«هجده سال اسارت، روایت محنت، حدیث سرفرازی» در گفتوشنود با سرلشکر خلبان شهید حسین لشکری
حضرتعالی در چه دورهای و چگونه به اسارت دشمن در آمدید؟
بسمالله الرحمن الرحیم. در اوایل جنگ بود که در مأموریتی، قسمت انتهایی هواپیمایم، مورد اصابت موشک قرار گرفت و کنترل هواپیما از دستم خارج و موتور هواپیما خاموش شد! من احساس کردم که دارم شهید میشوم و شهادتین خود را گفتم و دستگیره پرش را کشیدم و بیرون پریدم و دیگر متوجه چیزی نشدم. چند ثانیه بعد، با سرعت 900 کیلومتر به زمین خوردم و از شدت ضربه، جلوی چشمهایم را خون گرفت، به طوری که بیشتر از پنج متر را نمیتوانستم ببینم! کمکم حالم بهتر شد و حس کردم در دهمتری من، عدهای مرا در محاصره گرفتهاند! دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم و اسیر شدم. در میان نیروهای محاصرهکننده، یک افسر هم بود که جلو آمد و چتر و لباس فشاری را از تنم باز کرد. بعد دستها و چشمهایم را بستند و مرا سوار ماشین کردند و به جایی بردند که احتمالا مقرشان بود. لب پایینم پاره شده و پوست گردنم سوخته بود! بدنم داشت کمکم سِر میشد و بیش از پیش احساس درد میکردم و تعادلم را از دست میدادم. در آنجا یکی از افسران ارشدشان آمد و به روی من آب دهان انداخت! در همان لحظه، دردم بسیار شدید شد و بیهوش شدم! بعد که به هوش آمد، دیدم در بیمارستان هستم. بعدا فهمیدم که بیمارستان «الرشید بغداد» است. وقتی به هوش آمدم، دکتر سرهنگی که پزشک معالج من بود، بالای سرم آمد. بعد یک افسر امنیتی عراق آمد و کارتِ خلبان زارع نعمتی را ــ که اسیر شده بود ــ به من نشان داد تا او را شناسایی کنم. من ایشان را قبلا در پایگاه دیده بودم و گفتم: این کارت خلبان زارع نعمتی است. آن افسر اطلاعاتی هم دیگر حرفی نزد و رفت.
از دوران طولانی اسارت برایمان بگویید. این مقطع بسیار طولانی و دشوار را طی چه مراحلی و چگونه طی کردید؟
من حدود هجده سال در اسارت بودم. در سال اول تلویزیون عراق، هواپیمایی را که من از آن بیرون پریده بودم، نشان داده بود و بچههایی هم که زودتر از من آزاد شده بودند، خبر زنده بودنم را به خانواده رسانده بودند. منتها عراقیها تصمیم گرفتند نام مرا به عنوان کشتهشده اعلام کنند! وضعیت بدی بود. من زنده بودم، اما کسی از زنده بودنم مطمئن نبود! در چنین شرایطی هر بلایی هم سر آدم بیاید، کسی متوجه نمیشود. تنها کاری که میتوانستم بکنم، این بود که تسلیم نشوم و خود را با شرایط موجود تطبیق بدهم. خوشبختانه پیش از آن، در این زمینه آموزشهای لازم را دیده بودیم. به همین دلیل، نهایت سعی خود را کردم که روحیهام را نبازم و عقل و حافظهام را حفظ کنم!
از شیوههای دشمن برای شکستن روحیه اسرا و نهایتا همکاری با آنها چه خاطراتی دارید؟ آیا هیچوقت به شما پیشنهاد همکاری دادند؟
فراوان! دشمن برای ناامید کردن و نهایتا تسلیم شدن و همکاری اسرا، از شیوههای مختلفی استفاده میکرد تا آنها را به ستوه بیاورد و وادار به همکاری کند. یکبار به من گفتند: در تلویزیون آنها مصاحبه کنم، منتها پیشاپیش پاسخها را نوشته و به من داده بودند که همانها را بگویم، که البته من زیربار نرفتم. بعد از سیزده، چهارده سال اسارت، به من پیشنهاد کردند که در عراق ازدواج کنم و همان جا بمانم یا به هر کشور اروپاییای که علاقه دارم، پناهنده بشوم و آنها هم همه نوع امکاناتی برایم فراهم میکنند! نمیدانستم در مقابل این الطاف بیدریغشان، قرار است چه خدمتی برایشان انجام بدهم! در هر حال قبول نکردم. 5/17 سال که از اسارتم گذشت، آمدند و پیشنهاد کردند: با دستخط خودم، نامهای به صدام بنویسم و اشتباهم را در بمباران عراق بپذیرم و از او بخواهم مرا عفو کند! اما من که به امام، وطن و هدفم ایمان داشتم، با خود اندیشیدم که اگر این پیشنهاد را بپذیرم، به وجدانم و به تاریخ چه جوابی بدهم و این خیانت بزرگ به انقلاب اسلامی را چگونه توجیه کنم؟ در تمام آن سالها، زندگی ائمه اطهار(ع) جلوی چشمم میآمد که برای سرافرازی دین و اجرای احکام اسلام، چه خون دلها خورده و چه مصائب و زندانها و اسیریهایی را تحمل کرده بودند. من در برابر آنها، که بودم که این چند سال اسارت را مصیبت تلقی کنم؟ بسیار تلاش کردم زندگی آن بزرگواران را الگوی خود قرار دهم و به لطف الهی، موفق شدم که از هجده سال اسارت، سرافراز بیرون بیایم!
چگونه از اخبار داخلی ایران، از جمله ارتحال حضرت امام و انتخاب رهبر معظم انقلاب مطلع شدید؟
من آن موقع، به اصطلاح در خانه امن بودم و رادیو و تلویزیون داشتم و اخبار تلویزیون عراق را میدیدم و از اخبار، خبر داشتم. میدانستم که حضرت امام کسالت دارند و در بیمارستان بستری هستند و روز و شب، برای شفای ایشان دعا میکردم. صبح 14 خرداد، نگهبان که در اتاق را باز کرد، صدای مارش عزا را از رادیو ایران ــ که نگهبانهای عراقی گرفته بودند ــ شنیدم و ناگهان احساس کردم که این مارش، باید برای خبر تلخی مثل رحلت امام باشد. نگاه متعجب نگهبانها، مطمئنم کرد که خبر صحت دارد. با تأثر عمیق به اتاقم رفتم و یکی از نگهبانها آمد و خبر رحلت حضرت امام خمینی را داد و رفت! نگرانی عجیبی خیالم را آشفته کرده بود. نگران بودم که عاقبت این ماجرا به کجا میکشد؟ و پس از امام چه اتفاقاتی رخ خواهند داد. من در آن حال و روز پر از اضطراب، به سر میبردم که ساعت 2:30 نصف شب، همان نگهبان آمد و به من خبر داد که حضرت آیتالله خامنهای به رهبری انتخاب شدهاند. حسن تدبیر و سیاست ایشان را در موضعگیری سنجیدهای که در جنگ دوم خلیجفارس اتخاذ کردند، به یاد آوردم و دلم گرم شد. سکان کشتی انقلاب اسلامی به دست کشتیبان باتدبیری سپرده شده بود.
چگونه توانستید هجده سال اسارت را تاب بیاورید؟
من خودم را برای سی سال اسارت آماده کرده بودم! هجده سال که چیزی نبود. من یقین داشتم که زندگی من تا آخر عمر، در اسارت خواهد گذشت و خود را با شرایط وفق داده بودم. تنها نکتهای که برایم مهم بود این بود که عقل و حافظهام را حفظ کنم. من به امام، انقلاب و هدفم ایمان داشتم و همین باور، مرا سر پا نگه میداشت.
بالاخره خبر زنده بودنتان چگونه به اطلاع خانوادهتان رسید؟
در 10 دیماه سال 1373، مسئولین زندان گفتند: قرار است زندانت را عوض کنیم و مرا از خانه امن، با چشم و دستهای بسته، سوار اتومبیل کردند و به جایی بردند که بعدها فهمیدم ساختمان مخابرات و امنیت بغداد بوده است. سپس مرا به طبقه پنجم آن ساختمان بردند و داخل سلولی انداختند! شش ماه در آنجا بودم که یک روز یک مأمور امنیتی بعثی آمد و گفت: لباس خودت را مرتب کن که به جایی برویم. احتمال میدادم که مرا برای مصاحبه تلویزیونی میبرند. باز چشم و دستهایم را بستند و مرا سوار اتومبیلی کردند و به طرف شهر به راه افتادیم. در شهر چشمهایم را باز کردند. پس از نیمساعت به خانهای رسیدیم. در آنجا مرا به فردی که فهمیدم نماینده صلیب سرخ است، معرفی کردند و به این ترتیب، در 11 خرداد سال 1374، نماینده صلیب سرخ خود را معرفی کرد و از من خواست برای خانوادهام نامه بنویسم! به او شک داشتم، اما راه دیگری برایم باقی نمانده بود. سعی کردم نامه را طوری بنویسم که رژیم بعث از آن استفاده تبلیغاتی نکند و به این ترتیب خانوادهام از زنده بودن و سلامتی من باخبر شدند. از اینجای داستان به بعد هم، مشخص است و تقریبا همه از آن مطلع هستند.