب دموکرات سرک کشیدم و دیدم اعیان شهر دور هم جمع شدهاند و هر شب بساطی دارند و اصلا حزبی در کار نیست! خلاصه هر جا که رفتم سرم به سنگ خورد. در انجمن تبلیغات اسلامی دستکم در اول کار قرآن میخواندند، ولی کلا به مسائل درجه صدم میپرداختند و نمیتوانستند گرهی از کار مردم باز کنند. نتیجه این همه گشت و گذار در احزاب و انجمنها از دوازدهسالگی این شد که امروز اگر کسی دهانش را باز کند، میفهمم آبشخورش کجاست و میخواهد چه کار کند!
ظاهرا شما در تهران، به مجالس منزل آقای نجاتی هم میرفتید. در آن جلسات چه نکات و مسائلی مطرح میشدند؟
ایشان شاعر توانایی بود و در روزهای دوشنبه، به منزلش میرفتم و شعر میخواندیم. او بدون اینکه اسمش را پایین شعرش بنویسد، علیه اشرف پهلوی شعری سروده و در شهر پخش کرده بود. دربار دستور داده بود که شاعر این شعر باید حتما شناسایی و دستگیر شود. مدتها دنبالش گشتند و او را پیدا نکردند تا سرانجام یکی از کسانی که او شعرش را برایشان خوانده بود، او را لو داد! بالاخره یک روز یک جیپ او را زیر گرفت و شدت جراحات به حدی بود که پزشکان ناچار شدند هر دو پای او را قطع کنند و چون دیگر نمیتوانست جایی برود، من و دوستان پیش او میرفتیم و جلسات شعرخوانی داشتیم. در آنجا با شعرای زیادی آشنا شدم. همه اشعاری هم که در آنجا میخواندم، انقلابی بودند. یک آقایی به اسم روحانی هم میآمد و شعر میخواند که اشعارش خوب بودند، اما بهائی بود و اسمش به خودش هیچ ربطی نداشت! من در تهران هم در جلسات متعددی شرکت میکردم، از جمله یک روز در انجمن ایران و پاکستان قصیدهای را خواندم که خیلی تند بود و وقتی آمدم بیرون، یک کسی دست مرا گرفت و گفت: «من مهرداد اوستا هستم!» من سالها بود که اشعار اوستا را میخواندم و خیلی دلم میخواست ایشان را ببینم. سلام و احوالپرسی کردیم و من صورتش را بوسیدم. بعد با هم راه افتادیم و ایشان از باب نصیحت گفت: «پسرجان! اینجا نباید این شعر را میخواندی؛ چون پر از مأمور ساواک است. شانس آوردی که دستگیرت نکردند. حواست را جمع کن!» بعدها توسط همین دوستان به بعضی از انجمنهای تهران، از جمله انجمن دانشوران راه پیدا کردم.
با این بیاحتیاطیهایی که میکردید، بالاخره کی سر و کارتان به ساواک افتاد؟
بعد از اینکه در سال 1347 به تهران آمدم و فعالیتهای ادبی و جسارتم را در سرودن اشعار سیاسی بیشتر کردم، در کمیته مشترک بازجوی من یکی از همکاران قدیمیام در بانک بازرگانی بود و یکجورهایی سر و ته پرونده مرا به هم آورد!
شما سراینده بهترین و ماندگارترین سرودهای انقلابی هستید؛ سرودهایی که بسیاری از آنها را مردم سالهاست که زمزمه میکنند. با توجه به جایگاه بلند و والای شما در شعر و بهویژه ترانهسرایی انقلابی وقتی نام شما از فهرست اصلی چهرههای ماندگار حذف شد، حیرت بسیاری را برانگیخت؛ ماجرا از چه قرار بود؟
من جزء اولین افرادی بودم که برای این مراسم دعوت شدم، اما قبل از اینکه بتوانم در مراسم شرکت بکنم، دچار بیماری شدیدی شدم و انصافا ریاست وقت سازمان آقای دکتر لاریجانی مساعدت کردند که اگر کمکهای ایشان و دیگر دوستان نبود، امکان اینکه جراحی قلب انجام بدهم، نداشتم. بعد از عمل هم خود ایشان و هم دوستان، بارها عیادتم آمدند که بسیار موجب دلگرمی من بود. آقای لاریجانی انصافا سنگ تمام گذاشتند و دادند پوسترهای بزرگی از بنده چاپ کنند و برای مراکز فرهنگی در شهرها فرستادند و قرار شد برای بنده بزرگداشتی بگیرند. خیلی هزینه کردند که از آنها سپاسگزارم.
و سخن آخر؟
افراد لطف دارند که از این اندک سرودههای من با نگاه بزرگوارانه تقدیر میکنند. من در واقع خود را بدهکار انقلاب میدانم و نه طلبکار. انقلاب به ما سرافرازی و عزتی داد که در تاریخ ما بینظیر است. من مدیون این مردم هستم؛ به همین دلیل حتی وقتی از دورترین نقاط کشور هم از من دعوت میشود، با وجود بیماری سعی میکنم بروم. آرمان و هدف من در زندگی، همواره تلاش برای عزت دین و کشورم بوده و امیدوارم تا وقتی زندهام بتوانم در این راه قلم بزنم و از آنجا که واقعا تلاش کردم صادقانه خدمت کنم، تصور میکنم نامم انشاءالله ماندگار خواهد بود. از آنجا که وابسته به جایی نیستم، هر گاه دردی را تشخیص میدهم، حرفم را بدون ترس میزنم. همیشه هم حرف خودم را زدهام.
کد مطلب: 11896