«یادها و یادمانهایی از سیره آیتالله سیدمحمود طالقانی» در گفتوشنود با زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین جعفر شجونی
شما از پیشگامان و فعالان مبارزات دینی، در عصر حاضر هستید. مرحوم طالقانی نیز در دورانی مبارزات خود را آغاز کردند که تقریبا، کس دیگری در میدان نبود. قدیمیترین خاطرهای که از ایشان دارید چیست؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم آیتالله طالقانی(قدس سره)، مردی مبارز، مجاهد، ظلمستیز و فوقالعاده شجاع بود که از ایام جوانی، با رژیم پهلوی درگیر شد و لحظهای دست از مبارزه نکشید. ایشان در زندان دهه 1340، از خاطرات گذشته برای من تعریف میکرد و از جمله گفت: «در دوره رضاخانی، یک روز در خیابان پاسبانی آمد و جلوی مرا گرفت و گفت: آشیخ! جواز داری؟ گفتم: اولا من شیخ نیستم و سید هستم. گفت: این هم بازیای است که شما آخوندها از خودتان درآوردهاید؛ سید و شیخ چه فرقی میکنند؟ حالا بگو جواز داری یا نه؟ پرسیدم: جواز چی؟ گفت: جواز همین عمامه و لباسی که پوشیدهای! گفتم: نه ندارم. گفت: پس دزد هستی! سپس قیچیای را از جیبش درآورد که عبای مرا قیچی کند که من محکم زدم توی گوشش و پخش زمین شد! بعد از جا بلند شد و سوت زد تا رفقایش ریختند و مرا دستگیر کردند و بردند و دو ماه در زندان شهربانی بودم».
من خودم از زمانی که از قم به تهران آمدم، در این فکر بودم که ببینم چه کسی اهل مبارزه است و در کجاست؟ اوضاع طوری بود که مردم، سرشان به کار خودشان گرم بود و کسی به رژیم و مفاسدش کاری نداشت! در آن شرایط واقعا حرف زدن علیه رژیم شاه و برملا کردن مفاسد آن، هنر بزرگی بود و شجاعتی را میخواست که کار هر کسی نبود. انصافا در این زمینه مسجد هدایت و آیتالله طالقانی، نقش اصلی را ایفا کردند و از همه جلوتر بودند.
شما هم در مسجد هدایت منبر میرفتید؟
بله؛ تازه به تهران آمده و چند جایی منبر رفته بودم که مرحوم طالقانی، از من دعوت کرد تا آنجا منبر بروم. خاطرم هست در یک نوبت، ده شب منبر رفتم و درباره سوره ماعون صحبت کردم و درباره افرادی حرف زدم که دین را تکذیب میکنند. آن روزها، دانشگاهیها عادت نداشتند پای منبر کسی بنشینند، اما آقای طالقانی توانسته بود آنها را به مسجد بکشاند و پای منبر بنشاند. این موضوع ابدا مطلوب رژیم نبود. رژیم دانشگاه ساخت، ولی برایش مسجد نساخت تا سال 1345 که مسجد، با تلاش مرحوم مهندس بازرگان ساخته شد. پهلویها با مسجد و مراسم عبادی و خدا و پیغمبر(ص)، سر و کار چندانی نداشتند و گاهی هم که در این مراسم شرکت میکردند، برای تظاهر بود. یادم هست که یک روز، مرحوم آیتالله شاهآبادی، استاد امام خمینی، در مسجد جامع تهران، خطاب به بازاریها گفت: «آقایان! پهلوی دارد خیابان میسازد، اما از مسجد خبری نیست! بیایید بروید خانهها و مغازههای خیابان پهلوی را بخرید و در آنجا کار و سکونت کنید و مسجد هم بسازید!»
از ایامی که در مسجد هدایت منبر میرفتید، خاطره خاصی دارید؟
بله؛ بعد از پایان یکی از دههها، مرحوم آقای طالقانی با من تماس گرفت و فرمود: «بیا با تو کار دارم، چند شب منبر رفتی و پاکتی به تو ندادیم، بیا پاکتت را بگیر!». رفتم و یک پاکت بزرگ به دستم داد! گفتم: این پول زیادی است؛ ده شب منبر رفتن که این همه نمیشود. ایشان گفت: پول نیست، باز کن و خوب ببین! در پاکت را باز کردم و دیدم تعدادی عکس است که ساواک علیه من و دو تا از منبریهای دیگر پخش کرده بود که آبروی ما را ببرد! مرحوم طالقانی گفت: «ساواک تصور میکند با این کارها، میتواند شما را از چشم ما بیندازد، اما ابدا این طور نیست!».
خدا رحمتش کند. گاهی زنگ میزد و میگفت: «حوصله داری برویم طالقان؟ هم در آنجا منبر میروی و هم در چند جا، مسجد میسازیم». من واقعا به ایشان علاقه داشتم و دعوتهایش را با جان و دل میپذیرفتم. من یک ماشین فولکس واگن داشتم. آن را برمیداشتم و میرفتم جلوی درِ خانهشان. ایشان را سوار میکردم و میرفتیم طالقان. اول چند شبی در شهرک منبر میرفتم. بعد میرفتیم گوران و در آنجا منبر میرفتم و بعد میرفتیم گلیرد، محل تولد مرحوم طالقانی و مردم را جمع میکردیم و برای ساختن مسجد، کمک میگرفتیم. همیشه در حق من این دعا را میفرمود: «خدایا! این شجونی مرد میدان است، سفرهدار هم هست، برایش بساز و به او کمک کن!».
ظاهرا شما با آیتالله طالقانی، در زندان هم بودهاید. از آن دوره چه ماجراهایی را به خاطر دارید؟
بله؛ ایام خوشی بود. ایشان بسیار ثابتقدم بود و برای همه زندانیها، حکم پدر را داشت. یک پدر ممکن است فرزند ناخلف هم داشته باشد، اما وظیفه پدری حکم میکند که برای بازگرداندن او به صراط مستقیم، تلاش کند. مرحوم آقای طالقانی انصافا در این راه، از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد و واقعا سعی میکرد نوجوانان و جوانان را با معارف اسلامی آشنا کند و از افراط و تفریط برحذر دارد. میفرمود: «ما دشمن مشترکی داریم و باید اختلاف را کنار بگذاریم و همگی علیه او مبارزه کنیم». میفرمود: «نباید با مطرح کردن اختلافات، برای خودمان زندان در زندان درست کنیم!». روزها در وقت هواخوری، با هم قدم میزدیم و درباره مسائل مختلف، صحبت میکردیم. گاهی هم ایشان تنها قدم میزد و ما، فوتبال یا والیبال بازی میکردیم.
مرحوم طالقانی این توانایی را داشتند که با اقشار و طیفهای مختلف، ارتباط برقرار کنند. رفتار ایشان با عناصر و جریانات گوناگون چگونه بود؟
بعضی از زندانیها، قاچاقچی و بسیار بددهان بودند و فحاشی میکردند، ولی نوبت به ایشان که میرسید، حرمت نگه میداشتند و شرم میکردند! همیشه بین زندانیان عادی و سیاسی، مسائلی پیش میآمد که ایشان با صرف وقت، آنها را برطرف میکردند. نمیدانم چه سرّی در صدا و لحن و رفتار ایشان بود که همه، در عین حال که از ایشان حساب میبردند، بسیار هم به ایشان علاقه داشتند! یادم هست که شبهای چهارشنبه، یک صندلی وسط زندان میگذاشتیم و هر شب به نوبت، یکی سخنرانی میکرد. یک شب آقای طالقانی، یک شب مرحوم بازرگان، یک شب دکتر شیبانی و یک شب من. خدا رحمتشان کند. همیشه برای نماز صبح بیدارم میکرد و به شوخی این شعر را میخواند: «نه عقل به سر و نه در بدن رمق داری/ بخواب جان برادر بخواب که حق داری».
اهل مطایبه و مزاح هم بودند؟
بسیار شوخطبع و لطیف. من در بچگی در فومن، نزد یک ملای طالقانی قرآن یاد میگرفتم. در محرمها، برخی تعزیهخوانهای طالقانی، به فومن میآمدند و مراسم برگزار میکردند. من گاهی در زندان، ادای آن تعزیهخوانها را در میآوردم و با ایشان شوخی میکردم. گاهی که همه خسته میشدند، مهندس بازرگان می گفت: آقای شجونی، قدری از تعزیهخوانی طالقانیها بگو! آقای طالقانی هم میشنید و میخندید و کلی به همهمان خوش میگذشت. در کنار ایشان، بسیار ایام خوشی را سپری میکردیم.
طبعا ارتباط شما با آیتالله طالقانی در دوره اوجگیری انقلاب و پس از آن هم ادامه پیدا کرد. شرایط ایشان را در آن مقطع چگونه دیدید؟
بعد از انقلاب هم، در خانه آقای طالقانی به روی همه باز بود. در آن دوره، ایشان به من گفت: «شما بیا اینجا و به سؤالات دینی و سیاسی مردم جواب بده». هر مسئله شرعیای که از ایشان میپرسیدند، ایشان میگفت: «بروید از شجونی بپرسید!». خلاصه از صبح تا غروب، کار ما این بود که به منزل و دفتر ایشان برویم و جواب سؤالات مردم را بدهیم. یادم هست که در همان ایام، عناصر مرموزی بودند که اعتقادی به فقاهت و روحانیت نداشتند و دربارهشان، زیاد با ایشان حرف میزدم و اغلب هم ایشان میپذیرفت.
مورد خاصی را به یاد دارید؟
بله؛ یک بار آقای طالقانی به من زنگ زد و فرمود: «شجونی! بیا مرا از دست این آدم نجات بده!» رفتم و دیدم احمد علی بابایی یک بقچه آورده که داخل آن کت و شلوار است و به آقای طالقانی اصرار میکند که لباس آخوندی را دربیاور و کت و شلوار بپوش! نمیدانم چه پیش آمده و به کدام خواستهاش جواب درستی نداده بودند که از دست نظام و روحانیت عصبانی بود. خلاصه آن شب، سر سفره شام تا توانستیم، سر به سرش گذاشتیم که «مرد ناحسابی! عقل هم برای آدم چیز خوبی است، این دیوانهبازیها چیست که درمیآوری؟ توقع داری آقای طالقانی بعد از عمری روحانی بودن، این لباس را در بیاورد و کت و شلوار بپوشد؟». البته علی بابایی آدم بدی نبود. ما با هم خیلی سابقه داشتیم. منتها تند بود و گاهی، کارهای عجیب میکرد. میدانید که از سربند اعلامیه خودسرانه او در 21 بهمن، آقای طالقانی از دستش خیلی عصبانی شد. از طرف دفتر ایشان اعلامیه داده بود که مردم در خانههایشان بمانند، درحالیکه امام حکومت نظامی را تحریم کردند و دستور بیرون آمدن مردم را دادند!
رفتار اعضای دولت موقت با ایشان، در دوران مسئولیتشان چگونه بود؟
در این مورد، به خاطرهای اشاره میکنم. یک رفیقی داشتیم به نام حاج محمد شانهچی که پس از انقلاب، در دفتر ایشان کار میکرد. این فرد گرایشاتی به مجاهدین داشت و با روحانیت هم خوب نبود. با این همه بعد از انقلاب به من گفت: «شجونی، میدانی که من با آخوندها خوب نیستم، اما دردشان بخورد به سر این بلا نسبت روشنفکرانی که آمدهاند در مصدر کار! هر چه توصیه و پیغام از طرف آقای طالقانی برای اینها میبرم، اصلا محل نمیگذارند!». واقعیت این است که آقای طالقانی، از اعضای دولت موقت دلخوریهایی داشت. این پس از انقلاب از لحن برخی از سخنانش معلوم بود.
آخرین بار کی ایشان را دیدید؟
یک هفته، ده روز قبل از رحلتشان. بعد برای سخنرانی به زرند کرمان رفتم و در آنجا بود که خبر رحلتشان را شنیدم و فوقالعاده متأثر شدم. انصافا مرد کمنظیر و بزرگی بود. خدا رحمتش کند.