روزهایی که بر ما میگذرد نشان از یاد و خاطره نخستوزیر دانشمند، شهید حجتالاسلام والمسلمین دکتر محمدجواد باهنر دارد. در گفتوشنودی که پیش روی شماست، دکتر ناصر باهنر، فرزند آن بزرگ، جلوههایی از سیره فرهنگی و اجتماعی ایشان را باز گفته است.
«شهید دکتر محمد جواد باهنر، در قامت یک پدر» در کفت و شنود با دکتر ناصر باهنر
هرگز عصبانیت او را ندیدم
10 شهريور 1399 ساعت 12:00
روزهایی که بر ما میگذرد نشان از یاد و خاطره نخستوزیر دانشمند، شهید حجتالاسلام والمسلمین دکتر محمدجواد باهنر دارد. در گفتوشنودی که پیش روی شماست، دکتر ناصر باهنر، فرزند آن بزرگ، جلوههایی از سیره فرهنگی و اجتماعی ایشان را باز گفته است.
پس از سپری شدن سال ها از شهادت پدر، او را با چه خصالی به خاطر میآورید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من در زمان شهادت پدرم [: شهید باهنر]، پانزده سال داشتم و طبیعتا شناخت من از ایشان یا هر شخصیت دیگری، در حد درک و فهم یک نوجوان است. شناخت من از پدرم، بیشتر حاصل تتبع در آثار قلمی ایشان و خاطرات بستگان، اقوام، دوستان و همکاران ایشان است.
از ویژگیهای بارز پدرم میتوانم به دردآشنا بودن ایشان اشاره کنم. ایشان چون در دوران کودکی و نوجوانی با مشکلات مالی خانواده سر و کار داشتند، به خوبی درد و رنج اقشار پایین جامعه را درک میکردند و به خصوص نسبت به تربیت فرزندان قشر متوسط به پایین دغدغهمند بودند. ویژگی دیگر ایشان صبر و بردباریشان بود. طبعا بخشی از این ویژگی، به تربیت خانوادگی ایشان مربوط میشد، اما بخش اعظم آن، به خودسازی و مراقبتهای خود ایشان ربط پیدا میکند. تمام کسانی که به نوعی با ایشان سر و کار داشته یا زندگی کردهاند، از صبر و آرامش پدرم سخن میگویند و اینکه در طول عمرشان، هرگز حتی یکبار عصبانیت ایشان را به یاد نمیآورند. خود من هم هرگز عصبانیت پدرم را ندیدم.
ایشان به لحاظ اخلاق و عمل، واقعا الگوی همه بودند. رفتارشان با کوچک و بزرگ متواضعانه، موقر و محترمانه بود. با هر کسی به تناسب فهم و سواد و درکش، صحبت میکردند. بسیار مقید بودند که هر سال، چند ماهی پدرشان را به تهران بیاورند و از ایشان پذیرایی کنند و مرتبا به پدر و مادرشان و خواهر و برادرانشان در کرمان سر میزدند. بسیار به صله ارحام مقید بودند و مخصوصا در ایام عید نوروز و تابستان، خواهر و برادر و بستگان، بسیار به خانه ما میآمدند و ایشان با روی گشاده، از آنان پذیرایی میکردند. گاهی اقوام یک ماه و دو ماه و حتی چند سال، نزد ایشان میماندند و درمان میشدند و یا به دانشگاه میرفتند و ایشان خم به ابرو نمیآوردند! وقتی میرفتند و به اقوام سر میزدند، حتما برای بچهها سوغاتی میبردند و همیشه هم میگفتند: بهترین سوغاتی کتاب است!
ویژگی دیگر پدرم این بود که ایشان ذاتا و به شکلی تمام و کمال، معلم بودند و مهمترین دغدغه ایشان، آموزش و تربیت نسل جوان بود. به همین دلیل هم بخش اعظم عمر خود را صرف تألیف کتب درسی برای تمام پایههای تحصیلی و دورههای تربیت معلم کردند.
از آن دوران خاطرهای دارید؟
بله؛ یک روز ایشان کتابهای دینی دبیرستان را به خانه آوردند و به من دادند که نگاهی به آنها بیندازم. باز کردم و دیدم دور آیات مبارزه با طاغوتهای زمان را خط قرمز کشیدهاند! پدر لبخندی زدند و گفتند: «رژیم تازه متوجه شده که ما از طریق کتب درسی، چه بلائی به سرش آوردهایم و رسانهای را به دست خودشان به ما دادهاند که بیشترین مخاطب را دارد!»
از ویژگیهای پدرتان میگفتید.
یکی از ویژگیهای برجسته ایشان، خستگیناپذیر بودنشان بود. هرگز به یاد ندارم که ایشان صبحها، دیر از خانه بیرون رفته باشند. معمولا بعد از نماز صبح، از خانه خارج میشدند و شبها زودتر از ساعت 10 یا 11، بازنمیگشتند! البته بعد از انقلاب، گاهی شبها هم به خانه نمیآمدند! واقعا پرکار بودند. همیشه میگفتند: «من هرگز خستگی را ملاقات نخواهم کرد!» هرگز هم با آن حجم بالای کار و تلاش مستمر، اثری از خستگی در چهره و صدای ایشان مشاهده نمیشد و همیشه بشّاش و آرام بودند. خدا رحمت کند مرحوم آقای برقعی را. ایشان همیشه از پدرم به نیکی یاد میکردند. در سالهای آخر عمر توانستم به دیدنشان بروم. ایشان از یادآوری خاطراتی که با پدرم داشتند، سخت متأثر شدند و گریه کردند و گفتند: «پدرتان خیلی صبور و کمحرف بود. در تمام پانزدهسالی که با ایشان همکار و هماتاق بودم، حتی یک بار هم پیش نیامد که عصبانیت یا ناراحتی آن بزرگوار را ببینم. بارها پیش آمده بود که من عصبانی میشدم، ولی ایشان هیچوقت عصبی نشد و کوچکترین واکنشی که موجب آزار من بشود، از خود نشان نداد!»
یکی از ویژگیهای شهیدان باهنر و مطهری، این بود که هم در حوزه و هم در دانشگاه فعال بودند. علت این امر چه بود؟
در دهههای 1340 و 1350، حوزویها حساب خودشان را از دانشگاهیها سوا کرده بودند! و کمتر کسی را در بین حوزویها میبینیم که دروس دانشگاهی را هم خوانده باشد. محیط دانشگاهها طوری بود که طلاب نه خودشان رغبتی به رفتن به آنجا داشتند و نه دانشجویان آنها را تحمل میکردند! پدرم به این نتیجه رسیده بودند که برای خدمت بیشتر به نسل جوان و تقویت بنیه دینی آنان باید در عین حال که در دروس حوزوی تا درجه اجتهاد پیش بروند، دروس جدید را هم بیاموزند تا بتوانند زبان جوانان را بفهمند و با آنان، ارتباط مؤثری برقرار سازند. به همین دلیل به دانشکده الهیات یا معقول و منقول آن زمان رفتند و لیسانس گرفتند، اما برای فوقلیسانس، رشته علوم تربیتی را انتخاب کردند. ایشان پس از اخذ دکترا، در دانشکده الهیات تدریس میکردند. در عین حال در انجمن اسلامی مهندسان و نیز انجمن اسلامی پزشکان تدریس و سخنرانی میکردند. به دلیل همین فعالیتهای گسترده فرهنگی بود که پس از انقلاب، حضرت امام خمینی ریاست ستاد انقلاب فرهنگی را به ایشان سپردند.
بنابراین میتوان ایشان را یکی از چهرههای شاخص وحدت حوزه و دانشگاه دانست. این گونه نیست؟
همین طور است. ایشان در کنار شهید مطهری، شهید بهشتی و شهید مفتح، یکی از سردمداران این جریان فرهنگی هستند. این بزرگان جزء اصلیترین حلقههای واسط بین حوزه و دانشگاه، در راستای اهدف فرهنگی انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام بودند. در عین حال برای آموزش و پرورش و تربیت نونهالان و نوجوانان، اهمیت ویژهای قائل بودند و هیچجا را برای خدمت، مؤثرتر از آموزش و پرورش و مخصوصا تألیف کتاب درسی دینی نمیدانستند.
شهید باهنر در تأسیس مدرسه رفاه نیز نقش برجستهای داشتند. دراینباره هم توضیحاتی داشته باشید.
شهید باهنر در تأسیس نهادهای فراوانی نقش داشتند که یکی از آنها، مشارکت در تأسیس مدرسه رفاه بود که بعدا گسترش پیدا کرد و تبدیل به بنیاد فرهنگی رفاه شد که شامل مدارس و مؤسسات آموزش عالی زیادی است. در دهه 1340 که مبارزات انقلابیون وارد مرحله جدیدی شد، خانوادههای انقلابیونی که دستگیر میشدند و به زندان یا تبعید میرفتند، دچار مشکلات فراوانی به خصوص در زمینه تحصیلات فرزندانشان میشدند. برای پسرها دو مدرسه خوب دینی وجود داشت، اما دخترها مدرسه اسلامی نداشتند. لذا مدرسه رفاه، به همت برخی از انقلابیون و خیّرین متدین، از جمله پدرم تأسیس شد تا مشکل خانوادههای متدین برای فرستادن دخترانشان به مدرسه حل شود.
اشاره کردید که شهید باهنر غیر از بنیاد فرهنگی رفاه، در تأسیس مؤسسات آموزشی و مراکز فرهنگی دیگری هم مشارکت داشتند. مناسب است که اشارهای هم به آنها داشته باشید.
یکی از مؤسساتی که پدرم در تأسیس آن نقش مؤثری داشتند، دفتر نشر فرهنگ اسلامی بود؛ زیرا انقلابیون و متدینین و صاحبان تفکر دینی، برای انتشار آثارشان، انتشارات معتبری را در اختیار نداشتند. ایشان و دوستانشان پس از تأسیس این مرکز، از تمام اندیشمندان دینی و اسلامی که دستی به قلم داشتند، دعوت کردند تا آثارشان را ارائه کنند. پدرم و مرحوم برقعی ــ که در تألیف کتب درسی همکاری داشتند ــ از بنیانگذاران اصلی این مؤسسه بودند. یادم هست که پدر با ذوق و شوق بسیار، برای توسعه این مرکز فعالیت میکردند و شبها که به منزل میآمدند، با امید و اشتیاق فراوان تعریف میکردند که چند دستگاه زیراکس خریده و چند کتاب را چاپ کردهاند. همیشه با اشتیاق، تازهترین آثار انتشارات را به ما نشان میدادند و به آینده آن بسیار امیدوار بودند. در آن دوره، آثار اندیشمندان متدین، معمولا امکان انتشار پیدا نمیکردند! پدرم و همکارانشان، این آثار و کتابهای ممنوع توسط رژیم را چاپ میکردند. پدر برای این مرکز، خیلی وقت میگذاشتند.
اشارهای هم به نقش ایشان در تأسیس کانون توحید داشته باشید.
از دیگر مراکز فرهنگی و دینیای که پدرم در آن مشارکت مؤثر داشتند، کانون توحید بود. حسینیه ارشاد تا مقطعی، مرکزی برای سخنرانانی بود که حرفهای تازهای داشتند که جوانان را به مسائل دینی جذب میکرد، اما متأسفانه مدیریت آنجا به دست کسانی افتاد که عرصه را برای شهید باهنر، شهید مطهری، شهید بهشتی و مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی و همفکران آنها، تنگ کردند و این عده نیز تصمیم گرفتند جای دیگری را تأسیس کنند و کانون توحید را در خیابان پرچم، میدان توحید راهاندازی کردند. کانون توحید مجموعهای فرهنگی با سالن اجتماعات، کتابخانه و اتاقهایی برای برگزاری جلسات مختلف بود و حتی برای بچههای کوچک دبستانی و دانشآموزان راهنمایی و دبیرستانی هم جلسه داشتند. پدر در تأسیس مدرسه مکتب امیرالمؤمنین(ع) و نیز مدرسه مفید با کمک مرحوم آقای موسوی اردبیلی، نقش داشتند.
شهید باهنر خطیب بسیار توانایی بودند. رمز و راز این قدرت، در چه بود؟
پدر به اشعار شاعرانی مثل حافظ، مولوی و سعدی بسیار علاقه داشتند و در کلام، از گنجینه وسیع ادبیات فارسی، اشعار شاعران و ضربالمثلهای فارسی استفاده میکردند. ایشان اشعاری را که میپسندیدند، یادداشت و حفظ میکردند و در مناسبتها به کار میبردند. خودشان هم گاهی شعر میسرودند و در دفترچه سبزرنگی مینوشتند. متأسفانه بعد از شهادتشان، این دفتر را پیدا نکردیم!
ایشان از اعضای شورای انقلاب نیز بودند که در دورهای، در مدیریت شرایط انقلاب و پس از انقلاب، نقش اول را داشت. ایشان را در دوره فعالیت در این شورا، چگونه دیدید؟
پدر به حضور مستمر و مفید در جلسات شورای انقلاب، بسیار اهمیت میدادند. گاهی مقارن با دوره ریاستجمهوری بنیصدر، جلسات این شورا در منزل ما برگزار میشد. یک بار من برای پذیرایی میهمانان رفتم و متوجه شدم لحن بنیصدر، اصلا مناسب نیست! حتی طرز نشستن او هم اهانتآمیز بود و مثلا پاهایش را دراز میکرد! با شهید بهشتی هم بسیار تند و بیادبانه صحبت میکرد و حتی گاهی با تکبّر داد میزد.
مثل اینکه اظهارنظر تندی هم درباره شهید باهنر کرده بود؛ این طور نیست؟
بعدها شنیدم که از او درباره اعضای شورای انقلاب پرسیده بودند و او درباره پدرم گفته بود: باهنر ظاهر آرامی داشت، ولی حرفهایش مثل موشک، از زیر میز به سمت من پرتاب میشدند!
خبر شهادت ایشان را چگونه شنیدید و احساس شما در آن لحظه چه بود؟
روز 8 شهریور، کلاس تابستانی داشتم و میخواستم به این کلاس بروم که ناگهان صدای انفجار بمبی را شنیدم! وارد حیاط که شدم، دیدم پر از خردهشیشه و تکههای آجر است. دیدم که ساختمان نخستوزیری دارد در آتش میسوزد! بعد شنیدم که آقای رجایی و پدرم به شهادت رسیدهاند. ما همیشه منتظر چنین اتفاقی بودیم. حادثه دردناکی بود، ولی پدرم را به آرزوی دیرینهشان، شهادت رساند.
کد مطلب: 15118