«جلوهها و نکتههایی از سیره شهید سرلشکر عباس بابایی» در گفتوشنود با زندهیاد صدیقه حکمت
در روزهایی که چهلمین سالروز آغاز دفاع مقدس را تداعی میکند، درصدد تجدید خاطره سرداری نامدار برآمدهایم؛ خاطره شهید سرلشکر عباس بابایی در آیینه روایت همسر فقیدش زندهیاد صدیقه حکمت، که چند سالی است به آن یار همدل پیوسته است. امید آنکه در روشنای طریقش، راه خویش بیابیم و به شناخت بیشتر از اسطورههای خویش نایل شویم.
شهید بابایی را به عنوان همسفر ایشان با چه ویژگیهایی به خاطر میآورید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. به نظر من عباس، مصداق مناسبی برای آیه شریفه «اشداء علیالکفار و رحماء بینهم» بود. او یک سرباز فدایی برای اسلام و ولایت و اساسا یک ولایتپذیر محض بود. برای او صیانت از انقلاب، اسلام و کشور، در اولویت بود و در این میدان، قاطع و پرصلابت عمل میکرد. یادآوری این شخصیتها، برای نسل کنونی لازم است تا جوانان ما بدانند برای بارور شدن نهال انقلاب، چه خونهایی ریخته شده و چه شخصیتهای ارزندهای را از دست دادیم. همواره روی این نکته تأکید داشت که باید، خود را برای فدا شدن در راه اسلام آماده کنیم و اسلام سرمایه ارزشمندی است که جان ما، در برابر آن کوچکترین ارزشی ندارد و چیزی که به ما اهمیت و ارزش میدهد، این است که جانمان را برای بقای اسلام نثار کنیم.
درباره سادهزیستی شهید عباس بابایی بسیار گفتهاند. شما به عنوان نزدیکترین فرد به ایشان، چه توصیفی از این ویژگی دارید؟
تا جایی که یادم هست، هر چه رتبه و درجه عباس بالاتر میرفت، بهرهمندی او از مواهب دنیایی کمتر و افتادهتر و متواضعتر میشد! موقعی که سروان بود، در اصفهان بودیم. بعد که سرهنگ شد، خانهای کوچکتر از آن دوره را پیدا کرد! بعد که سرهنگ شد، من و بچهها در منزل پدرم و او در موتورخانه ستاد زندگی میکرد! هر وقت دراینباره با او صحبت میکردم، میگفت: درخت هر چه میوه بیشتر داشته باشد، افتادهتر است و همین هم راز جاودانگی است. او هرگز اسیر تمنیات نفس خود نشد و در حالی که بهترین فرصت و امکان را برای بهرهمندی از مواهب دنیوی داشت، به حداقلها اکتفا میکرد. همیشه هم میگفت: ما به این انقلاب خیلی بدهکاریم!
شنیدهایم که ایشان بخش زیادی از حقوقش را مخفیانه صرف محرومین میکرد. دراینباره چه خاطراتی دارید؟
خودش که در این مورد حرفی نمیزد، ولی من از میزان پولی که خرج خانه میکرد، متوجه میشدم که بخش زیادی از حقوقش صرف خانوادههای نیازمند میشود. این امر پس از شهادتش کاملا آشکار شد. عباس نسبت به بیتالمال هم بهشدت حساس بود. اغلب، شبها به مأموریت میرفت تا صبح در محل مأموریتش باشد و روز را برای انجام وظایف اداریاش از دست ندهد. هرگز از ماشین اداره و لوازم اداری، برای کارهای شخصی استفاده نکرد. جالب است که در مأموریتهای پرواز، نگران بود که نکند حادثهای برای هواپیمایی که متعلق به بیتالمال بود، پیش بیاید. اغلب هم با ماشین به شهرهای دور میرفت و میگفت: پرواز هواپیما، هزینه زیادی را به بیتالمال تحمیل میکند و بازسازی هواپیما هم، در این شرایط بسیار هزینهبر است! همیشه هم وقتی میخواست به مأموریت برود، به قرآن متوسل میشد و با توسل به قرآن، موفقیت مأموریتش را طلب میکرد. در پایان مأموریتها هم، به خاطر موفقیتش، به درگاه خدا شکر میکرد. هرگز پیش نیامد که موفقیتی را به خودش نسبت بدهد. همیشه میگفت: موفقیت از خداست و اگر یاری و کمک او نباشد، ما هیچ هستیم! یادم هست هر وقت که عباس میخواست به مأموریت برود، با اینکه از ساعت پروازش خبر نداشتم، میرفتم و روی بالکن خانه میایستادم و هر هواپیمایی را که بلند میشد، با دعا و صلوات بدرقه میکردم!
ایشان درباره مأموریتهایش با شما سخن میگفت؟
خیلی کم. یکبار دیدم که خیلی نگران است! پرسیدم: علت نگرانیات چیست؟ گفت: نگرانم که چرا لایق شهادت نشدهام! بعد گفت که در حادثهای، کنترل هواپیما کلا از دستش خارج شده بود و تصورش را هم نمیکرد که بتواند هواپیما را سالم روی زمین بنشاند، اما به طرز معجزهآسایی سالم فرود آمده بود!
با توجه به شغل حساس ایشان و مأموریتهای خطرناکی که میرفتند، این موضوع را چگونه مدیریت میکردند که فضای خانه به هم نریزد؟
عباس هیچوقت از کارهایش در خانه حرف نمیزد و اگر کسی هم دراینباره حرف میزد، ناراحت میشد! مخصوصا موفقیتهایش را همیشه کتمان میکرد. حماسه حمله 140 فروند هواپیمای جنگنده در روزهای اول جنگ به عراق را همه به یاد دارند. عباس یکی از خلبانان آن حماسه بود. او در آن شرایط دشوار، 9 ساعت تمام پرواز کرده بود و موقعی که به خانه برگشت، دیگر رمق نداشت! من هر چه میپرسیدم: چرا اینقدر خستهای؟ جواب نمیداد! بالاخره یکی از همراهان ایشان وقتی اصرار مرا دید، گفت: عباس 9 ساعت پرواز کرده و به این دلیل، دیگر رمق ندارد!
از ارتباط شهید بابایی با حضرت امام چه خاطرهای دارید؟
اوایل انقلاب در اصفهان بودیم و عباس درجه سروانی داشت و قرار بود با حضرت امام خمینی ملاقات کند. یادم هست که از خوشحالی، در پوست خود نمیگنجید و بیتابی میکرد! موقعی هم که از ملاقات با امام برگشت، با شوق و ذوق میگفت: «ببین چه نورانی شدهام، امام بهقدری نورانی بودند که من مرتبا دستهایم را که به دست ایشان خورده بود به صورتم میمالیدم!»
نگاه ایشان به شهادت را چگونه دیدید؟
عباس همیشه با ما از آخرت و قیامت حرف میزد و در ماههای آخر، غالبا درباره شفاعت صحبت میکرد. به ما میگفت: شما در آخرت، از اجر زیادی برخوردار خواهید بود. ما متوجه علت این همه اصرار نمیشدیم تا وقتی که خبر شهادت او را شنیدیم.
آخرین دیدارتان با شهید بابایی را برای ما روایت کنید.
بله؛ ما همراه با دیگر اعضای کاروان حج، در مسجد الهادی(ع) جمع شده بودیم و عباس برای بدرقه آمده بود. از من خواست هنگامی که به حرم حضرت رسول(ص) مشرف میشوم، سه درخواست او را از ایشان بخواهم. اول: سلامتی حضرت امام، دوم: عاقبتبهخیری جوانها و سوم خاتمه جنگ با پیروزی رزمندگان اسلام. اتفاق عجیبی که آن روز افتاد، این بود که مداحی که روبهروی عباس ایستاده بود و مداحی میکرد، یکمرتبه گفت: «برای شادی روح شهید عباس بابایی صلوات!» همگی واقعا جا خوردیم! آن بنده خدا دستپاچه شد و گفت: «با اینکه عباس بابایی را جلوی روی خودم میدیدم، نمیدانم چرا این جمله بر زبانم جاری شد؟» با شنیدن این جمله، احساس کردم شاید این آخرین باری باشد که عباس را میبینم!
خبر شهادت ایشان را چگونه دریافت کردید؟
من آن موقع، با شهید اردستانی و همسرش به حج رفته بودم. عباس اکیدا سفارش کرده بود که در آنجا، اول زیارت را انجام بدهیم و بعد به فکر خرید سوغات باشیم. اما در طول زیارت، یکمرتبه شهید اردستانی به ما گفت: بهتر است برویم خرید! گفته ایشان، برایم قدری عجیب بود؛ چون آن روز تازه عید قربان بود و ما باید ده روز دیگر در مکه میماندیم. یاد حرف عباس افتادم و از شهید اردستانی پرسیدم: قضیه چیست؟ اما ایشان جوابم را نداد و فقط گفت: باید هر چه زودتر به تهران برگردیم! من به حالت دلشوره و ترس عجیبی دچار شدم و فاصله مکه تا تهران را در وضعیت بدی به سر بردم. وقتی به تهران رسیدیم، از هواپیما که پیاده شدم، دیدم ماشینهای سپاه و ارتش صف بستهاند! بعد از من خواستند که سوار بالگرد شوم. هر چه سؤال کردم عباس کجاست؟ چرا نیامده؟ کسی به من جواب درستی نداد! برایم عجیب بود که او به استقبالم نیامده باشد. به من گفتند: عباس به منطقه رفته است! به ستاد که رسیدیم، فضای خاص عزاداری و مارش عزایی که نواخته میشد، مرا به شک انداخت، اما نمیدانستم باور کنم که عباس شهید شده است. اما چون عباس همیشه به من توصیه میکرد که مبادا از شهادت او بیتابی کنم، سعی کردم بر خودم مسلط شوم. همیشه میگفت: مرا نخواهد بخشید اگر لحظهای طوری رفتار کنم که دشمن شاد شود! میگفت: باید محکم و استوار، پشت جنازه من بیایی و کوچکترین ضعفی از خودت نشان ندهی!
در وصیتنامه ایشان، چه نکاتی برای شما برجسته است؟
در وصیتنامه عباس، آیندهنگریهای جالبی را میبینم و بسیار با این وصیتنامه مأنوسم. عباس موقعی که درباره امام خمینی و ولایت حرف میزند، عباراتش بسیار زیبا و رسا میشوند. با اینکه اصرار دارم که به تمام چیزهایی که در وصیتنامهاش خواسته عمل کنم، متأسفانه به لحاظ جو جامعه، گاهی نتوانستهام این کار را بکنم.
در پاسخ فرزندانتان که میخواهند درباره پدرشان بیشتر بدانند، چه میگویید؟
دخترم از پدرش، خاطرات زیادی دارد. به دو فرزند دیگرم هم آنچه را که از پدرشان به یاد دارم، میگویم. این را برای خودم یک وظیفه میدانم.
و سخن آخر؟
شهید بابایی و شهدای گرانقدر ما به یقین رسیده بودند که اسلام و انقلاب اسلامی، متکی به خداست و خدا از آن محافظت خواهد کرد و لذا شکستناپذیر است! این تفکر دل ما را قرص و خواب دشمنان را آشفته میکند. از یاد نبریم که این فضا را شهدا با ایثار جانشان برای ما فراهم کردند و لذا ما برای تداوم این انقلاب، باید از هیچ تلاشی مضایقه نکنیم. به قول عباس «ما به این انقلاب مدیونیم!»
امیدوارم روزی همه ما، به قرآن پناه ببریم و گمشده خود را در آن بیابیم؛ زیرا قرآن نور است و ما باید خود را در معرض این نور قرار بدهیم تا بتوانیم هویت واقعی خود را پیدا کنیم و برای ادامه راه شهدا و امام راحل، شایستگی کافی بهدست بیاوریم.