روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر دومین سالروز رحلت عالم عامل و معلم اخلاق، زندهیاد آیتالله حاج شیخ مرتضی تهرانی است. هم از این روی و در بازشناسی مقامات علمی و عملی آن بزرگ، با برادر ارجمندش جناب مهدی کلهر به گفتوگو نشستهایم. این گفتوگو علاوه بر بازگویی حالات آن عالم راحل، اشاراتی به تاریخچه فرهنگی و سیاسی خاندان تهرانی نیز دارد.
از سخنرانیها و آثار مرحوم آیتالله حاج آقا مرتضی تهرانی، چنین برمیآید که ایشان با علوم و فنون جدید هم آشنایی مناسبی داشتند. علت اهتمام ایشان به یادگیری این طیف از علوم چه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. درست است. این از مواریث پدرم مرحوم آیتالله حاج شیخ عبدالعلی تهرانی، برای ایشان بود. مرحوم پدر تحصیلات جدید را تا حدی سپری کرده و سپس به حوزه رفته و از مرحوم آیتالله آسید ابوالحسن اصفهانی، مرجع تقلیدِ قبل از آیتالله بروجردی و نیز از مرحوم آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی درجه اجتهاد گرفته بودند، اما نسبت به علوم جدید متواضع و معتقد بودند که باید با این علوم آشنا شد. نگاهشان این بود که آن بخشی را که مفید است، باید بدون جبههگیری دریافت کرد. خود حاج آقا مرتضی هم همین طور و در دوران تحصیل، علومی مانند فیزیک و شیمی و همچنین زبان انگلیسی را آموخته بودند. به علاوه مطالعات تاریخ معاصر و همچنین جغرافیای دنیای معاصر را به توصیه پدرمان دنبال میکردند. ایشان کاملا به علوم تجربی علاقهمند بودند و بیش از آنکه معلومات نظری داشته باشند، در عمل یک تکنسین بودند و مثلا بسیاری از کارهای نجاری را خودشان انجام میدادند. همین طور در کارهای جوشکاری و مکانیک و... مهارت داشتند. کلاسهای تزریقات و پانسمان را دیده بودند و معمولا تزریق آمپول به عضله را خودشان انجام میدادند. به علاوه، به ورزش بسیار علاقهمند بودند و کوهپیمایی، شنا و ورزشهای بدنسازی را هم انجام میدادند. اولینبار و حدود شصت سال پیش، ایشان وسیله دمبل را خریدند و به خانه آوردند. ایشان به گوشهها و ردیفهای آوازی موسیقی ایرانی کاملا آشنا بودند. صدای خوشی داشتند و دراینباره استاد هم دیده بودند. به خانواده محترمشان اعم از فرزندها و نوهها، بسیار علاقه داشتند. برخی اوقات که به دیدنشان میرفتم، میدیدم که با نوههایشان مشغول هستند. در این حالت نگاهی به من میکردند و میفرمودند: «این هم دنیای من است!».
فرزندان ایشان اعم از دخترها و پسرها هم، همگی تحصیلات عالیه دانشگاهی دارند. حاج آقا مرتضی همواره شاگرد بودند و شاگردی میکردند. البته اینها توصیههایی بودند که مرحوم پدرم به همه ما میگفتند و تأکید میکردند: تا آخر عمر طلبه باشید! به نظر من حاج آقا مرتضی جزء معدود کسانی بودند که تا آخر عمر طلبه بودند! حتی در دیدار آخرمان ــ که دو روز بعد از آن از دنیا رفتند ــ راجع به مسائل علمیای که مطرح بودند هم، صحبت کردیم. من آن موقع تحت مداوا بودم و از بیمارستان رضوی خدمت ایشان رفتم و حدود سه ساعت و پنجاه دقیقه گفتوگو داشتیم. همان روز ایشان داشتند مطلب جدیدی را یاد میگرفتند و به اصطلاح آخوندی، با یکدیگر مطالب را مقابله میکردیم و نظر هم را میپرسیدیم. ایشان همیشه این خصلت را داشتند. با تمام علم و فضل و دانشی که از نظر بسیاری از مراجع کمنظیر بود، همواره به دنبال آموختن بودند. مرحوم آیتالله گلپایگانی، مرحوم آیتالله میلانی و بسیاری از بزرگان، حاج آقا مرتضی را به عنوان یک مجتهد دقیق و باهوش قبول داشتند. در عین حال ایشان هرگز روحیه طلبگی و تواضعشان را از دست ندادند. تواضع ایشان کمنظیر بود. من کمتر دیدهام که کسی با این همه فضل و هوش و استعداد، اینجور خاضع و خاشع باشد.
از خصال اخلاقی ایشان، چه مواردی در نظرتان برجسته است؟
در برخوردهایشان تواضع و مخصوصا خضوع در برابر علم، بسیار جالب توجه بود. اگر سؤالی در هر یک از شاخههای علمی داشتند، بدون هیچ کبری، از متخصصین آن میپرسیدند. گذشته از این، در دوران تحصیل در حوزه، به نوعی حاضرجوابیِ طنزگونه شهرت داشتند. به همین دلیل برخی از فضلا، دوستان شوخطبعشان را از رودررویی و شوخی با حاج آقا مرتضی بر حذر میداشتند. برخی از حاضرجوابیهای ایشان در برابر افراد متجدد و ژیگولو ــ که برای تفریح به روحانیت متلک میپراندند ــ تا سالها در حوزه و محافل روحانی نقل میشد. ایشان این شوخطبعی را تا پایان حیات با خود داشتند، اما در عین حال احتیاط و دقت در این فقره را شرط عقل میدانستند. فضایل اخلاقی حاج آقا مرتضی فراوان است و اشاره به تمامی آنها، زمان زیادی میطلبد.
در سیره علمی ایشان علاوه بر توجه به علوم جدید، نوعی آمیزش برهان با عرفان نیز قابل مشاهده است. زمینههای این تلفیق را در پیشینه علمی ایشان چگونه دیدید؟
ایشان در فلسفه خوب کار کرده و از شاگردان مرحوم علامه طباطبائی بودند؛ لذا صبغه عقلی و استدلالی مباحثشان زیاد بود، بر خلاف حاج آقا مجتبی که مباحثشان بیشتر صبغه عرفانی داشت و شور و جذبهای متناسب با آن داشتند. حاج آقا مرتضی هم، البته گرایش به عرفان و سیر و سلوک داشتند، اما به توصیه پدر بیشتر به دنبال مباحث فلسفی و معرفتی رفتند. خودشان نقل میکردند که در جوانی، از مرشدی برای چلهنشینی دستورالعمل گرفته بودند، اما وقتی پدرمان از ماجرا مطلع شده بودند، ایشان را نهی کرده بودند. پدرم به ایشان گفته بودند: «من هم در جوانی یک دوره چلهنشینی کردم. در آن دوره، مادرم بیمار بودند و ضعف داشتند. به خاطر ایشان رفتم بازار و گوشت خریدم و آوردم. مادرم نمیدانستند که من چله نشستهام و روزه هستم. رفتم کباب درست کردم و برای مادرم آوردم. روز آخر چلهنشینی و نزدیک افطار بود. مادر اصرار کردند که: اول باید تو بخوری تا من بخورم! گفتم: چشم! شما بخورید، من بعدا میخورم، ولی از ایشان اصرار بود و از من انکار! نهایتا به این نتیجه رسیدم که شاید چلهنشینی اینبار قسمتم نبوده و قبل از افطار، یک تکه گوشت خوردم تا مادرم هم خوردند. پدرم عادت داشتند که یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار شوند و نماز شب بخوانند. بعد از اذان هم تا طلوع آفتاب بیدار بودند و در حیاط قدم میزدند و دعای توسل میخواندند. میگفتند: فردای آن روز و در حال دعای توسل، یکمرتبه دیدم که فلان کس از ته بازار از خانهاش آمد بیرون و فهمیدم که دارد به کوچه ما میآید! به خودم گفتم: یعنی چه؟ یعنی دارم خواب میبینم؟ و بعد نگران شدم که چه شده؟ چرا من بیدارم و دارم چنین چیزی را میبینم؟ بعد دیدم بار الاغ آن آدم، پیاز است! روی پیازها پارچهای انداخته بود، ولی من میدیدم که داخل خورجینش پیاز است! او مسیر خانهاش تا میدان شوش را طی کرد و رسید به کوچه ما. از سوی دیگر، یکی از دوستان را دیدم که از خانه خود، برای کاری به خانه ما میآید و دارد به درب خانه نزدیک میشود! من پیش خودم فکر کردم: نکند دچار توهم شدهام؟ گفتم: بروم در را باز کنم و ببینم که آیا او واقعا پشت در است یا من دچار توهم شدهام؟ رفتم و در را باز کردم و دیدم پشت در است. او ترسید و پرسید: از کجا میدانستید که من دارم میآیم؟ دیدم هیچ جوابی ندارم به او بدهم و دیدم چلهای که تمام نکرده بودم...
عملا تمام شده بود...
بله، و حتی چیزی فراتر از نتیجه یک چلهنشینی. بااینهمه مرحوم ابوی به حاج آقا گفته بودند: «مرتضی! اما تو دنبال کرامت نرو، کرامت کهنهآلوده معرفت است، دنبال خود معرفت برو!».اما اینکه خود حاج آقا مرتضی از کجا چنین بصیرتی را پیدا کرده بودند، من نمیدانم! به من یک چیزهایی گفته بودند، ولی من به خودم اجازه نمیدادم تا کسی خودش نمیخواهد در این زمینهها حرف بزند، بپرسم: شما چگونه بعضی چیزها را میدانید و چه مسیری طی شده که شما متوجه چیزهایی میشوید که دیگران نمیشوند؟ من زمانی که در دبیرستان علوی بودم، مرحوم آشیخ رجبعلی خیاط زنده بود و در بازار مولوی مغازه داشت و لباس کار میدوخت و میفروخت. ایشان گفته بود که چگونه به آن مراتب رسیده، ولی اخوی به من نگفتند. همین قدر میدانم که ایشان قادر به دیدن بعضی چیزها بودند. دراینباره داستانهایی هم شنیدهام که از بیان آنها صرف نظر میکنم.
در منش آیتالله حاج آقا مرتضی تهرانی، نوعی شهرتگریزی هم وجود داشت. از نظر جنابعالی علت این امر چه بود؟
شاید بتوانم بگویم که این رفتار هم ارثی بود! از ایشان خواسته شد که رساله بدهند، ولی قبول نکردند. پدرمان هم همین کار را کردند. در اواخر سال 1339، رساله پدر من در حد حروفچینی و نمونه اولیه چاپ شد. بعد از رحلت آیتالله بروجردی، ایشان وقتی یقین پیدا کردند که حضرت امام خمینی به عنوان مرجع مطرح خواهند شد، همان یک نسخه را هم از بین بردند! این دو با یکدیگر بسیار دوست بودند. پدرم معمولا سعی میکردند در اینگونه امور، بزرگان موجود را به صحنه بیاورند. بعد از رحلت مرحوم آیتالله آسید ابوالحسن اصفهانی، مرحوم آیتالله بروجردی برای معالجه، به بیمارستان فیروزآبادی شهر ری تشریف آوردند. بسیاری از علما خدمتشان رفتند و با اصرار، ایشان را به قم آوردند و گفتند شما باید مرجع بشوید. کسانی که بیش از همه برای این قضیه تلاش کردند، مرحوم امام بودند، مرحوم پدر من، مرحوم آیتالله آخوند همدانی، مرحوم آیتالله سید احمد خوانساری، مرحوم کرمانشاهی، مرحوم نیشابوری و چند تن دیگر بودند که این کار را به سامان رساندند و بعد هم به کارهای خودشان بازگشتند! آنها اصرار داشتند که مرجع باید یکی باشد تا قدرت در ایشان متمرکز و بتواند کارآمد باشد.
بر حسب شواهد خاندان شما در میان خاندانهای علمی شیعه، از دیرباز درگیر سیاست بودند. از تاریخچه این امر بگویید و اینکه چرا در دهههای اخیر، این امر در تبار شما کمرنگ شده است؟
مرحوم پدر من تمام فتنههای مشروطه را دیده بودند. زمانی که پدربزرگ من مرحوم حاج شیخ غلامحسین در دوره مشروطه به شهادت رسیدند، پدرم یازده، دوازده سال داشتند! پدربزرگ من، شهید مشروطه بودند. در استبداد صغیر، بعد از تحصن شهید شیخ فضلالله نوری تحصن دیگری صورت گرفت که خواهان نوعی وفاق بین سیدین، یعنی مرحوم بهبهانی و مرحوم طباطبائی با شیخ بود. معلوم نیست که عمال محمدعلیشاه ایشان را به شهادت رساندند یا سفارت انگلیس این کار را کرد. ترور ایشان، یکی از ترورهای بسیار خشن و در عین حال مبهم دوره مشروطه است. در تاریخ مشروطه به تفصیل آمده که در آنجا هشت نفر، در یک شب به شهادت رسیدند. بزرگ آنها مرحوم آشتیانی، پسر آشتیانی نهضت تنباکو بود و کوچکترین آنها پدربزرگ من، شیخ غلامحسین شهید است که حدود 34 سال سن داشت.
شما از طرف دیگر با شهید آیتالله حاج شیخ روحالله دانایی قزوینی هم خویشاوند هستید؛ اینطور نیست؟
بله؛ حاج شیخ روحالله دانایی پدربزرگ مادری من بود که به دست رضاخان شهید شد. بههرحال اجداد ما، تقریبا همه، روحانیون سیاسی هستند. اگر به تاریخ مشروطه هم مراجعه کنید، میبینید که مشروطه از مسجد جامع تهران و پایگاه اجدادی ما شروع شد. خانواده پدری من خانواده غیرسیاسیای نبودند، اما در این مورد که در چه زمانی و در چه اندازهای در سیاست حضور پیدا کنند، به خاطر تجربههایی که داشتند و نوع قدمهایی که برداشتند، با یکدیگر متفاوتاند. مرحوم پدر توصیه میکردند تا زمانی که این دنیای پیچیده را نمیشناسید و از سیاست سر در نمیآورید، نباید وارد سیاست بشوید. این همان حرفی است که سیدعبدالله بهبهانی هم که در مشروطه شهید شد، بعد از شنیدن خبر شهادت شیخ، با تأثر زیاد به پسرش مرحوم آسید محمد بهبهانی گفت که وارد سیاست نشو! آسید محمد بهبهانی به منزل ما رفتوآمد میکرد؛ چون پدر ایشان و پدربزرگ من، هر دو شهید شده بودند و لذا این دو خانواده با هم ارتباط داشتند و من ایشان را از نزدیک دیده بودم. یا مرحوم آیتالله کاشانی که از کسانی بودند که با ما رفتوآمد داشتند و پدر من هم خیلی به ایشان احترام میگذاشتند، ولی بااینحال نظر پدرم هم این بود که ما باید فیالجمله از نظر علمی ـ منظورم ساینس (Science) هست نه علوم حوزوی، به خصوص علوم تجربی که ما در آنها عقب بودیم ـ و فرهنگی به جایی برسیم که مردم واقعا و نه از روی احساسات و عواطف و مسائل زودگذر، بلکه عقلا به این نکته برسند که ولایت باید از آنِ فقیه باشد. ولایت فقیه از زمان کاشفالغطاء و ملامحمد نراقی مطرح بوده و موضوع تازهای نیست. من خودم از مرحوم استاد سیدجلالالدین آشتیانی شنیدم که مرحوم آیتالله بروجردی هم در جلسهای که شهید مطهری و مرحوم منتظری بودند، گفتند: «بله، من میتوانم حکومتی اسلامی را تأسیس کنم، ولی اداره کردن حکومت آدم میخواهد!» بعضیها تصور میکنند علما و مراجع قبلی ولایت فقیه را قبول نداشتند، درحالیکه چنین امری ممکن نیست؛ چون فقیه حداقل ولایت در فتوا و نفوذ فتوا بر خود و کسانی که از او تقلید میکنند را قبول دارد. آنچه مورد بحث است، گستره آن است، نه اصل ولایت فقیه. پدر من معتقد بودند باید برای روزی که ولیفقیه حکومت را بهدست میگیرد، سرباز و افسر تربیت بشود. حضرت امام خمینی هم همین کار را کردند که اگر نکرده بودند، جمهوری اسلامی در همان اوایل کار از بین رفته بود، چنانکه در قضیه مشروطه از بین رفت. در مشروطه مشروعه، مشکل نداشتن همراه برای مرحوم شیخ فضلالله است.
بههرحال، خانواده پدری من یک خانواده سیاسی ـ حوزوی است. قتل گریبایدوف در سفارت روس و با تحریک عموی بزرگ ما آیتالله حاج میرزا مسیح تهرانی به کمک جد ما آیتالله حاج میرزا موسی تهرانی اتفاق افتاده که اسمش هم هنوز روی مسجد اخوی ما حاج آقا مرتضی در بازار تهران هست.
مرحوم آیتالله حاج میرزا مسیح تهرانی، دقیقا چه نسبتی با شما دارند؟
عموی بزرگ ماست. ما در خانواده خودمان کسانی را داریم که نوه هر دو تا هستند. آقای مسجد جامعی از نظر مادرِ پدر، به آمیرزا موسی میخورد و از ناحیه پدری به آمیرزا مسیح. مرحوم آیتالله حاج شیخ حسن سعید هم همینطورند.
به هرحال مرحوم حاج آقا مرتضی، از حامیان جدی ولایت فقیه بودند و اصل آن و لزوم احراز حکومت توسط فقیه را خیلی جدی قبول داشتند. همیشه هم میگفتند: «این مباحث طلبگی مربوط به قبل از وقتی است که ولایت فقیه حاکمیت پیدا کرد، الان که ولایت فقیه حاکمیت پیدا کرده، نباید برگردیم و بگوییم که باید آن طور میشد یا نمیشد، این بحث تمام شده است، الان باید دید که آیا باید از این حکومت حمایت کرد یا نکرد؟...» به همین دلیل هم در سالهای آخر حیات، با جدیت از رهبر معظم انقلاب حمایت کردند؛ یعنی از سال 1388، به این نتیجه قطعی رسیدند که باید به طور جدی پشت سر حضرت آقا بایستند. این مسئلهای که حتی کسانی که از ولایت فقیه دفاع میکنند، کمتر به آن توجه دارند. من خودم درباره ولایت فقیه از زمان کاشفالغطاء تا ملااحمد نراقی، میرزای بزرگ قمی، قاضی محمد ـ استرآبادی که جد ماست تا زمان حضرت امام کار کردهام و پیشینه آن را خوب میدانم. این مسئله امری جدید و نوساخته نیست و در فقه ما سابقه طولانی دارد.