«جستارهایی در کارنامه ابوالحسن بنیصدر در دوران ریاستجمهوری» در گفتوشنود با دکتر جواد منصوری
با توجه به اینکه شما از دیرباز در جریان تحولات نظری و عملی انقلاب و نظام اسلامی بودید، بفرمایید که شخص ابوالحسن بنیصدر را به چه خصالی شناختید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من در آغاز بنیصدر را از طریق برخی آثارش ــ که در آستانه انقلاب، در ایران منتشر میشدند ــ شناختم. اولا: او خودش را بالاتر از همه میدانست و خیلی آدم متکبری بود و به گونهای صحبت میکرد که کل طرحها و برنامههایش، با بالاترین طراحی انجام گرفته و حتما در آنها پیروز میشود! اصلا تصور نمیکرد روزی عزل شود و شکست بخورد! ثانیا: به نهادهای انقلاب و نیروهای انقلابی، نه تنها بیاعتنایی میکرد، بلکه به نوعی آنها را تحقیر هم میکرد! مثلا میگفت: «نهاد انقلابی یعنی چه؟ نیروی انقلابی یعنی چه؟ انقلاب شد و تمام! حالا ما باید الان، کشور را اداره کنیم! ثالثا: با اینکه کشور با قوانین اسلام اداره بشود، موافق نبود و کینه شدیدی هم نسبت به روحانیون داشت! حتی همسر و دخترش تقیدات اسلامی نداشتند و حجاب و برخورد و رفتارشان، با یک زن مسلمان مطابقت نمیکرد.
علت مخالفت و دشمنی بنیصدر با روحانیت چه بود؟
بحث وابستگی و اخلاق و امثال اینها به کنار، اما او به هر حال میدانست که این قشر، در مقابل تفکرات لیبرال ـ سکولاریستی او میایستد.
گویا شما از اولین کسانی بودید که متوجه عدم صداقت بنیصدر شدید؟
بله؛ من این مطلب را در آبان 1357، برای تعدادی از دوستانم مطرح کردم، ولی آنها تحلیلم را نوعی بدبینی تلقی کردند و نپذیرفتند!
چه مواردی در رفتار بنیصدر مشاهده کردید که به این شناخت رسیدید؟
بعد از تصویب اصل قانون ولایت فقیه در مجلس خبرگان قانون اساسی، در روزنامه «انقلاب اسلامی» که متعلق به بنیصدر بود، کاریکاتوری چاپ میشود که تصویر تعدادی از سنگ قبرهای شهداست! روی این سنگ قبرها، هر کدام یک میله و روی هر کدام از میلهها، یک کلاه گذاشته شده است! یعنی شهدا، با تصویب اصل ولایت فقیه، کلاه سرتان رفت! خب باید با چاپ همین طرح، خیلیها متوجه تفکرات بنیصدر میشدند، ولی متأسفانه به دلایلی بعضیها نفهمیدند و یا نخواستند که بفهمند! از طرف دیگر قبل از انقلاب، بنیصدر کسی است که عضو
جبهه ملی بوده و در صحبتهایی که میکرد، رگههایی از غربزدگی دیده میشد. همانطور که گفتم، بنیصدر کسی است که همیشه خیلی از موضع بالا و مغرورانه صحبت میکرد، عموما این دست از افراد، آدمهای خطرناکی هستند و هر پستی که به دستشان برسد، قطعا و جزما، برای این است که یک پله بالاتر بروند تا بتوانند اهداف خودشان را به هر شکلی که هست، پیاده بکنند. این قضیه در آثاری که از بنیصدر از سال 1356 منتشر شد، لااقل برای ما که تجربه شناخت جریانات غربگرا و جریانات التقاطی و جریانات سکولاریستی یکی دو قرن اخیر را داشتیم، کاملا واضح بود؛ یعنی من شخصا بدون هیچ گونه توجه به نظر دیگران و تنها با مطالعات شخصی خودم روی شخصیت این آدم و آثار مکتوب و صحبتهایی که کرده بود، یقین داشتم که این فرد اعتقادی به جمهوری اسلامی ندارد! بلکه تنها قصدش رسیدن به قدرت است تا بعد جمهوری اسلامی را به کلی از مسیر منحرف کند و دوباره کشور را به دست غرب بدهد.
گویا بنیصدر از بیماری حضرت امام هم مطلع و درصدد آن بوده که بعد از رحلت ایشان، سکان کشور را در دست بگیرد؛ اینطور نیست؟
البته این هم نکتهای بود که فکر میکرد میتواند خیلی کمکش کند. حتی زمانی که در انتخابات ریاستجمهوری رأی آورد، به اطرافیانش گفته بود: «امام بیمار است و متخصصان آلمانی با مطالعه احوالات امام، گفتهاند: ایشان چند ماه دیگر زنده نیست؛ لذا مسیر ما هموار میشود و میتوانیم کارمان را پیش ببریم!»
از چه دورهای بنیصدر بهرغم برخی اختلافات پیشین، با سازمان منافقین پیوند خورد و با آنان به همکاری پرداخت؟
بنیصدر از اوایل سال 1359 تا شهریور همان سال، با جمع کردن بعضی گروههای مارکسیستی و گروههای چریکی و احزابی چون حزب دموکرات کردستان و مجاهدین خلق، برای مقابله با نیروهای انقلاب، ائتلافی تشکیل داد! از سوی دیگر به مناسبت سالگرد 17 شهریور، بنیصدر یک سخنرانی انجام داد و در آن سخنرانی، تلویحا به صدام اعلام کرد: اوضاع داخلی ایران به هم ریخته است! در این زمان، اطلاعات و اسناد، بیانگر آن بود که رژیم عراق قرار است به ایران حمله کند، ولی بنیصدر به عنوان فرمانده کل قوا، ظاهرا این مسئله را نمیپذیرفت و میگفت: «صدام خودش را با مجامع بینالمللی، بر سر جنگ با ایران، طرف نمیکند!» به این ترتیب بنیصدر، عملا تا 5 مهرماه، اجازه نداد یک قبضه تفنگ جابهجا شود و کاری صورت گیرد! صدام هم با محاسبه اینکه در ایران هیچ مدیریت و هماهنگی و برنامهای برای دفاع وجود ندارد و امکاناتی نیست، به ایران حمله کرد!
با وجود آنکه بنیصدر احتمال حمله عراق را منتفی میدانست، پس از آغاز جنگ، چه واکنشی نسبت به آن داشت؟
بنیصدر دائما میگفت: «شما راه را باز کنید تا ارتش عراق داخل کشور بشود، بعد ما محاصرهشان میکنیم و از بین میبریمشان!». اما وقتی عراقیها میآمدند و استانهای ما را میگرفتند، محاصرهای در کار نبود! لذا بعد از سقوط خرمشهر ــ که ضربه سنگینی برای ما بود ــ مردم بسیاری نسبت به بنیصدر به تردید افتادند و آرام آرام، علیه او شدند! بنیصدر هم بهتدریج متوجه شد که پایگاه خودش را از دست داده؛ لذا تصمیم گرفت با ایجاد یک شورش داخلی، به ارتش عراق فرصت دهد که خود را به تهران برساند! برنامه 14 اسفند 1359، با همین هدف طراحی شد.
واکنش امام خمینی نسبت به کارشکنیها و یارکشیها و سخنرانیهای بنیصدر چه بود؟
حضرت امام میگفتند: «بنیصدر رئیسجمهوری است که مردم انتخاب کردند و ما باید به هر حال، به رأی مردم احترام بگذاریم. بنابراین تا آنجایی که ممکن هست، ما بنیصدر را تحمل میکنیم!» این نکته خیلی مهمی است. لذا هیئت حل اختلاف تشکیل دادند و برای بنیصدر پیغام فرستادند که مراعات شرایط کشور را بکند. یکی دو بار هم، بنیصدر با حضرت امام دیدار کرد و ایشان او را نصیحت کردند، ولی نهایتا توجهی نکرد! در فروردین 1360، بنیصدر دو سه سخنرانی در جاهای مختلف انجام داد که بدترینش، در همدان بود. این سخنرانی باعث شد تا حضرت امام، بهشدت با بنیصدر برخورد کنند! از طرفی، از جمله اقدامات بنیصدر در این دوران، این بود که مصوبات مجلس را امضا نمیکرد! وقتی هم به او میگفتند: طبق قانون اساسی شما در مقام رئیسجمهور باید مصوبات مجلس را امضا و به دولت ابلاغ کنید، چرا انجام نمیدهید؟ بنیصدر میگفت: مگر من ماشین امضا هستم، من نسبت به این مصوبات حرف دارم! در اینجا حضرت امام، بهشدت با بنیصدر برخورد کردند که اگر تو قانون را قبول نداری، قانون هم تو را قبول ندارد!
اخیرا بنیصدر در مقام خاطرهگویی، ادعا کرده برای افشای همکاری حضرت امام با دولت آمریکا!؟ به خارج کشور گریختم! چون برای آتشبس، رایزنیهایی با عراق انجام شده بود، ولی مقامات ایران به خاطر رایزنی با آمریکاییها، آن را نپذیرفتند! این ادعا یا توهم را چگونه ارزیابی میکنید؟
یکی از ویژگیهای بنیصدر و بسیاری از سران دولتها که براساس تفکرات ماکیاولیستی عمل میکنند، دروغگویی، ارائه تحلیلهای غیرواقعی و چهرههای استثنایی از خود ساختن است! لذا طبق همین تفکر، بنیصدر اصرار دارد که بگوید: حضرت امام با آمریکاییها ارتباط داشته و تمام کارهایی که بعد از انقلاب انجام گرفته، با هماهنگی آمریکاییها بوده است! دیدگاهی که اصلا، با هیچ منطقی جور در نمیآید و تطبیق نمیکند. وقتی هم از او میپرسند: شما چه سندی برای این حرف دارید؟ میگوید: «سندی ندارم ولی میدانم که ارتباطی بوده! من خیلی خبرها دارم که شما نمیدانید!». گاهی وقتها هم میگوید: «من از جاهایی، چیزهایی میدانم که شما نمیدانید!». وقتی میگویند: شما با چه توجیهی این حرف را میزنید، میگوید: «شما سیاست را نمیفهمید، ولی من چون در امر سیاست مجتهد هستم و بینش دارم، مسائلی را میدانم!». در هر حال جالب است همین آدم در شهریور 1359، بارها با اصرار و تأکید در جلسات مختلف میگفت: «جنگ اتفاق نمیافتد و صدام علیه ایران، اقدامی نمیکند و لازم نیست ما هم کاری انجام دهیم!» بنابراین ناگهان میبینیم که به آن شکل گسترده، حملات عراق آغاز میشود و تا 4-5 مهر هم، عملا بنیصدر به عنوان فرمانده کل قوا، کاری انجام نمیدهد، تا اینکه شورای عالی دفاع تشکیل میشود. از دیگر کارهای عجیب بنیصدر، این بود که نظامیانی را که در کودتای نقاب حضور داشتند از زندان آزاد کرد! این افراد هم چون از فرماندهان ارتش بودند، قرار شد ارتش را در مقابل صدام فرماندهی کنند! جالب است که بسیاری از آنها آمدند و زمینهای ایران را در مقابل ارتش عراق، تخلیه و تحویل ارتش عراق دادند!
اشاره کردید به علل و ماهیت همکاری بنیصدر با مجاهدین خلق و شخص رجوی. علاوه بر این، ظاهرا شما با رجوی، از دیرهنگام ارتباط داشتید. شخصیت او را چگونه یافتید؟
بله؛ من از ده سالی که در زندان پهلوی بودم، سه سالش را با رجوی در زندان گذراندم و رجوی را دقیق میشناسم. رجوی به عبارتی، اگر بگویم یک شیطان مجسم، یا به تعبیری معاویه یا یزید یا صدام است، گزافه نگفتهام! مسعود رجوی فردی است که برای رسیدن به هدفش، هیچ حد و مرزی قائل نیست و از هیچ اقدامی کوتاهی نمیکند، حتی کشتن دهها و صدها نفر آدم! در عین حال به گونهای حرف میزند که گویا، یک انسان محجوب و بسیار باتقوا و فداکار است! دروغگفتن، جزء اساسیترین کارهای اوست. غیبت، تهمت و خراب کردن مخالفان و اهانت به آنان، جزء روال رفتارهای عادی این آدم است. به عنوان نمونه کسی از طرفداران سازمان، در زندان حق نداشت که کتابهای
شهید مطهری،
شهید بهشتی، دکتر شریعتی یا علامه طباطبائی را بخواند! چرا؟ چون اگر کسی کتابهای این اشخاص را میخواند، با اسلام واقعی آشنا و ماهیت مجاهدین برایش رو میشد!
خاطرهای هم از این نوع برخوردهای مسعود رجوی با خود به یاد دارید؟
رجوی میدانست که من مخالف سازمان مجاهدین و افشاگر ماهیت آن هستم و در مورد این گروه، دیگران را توجیه میکنم؛ لذا انواع و اقسام اتهامات را به من میزد! مثلا میگفت: منصوری بیسواد است یا بریده است، ضد مجاهد است و... حتی زمانی که من از زندان آزاد شدم، همان اوایل انقلاب، در یکی از محافل سازمان، صحبتِ من شده بود. رجوی گفته بود: منصوری آدم خوبی است، ولی چون ضد مجاهد است، باید بکشیمش! لذا من جزء لیست ترور سازمان مجاهدین شدم! در روز 19 فروردین 1361 یک گروه از اعضای سازمان، به من حمله کردند و سیزده گلوله به من زدند! فقط و فقط معجزه بود که زنده ماندم! رجوی همان شب در پاریس اطلاعیه داد: «ما منصوری را کشتیم؛ چون ضد مجاهدین بود!». البته چون هنوز وضعیت جسمی من اعلام نشده بود، نمیدانست که من زندهام!