«جستارهایی در منش فردی و اجتماعی شهید آیتالله محمد صدوقی» در گفتوشنود با محمدحسین سادات
طبعا اولین سؤال ما در این مصاحبه، پرسش از چند و چون آشنایی شما با شهید آیتالله محمد صدوقی است.
بسم الله الرحمن الرحیم. قاعدتا اطلاع دارید که قبلا منزل شهید آیتالله صدوقی، در کنار مسجد خطیره بود. حالا هم که آرامگاه ایشان در کنار محراب این مسجد و در بقعهای کوچک است. من اکثرا اوقات بیکاریام را در مسجد یا منزل ایشان سپری میکردم و در حال حاضر افسوس میخورم که چرا تمام وقتم را به خدمت ایشان اختصاص ندادم. باز هم جای شکرش باقی است که در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب و پس از آن، در خدمت آن شهید بزرگوار بودم و در حد وسع خودم با خصوصیات اخلاقی و زندگی ایشان، آشنا شدم. خدا را سپاس میگویم که در اواخر عمر شریف ایشان که بسیار ضعیف شده و سوی چشمشان کم شده بود، عصای دستشان بودم.
از خصال شخصی ایشان چه خاطراتی دارید؟
شهید آیتالله صدوقی به قدری خوشاخلاق و باصفا بودند که تمام لحظات در کنار ایشان بودن، خاطره خوش است. یکی از خاطراتی که شیرینی آن هرگز از یادم نمیرود، هدیههایی است که ایشان در اعیاد اسلامی به مردم میدادند و بیشتر سکههای کوچک بود. پنج، شش ساله که بودم، برای گرفتن سکه، چند بار در یک روز خدمتشان میرفتم، ولی ایشان هیچ وقت به رویم نمیآوردند و مرا مأیوس نمیکردند! بسیار کریمالنفس و باسخاوت بودند.
در ادامه کلام شما، یکی از مهمترین ویژگیهای شهید آیتالله صدوقی، ارتباط با مردم، بهخصوص کودکان و نوجوانان و جوانان بود. دراینباره چه به خاطر دارید؟
همین طور است. ایشان علاقه عجیبی به نونهالان و جوانان داشتند. در دوره دبیرستان برای درس خواندن ــ مخصوصا در ایام امتحانات ــ با همکلاسها به مسجد خطیره میرفتیم و حتی شبها هم آنجا میماندیم. بدیهی است وقتی چند نوجوان دور هم جمع شوند، خنده و شوخی و تفریح اجتنابناپذیر است. عدهای از نمازگزاران ایراد میگرفتند و حتی به شهید آیتالله صدوقی شکایت کردند: چرا جلوی ورود این جوانها به مسجد را نمیگیرید؟ شهید صدوقی بهشدت ناراحت شدند و جواب دادند: «این چه حرفی است که میزنید؟ مگر مسجد فقط جای پیرها و بازنشستههاست. جوانان امید این مملکت هستند و چه بهتر که در مسجد دور هم جمع شوند. شوخی و خنده و تفریح هم اقتضای سن آنهاست. روزی میرسد که همین جوانها باید مسئولیتهای سنگین اجتماعی را به عهده بگیرند، پس چه بهتر که از کودکی و نوجوانی و جوانی با مسجد انس بگیرند». ایشان کوچکترین واکنشی که موجب دلخوری ما بشود انجام ندادند، بلکه برعکس بر محبتشان به ما افزودند.
در نماز جماعتهای ایشان هم شرکت میکردید؟
بله؛ هر وقت که میتوانستم برای نماز جماعت آیتالله صدوقی، خودم را میرساندم. ایشان اکثر نمازهای یومیه خود را در مسجد و به جماعت برگزار میکردند و با آن لهجه و لحن شیرینشان، مردم را موعظه و نصیحت میکردند؛ مخصوصا در ماه رمضانها بعد از نماز ظهر، حدود سه ساعت برای مردم حرف میزدند و جالب اینجاست که انسان ذرهای احساس خستگی نمیکرد! همان طور که عرض کردم، بیانشان بسیار شیرین بود.
چه ویژگیای در ایشان، بیش از سایر خصالشان برای شما جالب بود؟
شهید آیتالله صدوقی انصافا مجموعه کاملی از فضیلتهای والای انسانی بودند، اما مهربانیشان کمنظیر بود. یادم هست یک روز صبح زمستان که برای اقامه نماز صبح به مسجد آمدند، من بعد از نماز متوجه شدم که سمت راست صورت ایشان زخمی شده! پرسیدم: چه شده؟ فرمودند: داشتم میآمدم که دیدم سگی میخواهد گربهای را بگیرد! عصایم را بالا بردم که سگ را دور کنم و گربه را نجات بدهم که دسته عصا، به عبایم گیر کرد و سر عصا به پیشانی خورد و زخمی شد. رفتارشان جالب بود.
علاوه بر مهربانی، در جای خود بسیار شجاع بودند. اگر کسی بخواهد از شجاعت و مبارزات ایشان با رژیم پهلوی و دشمنان اسلام سخن بگوید، باید ماهها وقت بگذارد و باز هم قطعا نکاتی ناگفته باقی میماند! یادم هست در روزهای اوجگیری انقلاب، از طرف شهربانی دستور آمده بود که هر وقت قرار است در مسجد سخنرانی انجام شود، باید از قبل به شهربانی اطلاع بدهند و مجوز بگیرند! شهید آیتالله صدوقی فرموده بودند: «مجلسی که این اشرار بخواهند مجوزش را صادر کنند، کلا حرام است؛ به این حرفها اعتنا نکنید». جالب اینجاست که بلندگوهای مسجد خطیره، درست روبهروی شهربانی و ژاندارمری بود و آنها حتی جرئت نداشتند بلندگوها را قطع کنند! شهید صدوقی به قدری هیبت داشتند و مردم به قدری به ایشان علاقهمند بودند که کسی جرئت نداشت بالای حرف ایشان حرف بزند! مردم هم انصافا سنگ تمام میگذاشتند و همیشه مسجد و حتی خیابانهای اطراف هم، هنگام سخنرانیشان پر از جمعیت میشد! ایشان همواره میفرمودند: «کسانی که به مسجد میآیند، باید از جان و مال خود گذشته باشند و هر کسی که میترسد، نیاید!». اما گویی شجاعت ایشان مسری بود و مردم واقعا از توپ و تشر مأمورین نمیترسیدند و هر روز، بر میزان جمعیت افزوده میشد! در راهپیماییها هم، همیشه در صف مقدم و جلوی همه مردم حرکت میکردند و گاهی هم که بیماریشان شدید میشد، سوار بر ماشین جلوی همه حرکت میکردند. با نگاهی به اعلامیههای ایشان هم میتوان به میزان بالای شهامت و شجاعت ایشان پی برد.
سابقه دوستی شهید آیتالله صدوقی و حضرت امام خمینی به سالها قبل از انقلاب برمیگشت. از جلوههای رفتاری ارادت ایشان به رهبر کبیر انقلاب بگویید.
من چندین بار شاهد نماز شب خواندن شهید صدوقی بودم و میدیدم که ایشان همیشه برای طول عمر و سلامتی حضرت امام خمینی دعا میکنند. شهید صدوقی و حضرت امام در قم، سالها معاشر بودند. بعد از انقلاب هم، هر بار که برای دیدار با امام خمینی به قم میرفتند، من در خدمتشان بودم و صمیمیت و دوستی دیرینه آن دو بزرگوار را به چشم خود مشاهده میکردم. شهید صدوقی هر وقت که امام خوشحال و مسرور بودند، ایشان هم خوشحال بودند و همین که امام مختصر ناراحتی یا کسالتی پیدا میکردند، ایشان هم بهشدت ناراحت و نگران میشدند. ایشان در آخرین خطبه نماز جمعه خود اعلام کردند: «ای امام! اوامر شما را بر سر و چشم میگذاریم و اطاعت میکنیم». به همین دلیل هم هنگامی که امام خمینی به ایشان برای رسیدگی به زلزلهزدگان کرمان مأموریت دادند، با اینکه سخت ضعیف و بیمار بودند، به مناطق زلزلهزده رفتند و به امور مردم رسیدگی کردند. ایشان هیچ شکایت و حرف و نامهای را بدون پاسخ باقی نمیگذاشتند. به همین دلیل هم مردم عاشقانه ایشان را دوست داشتند. یک بار که از گلباف به کرمان برگشتند، حدود پانصد نامه برایشان آمده بود! ایشان تقریبا، تک تک نامهها را مطالعه کردند و دستورات لازم را دادند.
ظاهرا پس از انقلاب هم، ایشان تمایلی به حضور محافظ نداشتند؛ اینطور نیست؟
همین طور است. همیشه میگفتند حضور این برادران پاسدار، زحمت برای آنها و موجب شرمساری برای ایشان است. میگفتند: جلوی قضا و قدر را نمیشود گرفت. خیلی هم به پاسدارانی که در داخل کشور با ضد انقلاب و در جبههها با دشمن بعثی میجنگیدند، علاقه داشتند و روزی چند بار از پاسدارانی که برای محافظت از ایشان در منزلشان مستقر بودند، تشکر میکردند. از اینکه به علت مسائل امنیتی و یا بیماری نمیتوانستند با مردم تماس زیادی داشته باشند، بسیار ناراحت بودند و میفرمودند: «خدایا! مرا از این قفس نجات بده، من نمیتوانم از مردم دور باشم». بسیار مردمدار و عاشق مردم بودند. یک بار به خاطر عمل جراحی چشم، در بیمارستان لبافینژاد بستری بودند و دکتر منع کرده بود که ایشان از روی تختشان تکان بخورند. روز بعد از عمل جراحی، عدهای از مجروحین جنگی که فهمیده بودند ایشان در آن بیمارستان بستری هستند، با هر زحمتی که بود، حتی بعضیها روی تختخواب به دیدار ایشان آمدند. شهید صدوقی به رغم تأکید پزشک، از تخت پایین آمدند و با تک تک آنها روبوسی کردند! صحنه بسیار جالبی بود و همه کسانی که شاهد بودند، اشک میریختند. خوشبختانه صدمهای به چشم ایشان نخورد. ایشان هر وقت که با عزیزان سپاهی و ارتشی روبهرو میشدند، تک تک آنها را میبوسیدند و وقتی محافظها تأکید میکردند که ملاقاتکنندگان به ایشان نزدیک نشوند، میفرمودند: «اینها دارند استقلال مملکت را حفظ و اسلام و قرآن را سرافراز میکنند، مانع آنها نشوید».
آیتالله صدوقی در زمره ائمه جمعهای بودند که بسیار به جبههها سرکشی میکردند. از این بازدیدهای مکرر و مداوم، چه داستانهایی به خاطر دارید؟
یک بار قرار شد ایشان از جبهههای غرب و کردستان بازدید کنند. تمام طول سفر را با هواپیما یا هلیکوپتر طی کردند، ولی چون فاصله سقز و بوکان کم بود، قرار شد با ماشین بروند. موقعی که خواستیم از مقر سپاه حرکت کنیم، ایشان استخاره کردند و رفتن به بوکان بد آمد و ایشان صرف نظر کردند! فردای آن روز خبر رسید که گروهکها در جاده کمین کرده و قصد سوء به شهید صدوقی را داشتند و راننده تانکری را که رفته بود، به گروگان گرفته بودند! من در این سفر، افتخار حضور داشتم و از نزدیک برخورد ایشان با برادران رزمنده را میدیدم. ایشان در صحبتهایشان خطاب به رزمندهها میگفتند: «من در برابر شما پیکارگران راه خدا، احساس کوچکی میکنم!». همیشه هم به مردم سفارش میکردند که جبههها را تقویت کنید. خودشان هم در این راه از هیچ تلاشی فروگذار نمیکردند.
و سخن آخر؟
سخن و خاطره که درباره ایشان زیاد است، ولی در خاتمه مایلم به یکی دو نکته از ویژگیهای ایشان اشاره کنم. ایشان چه در ایام خوشی، چه در اوج رنج و ناراحتی یا بیماری، نماز شبشان ترک نمیشد. حتی زمانی که چشمشان را عمل کردند، نصف شب نمازشان را روی تخت خواندند و فرمودند: «اگر میدانستم عمل جراحی چشم باعث میشود که نتوانم سجده کنم، به عمل تن نمیدادم!». واجبات که به جای خود محفوظ. ایشان از مستحبات هم غفلت نمیکردند. ایشان با اینکه بیماری دیابت شدید داشتند و باید غذای مخصوصی میخوردند، هرگز حاضر نمیشدند سر سفره غذای متفاوتی بخورند و میگفتند: غذای همه باید یکسان باشد و اگر غذایشان فرق میکرد، ناراحت میشدند.
فروتنی، مردمداری، شجاعت، سخاوت، مهربانی و فضیلتهای یک مؤمن واقعی در ایشان جمع بود و به همین دلیل همه دوستشان داشتند و به ایشان احترام میگذاشتند. فقدان ایشان صدمه جدی به مدیریت اسلامی و درخشان ایشان در استان یزد زد و انصافا کسی نتوانست محبوبیت و اقتدار ایشان را بهدست آورد.