جنابعالی فرزند شهید طیب حاجرضایی از ازدواج دوم ایشان بودهاید. از این ازدواج، چه اطلاعاتی دارید؟
خانواده مادر من، مشهدی و اصالتا اهل زنجان بودند. مادرِ مادرم، دختر درویش ابوالقاسم مشهدی و بسیار متدین بود. موقعی که خانواده مادرم از مشهد به تهران میآیند، یک روز پدرم، مادرم را ــ که در آن موقع چهارده، پانزده سال بیشتر نداشته ــ در جایی میبیند و سخت عاشق او میشود، منتها پدربزرگم دلش نمیخواست دخترش را به طیب بدهد! مادرم بسیار زن باهوشی بود. میگفت: من در آغاز کار، به پدرتان علاقه نداشتم، ولی می دانستم که او پیگیر قضیه میشود!....به هرحال پدر آنقدر پیگیری و اصرار میکند تا بالاخره ازدواج میکنند. مادرم تعریف میکرد: این مردی که برای ازدواج با من خودش را به آب و آتش زده بود، تا یکسال، حتی به اتاق من نگاه نمیکرد! گفته بود: «من این دختر را به خاطر خودش میخواهم و تا وقتی که خودش نخواهد، با اینکه زن عقدی من است، حتی به او نگاه هم نخواهم کرد!». مادرِ مادرم به او گفته بود: «شش ماه که با چنین مردی زندگی کنی، نمیتوانی از او دل بکنی!».
رفتار مرحوم طیب با فرزندانش چگونه بود؟
گمان نمیکنم هیچ پدری به اندازه او، فرزندانش را دوست داشت! بچه که بودیم، دولا میشد و ما را سوار خودش میکرد و چهار دست و پا، در خانه حرکت و صدای خنده ما همه خانه را پر میکرد! ماه رمضانها، خیلی دوست داشت که سر سفرهاش، پر از میهمان باشد. خودش هم روزه میگرفت و غروبها نان سنگک به دست، به خانه میآمد. ما بچهها آرام و قرار نداشتیم و مخصوصا بعدازظهرهای تابستان، دوست داشتیم بازی کنیم، اما مادرم دلش میخواست که ما بخوابیم و به پدرم میگفت: «آخر اینها مرا میکشند!» پدرم هم ما را برمیداشت و به اتاقی میبرد و در را میبست و بعد محکم میزد روی یک پتو و به ما میگفت: «داد بزنید!» طفلک مادرم خیال میکرد پدرم دارد ما را میزند و التماس میکرد: «تنبیه شدند، هلاکشان نکن، بس است!» خیلی دلرحم و مهربان بود و تا آخر عمرش، یک تلنگر هم به ما نزد!
عطوفت و دلرحمی ایشان نسبت به دیگران، در رفتارشان چقدر نمود داشت؟
خاطرم هست که یکبار من، یک بچه ضعیفتر از خودم را زده بودم. مرا صدا زد و با من دعوا کرد و گفت: «مگر نگفته بودم هیچوقت کوچکتر و ضعیفتر از خودت را نزن؟» بعد ده تومان به من داد و گفت: «فردا صبح برو و میهمانش کن و از دلش دربیاور!» همیشه هم میگفت: «هیچوقت از سر در گِلی نرو تو!» من نمیفهمیدم منظورش چیست. بعدها که از مادرم پرسیدم، گفت: «منظورش این است که با آدمهای ضعیف و حقیر، دهن به دهن نشو». یکبار هم تلویزیون داشت شعبان جعفری را نشان میداد که نتوانست تحمل کند و مشت زد به تلویزیون که: رفته و در جایگاه امام علی(ع) رقاصبازی درمیآورد! منظورش این بود که زورخانه جای این ادا و اصولها نیست.
از نخستین اصطکاکهای مرحوم طیب با رژیم شاه برایمان بگویید.
پدر مطلقا زیربار حرف زور نمیرفت. یکروز تیمور بختیار، فرماندار نظامی تهران، با عواملش به میدان میرود و میبیند که گوسفندهای پروارِ بزرگی، در آنجا میچرند. میپرسد: گوسفندها مال کیست؟ میگویند: مال طیب است. میگوید: باید جمع شوند؛ چون میدان را آلوده میکنند! کسی جرئت نداشت برود و این حرف را به پدرم بزند، به همین دلیل خود بختیار به سراغش میرود و یک بگومگوی حسابی بین آنها راه میافتد و درنهایت، پدر زیربار نمیرود!
از دستگیری پدرتان در خرداد 1342، چه خاطرهای دارید؟
آن روزی که آمدند پدر را دستگیر کنند، ما در خانه بودیم. شب قبل، مادر از پدرم خواسته بود تا به میدان نرود. وقتی مدرسه تعطیل بود، پدر ما را با خودش به میدان میبرد. آن روز بیژن، برادر بزرگترم، همراه پدر به میدان رفته بود و آمد و خبر داد: آمده بودند تا پدر را دستگیر کنند! ما فهمیدیم که اوضاع دارد عوض میشود. تا چند وقت بعد، خبری از پدر نداشتیم. در این فاصله یکیدوبار، مأمورین به خانه ما ریختند و حسابی خانه را زیر و رو کردند و کلت مجوزدار پدر را برداشتند و بردند و روی پرونده گذاشتند.
برخورد مردم با شما چگونه بود؟
خیلیها از ساواک وحشت داشتند و ارتباطشان را با ما قطع کردند! اما بچهمسلمانها، خیلی به ما محبت میکردند. حتی ما را از مدرسه هم اخراج کردند و سال بعد، در مدرسه دیگری ثبت نام کردیم.
وقتی پدرتان دستگیر شد چند سال داشتید؟
ده سال. بیژن دوازده سال داشت، حسن هشت سال. علی و محمد هم آمادگی میرفتند. خواهر کوچکم طیبه هم هنوز به دنیا نیامده بود!
از ملاقاتهایی که با پدرتان در زندان داشتید، چه به خاطر دارید؟
ما هفتهای یکبار، برای دیدن پدرم به زندان عشرتآباد میرفتیم. بار اول، مادرم برایش غذا برد و پدر گفت: «چرا کم آوردهای؟ این دفعه برای همه بیاور».
حالش چگونه بود؟
خیلی آشفته بود و استخوانهای صورتش، حسابی بیرون زده بودند! معلوم بود که خیلی اذیتش کرده بودند. ما را بغل کرد و اجازه نداد گریه کنیم. میگفت: «اینجا دشمن زیاد دارم، دلم نمیخواهد جلوی اینها گریه کنید!» پدر در ملاقاتها، خیلی بااحتیاط حرف میزد و از ما هم میخواست که فقط حرفهای خانوادگی بزنیم.
هیچوقت نخواست که پیش کسی وساطتش را بکنید؟
مادرم میخواست برود و از امام خمینی بخواهد که وساطتش را بکنند، ولی پدر گفته بود که در این کار دخالت نکند. برخی هم به مادر گفته بودند: «ایشان اگر میخواست کاری کند، برای خودش میکرد!» دورهای بود که خود امام هم در حصر بودند.
ماجرای وادار کردن پدرتان به اینکه که بگوید: از امام پول گرفته، چیست؟
بله؛ خواسته بودند پدرم اعتراف کند که: از امام پول گرفته تا در 15 خرداد، آشوب به راه بیندازد! پدرم هم گفته بود: «من از کسی پول نمیگیرم، به همه پول میدهم!» با تأکید هم گفته بود: در تمام زندگیام، اصلا آیتالله خمینی را ندیدهام!
برایتان از مواجهه مرحوم طیب با حضرت امام، چه خاطرهای را نقل کردهاند؟
پدر در بازجوییها، طوری رفتار کرده بود که انگار در عمرش امام خمینی را ندیده است! حتی گفته بود: عکس امام را به او نشان بدهند که وقتی ایشان را میبیند، بتواند بشناسد! خود پدرم تعریف کرده بود: دوربین فیلمبرداری گذاشته بودند تا از او اعتراف بگیرند. به او گفته بودند: اعتراف کن که از امام خمینی پول گرفتهای، تا به تو اجازه بدهیم هر جا که دلت میخواهد بروی و با خانوادهات زندگی کنی! پدر موقع مواجهه با امام در زندان، برای اینکه ایشان را متوجه منظور ساواکیها بکند، میگوید: «سید! به این فلان فلان شدهها بگو که ما همدیگر را نمیشناسیم!» خلاصه هر چه به پدر فشار میآورند که بپذیرد که از امام پول گرفته، زیربار نمیرود، درحالیکه با این اعتراف میتوانست زندگی خود را نجات بدهد و وضع مالی ما هم، چندین برابر بهتر شود. اما این کار را نکرد و پای حرفش ایستاد و زندگیاش را سر اعتقادش گذاشت.
هم اینک و با سپری شدن نزدیک به شصت سال از شهادت پدر، او را با کدام یک از ویژگیهایش به یاد میآورید؟
پدر بسیار مهربان و رئوف بود. به ضعفا کمک میکرد. حواسش به آدمهای بینوا و ضعیف بود و تا جایی که در توان داشت، حق مظلوم را از ظالم میگرفت. با این همه و به نظرم، شجاعتش کمنظیر بود. همیشه میگفت: «باید به حال این مملکت گریه کرد که رجال سیاسیاش، یک مشت خربزهفروش و هندوانهفروش بوده اند!». در دادگاه گفته بود: «اگر از این دادگاه جان سالم به در ببرم، دیگر با شما کنار نخواهم آمد، همان کسی که شتر را بالا برده، بلد است بیاوردش پایین!». نقل کردند: وقتی حکم اعدام را خواندند، پدرم پرسیده بود: «اعدام با چی؟» گفته بودند: «تیرباران». گفته بود: «خدا را شکر! میخواهم گلولهها بخورد روی این خالکوبیها!» روی بدنش عکس تاج و رضاشاه را خالکوبی کرده بود!