بیست سال پیش در چنین روزهایی عالم ربانی و مجاهد زندهیاد آیتالله سیدعباس ابوترابی همراه با فرزند ایثارگرش زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت گشت. هم از این روی و در نکوداشت آن روحانی گرانمایه، ذکر جمیل او را از زبان فرزند نامدارش میخوانیم که نهایتا همراه وی و در طریق زیارت آستان قدس رضوی(ع) به لقای حق شتافت. یاد هر دو بزرگ گرامی باد.
زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی
حیات علمی پدر
حاج آقا والد معظم ما (آیتالله سید عباس ابوترابی) با علاقهای که به درس خواندن داشتند، در قزوین مشغول به تحصیل شدند. بعد، چون میبینند در قزوین، مجالس خیلی زیادی ایشان را دعوت میکنند و فرصتی برای درس خواندن برایشان باقی نمیماند، با اینکه پدر بزرگوارشان مرحوم آقای حاج سیدابوتراب چندان تمایلی نشان نمیدادند در مشرف شدن ایشان به قم، ولی با یک علاقه زیادی به قم مشرف میشوند و درس را ادامه میدهند.
این موضوع قبل از سال 1304ش بوده است. بعد از مقدماتی که خوانده بودند، چند سالی میگذرد که در درس مرحوم آیتالله حجت کوهکمرهای (رضوانالله تعالی علیه) شرکت میکنند و جزواتی هم به عنوان تقریرات درس ایشان نوشتهاند. قبل از فوت مرحوم آقای حجت (رحمهالله علیه) ایشان قریبالاجتهاد بودند و نوشتهای هم از مرحوم آقای حجت دارند. بعد از فوت مرحوم آقای حجت، ایشان در درس آیتالله بروجردی (رضوانالله تعالی علیه) شرکت میفرمودند که تقریرات خمس ایشان را هم نوشتند (که به چاپ هم رسید). ایشان در زمان آقای بروجردی به درجه اجتهاد رسیدند.
از اساتیدی که ایشان همیشه استفاده از محضرشان را برای خود کمال توفیق میدانستند، حضور در درس آیتالله سیدمحمد محقق داماد بود که سالیان درازی حتی تا پایان عمر ایشان، در درسشان شرکت میکردند. در فلسفه هم، سالهای زیادی در خدمت مرحوم علامه طباطبائی (رضوانالله تعالی علیه) تلمذ میفرمودند و در نهایت جلسات هفتگی مرحوم علامه طباطبائی ــ که با تعدادی از برجستهترین شاگردانشان که شبهای پنجشنبه هر هفته برگزار میشد ــ اکثر آن جلسات در منزل ما تشکیل میشد که مرحوم شهید آیتالله بهشتی و مرحوم شهید آیتالله مفتح و حضرت آیتالله جوادی آملی هم در آن شرکت میکردند. این جلسات تا همین سالهای اخیر، یعنی تا اواخر عمر شریف حضرت آیتالله طباطبائی، ادامه داشت. مفاد و محتوای این جلسات، مباحث خاص فلسفی بود که علامه مطرح میفرمودند و تحقیقاتی که شاگردانشان داشتند و ایشان توضیح میدادند. یک سلسله بحث که براساس کتب درسی باشد، نبود. حتی در سالهای بعد که درس علامه طباطبائی هم در حوزه تعطیل شد، این جلسات هفتگی ادامه داشت.
حیات سیاسی پدر
در قم بعد از فوت حضرت آیتالله حکیم (رضوانالله تعالی علیه) که اساتید و فضلای حوزه علمیه قم، مرجعیت و اعلمیت حضرت امام (رضوانالله تعالی علیه) را کتبا امضا کردند، ایشان هم یکی از اساتیدی بودند که مرجعیت حضرت امام را امضا کردند. بعد هم در قزوین، در سخنرانیهایشان این موضوع را تأیید میکردند. در همه راهپیماییهای قزوین، سیدمحمدآقا اخوی ما، یکی از کسانی بود که پیشاپیش همه شعار میداد و ایشان هم همراه علما و فضلا و روحانیت قزوین در همه راهپیماییها شرکت داشتند. یادم هست، در پایان یکی از راهپیماییها، در مسجدالنبی قزوین تجمع سنگینی بود. ایشان برای اثبات اعلمیت حضرت امام، روزنامه «کیهان» مربوط به سال 1340 (پس از فوت مرحوم آیتالله بروجردی) ــ که آن روزنامه را در یک کیسه پلاستیکی نگهداری و سعی کرده بودند در جایی حفظ بکنند ــ بیرون آوردند و روی منبر اعلام فرمودند: رژیمی که حضرت امام را تبعید کرده، پس از فوت آیتالله بروجردی و در روزنامه وابسته به خود، ایشان را به عنوان یکی از چهار مرجع مطرح حوزه معرفی کرده است...، و روزنامه را به مردم نشان دادند! پس از آن ایشان را دستگیر کردند و در زندان کمیته بازداشت نمودند. بعد از این ماجرا، جمعیت زیادی تحصن کردند. یادم نیست، یک شب یا سه شب تحصن در مسجدالنبی ادامه یافت. عکسالعمل رژیم هم این بود که شورای تأمین شهر قزوین تشکیل شد. بعد توسط وکلایی که قدری وجهه مردمی داشتند، در مسجدالنبی به مردم اعلام شد که به تحصن خود خاتمه دهند؛ زیرا رژیم متعهد شده است که زمینه آزادی ایشان را فراهم کند. مردم هم پراکنده شدند و به تحصن پایان دادند. بعد از چند روزی حاج آقا از زندان آزاد شدند.
در جریان انقلاب هم ایشان پیشاپیش جمعیت بودند و در بین علمای قزوین هم، این گونه بود که اگر قرار میشد کسی سخنرانی داشته باشد، آن را به حاجآقای ما محول میکردند. یک روز که اهالی محترم قزوین در مسجدالنبی تجمع کرده بودند، فرماندار نظامی قزوین تهدید کرده بود: اگر متفرق نشوید ــ با تعبیر بیادبانهای که کرده بود ــ این خرابشده را روی سر شما خراب میکنم! بعد از این تهدید، ساعتی طول نکشید که با تانک و نفربر به شهر حمله کردند. اکثر ماشینهایی را که در خیابانها پارک شده بود از بین بردند و به منزل ما هم یورش آوردند. اتفاقا آن شب، اخوی کوچک ما با پسرخاله و پسردایی ما ــ هر دوی اینها در دفاع مقدس به شهادت رسیدند ــ سه نفری با یکی از دوستانشان، در خانه را شکستند و از آنجا فرار کردند! الحمدالله آن شب نه حاجآقا، نه مادر و نه همشیره ما در خانه نبودند. چند تا از فرشهای خانه را برده بودند و چند تا را هم آتش زدند! جرئت نکرده بودند کتابخانه را آتش بزنند؛ چون میدانستند اگر قرآن را آتش بزنند، دودمانشان آتش میگیرد! آشپزخانه و یک اتاق دیگر را به آتش کشیده بودند که در اثر آتشسوزی سقف آشپزخانه فرو ریخته بود. بعد از پیروزی انقلاب، فرشها و اثاثیه منزل را که برده بودند از داخل پادگان پیدا کردیم و به خانه آوردیم.
حیات اخلاقی پدر
در طول مدتی که از عمر ما میگذرد، غیر از ده سالی که در اسارت بودیم و به جز پنج، شش سالی که در نجف اشرف بودیم (چون این مدت، ما از حاجآقا جدا بودیم) در طول این مدت، حتی برای یک مرتبه هم ندیدم که بین حاجآقا و مادر ما برخورد تندی بشود و با هم با بیحرمتی برخورد بکنند و یا با صدای بلند به همدیگر پرخاش بکنند! حاجآقا یک وقت به بنده میفرمودند: «نابرده رنج گنج میسر نمیشود/ مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. اگر ما موفق شدیم در حوزه درس بخوانیم، به خاطر علاقهای است که به درس خواندن داشتیم و احساس مسئولیتی که در مقابل مکتب و ملتمان داشتیم».
ایشان با نداشتن کمترین امکانات مالی، در قم شروع به تحصیل کردند و میفرمودند: «پدرم هم امکانات مالی چندانی نداشتند که به من کمک بکنند. ماهها میگذشت که غیر از نان و پیاز چیز دیگری نداشتیم بخوریم». بعد هم وقتی جد مادری ما (پدر مادرمان) موفقیت ایشان را در درس مرحوم آیتالله حجت میبینند و آن علاقهمندی ایشان را در تحصیل، یک روز ایشان را برای ناهار یا شام به منزل خود دعوت میکنند. به ایشان میفرمایند: «من به خاطر علاقهمندی که شما به تحصیل دارید، حاضرم که دخترم را به ازدواج شما در بیاورم. یک اتاقی هم به شما میدهم و هیچ مزاحمتی هم برای ادامه تحصیل شما ایجاد نمیکنم. هر شب خواستید بیایید و در خانه بخوابید و هر شب خواستید در مدرسه بگذرانید و به کارهایتان برسید».
یادی از جد مادریام
مرحوم جد مادری ما (آیتالله سیدمحمد باقر علوی قزوینی) ــ که به دعوت مرحوم آیتالله شیخ عبدالکریم حائری به قم تشریف آوردند ــ قبرشان یک مقدار پایینتر از قبر مرحوم آیتالله شیخ عبدالکریم حائری است. حضرت امام (رضوانالله تعالی علیه) روزهای پنجشنبه صبح، تشریف میآوردند منزل مرحوم جد مادری ما. ایشان هم صبحهای پنجشنبه بعد از نماز صبح منتظر تشریففرمایی حضرت امام بودند. در که میزدند، میفرمودند: «بروید در را باز کنید که آقا روحالله عزیز ماست». حضرت امام در تشییع جنازه مرحوم آیتالله سیدمحمدباقر علوی، با صدای بلندتری از فرزندان ایشان گریه میکردند!
مرحوم آقای حاج سیدمحمدباقر، در آخرین روزهای فوتشان به پسر کوچکشان آقای حاج سیدعلیاصغر فرموده بودند: «من در چهاردهسالگی یتیم بودم و باید عهدهدار مادرم هم میشدم و مشکلات زیادی از نظر مالی داشتم. در فکر بودم که چه کار بکنم و چه راهی را انتخاب کنم و در خانه چه کسی را بزنم و از کی کمک بگیرم؟ بعد از فکر زیاد، به این نتیجه رسیدم که خدایی هست و در خانه خدا را باید زد و بهترین لحظهها برای رفتن به در خانه خدا، قبل از اذن صبح است. از آن شب تا این لحظه که آخرین روزهای حیاتم را دارم پشت سر میگذارم، یک شب، گدایی در خانه خدا را قبل از اذان صبح از دست ندادهام». ایشان دارای یک معنویت خاصی بودند. بنده دقیقا این را به خاطر دارم که در روز فوتشان، صبح زود که از خواب بیدار شدند، فرمودند: «من امروز نه صبحانه میخورم و نه ناهار! اول ظهر، من را خبر کنید که نمازم را اول وقت بخوانم که امروز عصر، به لقای پروردگار عالم، دست پیدا خواهم کرد و چشم از این دنیا خواهم بست».
این لطف و رحمتالهی بوده که شامل حال خانواده ما میشده که حضرت امام این عنایت را داشتند و صبحهای پنجشنبه این افتخار را به جمع خانوادگی ما میدادند که به دیدار مرحوم جد ما تشریف میآوردند و روی همین جهت هم همیشه حضرت امام، جویای سلامتی و وضعیت خانوادگی ما بودند. گرچه ما لایق این لطف و عنایت نبودیم، ولی بزرگواری ایشان، ایجاب میکرد که براساس آن رابطه که با مرحوم جدمان داشتند، این عنایت را داشته باشند.
ذکر این نکته نیز بیمناسبت نیست که مرحوم جّد مادری ما، در نجف اشرف به درجه اجتهاد میرسند. در مسجد جامع قزوین مشغول خدمت بودند تا اینکه مرحوم آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری (رضوانالله تعالی علیه) از اراک عازم قم شدند و ایشان هم به قم رفتند. از قم به منزل خود نامه نوشتند: «خانه و زندگی من را بفروشید، بعد از فروختن و تبدیل آن به پول نقد مرا خبر کنید!». همه را میفروشند و به پول نقد تبدیل میکنند و به ایشان خبر میدهند. حاجآقا از قم تشریف میبرند قزوین. روز جمعهای، جمعیت زیادی را دعوت میکنند که برای نماز تشریف بیاورند مسجد جامع. بعد از نماز، جریان را توضیح میدهند. میفرمایند: «من به دعوت حضرت آیتالله حائری به قم مشرف شدم و اهالی محترم قزوین هم بدانند که بنا نیست چیزی با خودم به قم ببرم. تمام مایملک من فروخته شده و تبدیل به پول نقد شده است و این را نیز در همین جا میگذارم که صرف امور خیر بشود!». در روایت هست که «اتقوا من مواضع التهّم». ایشان برای اینکه بعضی تصور نکنند که ایشان از قزوین ثروتی را با خودشان بردند، چنین کاری کردند. در قم عدهای از تجّار محترم و افراد خیّر بازار تهران، برای چهار نفر از مراجع قم چهار تا خانه ساختند؛ برای مرحوم آیتالله صدر، برای مرحوم آیتالله حاج سیدمحمدتقی خوانساری، برای مرحوم آیتالله حجت کوهکمرهای و برای جّد ما. هر چهار خانه را در یک کوچه ساختند که الان پشت مدرسه حجتّیه به نام «کوچه آقایان» معروف است؛ لذا از آن به بعد در قم اقامت داشتند و حاج آقای ما هم از ابتدای ازدواجشان در همان منزل و تا امروز هم ما، در همان منزل هستیم.
روزی که ایشان فرمودند: «من از این دنیا میروم»، یادم هست اواخر ماه صفر بود. مادرمان و خالهمان شروع کردند به گریه کردن! ایشان فرمودند: «گریه نکنید! و راضی نیستم در فوت من، حتی یک لحظه کسی لباس سیاه بپوشد، برای اینکه من دیشب در عالم خواب، هم جهنم را دیدم و هم من را به بهشت بردند. از زیبایی بهشت و برکات واسعه پروردگار عالم در آنجا، میخواستم به دنیا برنگردم! جای مرا در بهشت نشان دادند و به من بشارت دادند که فردا بعدازظهر و عصر، جای شما اینجاست». صبح، ساعت 10 بود که مرحوم آیتالله خوانساری و مرحوم آیتالله صدر را خواستند. نیمساعتی با آقایان صحبت کردند. آقایان تشریف بردند. بعد از نماز ظهر و عصر، ایشان غذا نخوردند. تشریف بردند زیر کرسی و رو به قبله نشستند. قرآنی به دست گرفتند و شروع کردند به قرآن خواندن. ما هم نشسته بودیم. پسر کوچکشان هم نشسته بود. یک مرتبه فرمودند: «صدقالله ال...» دیگر «علی العظیم» را کسی نشنید! قرآن از دستشان افتاد. وقتی که پسرشان پرید به سمت ایشان، دید مثل اینکه ساعتهاست که روح از بدن نازنینشان مفارقت کرده است.
بعد از فوت ایشان و پس از اینکه در مشهد مقدس آن بزرگوار را به خواب دیدم و برایم یقین حاصل شد که معمّم بشوم و فردای آن مفتخر به پوشیدن لباس روحانیت شدم، در حرم مطهر آقا علیبنموسیالرضا(ع) نمازم را که دو رکعتی بود، سلام دادم. بعد از تمام شدن نماز، مرد بزرگواری که در کنار ما نمازشان را سلام دادند، با من مصافحه کردند و بعد هم فرمودند: «مثل اینکه شما مسافرید؟» گفتم: «بله». از من دعوت کردند که به خانهشان برویم. تشکر کردم. ایشان فرمودند: «شما ساکن کجا هستند؟ تهران؟» گفتم: «نخیر؛ قم». بعد فرمودند: «شما اهل کجا هستید؟» گفتم: «قزوین». فرمودند: «مرحوم آقای حاج سیدمحمدباقر قزوینی را میشناسید؟» عرض کردم: «بله؛ ایشان پدر مادر ماست». ایشان خیلی خوشحال شد. فرمودند: «خوشحالم که شما را میبینم. من از ایشان خاطرهای دارم و کرامتی که خیلی مشتاق بودم این را برای یکی از بستگانشان نقل بکنم». در ادامه فرمودند: «زمان رضاخان که عمامه از سر علما برمیداشتند، مگر آنها که مجوزی داشتند که آنها هم مورد اهانت و هتک حرمت زیادی قرار میگرفتند، در آن دوره ما از تهران عازم قم بودیم. وقتی که سوار ماشین شدیم، دیدیم که آقای سیدمحمدباقر علوی قزوینی هم در ماشین هست. از همان ابتدا، هر کس سوار ماشین شد، ایشان را مسخره کرد. ماشین هم که حرکت کرد، در بین راه بذلهگوییها و تکهپرانیها علیه ایشان شروع شد، ولی ایشان هیچ توجهی نکرد. اذان ظهر شد. بعد از اینکه همه او را مسخره کرده بودند، ایشان بلند شد و به راننده گفت: «آقا، وقت نماز ظهر است، نگه میداری نماز بخوانیم؟» همه شروع کردند به مسخرهبازی بیشتر! ایشان سکوت اختیار کردند. پنج، شش دقیقهای بیشتر نگذشته بود، دو مرتبه گفتند: «آقای راننده! نگه میداری نماز ظهرمان را اول وقت بخوانیم؟» بیحرمتیها و اهانتها به ایشان شدت گرفت. باز برای بار سوم، ایشان خواهش کردند و راننده هم شروع کرد به بدوبیراه گفتن! کمتر از 10 دقیقه نگذشته بود که ماشین خود به خود ایستاد! به محض اینکه ماشین ایستاد، همه گفتند: «این هم از خوشقدمی آقای سید»، و شروع کردند به اهانت کردن! ایشان آمدند پایین. عبا را کشیدند سرشان، بدون اینکه اعتنا به این جمعیت بکنند، راهشان را گرفتند و رفتند وسط بیابان. اینها هم از پشت سر سنگ انداختند و فحاشی و بدگویی زیاد کردند و ایشان هم توجهی نفرمودند و جوابشان را هم ندادند. پیش از اینکه سید برود، راننده به ایشان گفت: این ماشین به طور جزئی خراب شده، اگر درست شد، یک دقیقه هم نمیایستیم، ما میرویم که گرگ اینجا تو را بخورد! ایشان باز اعتنا نکردند. رفتند وسط بیابان و برای همه ما تعجبآور بود که فکر نمیکند اگر ماشین درست بشود، میروند و منتظرش نمیمانند. آن وقت هم ماشین در جادهها خیلی کم بود. ایشان نماز ظهر و عصرش را شروع کرد. آن قدر با طمأنینه خواند، گویا که نماز جعفر طیّار میخواند! نمازش که تمام شد، دوباره عبا را کشیدند روی سرشان و تشریف آوردند به سمت ماشین. وقتی تشریف آوردند که دیگر راننده از درست شدن ماشین مأیوس شده بود. باز با مسخره و اذیت و آزار جمع مواجه شدند، ولی مستقیم تشریف بردند در ماشین و سرجایشان نشستند. از راننده خواهش کردند: «آقای راننده! حالا یک هندل بزن شاید روشن بشود!». (ماشینها قبلا هندلی بود.) راننده هم شروع کرد به مسخره کردن و بعد که ایشان زیاد اصرار کردند، گفت: حالا من به خاطر رو کم کردن شما این کار را میکنم! دستش را زد به هندل. تا هندل را چرخاند، ماشین روشن شد. ماشین روشن شد، ولی مثل اینکه نفس همه مسافران گرفته شد! همه ماندند که با چه رویی داخل ماشین بروند. از شرمندگی و خجالت خیلی مکث کردند. یکی یکی رفتند بالا و مثل امامزادهای ایشان را میبوسیدند و اشک میریختند و از ایشان عذرخواهی میکردند. به همین صورت، همه سوار شدند. بعدا که اسمشان را پرسیدیم، فهمیدیم آیتالله حاج سیدمحمدباقر علوی قزوینی است».
خداوند انشاءالله همه فقها و علما و بزرگان حوزه علمیه و همه کسانی که در راه خدمت به این مکتب و ملت زحمت کشیدند بهویژه حضرت امام رضوانالله تعالی علیه را غرق رحمت و نور بفرماید. از ما راضی باشند و دعای خیرشان هم دست ما را بگیرد و در ادامه راهشان هم قدمی برداریم.