کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

«با سید آزادگان در اردوگاه موصل 4» در آیینه خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین محمدحسن جمشیدی اردشیری

چگونگی برخورد با عراقی‌ها را در مکتب او آموختیم

17 خرداد 1399 ساعت 12:00

حجت‌الاسلام والمسلمین محمدحسن جمشیدی اردشیری از جمله آزادگانی است که با زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی در اردوگاه موصل 4 آشنا شده و این دوستی را تا پایان حیات آن بزرگ تداوم بخشیده است. آنچه در پی می‌آید شمه‌ای از خاطرات آقای جمشیدی از دوران مصاحبت با «سید آزادگان» در اردوگاه موصل 4 است که به مناسبت سالروز رحلت شهادت‌گونه آن بزرگ به شما تقدیم می‌شود.


آغاز آشنایی
من پس از اسارت و  پیش از استقرار در اردوگاه موصل4، در اردوگاه موصل1 به سر می‌بردم. هنوز دو هفته‌ای از ورود ما به اردوگاه موصل4 نمی‌گذشت که خبر ورود مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا ابوترابی (قدس سره) به اردوگاه ما، دهان به دهان شد. من در آسایشگاه2 اقامت داشتم. حاج آقا را به آسایشگاه11 بردند. در وقت هواخوری همان روز به دیدنشان رفتم. اولین بار بود که ایشان را زیارت می‌کردم. چقدر از ایشان در «موصل1» تعریف شنیده بودم! در همان دیدار اول در حالی که یک دست روی سینه داشتم و در مقابلشان زانوی ادب زده بودم، به ایشان گفتم: «آقا! هر چه شما بگویید، ما عمل می‌کنیم». واقعا یک استاد تمام‌عیار و معلمی وارسته برای همگان بود. چگونگی برخورد با عراقی‌ها و حل و فصل معضلات اسرا را بیش از همه در مکتب ایشان آموختم. حدود پانزده ماه پیوسته در این اردوگاه در معیّت ایشان بودم. هر روز ایشان را در حیاط اردوگاه زیارت می‌کردیم و با مدیریت ایشان به سروسامان‌بخشی امور اردوگاه می‌پرداختیم. سرهنگ خمیس مثل موم در دست مرحوم ابوترابی بود و بی‌نهایت به ایشان احترام می‌گذاشت! مرحوم ابوترابی در برخورد با هر فردی مهارت داشت. در برخورد با عراقی ‌ـ ایرانی، ضعیف ‌ـ قوی، انقلابی ‌ـ ضدانقلابی، ارتشی ‌ـ سپاهی، بسیجی، اقوام مختلف و... بی‌مثال بود. ما تازه‌کار بودیم و چهار ماهی از دوره اسارت ما می‌گذشت، ولی مرحوم ابوترابی تا این زمان حدود 21 ماه در بند عراقی‌ها اسیر بود. ایشان در همان ماه‌های آغازین جنگ و در آذر 1359 به اسارت دشمن درآمده بود. در طول این مدت انواع و اقسام مجازات را از کتک‌ها تا حبس در سلول طی کرده بود. عراقی‌ها تا مدتی فکر می‌کردند ایشان مسئولیت بزرگی در ایران داشت. بعدها خود مرحوم به آنها گفته بود که رئیس شورای شهر قزوین است. در همان ابتدا برای گرفتن اقرار تمام سرشان را با میخ شکسته و سوراخ کرده بودند، ولی به حاصلی جز شکست در برابر این مجسمه استقامت نرسیده بودند. تمام اسرا در برابر حاج آقا ابوترابی اطاعت محض بودند و هیبت ایشان، روح همه را به سیطره خود درآورده بود.
 
حجت‌الاسلام والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی در دوران اسارت در یکی از اردوگاه‌های عراق
 
اطاعت‌پذیری اسرا از مرحوم ابوترابی
هیچ‌گاه خاطره دعوای دو تن از اسرا و اطاعت‌پذیری از مرحوم ابوترابی یادم نمی‌رود. یک روز در یکی از آسایشگاه‌ها بین دو اسیر دعوا شده بود و یکی از آنها که کم‌تجربه‌تر بود با سیلی محکمی به صورت دیگری زد. در محیط اسارت و در خاک غربت دعوای میان دو اسیر چندان قابل پذیرش نبود. دل‌ها شکست و همه اسیر مهاجم را سرزنش کردند. خود این فرد نیز دچار عذاب وجدان شده بود و نمی‌دانست چه کار باید بکند. خبر به مرحوم ابوترابی رسید و سریع خودشان را به محل دعوا رساندند. ابتدا طرف را شماتت کردند و از او پرسیدند: «چرا زدی؟!» سرانجام به او گفتند: «از او رضایت بگیر!» گفت: «چشم!» این صحنه را دقیق به یاد دارم که فرد مهاجم چهار دست و پا را به زمین زد و با همان حالت خمیده در یک مسیر طولانی به سمت اسیری که کتک خورده بود، حرکت کرد. به او که رسید، دست و صورتش را بوسید و گفت: «من غلط کردم، من اشتباه کردم، مرا ببخشید!» او هم او را بوسید و با هم آمدند  پیش اوترابی و قضیه فیصله پیدا کرد. کسی از او نخواسته بود که این گونه حرکت کند؛ خودش گفت که برای اطاعت از آقای ابوترابی باید اینجوری بروم.
 
تأسیس یک حکومت کوچک در موصل4 توسط مرحوم ابوترابی
بعد از مدت کوتاهی که از حضور حاج آقا ابوترابی در موصل4 می‌گذشت، به لحاظ مدیریت و پیگیری مباحث مذهبی و فرهنگی، این اردوگاه به الگویی برای تمام اردوگاه‌ها تبدیل شده بود. یک حکومت کوچک با تمام کارکردهای خودش در همان محیط محدود بر پا گردیده بود. با آنکه به ظاهر حاکمیت در دست عراقی‌ها قرار داشت، ولی در باطن این اقتدار معنوی حاج آقا ابوترابی بود که به تمشیت امور اسرا می‌پرداخت. خود عراقی‌ها هم که اسیر حاکمیت معنوی ابوترابی شده بودند، متأثر از تبلیغات مسموم رژیمشان علیه حضرت امام، می‌گفتند: «اگر خمینی مثل ابوترابی بود، جنگ نمی‌شد!». حالا این دوست داشتن در حالی بود که در ابتدای کار می‌خواستند او را بکشند!
 
سرنوشت مرحوم ابوترابی در ابتدای اسارت معلوم نبود و خانواده ایشان حتی به یقین رسیده بودند که ایشان به شهادت رسیده است. گزارشی از صلیب سرخ نیز دال بر زنده بودن مرحوم ابوترابی وجود نداشت. پدرشان مجلس ختمی برای فرزندشان در قزوین بر پا کردند. افسر عراقی با توجه به این مسئله به ایشان گفت: «می‌دانی، در ایران برایت ختم گرفته‌اند؟!» گفت: «نه!» افسر گفت: «ایران برایت ختم گرفت و ما می‌توانیم هر لحظه تو را بکشیم و هیچ‌گاه هم معلوم نشود!» البته دوست‌داشتن عراقی‌ها هم مقطعی و از روی احساس بود. مرحوم ابوترابی تا آخرین لحظه اسارت از آزار و اذیت‌های بعثی‌ها جدا نشد و با اینکه اداره اسرا با وجود این روح باعظمت، برای بعثی‌ها واقعا آسان می‌شد، ولی هر زمان که اراده می‌کردند، کینه هارونی آنها زنده می‌شد و از هیچ شقاوتی در حق سید آزادگان فروگذار نمی‌کردند. تا زمانی که اختیار آنها به دست وجدانشان بود، مرید او بودند و دست به دامنش می‌شدند.
 
عراقی‌ها هیچ‌گاه یک لحظه را فراموش نمی‌کردند، آنجا که گروهی از بازرس‌های غربی به اردوگاه آمدند و در برابر این پرسش آنها که آیا «شکنجه هم شده‌اید؟ اذیت کرده‌اند؟» حاج آقا ابوترابی هیچ چیزی نگفت و حتی موضوع را منکر شد! بعد از رفتن گروه غربی، افسرهای عراقی به ایشان گفتند: «تو چه مرد بزرگی هستی که با این همه شکنجه، چیزی به آنها نگفتی!» در جواب به آنها گفت: «آنها خارجی هستند؛ ما دو تا برادر مسلمان با هم اختلاف داریم؛ به آن‌ها ربطی ندارد که ما حرف خودمان را به آنها بزنیم!»
 
مدیریت فرهنگی اردوگاه توسط مرحوم ابوترابی
با آمدن مرحوم ابوترابی، خیلی زود اوضاع سامان گرفت. برنامه‌ای نانوشته برای تمامی امور اردوگاه ساری و جاری شد. در امور مختلف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، ورزشی و... از میان اسرا، مسئولانی انتخاب شدند و کمیته‌های مربوطه شکل گرفت. هر اسیری در زمینه‌ای تخصص داشت و بر اساس ظرفیتش از او در پیشبرد کارها کمک گرفته می‌شد. مسئولان کمیته‌ها مستقیما با دخالت مرحوم ابوترابی انتخاب می‌شدند و این روند باعث می‌شد خود ایشان نسبت به تمام امور حساسیت داشته باشند. هر کاری با اراده ایشان آغاز می‌شد و با اراده ایشان به پایان می‌رسید و افراد خود به خود این جاذبه را در پیشبرد امور حس می‌کردند، نه آنکه زور یا فشاری وجود داشته باشد. این اقتدار و عظمت حاج آقا بود که همه را به سمت خودش جذب می‌کرد تا در تمام کارها رضایت ایشان را پیش از هر چیزی جلب نمایند. با پشتیبانی ایشان هر کاری به نتیجه می‌رسید.
 
در ورزش خودش پیش‌قدم می‌شد و نمی‌گذاشت برخی تعصب‌های کور مانع اجرای اقدامات مثبت در محیط اردوگاه شود. به‌ظاهر ورزشکار به نظر نمی‌رسید، ولی خیلی ورزیده بود. با توجه به مشکلاتی که به لحاظ جسمانی به سراغ بچه‌ها می‌آمد، ورزش را واجب عینی اعلام کرده بود! به پشتیبانی ایشان افرادی مانند عبدالامیر افشین‌پور خیلی خوب امور ورزش اردوگاه را سروسامان داده بودند؛ از فوتبال، والیبال، هندبال و بسکتبال تا انواع و اقسام ورزش‌های رزمی. فوتبال ورزش عمومی بود و تقریبا همه بازی می‌کردیم، ولی ورزش‌های رزمی در اردوگاه ممنوع بود. ورزش‌هایی نظیر کونگ‌فو، تکواندو، دور از چشمان عراقی‌ها و با مراقبت زیاد در درون آسایشگاه‌ها انجام می‌شد.
 
کمیته فرهنگی دارای شاخ و برگ زیادی بود. از رسیدگی به امور روحی و روانی افراد تا برگزاری مراسم ویژه و تشکیل گروه‌های مختلف تئاتر و سرود، در مأموریت‌های این کمیته تعریف می‌شد.
 
مدیریت فکری و روانی توسط مرحوم ابوترابی
فشارهای روحی دامن‌گیر همه بود. چند ماه بعد از ورود مرحوم ابوترابی، یک روز بعضی از دوستان خبر آوردند: «آقای جمشیدی! آیا خبر داری که امام زمان به اردوگاه ما آمد و بیماری را شفا داد! بیمار همین الان در درمانگاه شفا گرفت!»این حرف برایم تعجب‌‌برانگیز بود. خیلی سریع خودم را به آسایشگاه حاج آقا ابوترابی رساندم و به ایشان گفتم: «حاج آقا! این سر و صداها را شنیدید که می‌گویند بیماری را امام زمان شفا داده است؟» فرمود: «بله آقا جان، شنیدم!» در حین اینکه با حاج آقا صحبت می‌کردیم، دوست آن بیمار که از او پرستاری می‌کرد، آمد پیش حاج آقا و خطاب به ایشان گفت: «حاج آقا وصل شد، تشریف بیاورید!» مرحوم ابوترابی لبخندی زد و از جا بلند شد، رو به من کرد و گفت: «آقای جمشیدی! شما هم تشریف بیاورید!» به همراه ایشان به درمانگاه رفتیم. جوان بیمار که می‌گفتند شفا گرفت، وقتی حاج‌ آقا را دید از جایش بلند شد و دست در گردن ایشان انداخت. چنان فشاری به گردن مرحوم ابوترابی آورد که چشمان حاج آقا داشت از حدقه در می‌آمد! چیزهایی در گوش ایشان گفت که من متوجه نشدم. بعد از اینکه خوش‌وبش خود را با ابوترابی تمام کرد، دستش را بلند کرد که من به سمتش بروم. از همان دور سلام کردم و گفتم:« مخلص شما هستم، در خدمت شما هستم!» دیگر نزدیک‌تر نرفتم. دیدار که تمام شد، بیرون آمدیم. به مرحوم ابوترابی گفتم: «حاج آقا! ماجرا چندان منطقی به نظر نمی‌رسد!» گفت: «بله؛ من هم مشوک شدم!» گفتم: «کاملا آشکار است که کلکی در کار است!» بعد گفتم: «این بدعت نیست؟ ما مسخ نشدیم حاج آقا؟» همین طور که داشتیم می‌آمدیم، فردی از پشت سر صدا زد: «حاج آقا! حاج آقا!» مرحوم ابوترابی برگشت و گفت: «بله!» گفت: «همین الان ارتباط برقرار شد!» حاج آقا گفت: «من جمشیدی را به عنوان مسئول امور فرهنگی اردوگاه تعیین کردم و ایشان می‌آیند». گفتم: «حاج آقا تکان نخور! فعلا ریاست با من است!» خندیدند و گفتم: «حاجی، این حرف‌ها چیه؟» گفتند: «حق با شماست!» آنها خواستند آقای ابوترابی را قانع کنند، ولی اوضاع بدتر شده بود. با هم لنگ‌لنگان به آسایشگاه ایشان رفتیم.
 
مشقّات دوران اسارت باعث شده بود بچه‌ها به این افکار رو بیاورند و از این طریق، انتظار گشایش امور را داشتند. بر این اساس در همان آسایشگاه به حاج آقا پیشنهاد دادم ستاد بحرانی ایجاد شود تا بچه‌ها حفظ شوند. گفتم: «این ستاد بحران می‌تواند در برابر هجمه‌های روحی و روانی به ما کمک کند؛ ما باید بچه‌ها را دریابیم. یک بحران برای ما بعثی‌ها هستند و بحران دیگر، بچه‌ها که باید از آنها حفاظت شود». حاج آقا فرمودند: «منظور شما می‌تواند همان کمیته فرهنگی باشد تا بتواند به امور فرهنگی اردوگاه سامان دهد». گفتم: «هر طور که شما صلاح می‌دانید». در ادامه به ایشان پیشنهاد دادم از هر آسایشگاه یک نفر انتخاب شود تا با ما در ارتباط باشد و امور شب و روز و یا حالات بچه‌ها را گزارش نماید». حاج آقا با مرحمتی که به من داشت، همان جا در حالی که افراد بسیاری حاضر بودند، گفت: «من آقای جمشیدی را برای کار فرهنگی انتخاب کردم و ایشان از این تاریخ به بعد مسئول فرهنگی اردوگاه هستند».
 
اولین مأموریت ما مشخص بود: «مبارزه با انحراف ذهنی و مذهبی در موضوع امام زمان(عج)!» به حاج آقا گفتم: «این یک انحراف است، شک نکنید!» در ادامه پرسیدم: «علاج کار چیست؟ چه باید بکنیم؟» حاج آقا نگاهی به من کردند و هنوز در سکوت بودند که گفتم: «علاج کار این است که باید آسایشگاه به آسایشگاه با بچه‌ها صحبت کنیم و آنها را از مسائلی که پیش آمد آگاه کنیم. جو بدی در اردوگاه حاکم شده و موج بسیار خطرناکی شکل گرفته است». خداوند مرحوم ابوترابی را رحمت کند، واقعا رحمت مطلق بودند. به من هم بسیار علاقه‌مند بودند. فرمودند: «اشکالی ندارد؛ لازم است با بچه‌ها صحبت شود. بچه‌ها را روشن کنید تا به انحراف کشیده نشوند!». با این فکر که باید از کجا شروع کنیم، به سمت آسایشگاه خودم حرکت کردم. فکرم خیلی مشغول بود. تمام آسایشگاه‌ها به نوعی درگیر بحث امام زمان(عج) شده بودند! خیلی جدی از دیدار با امام زمان(عج) صحبت می‌کردند و می‌گفتند: عن‌قریب است که حضرت ظهور نمایند و همه نجات یابند! این نوعی بازی با اعتقادات آنها بود و آینده آن کاملا قابل پیش‌بینی! یعنی نتیجه‌ای جز سرخوردگی و بی‌ایمانی نداشت. باید به پا می‌خاستیم. همان شب در آسایشگاه ما هم بساط این موضوع پهن شد. ایام رجب یا شعبان بود که اغلب بچه‌ها روزه می‌گرفتند. سفره افطاری را پهن کردند. در جایی که نشستم، دیدم پتویی را نیز در کنارم پهن کردند. گفتم: «این برای کیه؟» گفتند: «این برای امام زمان(عج) است؛ ان‌شاءالله تشریف آوردند، اینجا بنشینند!» سریع از جا پریدم و ظرف غذایم را گرفتم و به کنار حوض رفتم. در داخل آسایشگاه، حوض کوچکی وجود داشت که برای وضو ساختن و شستن دست از آن استفاده می‌شد. شیر آبی هم به آن وصل بود. اعتراض کردند و گفتند: «حاج آقا چرا رفتید آنجا نشستید؟» گفتم: «نمی‌دانم، اما این را به شما بگویم تا من داخل آسایشگاه هستم، امام زمان(عج) اینجا نمی‌آید، مرا باید بیرون کنید، تا امام زمان(عج) بیاید!» گفتند: «خواهش می‌کنیم بیا!» گفتم: «نه؛ اصلا و ابدا بنده قبول ندارم؛ اصلا قبول ندارم. این چه بساطی است که راه انداخته‌اید؟ امام زمان نمی‌آید، امام زمان از ما قهر کرده است! ...» اینجا بود که همه متوجه شدند در حرکت غیر منتظره من، چیزی وجود دارد. به محض اینکه افطار تمام شد، دیدم در همین نزدیکی خودم یک بازی‌هایی شروع شد و فردی خودش را به بی‌قراری زد! فهمیدم که الان هست که می‌خواهد بگوید: «امام زمان را دیدم!» پریدم یک لگدی به پهلویش زدم و گفتم: «چه دیدی؟» از ترس گفت: «هیچی حاج آقا!» گفتم: «نور دیدی؟» گفت: «نه!» گفتم: «امام زمان را دیدی؟» گفت: «نه والله!» گفتم: «کجات درد می‌کنه؟» گفت: «شکمم!» گفتم: «دیدید بچه‌ها؟!» همه قفل کردند! به شکمش دستی کشیدم و سر جایم نشستم.
 
از فردا صحبت‌هایم شروع شد. هر روز در دو آسایشگاه صحبت می‌کردم؛ قبل از ظهر و بعد از ظهر. قبل از همه به ارشد آسایشگاه1 گفتم: تدارک صحبت مرا ببیند، امروز می‌خواهم قبل از ظهر در آنجا صحبت کنم. موقع صحبت می‌بایست سه چهار نفر نگهبانی می‌دادند تا بعثی‌ها متوجه نشوند. یکی دو نفر در بیرون آسایشگاه و در قسمت راهروی کنار آسایشگاه اوضاع را می‌پاییدند و یکی دو نفر نیز در کنار پنجره‌ها گوش به زنگ نگهبان‌های بیرونی بودند. جلسه اول برگزار شد. آن چرا که در ذهن خودم به یاد داشتم، در آنجا مطرح کردم و با شدت تمام از حرکت ایجادشده اعلام بیزاری کردم. به نوعی پیام‌رسان حاج آقا ابوترابی هم بودم. در صحبت‌ها گفتم: «اینجاها را ائمه مهر و موم کرده‌اند. کسی حق ندارد ادعا کند امام زمان را دیده است و با ایشان ارتباط دارد!» این برنامه سخنرانی را در تمام آسایشگاه‌ها انجام دادم و بچه‌ها را نسبت به آینده این انحراف هوشیار کردم. حاج آقا ابوترابی هم با قدم زدن در حیاط اردوگاه، با تک‌تک بچه‌هایی که مؤثر بودند، صحبت کردند و مهر تأییدی به حرف‌های ما زدند. خدا را شکر به ده روز نکشید که جو اردوگاه شکست و همه متوجه شدند و اقرار کردند که این حرکت، حرکت بدی بود. حاج آقا ابوترابی نیز بسیار خرسند شدند و از من تشکر کردند.
 
حجت‌الاسلام والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی در دوران اسارت در یکی از اردوگاه‌های عراق
 
با ایجاد کمیته فرهنگی و رهنمودهای حاج آقا ابوترابی، حاشیه‌های فکری و روحی در مجموعه اردوگاه به حداقل رسیده بود. هر آسایشگاه مسئول فرهنگی داشت و افراد علاقه‌مند دیگری نیز با وی همکاری می‌کردند. برنامه‌های سخنرانی و کلاس‌های عقیدتی دائم برپا بود. حاج اصغر صالح‌آبادی یکی از بهترین کلاس‌های نهج‌البلاغه را در مجموعه اردوگاه برپا کرده بود. او روحانی جوانی بود که در بهمن 1361 و از «موصل بزرگ» به جمع ما پیوسته بود. از قضا قبل از اسارت، همسایه و هم‌حجره فرزندم ـ‌ـ شیخ هاشم‌ ــ در فیضیه بود و با توجه به شباهتی که بین من و شیخ هاشم وجود داشت، همان یکی دو روز اول مرا پیدا و خودش را معرفی کرد. کم‌کم با کمک حاج آقا ابوترابی، مقدمات درس و بحث این عزیز در زمینه خطبه‌ها و نامه‌ها و به‌ویژه کلمات قصار امیرالمؤمنین(ع) در نهج‌البلاغه فراهم گردید و مشتاقان فراوانی پای درس ایشان می‌نشستند.
 
خود حاج آقا ابوترابی هم که منبع فیوضات بودند و گاه و بی‌گاه به طور فردی و اجتماعی، به هدایت بچه‌ها می‌پرداختند. برای من و دیگر روحانیون حاضر در اردوگاه، توفیقی بود که سخنرانی‌های مختلفی در جمع اسرای عزیز داشته باشیم. برپا کردن مراسم عزاداری برای امام حسین(ع) در ایام محرم ممنوع بود، ولی با عشقی که در بین بچه‌های ما وجود داشت، هیچ‌گاه نتوانستند سدّ راه ما شوند. به هر طریقی بود راهی برای خود پیدا می‌کردیم و ذکر مصائب اهل‌بیت(ع) و مرثیه‌خوانی انجام می‌شد. هر چند که در این میان کتک‌ها خوردیم و سر و دست‌ها شکسته شد! ایام‌الله فجر را نیز بچه‌ها گرامی می‌داشتند. یکی از مسئولیت‌های کمیته فرهنگی کمک به گروه‌های سرود و تئاتر بود. از هر فرصتی استفاده می‌شد تا بچه‌ها به لحاظ روحی کم نیاورند... . یاد باد آن روزگاران، یاد باد!


کد مطلب: 11914

آدرس مطلب :
https://www.iichs.ir/fa/news/11914/چگونگی-برخورد-عراقی-ها-مکتب-او-آموختیم

تاریخ معاصر
  https://www.iichs.ir