ابوالفضل توکلی بینا از اعضای قدیمی حزب مؤتلفه اسلامی است. وی از روزهای نخست شروع نهضت امام خمینی در کنار دوستان دیگر خود، که مشهورترین و شجاعترین آنها شهید عراقی و فعالانی مانند آقای عسگر اولادی بودند، در صحنه مبارزه حضور داشت. یکی از این صحنهها قیام 15 خرداد 1342 است که توکلی بینا با روایت خویش از آن در گفتوگوی زیر، گویی مخاطب را با خود به بحبوحه آن رویداد میبرد.
در شب 14 خرداد 1342 و بعد از واقعه راهپیمایی عاشورا و سخنرانی امام خمینی(ره) در عصر عاشورا در مدرسه فیضیه، امام که از سوی مقامات امنیتی کشور به عنوان یکی از محرکین اصلی این وقایع شناخته شدند، دستگیر و زندانی شدند. خبر این واقعه، بلافاصله به هوادارانش در تهران منتقل گردید و موجب واکنش شدید آنان شد. روحانیت تهران نیز غافلگیر شده و از قبل برنامهای برای هدایت تظاهرات آماده نکرده بودند. تنها جمعیت تازهتأسیس مؤتلفه و سران آن که از بازاریان بودند وقتی خبر دستگیری حضرت امام(ره) را شنیدند در همان بازار جلسهای تشکیل دادند و اعلامیهای صادر و تصمیماتی اتخاذ کردند و هرکس موظف شد تا گروههای مذهبی را برای تظاهرات مطلع کند. حاج مهدی عراقی، سیدمحمود محتشمیپور و تقی افراشته مأمور شدند تا به میدان بارفروشان بروند و میدانیها را مطلع کنند...
ابوالفضل توکلی بینا از اعضای قدیمی حزب مؤتلفه اسلامی و فعالان در قیام 15 خرداد 1342 است؛ از این رو از ایشان میپرسیم:
به عنوان نخستین پرسش بفرمایید اولین آشناییتان با امام خمینی چگونه صورت گرفت؟
بسم الله الرحمن الرحیم. آشناییام با حضرت امام از سال 1341 بود. پدرم ایزدی در قم سکونت داشت. سال 1341 حضرت امام خمینی به دستور صریح حضرت ولی عصر انقلاب را شروع نمود.
مردی به نام علما مرد مومنی بود. نیمهشب خواب میبیند آقا امام زمان میفرماید حرکت کن برو الان وقت قیام است. خوابش میبرد. بار دوم آقا به خوابش میآید. خوابش میبرد. بار سوم میگوید حرکت کن. میگوید دو ساعت به اذان صبح مانده بود به منزل امام خمینی رفتم. میگوید وقتی آمدم در زدم، امام خودش در را باز کرد. تا من را دید فرمود: پیام آقا را آوردید؟ پیام آقا را آوردید؟ دو مرتبه تأکید کرد.
شما اگر تاریخ را ورق بزنید میبینید شیعیان از زمان امویها و عباسیان قیام متعدد کردند. بسیاری از قیامکنندگان به شدیدترین وجهی سرکوب شدند، اما حضرت امام با مقاومت و ایستادگی موفق و پیروز شد و توانست جمهوری اسلامی تشکیل دهد.
انقلاب اسلامی سه مرحله دارد. نخستین مرحله اسلامیسازی ایران بود و دومین مرحله اسلامی کردن کشورهای اسلامی و سومین مرحله جهانی کردن انقلاب است.
آغاز نهضت اسلامی توسط حضرت امام خمینی، شروع سادهای نبوده و من در تمام سالهایی که حضرت امام در قم تشریف داشتند به عنوان رابط مؤتلفه در روز یکشنبه خدمت امام میرسیدم. با اینکه والدین من قم بودند منزلشان نمیرفتم. یکشنبهها فقط کارهایی را که حضرت امام خمینی داشتند انجام میدادم. زمانی که ایشان به پاریس تشریف بردند و سه ماه آنجا تشریف داشتند در روز چهارم من و شهید عراقی به ایشان ملحق شدیم.
امام سه روز در حومه پاریس بودند. دولت فرانسه اجازه مصاحبه به ایشان نمیدادند. شاه به رئیسجمهورهای غربی باج میداد که هوای او را داشته باشند. رئیسجمهور وقت فرانسه به شاه زنگ میزند که این آیتالله خمینی به فرانسه آمده چکارش کنیم؟ شاه میترسید فرانسویها با ماندن امام در فرانسه مخالفت کنند و ایشان به ایران بیاید. گفت لازم نیست کاری انجام دهید.
یک عسکری نامی که ایرانی بود در چهل کیلومتری پاریس در نوفللوشاتو ویلای خیلی زیبایی داشت. به امام میگوید: من حاضرم ویلایم را در اختیار شما بگذارم. همه اعضای دفتر ازجمله حاج احمدآقا خمینی میگویند فاصلهاش با پاریس زیاد است و رفتوآمد سخت است.
امام میفرماید: خودم ویلا را میبینم. میآیند میبینند و موافقت میکنند. بعد از ورود امام خمینی به نوفللوشاتو روزانه بین سیصد تا چهارصد خبرنگار تردد داشتند. ما نهار و شام ششصد تا هفتصد غذا برای میهمانان تهیه میکردیم.
فرح دو جلد کتاب به نام «دختر یتیم» دارد. البته به نظرم فرح از شاه خیلی باسوادتر بود. خیلی مؤدب هم نوشته است. میگوید: نمیدانم در سیمای این مرد روحانی چه بود که توجه دنیا را به خودش جلب کرد.
یک جملهای هم رمزی کلارک، دادستان کل وقت آمریکا، دارد. او با ریچارد فالک، استاد دانشگاه پرینستون، و دان لویی، نماینده سازمانهای مذهبی، از آمریکا برای دیدار با امام خمینی به پاریس آمدند.
محمد آقای هاشمی، رئیس اسبق صدا و سیمای ایران، با آنها بود. من به آنها اعتماد نداشتم؛ گفتم: نگهش دارید. از کلارک پرسیدم: نظرت نسبت به امام خمینی و انقلاب چیست؟ یک خرده تعلل کرد و گفت: «مرد استثنایی تاریخ است».
شما از شاهدان عینی قیام 15 خرداد بودید؛ از خاطراتتان برای ما بفرمایید.
میدانید که امام خمینی سال 1342 به همه وعاظ تکلیف کردند که درباره مسائل روز سخنرانی کنند. همه روحانیون که برای تبلیغ در سراسر کشور میرفتند دستور امام را انجام میدادند.
بههرحال همه این گروهها برای محرم آماده شدند. ما در جمعیت مؤتلفه اسلامی تصمیم گرفتیم حال که امام خمینی(ره) به همه گروهها تکلیف کردهاند، برای روز عاشورا برنامهای را تنظیم کنیم؛ به همین دلیل به اتفاق حاج مهدی و حاج حبیبالله عسگراولادی به قم و خدمت امام(ره) رفتیم و برنامه حرکتمان را به ایشان عرضه کردیم و گفتیم که میخواهیم دستهای را از مسجد حاج ابوالفتح در میدان شاه به سمت دانشگاه حرکت بدهیم.
امام خمینی(ره) معمولا درباره پیشنهاداتی که خدمتشان عرض میکردیم، فکر میکردند و وقت میگذاشتند و سپس جواب میدادند. یکی دو روز بعد خدمتشان رفتیم تا جواب مثبت یا منفی بگیریم. امام(ره) فرمودند: «قول میدهید که این کار را آبرومندانه انجام بدهید؟» گفتیم: «آقا! قول میدهیم تا پای جانمان این راهپیمایی را آبرومندانه انجام بدهیم». سپس برگشتیم تهران و شورای مرکزی را تشکیل دادیم و موضوع را عنوان کردیم و بحث شد که این کار را چگونه انجام بدهیم؛ آیا خبر این راهپیمایی را دهان به دهان به گوش افراد برسانیم یا اعلامیه و تراکت چاپ کنیم؟
بحث شد که اگر چیزی بنویسیم و پخش کنیم، همه نیروهای امنیتی بسیج میشوند تا این حرکت را در نطفه خفه کنند. اگر دهان به دهان باشد، جمعیت کمتر حضور پیدا میکند و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که با همه مخاطراتی که وجود دارد، به وسیله تراکت و اعلامیه اعلام کنیم و پای خطرش هم بایستیم.
تراکتها را که پخش کردیم، از طریق مرحوم شهید عراقی خبر شدیم که سازمان امنیت، طیب و حسین رمضانیخی و ناصر جگرکی را خواسته که با دار و دستهشان بریزند و راهپیمایی را در نطفه خفه کنند.
شورای مرکزی تشکیل و تصمیم گرفته شد که مرحوم شهید عراقی برود و با مرحوم طیب صحبت کند؛ چون حاج مسیح، برادر طیب، کورهپز و با پدر حاج مهدی عراقی آشنا بود. شهید عراقی با مرحوم طیب ملاقات کرد و جریان عاشورا را برای او شرح داد. مرحوم طیب گفت که سازمان امنیت از ما خواسته است بریزیم و در روز عاشورا حرکت دسته شما را در نطفه خفه کنیم، اما من خودم حسینیام و با امام حسین و آیتالله خمینی در نمیافتم. همان شب هم دستور میدهد که عکس امام خمینی(ره) تهیه و به پرچمهای هیئت او الصاق شود. از سازمان امنیت و از طرف علم تماس میگیرند و تهدیدش میکنند، اما او وقعی نمیگذارد.
آن روز تدارک وسیعی دیده و پلاکاردهای مختلفی را نوشته بودیم. مرحوم حاج صادق امانی شعارهایی مثل «خمینی! خمینی! خدا نگهدار تو/ بمیرد بمیرد دشمن غدار تو» و امثال اینها را انتخاب کرده و تدارک دیده بود. قرار بود صفوف ما پنجنفره باشد و افراد، قرآن را دست بگیرند و از رو و نه از حفظ بخوانند. یکی دو تا نیرو هم در اطراف مسجد گذاشتیم؛ چون مأموران رژیم از شب قبل با سربازان مسلح و ماشینهای ارتشی، مسجد را محاصره کرده بودند؛ ما در تمام طول مسیر، قدم به قدم نیرو گذاشته بودیم که با تلفن خبرها را به ما میرساندند. صبح عاشورا، جمعیت از هر طرف، به سوی مسجد حاج ابوالفتح هجوم میآورد و نظامیها همه فرار میکردند. زنجیر محاصره نظامیها را پاره کردیم و وارد مدرسه کنار مسجد حاج ابوالفتح شدیم. همه پلاکاردها و پرچمها آماده بودند و شعارها را هم حفظ کرده بودیم. ناگهان ناصر جگرکی با دویست، سیصد نفر آمد و با شعار «حسین حسین» وارد مدرسه شد.
مرحوم عراقی، شیخ عزیز را که بچه دولاب و مرد زبلی بود، صدا کرد و گفت: «برو به ناصر بگو که این راهپیمایی مال امام حسین(ع) است. اگر کوچکترین حرکتی بکنی، تکه بزرگت گوشت خواهد بود». وقتی شیخ عزیز این پیغام را به ناصر داد، او دیگر جرئت نکرد بماند و رفت.
جمعیت حرکت کرد، ولی نتوانستیم صفوف پنجنفره ببندیم و صفوف، تمام عرض خیابان را گرفتند. به طرف میدان بهارستان حرکت کردیم. بهارستان تا مخبرالدوله مملو از جمعیت بود. مرحوم عراقی از میلههایی در خیابان مخبرالدوله رفت بالا و گفت: «کجا هستند آنها که رفراندوم قلابی میکنند؟» جمعیت از خیابان سعدی به طرف دانشگاه حرکت کرد و نظامیهای شاه هیچ عکسالعملی نتوانستند نشان بدهند. از جلوی کاخ مرمر هم رد شدیم و آن شعارهای عجیب داده شدند و هیچ عکسالعملی دیده نشد.
امام خمینی در حال ایراد نطق تاریخی خویش در مدرسه فیضیه قم (عاشورای 1342)
درباره سخنرانی تاریخی امام خمینی که زمینهساز قیام 15 خرداد شد چه خاطرهای دارید؟
یک حاج شیخ علی تشکری نامی رابط ما با قم بود که بار از شمسالعماره قم به شمسالعماره ناصرخسرو میبرد. اگر ما وسایلی داشتیم در میان بارهایش جاسازی میکردیم. ما که میدانستیم امام خمینی سخنرانی تند و آتشینی انجام میدهد احتمال میدادیم برق را قطع کنند؛ باتری به او دادیم که زیر منبر امام مخفی کند و در صورت قطع برق از باتری استفاده کند و با باتری بلندگو را روشن کند.
امام خمینی آن سخنرانی عاشواریی را کردند و خطاب به شاه فرمودند: «ای آقای شاه چهل سالت شده است. حرف علما را گوش کن. کاری نکن مثل پدرت بدهم بیرونت کنند». بعد از دستگیری امام جمعیت مؤتلفه دو اقدام کرد: نخست اینکه زمینه تعطیلی بازار تهران را برای پانزده روز فراهم کردند؛ دوم اینکه با درخواست از علما زمینه هجرت آنان را به تهران فراهم کردند. به طور مثال آخوند ملا علی همدانی از همدان و آیتالله حائری از شیراز به تهران آمدند و سایر علمای بزرگ هم تشریف آوردند. علما در تهران نشست برگزار کردند و فتوا دادند که میدانید قانون اساسی خونبهای زحمات آیتالله شیخ فضلالله نوری است مبنی بر اینکه پنج فقیه باید در رأس مجلس باشد و نمیشود فقیه را محاکمه کنند.
قیام ۱۵ خرداد بعد از دستگیری حضرت امام خمینی رخ داد؛ در این روز شما و دوستان مبارزتان چه میکردید؟
آن روز هیئتی در حضرت عبدالعظیم در منزل آقای ناظمزاده برگزار میشد. به محض دستگیری حضرت امام تشکری که رابط ما بود به منزل من زنگ میزنند و به خانمم اطلاع میدهند که امام خمینی را دستگیر کردند. خانمم به من اطلاع میدهد. بعد از آگاهی از موضوع سوار جیپی که داشتیم شدیم و به میدان سبزی رفتیم آنجا را تعطیل کردیم و از آنجا به میدان انبار قلعه رفتیم و آنجا را هم تعطیل کردیم.
بازاریان از شما تعبیت میکردند؟
بله؛ ما در بازار افرادی داشتیم که از انقلاب و امام خمینی حمایت میکردند. علاقهمندان قیام را آغاز کردند. بعد مردم به آنها پیوستند و کلانتری را خلع سلاح کردند. جمعیت مشتاق امام مانند زائران خانه خدا دور حرم جمع شدند و به معترضان پیوستند و به سمت میدان ارگ رفتند. ارتش شاهنشاهی با تانک به مردم حمله کرده و مردم مقاومت کردند.
دم پلههای مسجد شاه که الان به مسجد امام معرف شده است، افسری بود به نام کردبچه که بعد از دستگیری در زندان عشرتآباد او را دیدم. کردبچه از تظاهرکنندگان دعوت میکرد که بنشینند؛ چون به افسران دستور دادند به پایینتنه افراد شلیک کنند.
حسین خاقانی و علیزاده از کسانی بودند که این زخمیها را به بیمارستان بازرگان منتقل میکردند. بعد که آنها را بازداشت کردند، در بند ۲ سیاسی زندان موقت با ما بودند. هنگامی که حسین خاقانی را برای بازپرسی میبرند، یازده پاسبان را برای شهادت میآورند که بگویند او در روز ۱۵ خرداد، زخمیها را به بیمارستان بازرگانان میبرده است. او رو میکند به سرهنگ حیدری و میگوید: «جناب سرهنگ! شما خودت معرفت داری. این پاسبانها با دو قران رشوه، خون یک انسان را پایمال میکنند. اینها آمدهاند برای من شهادت بدهند؟» و از اتاق بازپرسی بیرون میرود. منشی حیدری میآید بیرون و به او میگوید: «چرا بدون اجازه بازپرس از اتاق خارج شدی؟ برو خدا را شکر کن که بازپرس تو سرهنگ حیدری است». او یک افسر مسلمان و شجاع بود و بعد از پیروزی انقلاب هم مورد تشویق قرار گرفت.
ارتش دستور تیراندازی مستقیم دادند؟
بله؛ بعد از اینکه من دستگیر شدم، چهار و پنج زندانی را همراه من فرستادند. یکی از آنها که در چاپخانه کار میکرد، با مخبر بود و حتی برای اینکه ما باور کنیم او مبارز است تحت شکنجه قرار میگرفت. رئیس بند که ستوانی بود گفت: این فرد هم باید در بند شما باشد. این بنده خدا خانمش هم حامله بود. ما ممنوعالملاقات بودیم؛ دو تومن به پاسبان دادیم تا به رفقای ما اطلاعرسانی کنند تا هوای خانوادهاش را داشته باشند.
در هر صورت ما پی از مدتی آزاد شدیم؛ زیرا زندانی سیاسی اگر اقرار کند، محاکمهاش میکنند و در غیر این صورت و زمانی که نتوانند اتهام او را ثابت کنند، بعد از 45 روز آزادش میکنند.