«یادها و یادمانهایی از منش اجتماعی و فرهنگی شهید آیتالله دکتر بهشتی» در گفتوشنود با دکتر علی قائمی امیری
در آغاز گفتوگو و پیش از آنکه به نحوه آشنایی و همکاری شما با شهید آیتالله دکتر بهشتی بپردازیم، مایلیم حس شما را نسبت به ایشان، سالها پس از شهادت آن بزرگ و همچنین اندوختن تجربه فراوان در شناخت افراد مختلف در مناصب گوناگون حکومتی بدانیم. در این باره چه دیدگاهی دارید؟
بسمالله الرحمن الرحیم. من اگر بخواهم شهید آیتالله بهشتی را فقط با یک جمله توصیف کنم، میگویم احساس مسئولیت به تمام معنا! ایشان بسیار کم استراحت میکرد و همیشه (و مخصوصا در دوره همکاری در مجلس خبرگان قانون اساسی) این جمله را تکرار میکرد که «کار بسیار است، زود بروید سر کارهایتان!». یادم هست در آن مجلس، اوج دقت، وقتشناسی، احساس مسئولیت، ادب، انصاف، آگاهی به زمان، سادهزیستی و در یک کلام مدیریت اسلامی به معنای دقیق کلمه را میشد در شخصیت ایشان مشاهده کرد. شهید بهشتی وقتی در موضوعی متقاعد میشد و راه را به حق و درست تشخیص میداد، هیچ تهمت و فشار و شایعهای نمیتوانست او را از ادامه راه باز دارد. هرگز هم وقت خود را صرف پاسخ دادن به اتهامات نمیکرد که به نظر من، این مهمترین وجه برای تعبیر «مظلومیت» است که امام خمینی درباره ایشان به کار بردند. به نظر من ابعاد وجودی شهید بهشتی و بسیاری از شهدای انقلاب برای نسلهای جدید ما، در هالهای از ابهام قرار دارد و ما هنوز نتوانستهایم این الگوهای شایسته را برای جوانان خود تعریف و تبیین کنیم.
یک بار از شما شنیدم که پس از بازگشت آیتالله بهشتی از آلمان، با ایشان آشنا شدید. این رابطه چگونه برقرار شد؟
بله؛ در سال 1348، من درصدد ادامه تحصیل در اروپا بودم. به اتفاق یکی از دوستان خدمتشان رسیدم و درباره برخی سؤالات و دغدغههایم با ایشان صحبت کردم. این ملاقات آغاز آشنایی ما شد و پس از آن، رابطه ما عمق و وسعت بیشتری پیدا کرد و در عرصههای مختلف ادامه یافت.
ارتباط شما با آیتالله بهشتی در دوره تحصیل در فرانسه چگونه ادامه یافت؟
من وقتی برای دوره دکترا به فرانسه رفتم، در آنجا زمینهای برای همکاری با ایشان و شهید باهنر فراهم شد. ماجرا از اینجا شروع شد که این دو بزرگوار، مسئولیت تألیف کتب درسی مدارس را پذیرفته بودند. در فرانسه در دوره دبستانِ دانشآموزان، هر روز درباره اخلاق، سبک زندگی و مسائلی از این دست، روزی چهار، پنج دقیقه قصه میخواندند. بنابراین لازم بود که تعداد زیادی قصه، در مجموعههایی چاپ شوند که هر روز بشود برای آنها قصه جدیدی تعریف کرد. در آنجا مجموعه کتبی در این باره منتشر شده بود. شهید بهشتی از من خواستند این قصهها را ترجمه کنم و برایشان بفرستم تا در تدوین کتب درسی دینی از آنها استفاده کنند. من هم این کار را کردم. شهید بهشتی و همکارانشان این قصهها را در قالبهای اسلامی و فرهنگ ملی ما میریختند و در کتب درسی جای میدادند.
نکتهای که در این باره اشاره به آن را لازم میدانم، ارزش کار آقایان بهشتی و باهنر در پذیرفتن تألیف کتب درسی است. غیر از اینکه نفوذ روحانیون مبارز به سیستم امنیتی و بسته آموزش و پرورش رژیم پهلوی بسیار دشوار بود و انصافا هوشمندی و درایت زیادی میخواست که این بزرگواران به خرج دادند، شماتت عدهای از دوستان ــ که همکاری با رژیم پهلوی را خلاف رویه انقلابی و مبارزاتی میدانستند ــ بر مشکلات زیادی که رژیم بر سر راه این نوع همکاریها ایجاد میکرد، میافزود! اما این دو بهرغم تمام مانعتراشیها، کمر همت بربستند و کتب دینی دورههای مختلف آموزشی را تدوین کردند. رژیم هم تا وقتی که آثار این کتابها روی تربیت دانشآموزان مشخص نشدند، پی به اقدام مدبرانه آنها نبرد.
شما در چه سالی به ایران مراجعه کردید و چگونه به همکاری با آیتالله بهشتی ادامه دادید؟
من در سال 1353 به ایران برگشتم. ازآنجاکه در جامعه تعلیمات اسلامی، گزینش معلمها و برنامهریزی برای کلاسها زیر نظر من بود، توانستم در آن دوره هم از رهنمودهای شهید بهشتی و شهید باهنر بسیار بهره ببرم. این دو بزرگوار با روحیه فرهنگیای که داشتند، دراینباره زیاد به ما کمک میکردند.
همانطور که اشاره کردید، یکی از عرصههای ارتباط شما با آیتالله بهشتی، مسئولیت شما در مدارس جامعه تعلیمات اسلامی بود. در آن دوره، چگونه از علما و روحانیان شاخص کشور از جمله شهید بهشتی استفاده میکردید؟
بنده در یک دوره، در مدارس جامعه ــ که در سراسر ایران حدود دویست باب است ــ مسئولیت برنامهریزی برای دورههای آموزشی یکهفتهای یا دهروزه احکام، عقاید و روانشناسی را به عهده داشتم. این کلاسها مخصوص معلمها و مدیران، مخصوصا معلمان دروس دینی بود. در این کلاسها از چهرههای معروفی چون: شهید بهشتی، شهید باهنر و آقای گلزاده غفوری دعوت میکردیم و حضار سؤالات خود را مطرح میکردند و این بزرگواران پاسخ میدادند. البته شهید باهنر چون وقت بیشتری داشتند، بیشتر هم برای این کلاسها وقت میگذاشتند. گاهی هم از شهید مطهری و مرحوم آقای فلسفی و بعضی از روحانیونی که اکنون مرجع هستند، دعوت میکردیم و تشریف میآوردند. گاهی هم این شخصیتها، مقالاتی را در زمینه تعلیم و تربیت اسلامی در اختیار ما قرار میدادند که تکثیر میکردیم و به کادرهای تربیتی ارائه میدادیم.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شما با تمام علاقه و رابطهای که با رهبران حزب جمهوری اسلامی از جمله آیتالله بهشتی داشتید، عضو حزب جمهوری اسلامی نشدید؛ چرا؟
علت این بود که من در طول عمرم، معلمی و استقلالم را با عضویت در هیچ گروه و دستهای عوض نکردم و اساسا وابستگی را نمیپسندم، ولی هر جا که وجودم لازم بوده، حاضر شده و انجام وظیفه کردهام. شهید بهشتی هم چندبار به من گفتند، ولی من به ایشان هم عرض کردم: معلمی کردن را ترجیح میدهم! ایشان به حضور من در حزب علاقهمند بودند، ولی عذرم را پذیرفتند.
همانگونه که اشاره کردید، یکی از عرصههای همکاری شما با آیتالله بهشتی در دوران پس از انقلاب، حضور در مجلس خبرگان قانون اساسی بود. تأثیر شهید بهشتی را در تصویب اصل ولایت فقیه چگونه دیدید؟ چون برخی تلاش کردهاند که تمامی ماجرا را به دکتر آیت و ارتباطات پیشین حزبی او ربط دهند؟
اساسا منطقی نیست که موضوعی تا این حد مهم را به تأثیر دکتر بقائی بر دکتر آیت و تلاشهای ایشان نسبت بدهند. در حالی که خود من در سال 1348، موضوع ولایت فقیه را به شاگردانم درس میدادم! قطعا شهید بهشتی و دیگر علمای مجلس خبرگان هم این موضوع را مدنظر داشتند و مسئلهای نبود که فیالبداهه مطرح شده باشد. در آن مجلس بیش از پنجاه مجتهد جامعالشرایط حضور داشتند که احدی نمیتوانست عقیدهای خلاف احکام اسلامی را به آنان تحمیل کند. درباره تأثیر شهید بهشتی هم میتوانید به صورتمذاکرات آن مجلس و سخنرانی ایشان در این باره مراجعه کنید که در پذیرش این مطلب نزد اعضا، تأثیرات خوبی داشت.
نکته جالب این است که ابوالحسن بنیصدر ــ که با این اصل مخالف بود ــ توانست کاندید ریاستجمهوری بشود و رأی هم بیاورد. شما در این باره چه ارزیابیای دارید؟
بله؛ بنیصدر آشکارا با این اصل مخالف بود و موقعی هم که میخواستند آن را تصویب کنند، از در غربی مجلس و از مقابل من بیرون رفت! فردا که آمد، وقتی از او پرسیدم: چرا رفتی؟ گفت: باید به مشهد میرفتم! از آن به بعد، من هر جا که پیش آمد، این موضوع را مطرح کردم و حتی کارم با شیخ علی تهرانی ــ که به دروغ میگفت که بنیصدر به اصل ولایت فقیه رأی داده ــ به بحث و دعوا کشید که با وساطت برخی دوستان خاتمه پیدا کرد.
چالش شما با شیخ علی تهرانی درباره بنیصدر، چگونه رخ داد؟
اولین برخورد جدی من با شیخ علی تهرانی، بر سر این موضوع بود که من در دانشگاه بابلسر گفتم: هر کسی که شک دارد که بنیصدر به اصل ولایت فقیه رأی نداده، از تلویزیون بخواهد فیلم آن روز مجلس را نشان بدهد. شیخ علی تهرانی رفت بابل و گفت: من گواهی میدهم که رأی داده! وقتی به مجلس آمد، از او پرسیدم: «خدا، پیغمبری، چرا چنین دروغی گفتی؟» گفت: «مصلحت ایجاب کرد». گفتم: «مگر مصلحت دین خدا به دست من و توست؟». به من توهین بدی کرد! من هم یقهاش را گرفتم و گفتم: «خیال نکن چون من عمامه ندارم، سواد دینیام از تو کمتر است!». آدم نامتعادلی بود. کم که میآورد، خیلی راحت فحش میداد! عاقبتش را هم دیدیم که به عراق رفت و به آن طرز فضاحتبار، در خدمت صدام و رادیو عراق قرار گرفت. خیلی رعایتش را کردند که اعدامش نکردند!
ظاهرا شما در جلسه هفتم تیرماه حزب ــ که به انفجار منتهی شد ــ حضور داشتید. چه شد که تا پایان جلسه نماندید؟
آن روز برنامههای زیادی داشتم و بسیار خسته شدم. قدری در جلسه بعد از نماز مغرب و عشا نشستم، اما دیدم که از شدت خستگی نمیتوانم ادامه دهم و بهناچار برای استراحت به خانه برگشتم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که به من زنگ زدند و خبر این فاجعه را دادند. به نظر من غیر از شهادت چهرههایی چون شهید بهشتی، عدهای از وزرا و خدمتگذاران نظام در عرصههای گوناگون، یکی از اهداف دشمن این بود که مجلس را از اکثریت بیندازد. خاطرم هست که در اولین جلسه پس از این واقعه، همراه با دکتر ولایتی به سراغ مجروحین رفتیم و با هزار مشقت و مصیبت، کسانی را که با وجود عفونت و جراحت و تب بالا، میتوانستند روی برانکارد در مجلس حضور پیدا کنند، آوردیم و مجلس را سرپا نگه داشتیم. یکی از آنها تمام موهای سر و صورتش سوخته بود، طوری که ما او را نشناختیم و او خودش ما را صدا زد! روز عجیبی بود و نهایتا با حضور مجروحان، تعداد حضار به حد نصاب رسید و مجلس از رسمیت نیفتاد.