«یادها و یادمانهایی از سالهای مبارزه با رژیم پهلوی» در گفتوشنود با حسین فدایی آشتیانی
راوی خاطراتی که در پی میآید، از فعالان مبارزات منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی بوده و تا صبحگاه 22 بهمن 1357، در زندان رژیم پهلوی بهسر برده است. مروری بر خاطرات چهرههایی چون حسین فدایی آشتیانی نشان میدهد که برای توفیق این حرکت سترک، چه دلیریها و ایثارهایی صورت گرفته و این دستاورد، به چه ثمن گرانی بهدست آمده است.
جنابعالی از چه مقطعی و چگونه با نام و شخصیت امام خمینی آشنا شدید؟ و اثرات آن در زندگی شما چه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده شش هفت سال بیشتر نداشتم که برای نخستینبار از پدرم، نام حضرت امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) را شنیدم. در محله ما، هیئتهای مذهبی مهمی فعال بودند و مخصوصا در ماههای محرم و صفر، سخنرانهای معروفی به این هیئتها میآمدند. یکی از این هیئتها، معمولا در منزل ما برگزار میشد و من هم به عنوان یک نوجوان پرتحرک، در انجام کارهای این هیئت، پیشقدم بودم. سیزده چهارده سال بیشتر نداشتم که به خاطر فوت بعضی از بزرگترهای هیئت و ناتوانی و بیماری عدهای دیگر، اداره هیئت به عهده من قرار گرفت! به سن تکلیف که رسیدم، باید مرجع تقلیدم را انتخاب میکردم که من حضرت امام را انتخاب کردم. آن روزها، رساله اما خمینی پیدا نمیشد و کسی هم جرئت نداشت تا رساله ایشان را نگه دارد! یک رساله جمعی یا بهاصطلاح کمربندی وجود داشت که فتواهای مراجع مختلف را در آن گرد آورده بودند، اما در برابر فتواهای امام، فقط حرف (خ) را نوشته بودند! من یکی از این رسالهها را تهیه کردم و از طریق آن، به نکات زیادی پی بردم و بهتدریج، با شخصیت امام آشنا و متوجه شدم که ایشان، فقط یک مجتهد صاحب فتوا نیستند، بلکه مجاهدی هستند با اندیشههای مبارزاتی بلند که در صحنه عمل هم حضور دارند. آشنایی با منش حضرت امام و سابقه خانوادگی در علاقه به اهلبیت(ع) و مناسبتهای مذهبی و...، دست به دست هم دادند و از من، جوانی با جهتگیری سیاسی و انقلابی ساختند.
اولینبار در چه سالی دستگیر شدید؟
در سال 1355. من در سازمان توحیدی مجاهدین خلق ایران فعالیت میکردم که دستگیر شدم. بعد از دستگیری من، فعالیت این گروه بیشتر شد، اما به خاطر تبعیدهای پیدرپی مرحوم آیتالله شاهآبادی، امکان فعالیت علنی و مؤثر وجود نداشت. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم چند عملیات انجام بدهیم که بازتاب خبری گسترده داشته باشد. 150 نقطه از جمله مراکز ساواک و مراکز امنیتی و اقتصادی را درنظر گرفتیم تا آنها را منفجر کنیم! همه کارها را انجام دادیم، اما برای انجام این کارها، باید نظر حضرت امام را جویا میشدیم. از مرحوم آقای شاهآبادی خواستیم که این کار را برایمان انجام بدهند. ایشان پس از دوسه روز، آمدند و گفتند: امام با این کار مخالف هستند و میفرمایند که دولت مالکیت عمومی دارد! در نتیجه این عملیاتها انجام نشدند. اما فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی ما ادامه پیدا کردند. بار دوم در سال 1356 و به همراه اکثر اعضای گروه، دستگیر و زندانی شدیم و تا 22 بهمن 1357 در زندان بودیم!
علت دستگیریهایتان چه بود؟
به دلیل سن و سال کم و تجربه اندک و سر نترسی که داشتم، بهشدت فعال بودم و از این هیئت به آن هیئت و از این مسجد به آن مسجد میرفتم و میتوانم بهجرئت بگویم که در شبانهروز، حداکثر چهار ساعت خواب و استراحت داشتم! البته همه دوستان اینطور بودند. همراه با دوستان، یک مغازه کتابفروشی را اجاره کردیم و در آنجا، به توزیع نوار و کتابهای ممنوعه پرداختیم. ازآنجاکه این نوع فعالیتها خرج داشت، هریک از اعضای گروه متناسب با تواناییها و امکاناتش، کار و هزینهها را تأمین میکرد؛ مثلا خود من، یک زمین کشاورزی اجاره و روی آن کار میکردم و درآمدم را به گروه میدادم.
اشارهای هم به نحوه دستگیریتان داشته باشید.
شهرداری تعدادی از آلونکها را در مناطقی مثل شمیراننو و چند جای دیگر خراب کرده بود و گروه ما، تصمیم گرفت در این ارتباط اعلامیهای را منتشر کند و اعلامیهای با امضای «گروه توحیدی انقلابی رضائی» منتشر شد. یکی از دوستان با ساکی پر از اعلامیه، به کتابفروشی آمد که من به او اعتراض کردم و گفتم که همراه ساک اعلامیه، به قبرستان سه دختران برود و من و یکی از دوستان هم، به قبرستان رفتیم. در آنجا بود که متوجه شدیم چند مأمور لباس شخصی، مراقب ما هستند. ساک را به طرفی پرت کردیم که با آن، دستگیر نشویم! من احساس کردم اگر ما را بگیرند، گروه خیلی آسیب میخورد و شروع کردم به دویدن. مأموری مرا تعقیب کرد و بهرغم تلاش زیادی که کردم، نهایتا با کمک عدهای مرا گرفت! دو نفر دیگر هم دستگیر شده بودند، منتها از قبل هماهنگ کرده بودیم که هیچکدام، مسئولیت ساک را قبول نکنیم. مرا به کلانتری بردند و از آنجا به کمیته مشترک انتقال دادند. خانواده در این فاصله، متوجه دستگیری من شده و خانه را کاملا پاکسازی کرده بودند.
از حال و هوای کمیته مشترک برایمان بگویید. در آنچا چه وقایعی را شاهد بودید؟
سلولهای انفرادی کمیته مشترک، یک اتاق یکمتر در دومتر بود که فقط یک روزنه کوچک به بیرون داشت و تغییر شب و روز را باید از همان روزنه تشخیص میدادیم! سلول خیلی باریک بود و با یک لامپ بسیار ضعیف، روشن میشد. هر بار هم که میخواستند ما را جایی ببرند، چشمهایمان را میبستند. طرز برخوردشان با افراد هم، بستگی به جرمی داشت که آنها مرتکب شده بودند؛ مثلا اگر اعلامیه یا کتاب میگرفتند، زیاد فشار نمیآوردند، ولی اگر میفهمیدند که طرف یک گروه مبارزه مسلحانه راه انداخته یا سرخط یک جریان است، خیلی اذیت میکردند. شکنجهشان هم شیوه خاصی داشت. ابتدا سعی میکردند با تحقیر و توهین، روحیه زندانی را خراب کنند و او را بشکنند تا آمادگی همکاری با آنها را پیدا کند. در بازجویی هم، اگر مخاطب فردی مذهبی بود، سعی میکردند با روایتهایی مثل «النجاه فی الصدق» و یا بیان موضعگیریهای مراجعی که با حرکتهای ضدرژیم مخالف بودند، او را به اعتراف و تسلیم وادار کنند. تحمل سلول انفرادی هم، واقعا خارج از طاقت بود. تنهایی و تاریکی، خیلی زود انسان را به اضطراب و کلافگی میکشاند، مخصوصا اگر زمان بازداشت طولانی میشد. با وجود تمام محدودیتهایی که به ما تحمیل کرده بودند، سعی میکردیم با سلولهای مجاوز، با استفاده از زبان مورس، ارتباط برقرار کنیم.
اشاره کردید که در روز 22 بهمن 1357 از زندان آزاد شدید. مناسب است که توصیف آن لحظات را از زبان شما بشنویم.
شیفت نگهبانها، هر دو ساعت یکبار عضو میشد. صبح روز 22 بهمن، دیدیم که این اتفاق نیفتاد! وضعیت مشکوک بود. زیر هشتی هم، هر چه در زدیم که به ما صبحانه بدهند، خبری نشد! بعد یکمرتبه دیدیم نگهبان داخل بند زد زیر گریه و به التماس افتاد که به من کار نداشته باشید، من گناهی ندارم! بالای دیوارِ ته بند، یک روزنه بود. بچهها قلاب گرفتند و نگاه کردند و دیدند بیرون خیلی شلوغ است! تصمیم گرفتیم هر طور شده از داخل، در زندان را بشکنیم و با میله هالتری که ورزش میکردیم، قفلها را شکستیم و بیرون رفتیم و دیدیم افسر نگهبان در اتاقش نیست! در زندان قصر، زندانیهای عادی هم بودند و میخواستند فرار کنند! به حیاط زندان آمدیم و دیدیم رئیس زندان، با کلاهشاپو و پالتو از ماشین پیاده شد. معلوم شد میخواسته از زندان بیرون برود که مردم مانع شده بودند! او آدم بدی نبود. بعد از انقلاب هم به خاطر اینکه آدم بدذاتی نبود، مدتی رئیس زندان قصر باقی ماند. از زندان که بیرون رفتم، مدتی مات و مبهوت بودم! وانتهای پر از آدمهای مسلح با لباسهای عادی و موتورسوارهایی که همگی مسلح بودند و داد میزدند: رادیو، تلویزیون! و همه به طرف ساختمان رادیو تلویزیون راه افتادند. صحنههای عجیب و غریبی بود و ما مثل اصحاب کهف بودیم! من تعدادی کتاب و یادداشت را در یک روبالشی ریخته بودم و با خودم حمل میکردم. هر کسی که در خانهشان تلفن داشت، از تلفن عمومی زنگ زد و خبر داد که آزاد شده است! با هر مشقتی که بود، ساعت 4 بعدازظهر خودم را به سهراهی ورامین ـ شهرری رساندم که یکمرتبه دیدم سیل جمعیت به سمتم آمد و تا آمدم بجنبم، مرا روی دوش خودشان گذاشتند! من مانده بودم که باید چه کار کنم. به این شکل، مرا تا حرم حضرت عبدالعظیم(ع) بردند و از من خواستند سخنرانی کنم، ولی من این کار را بلد نبودم! دوستی که همراه من از زندان آمده بود، شروع کرد به صحبت، ولی هنوز ده دقیقه نگذشته بود که دیدم از طرف قبر رضاخان، عدهای شروع به تیراندازی به طرف مردم کردند! یکنفر دست مرا گرفت و ترک موتورش نشاند و از کوچه پس کوچهها برد. سر کوچه که رسیدیم، باز مردم به استقبال آمدند و حیاط منزل ما پر از جمعیت شد! بعضی از جوانها صابون و شیشه و بنزین میآوردند و کوکتل مولوتف درست میکردند تا به بچههایی که در معرکه تیراندازیها بودند، برسانند. منزل ما، نزدیک قبر رضاخان بود و از آنجا میشد نیروهای مردمی را دید که به آن سمت هجوم میبردند. تیراندازیها، حدود سه، چهار ساعت طول کشید. ساعت 10، 11 شب بود که مردم، تعدادی سرباز را دستبسته به خانه ما آوردند و در واقع خانهمان تبدیل به کمیته شد! از من میپرسیدند اینها را چه کار کنیم؟ و من حیران و مبهوت میگفتم: نمیدانم! تا پدرم به دادم رسید و آمد و با همان روحیه و منش دهقانیاش گفت: «این بندهخداها که گناهی ندارند؛ نفری صدتومان به آنها بدهید که بتوانند خودشان را به شهرشان برسانند. این کارها چیست که میکنید؟» و نهایتا با درایت و هوشمندی پدرم، آن سربازها را به شهرهایشان فرستادیم، اما فرمانده گردان و چندنفر دیگرشان را نگه داشتیم و به مدرسه رفاه فرستادیم. روز عجیبی بود.